جهت مشاهده پارت اول تا آخر رمان هتل شیراز به ترتیب از اینجا کلیک کنید
حس میکردم یه فکری داره اذیتش میکنه که اصلا حواسش به من نبود. فقط لقمه درست میکرد و توی دستم میگذاشت.
از بی خبریش استفاده کردم و به صورتش خیره شدم.
سرش رو که چرخوند با دیدن چشمای خمار و قرمزش لقمه رو توی ظرف برگردوندم.
_ خوابت میاد پویان؟!
با دو انگشتش آروم شقیقشو ماساژ داد و جواب داد
_ دو شبه خواب به چشمم نمیاد.
ناخواسته دلم گرفت.
شاید هرکی از دور ببینه بهش بگه مرفه بی درد! اما الان من داشتم حس میکردم یه چیزی از درون آزارش میده.
کاش اونقدر رابطم باهاش صمیمی بود که میتونست باهام درمیون بذاره ولی این مرد اهل درد و دل نبود.
_ من به اندازه ی کافی خوابیدم دیگه. از تخت میام پایین و روی صندلی میشینم تو بیا روی تخت دراز بکش تا خوابت ببره. چشمات بدجور قرمز شده.
از جاش بلند شد و سینی رو روی میز گذاشت
_ نه تو باید استراحت کنی. من به خاطر اینکه حرف و حدیث پیش نیاد مجبور شدم به دکتر چیزی نگم و اونم فکر کرد که…
بقیه ی حرفشو به زبون نیاورد. یعنی اینقدر از اینکه بخواد با من رابطه ای داشته باشه، حتی خیالی و زبونی، بیزار بود؟
مغموم گفتم
_ میدونم مجبور شدی. منم چنین فکری نکردم که خودت دلت میخواسته!
این حرفِ زبونم بود ولی دلم اینو انکار میکرد.
به طرف پنجره رفت و بازش کرد. هوای مطبوعی اومد داخل اتاق.
_ میدونی آدما به یه نقطه از زندگی که میرسن، درست مثل بعضی از حیوونا برای تعیین قلمرو حکومتیشون، یا باید بخورن یا خورده میشن. بیچاره اونیه که نه دلش میخواد بخوره نه خورده بشه.
با ابروهای بالا پریده به حرفای گنگ و مبهمش گوش میدادم. نمیتونستم منظور حرفاشو درک کنم.
_ حالا تو جزو کدوم دسته از اون آدمایی؟
با این حرفم پنجره رو بست و دوباره به طرفم اومد.
دوباره لب تخت نشست و خیره به صورتم نگاه کرد
_ من که خیلی وقته قلمرو حکومتم ثابت شده.
ذهن من برای گنجایش حرفای مفهومیش بیش از حد کوچیک بود
تکونی به خودم دادم و دستمو به دستش رسوندم .
دستاش بیش از حد گرم بود و دستای منم که طبق معمول سرد.
_ پویان تو الان بیخوابی زده به سرت داری چرت و پرت میگی من بلند میشم بیا اینجا بخواب.
قبل از اینکه بخواد اعتراض کنه از تخت پایین اومدم و کنارش ایستادم.
نگاهی به سر تا پام انداخت
ابرویی بالا انداخت
_ اونقدر ظریف و بغلی هستی که کمترین جا رو اشغال میکنی، میتونی کنارم روی تخت بخوابی!
از شوک پیشنهاد یهوییش چشمام گرد شد
_من کاری بهت ندارم به هرحال فقط همین تخت توی اتاقه منم غرق خوابم و مجبوریم همدیگه رو تحمل کنیم.
اینو گفت و روی تخت نشست
_ در ضمن از من فرار کردن بیفایدست وقتی که با دستای خودت امضا کردی که مال من باشی!
آب دهنمو به سختی قورت دادم. انگار بی خوابی جوری روش تاثیر گذاشته بود که اگه تا صبح با حرفاش منو سکته نمیداد، خیلی حرف بود!
