رمان تبار زرین
قسمتی از رمان:
مقدمه
فرار
داشتم میدویدم.
با آن صندلهای کوچک زپرتیِ احمقانه داشتم میدویدم.
از ترس جانم میدویدم.
آن مرد سوار اسبش بود و من میتوانستم صدای کوبش سمهای آن هیولا را درست در پشت سرم بشنوم که با صدای نفسنفسزدنهای وحشتزدهام درآمیخته بود و داشت نزدیکتر هم میشد.
خیس خون بودم. خون خودم که نه ولی از زمانی که از بدن آن مرد بیرون پاشیده بود، هنوز هم گرمایش را حفظ کرده بود.
نمیدانستم کجا بودم یا چطور به آنجا رفته بودم. اصلاً مطمئن نبودم چه اتفاقی داشت میافتاد. در دنیایی که کاملاً میشناختم به خواب رفته بودم و بعد در دنیایی که همه چیزش کاملاً بیگانه بود و حتی یک خوبی هم در خود نداشت، چشم گشودم.
و حالا داشتم برای نجات زندگیام با تمام توان میدویدم.
صدای سمهای اسب نزدیکتر شد؛ میدانستم تقریباً به من رسیده بود. وحشتزده نگاهی به پشت سرم انداختم و دیدم حق با من بود. نه تنها نزدیک بود که مرد سوار بر اسب که اندازه یک غول بزرگ بود، چنان روی اسب خم شده که بدنش تا کمر اسب پایین آمده بود.
و دست کشیده و بلندش دراز شده بود.
سرم را رو به جلو برگرداندم و سعی کردم سریعتر بدوم.
ولی نمیتوانستم از این سریعتر بدوم و قطعاً نمیتوانستم از یک اسب تندتر بدوم.
هنگامی که بازویش به دور کمرم پیچیده شد، من را کاملاً از روی پاهایم بلند کرد و باسنم را جلو خودش روی اسب قرار داد، جیغ کشیدم.
بدون فکر از ته حنجره جیغ کشیدم، خودم را روی اسب پیچ و تاب دادم و آماده شدم تا دوباره برای نجات جانم فرار کنم، تا برای نجات جانم بجنگم.
ولی متأسفانه، بعد از چندین و چند باری که خودم را نیشگان گرفتم و متوجه شدم که آدم توی خواب نمیفهمد که دارد خواب میبیند، متوجه شدم که خواب نیست.
چیز دیگری بود.
و اتفاق بدی افتاده بود.
بنابراین همینطور که با نگاهی جستجوگر به اطرافم نگاه میکردم، به این نتیجه رسیدم که باید از این اتفاق بدی که افتاده، خودم را بیرون بکشم. ولی محض رضای خدا، من توی یک آغل بودم، مردهای هیز به من هیزی میکردند و توسط مردمی که ظاهراً بومی سرزمین عجیب و غریب و بیگانهای بودند، تماشا میشدم.
و از همه اینها گذشته، باید از جایی خودم را بیرون میکشیدم که نمیدانستم چه بود.
بنابراین حواسم را جمع کردم و به دور و اطرافم نگاه کردم.
و چیزی که متوجه شدم این بود که در بیرون و اطراف آغل زنهایی حضور داشتند که با زنهای توی آغل تفاوت داشتند. زنهایی بودند با موهای مشکی، چشمهای تیره و پوستی برنزه. در واقع اکثر زنها چنین ظاهری داشتند و اصلاً هم وحشتزده یا ترسیده نبودند. راضی و خوشحال به نظر میرسیدند، بعضیهایشان هم با زبانی که من نمیفهمیدم با همدیگر صحبت میکردند. بعضیها هم خودشان را جدای از دیگران نگه میداشتند و با نگاهی محافظهکارانه یا حسابگر به هموطنهایشان نگاه میکردند. (اینکه بیشتر نگاههای حضار به من دوخته شده بود، همه چیز را بدتر هم میکرد.) حتی بعضیها هم بودند که ترجیح میدادند به تماشا کنندگان نگاه کنند.
