جهت مشاهده پارت اول تا آخر رمان هتل شیراز به ترتیب از اینجا کلیک کنید
انگشتامو توی شنهای جلوم فرو بردم و مشتم رو پر کردم و عصبی گفتم
_ من واسه دانیال ماتم هم نمیگیرم چه برسه به اینکه بخوام بهش رو بدم .
پوزخندش توی صداش موج میزد که گفت
_ اولش فکر میکردم اون پسره دانیال، تو رو در بند گرفته ولی الان با چشمای خودم دیدم که تو خودت بهش پا میدی!
پوفی کشیدم و شن های توی دستم رو بیرون ریختم و دوباره مشتم رو پر کردم
نمیدونستم باید بهش بگم که دانیال با پاپا تهدیدم میکنه یا نه؟
دست دیگم رو جلو آوردم و خطوط نامفهومی روی شن ها کشیدم .
حس خوبی از این کار داشتم
دوست نداشتم بفهمه که پاپا باعث شد اونجوری لقمه رو از دست دانیال بخورم. به خاطر همین سکوت کردم و به کشیدن اشکال نامفهومم روی شن ادامه دادم.
وقتی سکوتم رو دید صداش محکمتر و جدی تر از قبل شد
_ به هرحال بعید میدونم حتی بتونی از پس عاشقی کردن برای من بربیای!
از جاش بلند شد و خیره به دریاچه نگاه کرد
_ اسم این دریاچه، “دریاچه سد سلمان” هست و شنا کردن اینجا ممنوعه! چند نفر هم داخلش غرق شدن چون زمینش ناپایداره. این اطلاعات به دردت میخوره… هرچند که تو دوباره به قصد خودکشی رفته بودی و منم نتیجه گرفتم نرود میخ آهنی فرو در سنگ!
منم به تبعیت ازش از جام بلند شدم درست رو به روش بودم. نور ماه به طور کامل صورتشو روشن کرده بود
_ اتفاقا حرف های اون شب تو، روی من تاثیر گذاشت. عقل من از سنگ نیست. الانم نمیخواستم خودکشی کنم شنا داشتم ولی نمیدونستم زمینش ناپایداره!
ابرویی بالا انداخت و به حالت مچ گیری نگاهم کرد
_ ولی من ربع ساعت بود که اینجا ایستاده بودم تا خودت بیرون بیای! اما ندیدم تلاشی برای بیرون اومدنت کنی.
سرمو بلند کردم و سعی کردم لبخند بزنم تا حرصش در بیاد.
عمدا دستمو زدم زیر شالم تا روی شونهام بیفته و با موهای کوتاهم رو به رو بشه.
نگاه خیرهاش رو روی موهام حس میکردم.
_ تو کار خودتو انجام بده.. من فقط به این فکر میکنم چطور باید دل یه آدم سنگی رو به دست آورد!
***
° پویان °
نگاه تندی بهش انداختم. آروم دستشو به طرف شالش برد و دوباره روی موهاش انداخت.
_ پس بهتره بهت بگم به نفعته موهاتو از الان بذاری بلند بشه.
گنگ نگاهم کرد.
رابطهی معمولی و دوستی ساده توی قانون من نبود. من کاری بهش نداشتم و راه خودمو میرفتم حتی قصد نداشتم انتقام پدر رو از دختر بگیرم ..
هنوزم قصد انتقام یا تلافی ندارم..
اما وقتی خودش داره راهش رو به طرف من کج میکنه ناخودآگاه پلی میشه که منو توی رسیدن به هدفم موفق میکنه! این دختر نمیدونه چیو امضا کرده و احتمالا به زودی از کاری که کرده پشیمون میشه.
اما اون زمان دیگه فایده نداره.. چون کامل تحت کنترل من قرار میگیره. جسم و روحش!
نیازی ندیدم الان چیزی رو براش توضیح بدم بهتر بود با عمل بهش ثابت کنم.
_ اون دوستت نگرانت بود بهتره زودتر برگردیم.
بدون حرف دیگهای حرکت کردم و اونم پشت سرم به راه افتاد.
_ از این قسمت شروع میکنیم و همه چی رو بررسی میکنیم.. تک تکتون گزارش کار تحویل میدین، خودم شخصاً
چک میکنم. خانوم شروانی شما با من بیاین این قسمت.
به محض تموم شدن حرفم دانیال جلو اومد و مچ دست دختر شروانی رو گرفت.
بقیه پراکنده شدن ..
_ قدم به قدم من باید همراه الین باشم.
نگاهم خیرهی دستش بود… حس میکردم رفتاراش یه نوع تظاهره!
دستام رو توی جیبم فرو بردم و ابروهامو بالا انداختم
_ اینجا جای آدمای بیکار نیست بهتره برگردی!
جوری که انگار بهش برخورده دندوناشو روی هم فشرد.