حرف های با منظورش اینو میگفت که آدم کوتاه اومدن نیست و بعد از بردش راه سختی در پیش دارم
چشمامو ریز کردم و با دقت به چشمای خمارش نگاه کردم. با تردید و احتیاط کلماتم رو به زبون آوردم
_ تو احیانا مست نکردی امشب؟!
لبخندی مرموز روی لبش نشست
_ مگه مستی به شرابه؟ آدما گاهی میتونن با دیدن شرایط مورد علاقشون یا یه معشوقه ی خاص، بدون هیچ مشروبی مست بشن!
ابروهام بالا پرید و با حیرت و دهانی باز محکم پلک زدم
حرفاش درست مثل هیزمی بود که به کوره ی آتیش ذهنم اضافه میشد و شعله میکشید. باید کاری میکردم ادامه نده وگرنه معلوم نبود چی به روزم میومد.
_ آره تو راست گفتی من که روی تخت جای زیادی رو اِشغال نمیکنم پس میتونیم این چند ساعت باقی مونده تا صبح رو کنار هم سر کنیم.
تخت رو دور زدم و به اونطرفش رسیدم.
خودمو روی تخت کشوندم. جوری جمع و جور خوابیدم که حتی نوک انگشتم هم بهش برخورد نکنه.
بیشترین قسمت تخت رو هیکل عضلانی پویان اِشغال کرده بود.
به محض برخورد پشتم به تخت، پویان نیم خیز شد و از تخت پایین رفت.
سرم رو به طرفش چرخوندم
_ چی شد؟ مگه خودت نگفتی بیام پیشت الان داری فرار میکنی؟
***
° پویان °
فقط داشتم خودمو امتحان میکردم تا بفهمم میتونم جلوی این دختر خوددار باشم یا نه. اما وسط راه پشیمون شدم. اگه واقعا با نزدیکی بهش مست میشدم …
“نه” قاطعی توی ذهنم کوبیده شد . باید اول با عمل بهش ثابت میکردم که من نجات بخش زندگیشم بعد خودش عاشقم بشه و بیاد جلو .
حالا وقتش نبود قبل از اینکه بخوام حضورش رو کنارم حس کنم، تکونی به خودم دادم و از تخت بلند شدم . به طرف در رفتم.
صداش باعث شد لحظه ای توقف کنم
_ چی شد؟ مگه خودت نگفتی بیام پیشت الان داری فرار میکنی؟
دستی توی موهام فرو بردم.
_ جات توی تخت تنگ میشد و راحت خوابت نمیبرد. من میرم بیرون هوا که روشن بشه و حسابداری باز بشه با برگ ترخیص میام دنبالت.
خودمم میدونستم دلیل قانع کننده ای نبود . دستمو به دستگیره ی در رسوندم و از اتاق بیرون رفتم.
خودمو به حیاط بیمارستان رسوندم. هوا گرگ و میش بود … گوشیم توی جیبم لرزید . متعجب بالا آوردم . این وقت کی بود که داشت بهم زنگ میزد؟
با دیدن اسم منصوری ناخواسته گره ابروهام عمیق شد.
تماس رو وصل کردم.
_ سلام آقا ببخشید این وقت مزاحمتون شدم ولی اگه ضروری نبود باهاتون تماس نمیگرفتم.
_ چی شده منصوری؟ اتفاقی افتاده؟
صدای متعجب و کنجکاوم بهش این اجازه رو داد که با اطمینان برام تعریف کنه. با هر جمله ای که به زبون میاورد ناخواسته مشتم محکم تر شد.