ولی افرادی هم در بین تماشاگران بودند که شباهتی به آنها نداشتند. زیاد نبودند، سه نفرشان را شمردم.
این زنها انگار تا بن استخوان ترسیده بودند.
این زنها مثل من بودند.
هنگامی که این را متوجه شدم، در مورد اینکه میخواستم اول چکار کنم، تصمیمم را گرفتم. هیچ سرنخی در مورد این که بعدش میخواستم چکار کنم نداشتم. ولی دست کم حرکت اولی که میکردم را میدانستم.
و این کار هم این بود که بفهمم دقیقاً اینجا چه خبر بود.
معلوم شد که آزادی راه رفتند در آغل و صحبت کردن با همدیگر را داشتیم. بنابراین هدفم را مشخص کردم، از جا بلند شدم و به سمت دخترک رفتم.
این کارم اشتباه بود. نگهبانها وحشتزدگی مختصر من را فراموش نکرده بودند و چشمان تیره و بیگانهشان به من دوخته شده بود. تماشاکنندگانی هم که شاهد دیوانهبازی من بودند و مشتاق بودند ببیند دیگر میخواستم چه کار کنم، توجهشان را به من منعطف کردند. از آن بدتر اینکه تکتک زنهای چشم و مو تیره توی آغل هم به من چشم دوختند و طوری هم این کار را کردند که انگار چشم دیدنم را نداشتند.
اوم… هورا.
با احتیاط و با قدمهایی محکم به آن سمت آغل و زنی با پوست رنگ پریده، موهای قهوهای روشن و چشمهایی با رنگ روشن رفتم. آنقدرها هم وحشتزده به نظر نمیرسید. با بررسی نزدیکتر میشد گفت که حتی واقعاً هم ترسیده به نظر نمیرسید. راضی و راحت به نظر میرسید. انگار اتفاقی در شرف وقوع بود و به نظر میرسید که او داشت خودش را برای هر اتفاقی که قرار بود بیفتد آماده میکرد و تمام تمرکزش را روی آن گذاشته بود.
از عرض طویله گذشتم و وقتی یکی از زنهای مو مشکی دست دراز کرد و پوست حساس پشت بازویم را محکم نیشگون گرفت از جا پریدم.
داد زدم: «آخ!» دستم را روی پوستم گذاشتم و به او نگاه کردم.
به جلو خم شد و از بین دندانهایش مثل یک مار به من هیس هیس کرد.
عقب پریدم و خودم را از او دور کردم.
خدایا، این دیگر چه بود؟ عجب هرزهای بود.
به او چشم غره رفتم و عقب عقب رفتم و وقتی از دسترسش خارج شدم، برگشتم و به سمت هدفم رفتم. او را دیدم که دست از فکر کردم به چیزی که رویش تمرکز کرده بود برداشته و به من نگاه میکرد.
وقتی به او رسیدم با صدای آرامی گفتم: «سلام.» ابروهایش کمی در هم فرو رفتند. سرش کمی به یک سمت کج شد و با تردید جواب داد «اوم… سلام.»
پرسیدم: «تو، اوم… مشکلی نداره کمی حرف بزنیم؟»
با ملایمت گفت: «نه.»
محشر بود، انگلیسی حرف میزد.
بعد لبخند عجیب و کوچکی دیدم که روی لبهایش بازی کرد. «مخصوصاً نه چون تو اولین کسی هستی که از وقتی که از هاوکوال دزدیده شدم، دارم باهاش حرف میزنم.»
وای نه.
دزدیده شده؟
وای نه بخش دوم حرفش.
هاوکوال؟
متوجه شدم که او مثل من ناگهان در اینجا بیدار نشده بود.
دستش جلو آمد و دستم را گرفت و محکم نگه داشت، نگاهش در چشمانم جستجو کرد و زیر لب گفت: «وقتی تصاحب میشیم همین که بدونیم کسی از خونه نزدیکمون هست، خیلی خوبه.»
