رمان هوس یک شب پارت آخر
می 11, 2019
آخرین مطالب, رمان هوس یک شب
شاید این مطالب برایتان مفید باشد
رمان هوس یک شب
جهت مشاهده پارت اول تا اخر وارد شوید
فصل ۳۸
…امیرعلی…
شایان داره میاد بالا شایان:اوکی
کیک رو از پشت ماشین در آوردم رفتم بالا
…سارا…
هنوز تو شک بودم صدف دستمو کشید برد داخل امیرم با یه کیک اومد داخل شایان کیک ازش گرفت امیر:تولدت مبارک بهترینم نتونستم خودمو کنترل کنم پریدم بغلش _واییی امیر یادم نبود وایی عاشقتم امیر:نه بیشتر از من با صدا یکی که خیلی اشنا بود برگشتم عقب حامد:بچه اینا نشسته _واییییی حامد حامد:یا حسین بگیرش امیر همه دوستام بودن امیر: برو لباس عوض کن بیا
_توهم بیا
امیر:باشه ترسو خانوم
فصل ۳۹
_روتو کن اون سمت
امیر:چرا مسخره بازی در میاری بپوش دیگه
_راحت نیستم امیر:اوووووووووووووووووووف
روشو کرد اون سمت منم سریع لباسمو عوض کردم
_پوشیدم
شروع کردم به ارایش کردن شانس اوردم همیشه بعد بازی حموم میکنم وگرنه الان بدبخت شده بودم امیر:بسه دیگه کم آرایش کن
_وا
امیر:بسه بابا رژلب قرمز نزنیا یه کمرنگ بزن
_امیر چته؟!
امیر:بیرون پر پسره خوشم نمیاد نگات کنن
_پرووو،اماده شدم بریم برگشتم سمتش :خوب شدم؟!
امیر: توهمیشه خوشگلی نمیشه نریم پایین؟
_چرا؟
امیر:امشب با یکی دعوام میشه
_دیوونه بریم امیر:اوهوم بریم رفتیم پایین با همه سلام کردیم یکمم رقصیدیم شایان:نوبتی هم باشه نوبت کیکه هانی:شکمو
صدف:خودتی به شوهر من چیزی نگو شایان:خوردی؟؟نوش جانت امیر:بچه ها ساکت
_بریم واسه کیک
فصل ۴۰
چاقو رو گرفتم تو دستم خواستم ببرم که…
شایان:اجی ارزو کن
_آرزوی من براورده شده دیگه آرزویی ندارم شایان:حالا یه آرزوکن
چشمامو بستم آرزو کردم واسه همیشه امیرپیشم باشه شمع فوت کردم حامد:چی آرزو کردی
_به تو ربطی نداره
امیر تو گوشم گفت: تو آروزت منم جایی داشتم؟
_تو خود آرزوم بودی
کیک با کمک امیر بریدم صدا دست و سوت بلند شد امیر:کادوهارو رد کنید بیاد حامد:خودت کادو گرفتی؟
_وجود خودش واسم کادوهه نیازی به کادو نیست صدا هوووووووووووووو همه در اومد
امیر تو گوشم گفت:تا هستی هستم تا خوبی خوبم پس باش که باشم
نیشم تا اخر باز شد شایان:چی بهش گفتی امیر _تو چکار داری فضول
همه کادو هارو باز کردیم مونده بود مال امیر یه چیز گرد بود بازش کردم دیدم یه توپ والیباله دقت که کردم دیدم این همون توپیه که بچه بودم
به شوخی به امیر گفتم بیا این توپو واست امضا میکنم معروف شدم دیگه خبری ازم نیست
حامد:این بود کادوت صدا خنده همه بلند شد
_امیرررررررر عاشقتممممممممممممم فکر میکردم انداختیش دور
امیر:همیشه پیشم بود اون سمتشو نگاه کن
توپو برگردوندم دیدم امضا یکی از بهترین بازیکنا تیم ملی فرانسس از
بچگی عاشق بازیش بودم
_امیرررررررررر امیررررررررررر امیر:جونم _خیلی ممنونم
شایان:نگا نگا چجور بایه توپ پلاستکی قدیمی خرش کرد امیر:حالا نوبت کادو اصلیه
دستمو گرفت بردم وسط سالن جلو پام زانو زد
امیر:منو بخاطر همه کارهام ببخش،ببخش که الان دارم جلو این همه آدم این حرفو میزنم یه جعبه از داخل جیبش در اورد امیر:با من ازدواج میکنی؟
دستشوگرفتم بلندش کردم:مگه میشه نگم بله امیر:دنیاتو بهشت میکنم _هستی خودش بهشته پایان
چقد خل بود!!!
خوب بود بد نبود
نویسنده عزیز انگار عجله داشتی داستان رو زود تموم کنی یه داستان به ظاهر عاشقانه ولی بدون احساس نوشتی