_ آقا از اون روز به بعد چیز خاصی ازش ندیدم و حتی دیگه ندیدم بره ملاقات اون شخص. به خاطر همین با خودم فکر کردم شاید یه وقتی میره سراغش که کسی نتونه تعقیبش کنه. امروز بیخیالش شدم و دنبالش نرفتم ولی از وقتی هوا تاریک شد افتادم دنبالش. اولش که از هتل شما بیرون اومد و رفت خونه ی شروانی. بعد مستقیم برگشت خونه خودش دیگه داشتم ناامید میشدم ولی بازم یه گوشه ایستادم و چشمامو به در دوختم تا اینکه ساعتهای دو شب در حالی که اطرافش رو میپایید از خونه بیرون اومد.
دنبالش کردم و در کمال تعجب با همون شخص دیدار کرد.
اما نتونستم اون شخص مرموز رو تا جای اصلیش تعقیب کنم و خیلی ناگهانی غیب شد
با جملهی آخرش مشتم رو محکم به دیوار کوبیدم
_ غیب شدنش خبر مهمت بود؟
_ نه آقا نکته ی جالبی که دستگیرم شد این بود که اون شخص رو تا جایی تونستم دنبال کنم که رسید نزدیکای خونه ی احسان شروانی ولی از همونجا نفهمیدم چطور شد که دوباره غیبش زد و کجا رفت اینم نفهمیدم.
_ باشه بازم به تلاشت ادامه بده دیگه داره دستش رو میشه.
تماس رو قطع کردم. اون شخص نزدیک خونه ی احسان رفته اونم نصف شب! چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
از فکری که به ذهنم اومد گره ابروهام باز شد
_ شاید اون شخص یکی از اعضای همون خونه ی شروانی باشه!
لبخند کمرنگی روی لبم نشست. فاصله ام تا کشف حقیقت خیلی کم شده بود و الین به زودی از این اجبار رها میشد
***
° الین °
لبخند روی لبم رو نمیتونستم پاک کنم. شاید پویان خودشو بی تفاوت جلوه میداد ولی کارایی که به خاطر من میکرد برعکسشو ثابت میکرد.
مانتو رو برداشتم و پوشیدم. آینهی کوچیکی رو از کیفم بیرون کشیدم و به چهره بی روحم نگاه کردم. دیگه دلیلی نداشت ناامید باشم … دیگه قرار نبود بمیرم.
در باز شد اما هنوزم نگاهم به آینه بود اما با پیچیده شدن عطر خاصش توی اتاق میشد به حضورش پی برد.
چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا عطرش بیشتر مشامم رو نوازش کنه.
قدمبه قدم بهم نزدیک شد. چشمام رو باز کردم و نگاهمو به صورتش کشوندم
_ این برگ ترخیص از بیمارستانه. اگه کارت تموم شده میتونیم بریم منم باید برم شرکت کار زیاد دارم.
مکثی کرد و بعد از چندثانیه گفت
_ در ضمن حالا که فهمیدی هردو قرارداد سرجاشه باید بیای شرکت چون مراحل آخرش هستیم و کم کم قرارداد اول و کاریمون به پایان میرسه. همونطور که قرارداد دوم هم داره به مرحله ی اصلی خودش میرسه.
اون حرف میزد و لبخند من عمیقتر میشد. قلبم این چیزا حالیش نبود حتی با حرفای معمولی پویان هم ریتم تپشش تندتر میشد.
نگاهم به موهام افتاد و سوالم دوباره توی ذهنم تکرار شد
” یعنی حرفت دروغ بود که گفتی دوست داری منو با موهای بلند ببینی؟!”
جملهی پویان در جوابم توی ذهنم اکو شد
” شاید همین تنها حرف درستی باشه که شنیدی”
ناخواسته پلکام روی هم افتاد تا شیرینی این حرفش تا عمق وجودم نفوذ کنه.
_ چی توی اون آینه هست که باعث شد اینجوری لبخند بزنی و سکوت کنی؟!
چشمامو باز کردم . با دیدن چهره ی مردونه و شنیدن صدای بم و خاصش ، دستمو زیر شالم زدم و روی دوشم افتاد.
نگاه خیره اش رو روی موهام حس کردم
_ دیروز نتونستی چک کنی ببینی کوتاه شده یا نه! الان میتونی چک کنی.