اوم.
دوباره نه.
تصاحب؟
فقط دو جمله حرف زده بود و حالا چیزهای خیلی زیادی بودند که باید از آنها سر در میآوردم. بنابراین اولویتبندی کردم.
«من اهل هاوکوال نیستم.» به او گفتم و سر او بیشتر به یک سمت خم شد.
پرسید: «اهل بلبرینی؟»
باشه، دوباره همان نتیجه را داد. داشتم فکر میکردم که او از من خوشش نمیآید.
«اوم… نه گوش کن-»
پیش از اینکه حرفم را قطع کند تا با غافلگیری سؤال بپرسد، حالت صورتش تغییر کرد. «سرزمین میانی؟»
«نه من اهل سیاتل هستم.»
این بار ابروهایش در هم فرو رفتند و پرسید: «اونجا کجاست؟ اون سمت دریای سبزه؟»
برای پیش بردن گفتگو دورغ گفتم و بعد پرسیدم: «بله. ما الان کجا هستیم؟»
بدنش حرکت کرد و صورتش کاملاً بیحرکت ماند. لحظهای به من خیره شد و بعد دستم را فشرد و من را کشید و به خودش نزدیک کرد.
وقتی نزدیک شدم دست دیگرم را گرفت و به من نزدیکتر شد و گفت: «تو چشم و گوش بسته بودی.»
«چشم و گوش بسته؟»
«پدرم به همه جا سفر میکرد. مادرم وقتی بچه بودم مرد، بنابراین اون من رو با خودش به هر جایی که میرفت میبرد و چیزهای زیادی برام تعریف میکرد…» بیشتر نزدیک شد و صدایش در حد نجوا کردن پایین آمد. «که شامل داستانهای کورواک هم میشه…» بعد به دور و برش نگاه کرد و دستهایم را فشار داد.
سریع پرسیدم: «کورواک؟» و نگاه او دوباره در چشمانم نشست.
«جایی که الان هستیم.»
کورواک.
نمیشد گفت که من نابغه جغرافیا بودم ولی به این فکر افتادم که کوچکترین سرنخی از اینکه کورواک کجا بود نداشتم. یا هاوکوال، بلبرین، سرزمین میانه یا حتی دریای سبز.
تنها چیزی که میدانستم این بود که هیچکدام از اینها خانه من نبودند.
قبلاً با دیدن خودم در آغلی پر از باکرههای قربانی احساسی داشتم که به من میگفت بدبخت شدهام. ولی حالا داشتم فکر میکردم که بدجور به فنا رفتهام.
هنگامی که دختر با صدای هولناکی شروع به حرف زدن کرد، توجهم دوباره به او برگشت. «شکار همسر.»
وای نه.
نفسبریده پرسیدم: «چی؟»
دختر دستش را پایین انداخت، دست دیگرم را نگه داشت و بعد دست آزادش را دور کمرم انداخت و حالا به هم نزدیکتر بودیم. پرسید: «اسمت چیه نازنین؟»
جواب دادم: «سیرسی.»
لبخند عجیب و کوچکش را به رویم پاشید و نجوا کرد. «سیرسی… زیباست.»
پرسیدم: «اسم تو چیه؟»
«ناریندا. اسم عمه بزرگم رو که میگن خیلی من رو دوست داشته روی من گذاشتن. هرچند من هیچ وقت این رو که واقعاً دوستم داشته رو نفهمیدم چون هیچ وقت ندیدمش.»
گفتم: «اسم تو هم زیباست.» و دست او فشار آرامی به کمرم داد.
بعد با لحنی ملایم ادامه داد: «پس داستانهای لشکر کورواک از تو پنهان شدن.»
جواب دادم: «میتونی این طوری بهش فکر کنی.» و او سرش را با درک معنای حرفم تکان داد.
«پدرم به من گفت که این اطلاعات از دخترهای زیادی پنهان میشه. قابل درکه. من بیشتر عمرم رو توی کشتی با مردها گذروندم و مورد علاقه دیگران بودم.» دوباره لبخند عجیبی به من زد. «ولی چشم و گوش بسته نبودم.»