چند قدم نزدیکتر اومد و فاصله ی بینمون رو کم کرد.
دستشو بالا آورد .. دوباره داشتم خمار میشدم دلم میخواست انگشتاشو توی موهام فرو کنه.
اما نرسیده به موهام، دستش توی هوا متوقف و مشت شد
_ باید هرجور شده بود مانعِ انجام شیمی درمانی میشدم برای همین مجبور شدم اغراق کنم.
بیاراده آینه از توی دستم سُر خورد و کف اتاق افتاد.
صدای پخش شدنش بر اثر برخوردش با سرامیک های کف اتاق، توی فضا پیچید.
همین حرفش برای فروپاشی احساسم کافی بود.. عین تیکه تیکه شدن این آینه!
لعنت به من که با جملهی دروغیش دنیامو ساخته بودم.
بغض گلومو فشار میداد. نگاهِ متعجبش روی آینهی شکسته لغزید .
آب دهنمو قورت دادم تا راه گلوم باز بشه اما صدای لرزونم رو نمیتونستم منکر بشم.
_ یعنی اون حرفا و اینکه دوست داری منو با موهای بلند ببینی …
مکثی کردم و نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نشکنه و بتونم ادامه دادم
_ همش یه تظاهر بود برای اینکه سرطانم الکی بود و تو نمیخواستی الکی شیمی درمانی انجام بدم؟!
نفسشو با صدا بیرون داد
کلافه دستشو عقب کشید .
با حسرت به انگشتای کشیده و مردونهای که منتظر بودم توی موهای من فرو بره و الآن توی جیب شلوارش فرو رفت، نگاه کردم.
_ توی حرفای من دنبال چی میگردی الین؟ خب توقع داشتی چیکار کنم؟ تنها کسی که میدونست اون آزمایش الکیه من بودم و منم به هرقیمتی باید جلوی شیمی درمانی رو میگرفتم.
چه انتظاری داشتم؟ حق داشت .. این مرد کارشو فقط به خاطر قراردادش انجام میداد.
دستای لرزونم رو به شالم رسوندم و به آرومی روی موهام انداختم و آروم زمزمه کردم
_ پس اگه واقعا سرطان داشتم این حرفا رو نمیزدی و به راحتی قرارداد رو تموم شده فرض میکردی!
سریع سرمو چرخوندم و خودمو مشغول جمع کردن وسایلم نشون دادم تا زیر نگاه خیرهاش ذوب نشم.
برگه رو گذاشت روی تخت
_ بیرون منتظرتم .
انگار داشت از جواب دادن به من فرار میکرد. اما دیگه نیازی نبود چون خودم فهمیدم تمام حرفها و کاراش از روی انسانیتش بود و من بیخود داشتم توی ذهنم خیالبافی میکردم.
اما یه صدا توی ذهنم نمیذاشت دست از خیالبافی بردارم.
” مگه میشه کسی به خاطر انسانیتش دلش بخواد براش عاشقی کنی؟ قطعا نه!”
صدای باز شدن در اتاق روی افکار ذهنم خط انداخت. انتظار داشتم در بسته بشه و بره بیرون.
_ الین!
با شنیدن اسمم از زبونش، یه چیزی مثل صاعقه به وجودم برخورد کرد و تکونی خوردم.
نمیتونستم بچرخم و صورتش رو ببینم. وقتی سکوتم رو دید خودش حرفش رو به زبون آورد
صداش محکم و جدی بود.
_ به نظرت اگه این بیماری تو واقعی بود، من اینقدر ریلکس برخورد میکردم؟
اندکی مکث کرد و ادامه داد
_اگه اون بیماری واقعی بود… دنیا رو به آتیش میکشیدم. اینو یادت نره من برای نجات تو، با مرگ هم میجنگم.
درست لحظه ای که خواستم ازش ناامید بشم این حرفش جونی دوباره به احساسم بخشید.