میدانستم این چه حسی بود.
پرسیدم: «پس میدونی ما کجاییم و چرا توی یه آغل هستیم؟»
زمزمه کرد: «دقیقاً.» ولی پیش از اینکه بتواند چیز بیشتری بگوید، موج عجیبی از انتظار در بین جمعیت به راه افتاد، بیشتر دخترهای توی آغل حواسشان جمع شد و بعد ناگهان طبلهایی به صدا در آمدند. صدای بلند و عمیق کوبش مداوم طبلهایی به گوش رسیدند.
وای گندش بزنند. اصلاً حس خوبی در این مورد نداشتم.
ناریندا نفسزنان گفت: «رژه.»
وای گندش بزنند!
پرسیدم: «رژه چیه؟» با اینکه دستهایش من را گرفته بودند ولی نگاهش به من نبود داشت به بیرون از آغل نگاه میکرد. بنابراین دستش را تکان دادم. «رژه چیه ناریندا؟»
نگاهش به سمت من برگشت و با لحن مصرانهای گفت: «با هم راه میریم و صحبت میکنیم. نزدیک من بمون. سعی میکنیم پنهانت کنیم. اصلاً دلت نمیخواد که دکس موهات رو ببینه.»
زمزمه کردم: «چی؟» ولی دخترها داشتند حرکت میکردند و با شتاب به سمت روزنهای میرفتند که یک نگهبان باز نگه داشته بود.
ناریندا من را هم همراه دخترها به حرکت وا داشت و من را نزدیک به خودش نگه داشت، با دستانش من را نگه داشته بود و چشمانش اطراف را بررسی میکردند.
«ممکن نیست بتونیم تو رو از جنگجوها پنهان کنیم. تو رو میبینن. دکس هم همینطور، شنیدم سکوی خودش رو ترک نمیکنه و توجه خیلی کمی به رژه نشون میده. گفته میشه که توی هر مراسم شکار آماده میشه که همسرش رو تصاحب کنه، باید زنی رو ببینه که خوشش میآد ولی هیچ وقت چیزی که دوست داره رو ندیده. باید سعی کنیم همینطوری بمونه.»
خیلی عجیب بود.
حینی که ناریندا ما را در بین تماشاکنندگانی که در دو طرفمان جمع شده بودند به جلو میبرد، زمزمهکنان به او گفتم: «به نظر نمیرسه ترسیده باشن.»
ناریندا توضیح داد: «اونا مردم کورواکن، بعضیها دخترهای قبیله هستن. بقیه از روستاها و کوچگاههای اطراف کورواک هستن. حس میکنن این افتخار خیلی بزرگیه که برای یه مراسم شکار همسر انتخاب بشن. اونها در حالی بزرگ شدن که هیچ چیزی رو به اندازه انتخاب شدن، رژه رفتن، شکار و تصاحب شدن به عنوان همسر یه جنگجوی کورواک نمیخواستن.»
در این جملاتی که ناریندا گفته بود، کلمات زیادی وجود داشت که اصلاً از آنها خوشم نمیآمد ولی به آنها گیر ندادم. داشتیم از بین چادرهایی میگذشتیم و به محدودهای وارد میشدیم که نور خیلی بیشتر و بهتری داشت. در واقع وقت گیر دادن نداشتم.
«و تو و من؟»
«مأمورینی رو به سرزمینهای دوردست میفرستن. نمیدونم این سیاتل کجاست که تو رو از اونجا آوردن. نمیدونستم به اون طرف دریای سبز هم سفر میکنن. ولی شنیدم که به ندرت به هاوکوال فرستاده میشن. شاه لودلوم خیلی طرفدار این کارها نیست، اگر یه مأمور دستگیر بشه خیلی با خشونت باهاش رفتار میشه. بنابراین سعی میکنن افرادی مثل من و تو رو پیدا کنن که توی سفر هستیم. من با پدرم توی یه کشتی روی دریای ماراک بودم. از بندر کورواک لنگر کشیده بودیم. پدرم من رو به دو نگهبان سپرد که اونها غرق و من گرفته شدم.»