قطره ی اشکی که جلوی فرودش رو گرفته بودم روی گونه ام چکید.
صدای بسته شدنِ در نشان از رفتنش بود.
دوباره صدای سرکش ذهنم بلند شد
” کی رو دیدی به خاطر انسانیتش برای نجات کسی با مرگ هم بجنگه؟”
***
_ بهت گفته بودم داری جوونیام رو برام زنده میکنی. مطمئن بودم داری نقش بازی میکنی .
پوزخندی زد و دستشو روی دسته ی مبل گذاشت. انگشتر گرون قیمت عقیقش اولین چیزی بود که توی دستاش خودنمایی میکرد
مامان تند تند از پله ها پایین اومد و خودشو به من رسوند. با یه حرکت منو توی بغلش کشید .
صداش با بغض و لرزش آمیخته بود.
_ عزیزدلم تو دیشب خونه نیومدی میدونی چی به روزِ من اومد؟
سرمو روی شونه اش گذاشتم
_ مامان تو حتی سراغی از من نگرفتی ببینی در چه حالیم.
با چشمای اشکیش سرمو از روی شونه اش بلند کرد و دلخور گفت
_ دانیال اومد اینجا و برامون تعریف کرد که دوتایی رفته بودین و دوباره آزمایش دادین و وقتی مشخص شده بود جواب قبلی اشتباه بوده، تو تصمیم گرفتی نیای خونه و بهش گفته بودی بهمون بگه مزاحمت نشیم میخوای تنها باشی.
دوباره سرمو گذاشت روی شونه اش و ادامه داد
_ من خیلی دلخور شدم چون دوست داشتم اون لحظه کنارم بودی و باهم این خوشی رو جشن میگرفتیم.
ابروهام توی هم گره خورد. دانیال عوضی دیگه از حد گذرونده. هر چرت و پرتی که خودش صلاح دونسته تحویل خانواده ام داده!
عمه که تا اون لحظه سکوت کرده بود، صداش بلند شد
_ حالا خوبه دانیال شک کرده بوده به این موضوع و تونسته مجبورت کنه یه بار دیگه آزمایش بدی وگرنه حالا حالاها هممون رو بازی میدادی.
دیگه نتونستم سکوت کنم. خودم رو از مامان جدا کردم. صدامو از بین دندونهای کلید شده ام بیرون کشیدم
_ دانیال گوه خورده با هفت جد و آبادش. مرتیکه دیده شما ساده و زود باور هستین اومده یه مشت شعر تحویلتون داده.
مامان _ الین چی میگی دخترم؟ یعنی همه ی حرفاش دروغ بوده؟ یعنی من بیخود امیدوار شدم؟
رو به مامان ادامه دادم
_ این درسته که جواب اون آزمایش اشتباه شده بود ولی اینکه من دوباره آزمایش داده باشم و داشتم نقش بازی میکردم، دروغ محضه!
دوباره به طرف عمه چرخیدم و با پوزخند حرف زدم
_ کیو دیدی اینقدر بازیگر ماهری باشه که به خاطر یه دروغ دوهفته بیخوابی بکشه و لب به غذا نزنه تا کارش به بیمارستان بکشه؟! آخرین باره که دارم این موضوع رو توضیح میدم یه بار دیگه منو الکی بازخواست کنی، فراموش میکنم که بزرگ خاندان هستی و مثل یه مهمون باهات خداحافظی میکنم.
نگاهم به دهان باز مونده ی عمه بود. بُهت و ناباوری از چشماش میریخت.
کم کم خودشو جمع کرد. از جاش بلند شد و درست رو به روم قرار گرفت
_ اون مرد .. منظورم کیهانی بزرگه، اونم توی این نقشه شریک بود مگه نه؟
نفس عصیبیمو بیرون دادم
_ آره اصلا اون شریک همه ی کارامه چون قراره درآینده شریک زندگیم بشه. حرفیه؟
_ تقصیر منه که عقلمو دادم دست یه تیکه کاغذ آزمایش. آخر همین هفته عروسی تو و دانیال برگزار میشه میخوام ببینم بعد از اونم اسم کیهانی به زبونت بیاد ، اونوقت میدونم چطور ادبت کنم الین.