متعجب هیسهیسکنان پرسیدم: «دزدیده شدی؟» نگاهش به چشمهایم دوخته شد و لبخند کوچکی که همیشه روی لبهایش بود را نزد. فقط توی چشمهایم نگاه کرد و همانطور به راه رفتن ادامه میدادیم، سر تکان داد.
وای گندش بزنند. مطمئناً قرار نبود اتفاق دلپذیری باشد. حتی در نور رقصان مشعلها که مطمئناً محیط را به اندازه زمین فوتبال روشن نمیکردند، میتوانستم ببینم که قرار نبود اتفاقهای دلپذیری بیفتد.
فشاری به کمرش دادم و زمزمه کردم: «متأسفم ناریندا، خیلی متأسفم.»
«دیگه اتفاقیه که افتاده، گذشته و رفته. باید به آینده نگاه کنم. پدرم این رو به من یاد داد. چیزی که باید اتفاق بیفته، اتفاق میافته. ولی اتفاقی که در آینده میافته باید چیزی باشه که تو به وجود میاریش.»
خب، این نگاه به شدت مثبتی به این اتفاقات بود.
سکوت.
با ملایمت گفت: «فقط امیدوارم جنگجویی که من رو انتخاب میکنه مهربون باشه.» چشمانش حالا از زیر ابروهایش به دو طرفمان نگاه کردند.
من هم همینطور.
ادامه داد: «و امیدوارم بتونیم جلوی دکس رو بگیرم که تو رو نبینه.»
پرسیدم: «چرا همهش همین رو میگی؟»
جواب داد: «تو بور هستی. تنها زن بور توی این رژه هستی. توی چشمی.»
وای نه.
ادامه داد: «و زیبایی خیلی زیادی داری.»
این حرفش خوب بود. یا دست کم اگر در هر زمان دیگری از زندگیام گفته میشد، حرف خوبی بود.
البته قطعاً این بار چنین نبود.
پرسیدم: «از دخترهای بور خوشش میآد؟» ناریندا شانههایش را بالا انداخت.
«نمیدونم. تنها چیزی که میدونم اینه که اونها هیچ زن بوری توی سرزمین جنوبی، کورواک یا هیچ جای دیگهای ندارن. تو توی چشم خواهی بود.»
اشتباه نمیکرد، با نگاهی که به دخترهای دیگر انداختم برایم مشخص شد که کاملاً توی چشم بودم.
پرسیدم: «به هر حال این دکس کیه؟» نگاهی به مردمی که اطرافمان صف کشیده بودند اندختم و بعد دوباره به دخترهای اطرافمان نگاه کردم. بعضیها زیر چشمی به تماشاگران نگاه میکردند و بعضیها لبخند میزدند و نزدیک بود از ذوق جان بدهند. چندتایی مثل ما پاشنه پاهایشان را روی زمین میکشیدند و گیج راه میرفتند.
ناریندا جواب داد: «شاه لهن.» نگاهش کردم و او توضیح داد: «اونها به زبان ما صحبت نمیکنن. توی کورواک شاه یعنی دکس.» بعد پیش از اینکه ادامه بدهد به لرزه افتاد. «اون مرد وحشیه. داستان کارهایی که کرده به همه جا رسیده. خیلی ظالم و سنگدله.»
حینی که داشتیم در روستایی از چادرها و مشعلها که مردمش چرم گوسفند و لنگهایی از جنس پارچه به تن داشتند راه میرفتیم، حس خوبی نداشتم. متوجه شدم همة آنها نسبتاً بدوی بودند. «وحشی»، «ظالم» و «سنگدل» در صدر فهرستی از کلماتی بود که دوستشان نداشتم.
ناریندا به جلو نگاه کرد و ناگهان رفتارش تند و ترسان شد، دستش از دستم بالا رفت، ساعدم را گرفت و همانطور که راه میرفتیم، من را بیشتر به سمت خودش کشید.
سریع گفت: «داریم وارد گذرگاه جنگجویان میشیم، پس باید گوش کنی.» صدایش دقیقاً به اندازه رفتارش مضطرب بود و لرزی که از ستون فقراتم بالا رفت، از آن لرزهای خوب نبود. «شکار همسر دقیقاً همون چیزیه که اسمش میگه. جنگجوهای کورواک قدرتمند و تندخو هستن. بهشون احترام گذاشته میشه. برای جنگجو بودن باید از زمانی که پسر بچه هستن تمرین کنن و آموزش ببینن. باید آزمونهای بیشماری رو پشت سر بذارن. تنها قویترین مردها اجازه ورود به لشکر کورواک رو دارن. اجازه دارن زندگیشون رو برای این آموزشها بذارن، بعد در یورشها شرکت کنن و با دکس به جنگ برن، بهشون وعده ثروت، غنیمت، غارتگری و شرکت در مراسم شکار همسر داده میشه که به اونها فرصت تصاحب کردن زیباترین زن را به عنوان همسر پیشکش میکنه.»
خیلیخب، اگر به خود میگفتم قرار نبود هیچ چیز بهتر شود، حالا کاملاً معقول به نظر میرسید.
پارت ۱
پارت۲
پارت۳
پارت۴
پارت۵
پارت۶
پارت۷
پارت۸
پارت۹
پارت۱۰
پارت۱۱
پارت۱۲
پارت۱۳
پارت۱۴
پارت۱۵
پارت۱۶
پارت۱۷
پارت۱۸
پارت۱۹
پارت۲۰
پارت۲۱
پارت۲۲
پارت۲۳
پارت۲۴
پارت۲۵
پارت۲۶
پارت۲۷
پارت۲۸
پارت۲۹
پارت۳۰
پارت۳۱
پارت۳۲
پارت۳۳
پارت۳۴
پارت۳۵
پارت۳۶
پارت۳۷
پارت۳۸
پارت۳۹
پارت۴۰
پارت۴۱
پارت۴۲
پارت۴۳
پارت آخر
فصل دوم رمان تبار زرین را در کانال نویسنده این رمان بخوانید
دانلود آهنگ جدید
رمان دایره دوستی از اینجا کلیک کنید اثر جدیدی دیگر از نویسنده این رمان
اگر مایل به خواندن دیگر آثار از نویسنده این رمان هستید ما به شما رمان رویا های سرکش از اینجا کلیک کنید و رمان دایره دوستی از اینجا کلیک کنید را پیشنهاد میکنیم اثری جدید از نویسنده رمان تبار زرین
فصل دوم رمان تبار زرین را در کانال نویسنده این رمان بخوانید
با توجه به حفظ حقوق نویسنده این رمان
کانال اصلی تلگرام نویسنده این رمان زیبا برای دوستانی که مایل هستند پارت های این رمان را سریعتر از تمامی سایت ها بخوانند قرار داده شد.