این صدای پاپا بود که جلوی در اتاقش ایستاده بود و متوجه صحبتامون شده بود.
نزدیکتر اومد و غرید
_ تو همه ی ما رو بازی دادی. دیگه محاله حتی یه لحظه هم به کنسل شدن این ازدواج فکر کنم. حالا دیگه مطمئن شدم همون دانیال میتونه این سرکشی هاتو کم کنه.
فقط پوزخند تحویلش دادم. چرا که اون روز چیزی به من ثابت شده بود که توی باور اونا نمیگنجید.
جمله ی آخر پویان تمام امیدم رو بهم برمیگردوند
” من برای نجات تو، با مرگ هم میجنگم”
میدونستم حتی اگه سر سفرهی عقد هم باشم پویان میاد. پس اجازه دادم واسه خودشون خیال پردازی کنن.
_ حرف شما درسته پس بهتره برای عروسی تک دختر لوس و نازپرورده ات آماده بشی. همون دختری که این روزا داری قطره قطره ی محبتی که از بچگی بهش روا داشتی رو از جونش پس میگیری.
عمه با خوشحالی رو به پاپا گفت
_ الحق که خون پدرمون توی رگ تو جاریه احسان! من میدونستم دانیال اگه عاشق باشه راهی برای رسیدن به معشوقش پیدا میکنه و این امروز بهم ثابت شد چون اون تونست ثابت کنه الین هیچ بیماری نداره.
حتی حرفاشون هم روم تاثیر نداشت. چون اونقدر کشیده بودم که بی حس شده بودم.
حلقه شدنِ دست مامان دور بازم حس کردم
_ دخترم بیا بریم بالا استراحت کن. فعلا به چیزی فکر نکن
سری تکون دادم و هم قدم باهاش از پله ها بالا رفتم.
هردو باهم داخل اتاق رفتیم مامان کلید رو توی در چرخوند و به طرفم اومد
لب تخت کنارم نشست
_ میدونی الین این روزا بابات مشکوک شده. حس میکنم یه ریگی به کفششه و به منم چیزی نمیگه. آخه مگه میشه اینقدر به دانیال اعتماد داشته باشه که حاضر باشه دخترشو مجبور به ازدواج باهاش کنه؟ من باید سر از کارش دربیارم.
بیحوصله دستی به صورتم کشیدم
_ برام فرقی نمیکنه بذار تلاش خودشون رو بکنن. چون اونی که حاضر شد برای نجاتم جواب آزمایشم رو عوض کنه، مطمئنم ایندفعه کامل منو خلاص میکنه.
بُهت و تعجب توی چشماش موج میزد
_ الین اون کی بود؟ یعنی عمه درست میگه و تو خودتم خبر داشتی؟
کلافه گفتم
_ نه من خبر نداشتم دانیال زودتر از ماجرا باخبر شده بود به خاطر همین برگشته بود تا خودشو خوب جلوه بده و بگه که حتی با این بیماری هم حاضره کنار من بمونه.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم
_ ناجی من پویان کیهانیه ! همونی که میدونم بالأخره منو از بند خلاص میکنه.
° پویان °
_ مطمئنا بو برده که اون شب تعقیبش میکردی و به خاطر همینه سه شبه پیداش نمیشه. اما ما فرصت زیادی نداریم
برگه رو توی دستم مچاله کردم و ادامه دادم
_ اما باید هرجور شده تا سه روز دیگه گیر بیفته … می شنوی چی میگم؟ فقط سه روز!
منصوری با تردید جوابم رو داد
_ ولی آقا اگه توی این مدت بازم پیداش نشد چی؟ چه اصراریه که فقط توی این سه روز پیداش کنیم؟