همچنین فایل کامل تمامی رمان های نویسنده در کانال اصلی نویسنده در حال فروش میباشد دوستانی که مایل به خرید فایل کامل تمامی رمان ها هستند از طریق لینک زیر اقدام نمایند
سلام
پارت جدید لطفا 🙁
دمتون بمب هسته ای آقااا
خیلی منتظرش بودیم واقعااا
دم شما هم جیز
سلام
واقعارمان محشروبی نظریه؛نویسنده واقعاذهن خلاقی داره
وادمین عزیز ممنون برای قراردادن این رمان جذاب وزیبا
نویسنده وادمین ممنوووووووووووووووووووووووووووووووووووووون 🙂
(فقط تاپارت آخرحتماگذاشته میشه؟لطفا بگین آره^.^ )
سلام بله قرار داده میشه
سلام
پارت جدیدلطفا 🙁
پارت هارو آپدیت کردیم دیگه
قبلاهر۳روز؛ ۳تاپارت میزاشتین الان بعد۳روز فقط ۱پارت هست
نکنه مثل بقیه رمان هاکه تاجای خوبش میرسه یهو پارتهاکم حجم میشن شده
رمان آنلاینه پارت ها نوشته میشن میزاریم براتون قصد اذیت کردن و خراب کردن اعتبارمون پیش شما دوستان رو نداریم مطمعن باشید پارت بنویسن درجا داخل سایت قرار میدیم
سلام
پارت جدید کی پارت گزاری میشه؟الان۴روزه
مرسی از ادمین و نویسنده
دمت گرم به این میگن پارت گزاری ادمین مرسی
خییییلی خیییلی رمان جذابیه…. فوق العدست… منو یاد گیم اف ترونز و کلیسی میندازه… پارت بعدی کی میاد؟!…
رمان پسر بهشت میشه بزارینش
پارت جدید لطفا!!??
پارت۳۳ و کی میزاری؟؟
الان
واایییی پارت ۳۳ چه قدر هیجان انگیززز بووود….. بی صبرانه منتظرررم….
خیلی قلمش خوبه
کی پارت۳۴ میزاری
سلام امروز قرار داده میشه
کی پارت۳۴ میزاری؟؟؟؟؟
بزارین دیگه…آه(لطفا)
ادمین جان مرسی خسته نباشی الان پارت ۳۵ کی میاد ؟
Thanks
قسمت ۳۵ .و ۳۶ و ۳۷ز واقعا چرت بود
انوشا جان شما تو کانال میخونی؟؟…
بله عزیزم دیشب رفتم خریدمش همش و خوندم راحت شدم خخخ
وااای خوشبحالت من دارم میمیرم از خماری….
اخرش و زود تموم کرده زیاد راضی نبودم
ایدی بده برات بفرستم
مشه بگی چند تا پارت مونده؟
آخرش خوب تموم میشد؟؟؟
بله
این رمان خیلییییییی خوبه?
سلام پارت۳۷رو کی میزاریــــــــــــن:)
سلام پارت۳۷روکی میزاریـــــــن:)
امروز
باسلام به همگی.خیلی رمان قشنگی بود ولی به پای امپراطوری بادهانمیرسه،لطفاهمچنین رمان هایی قرار بدین تو سایتتون ممنون
ممنون مرسی
اون رمان اسمش امپراطوری گرگ هاست امپراطور بادها یه سریال کره ایه
ادمین جان چقدردیگه ازش مونده؟؟؟???
پارت ۳۷ لطفااااا????
ادمین جان چرا آیدی منو پاک کردی گوزل؟؟…
سلام بدلیل نقص قوانین
سلاام.. ببخشید نمیدونستم…
ممنون از شما<۳
مررسی که پارتگذاری رو سریع تر کردین…
کی پارت جدید میزارید
نوشتیم دوروز یه بار
سلام ببخشید فصل دوم پارت گذاریش کی شروع میشه
داخل کانال نویسنده عضو شید
سلام این رمان عالی بود لطفا فصل دومشم بزارید لطفا لطفا
سلام من در کانال نویسنده عضو شدم اما خبری از پارت جلد دوم رمان تبار زرین نیست . می شود بگوید پارت گزاری کی شروع می شود.
لطفا فصل دوم رو تو سایت بزایید
سلام من توی کانال نویسنده عضو شدم اما خبری از پارت جدید رمان نیست می شود بگوید پارت جلد دوم کی شروع می شود
رویاهای سرکش یا دایره دوستی هست
سلام اره لطفا بزارید ممنون میشم
سلام رمان کینگ رو پارت بندی در سایت قرار نمیدین
ممنون از سایت خوبتون
سلام رمان کینگ پارت گذاری میشه حتما خوب شد گفتید
از چه زمانی شروع میشه ؟
سلام عیدتون مبارک میشع رمان عاشق بیدار شدع