_ ببین آقای کیهانی، فکر نکن اسمی در کردی منم ازت حساب میبرم. دوبار اسم الین آوردی و گفتی دوستپسرشی هیچی نگفتم.. اما بار بعد بشنوم به این آسونی کوتاه نمیام.
اگه الین مدتی شیطنت هایی داشته هم برای قبلا بوده و گذشته.. دو ماه دیگه رسما ازدواج میکنیم و خوش ندارم دور ورش بپلکی. الین مال منه.
قدمهای آرومم رو به طرفش برداشتم.
مچ دختر شروانی رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم.
دستش از دست دانیال جدا شد و سرش آروم به سینهام خورد.
صدامو بالا بردم جوری که قدمی عقب رفت.
_ پلکیدن که کار توئه! من هدفم رو انتخاب میکنم و به دستش میارم.
دخترای زیادی دور و برم بوده… همه به خواست خودشون..
اما الین فرق میکنه.. شی نیست که مال کسی باشه.
به قفسهی سینهام اشاره کردم
_ الین قلبه و باید توی این صندوقچه نگهداری بشه.
***
° الین °
با حرفی که زد بُهت زده سرم روی سینهش خشک شد. این مرد سنگی هم بلده اینجوری حرف بزنه؟
صدای تپش های قلبش توی گوشم میپیچید … نفسامو به زور بیرون میدادم. یه دستش دور کمرم حلقه بود و منو به خودش میفشرد
صدای عصبی دانیال بلند شد
_ بهتره الین خودش تصمیم بگیره که میخواد با کی باشه، البته فقط توی این دوماه باقی مونده.. چون بعدش بدون شک مال من میشه.
سرمو بلند کردم و با چهرهی عصبی دانیال رو به رو شدم
_ الین حالا بگو میخوای با کی باشی! به یاد بیار که دیشب لقمهای که برات گرفتم چقدر خوشمزه بود!
اخمام در هم شد… عوضی داشت غیرمستقیم یادآوری میکرد که اگه اونو انتخاب نکنم بازم پاپا رو میندازه به جونم.
دست کیهانی از دورم باز شد. انگار اونم منتظر بود ببینه حرفاش کنار دریاچه یادم مونده یا نه!
بین دوراهی مونده بودم. اگه دانیال رو انتخاب میکردم کمک کیهانی رو از دست میدادم و اگه کیهانی رو انتخاب میکردم پاپا منو برمیگردوند و تاریخ عروسی رو زودتر میزد.
آهی کشیدم…
نگاهم بین کیهانی و دانیال در چرخش بود.
در همین لحظه صدای فرزانه باعث شد هر سه تامون به طرفش برگردیم
_ آقا دانیال کار من تموم شده میتونم باهات همقدم بشم تا بقیه کارشون رو انجام میدن حوصلت سر نره!
با لبخند جلو اومد و قبل از اینکه دانیال حرفی بزنه دستشو دور بازوش حلقه کرد و به جلو کشیدش!
دانیال اعتراض نکرد اما با اخم های درهم باهاش همقدم شد.
هرچند که از این کارای چندش فرزانه حالم بهم میخورد، انگار فقط بلد بود مردا رو به خودش جذب کنه، ولی در اون لحظه خوشحال شدم منو از یه دوراهی سخت نجات داد.
دستم هنوز توی دست کیهانی بود
انگشتام رو از هم باز کردم تا دستم رو کنار بکشم اما فشار دستش رو محکم تر کرد و نگهم داشت.
نگاهم روی انگشتای مردونه و محکمش که انگشتای ظریف منو میفشرد ثابت مونده بود.
از فشار انگشتاش صورتم مچاله شد و آخی گفتم و دستم رو عقب کشیدم که محکمتر گرفت
_ قرار شد هرجا هرچیزی من گفتم تایید کنی ولی مثل اینکه باز یادت رفت.. یا شاید هنوزم واسه انتخاب من تردید داشتی! ایندفعه رو خانوم شمس به دادت رسید دفعه بعد منتظرم ببینم خودت چیکار میکنی.
با صورت مچاله شده و صدایی که بر اثر درد خفیف دستم خشدار شده بود نالیدم
_ دستمو شکستی.. مطمئن باش انتخاب من در هر زمان و مکان تویی.
نگاه موشکافانهاش رو روی خورم حس کردم…
انگار این جملهی من براش ناآشنا و عجیب بود!
دستشو شل کرد.. سریع دستمو کنار کشیدم با دیدن انگشتام که بر اثر فشار دست کیهانی قرمز شده بود، ابروهام توی هم گره خورد.با دست آزادم مشغول نوازش انگشتای له شدهام، شدم.
نگاهی به دستم انداخت
_ بعید میدونم کنار من دوام بیاری! الان فاصلمون زیاده و اینقدر اذیت شدی وای بحال وقتی که فاصلهی بین من و تو پوچ بشه!
بُهت زده به چشمای نافذش نگاه کردم. ناخودآگاه حرف شمیم توی ذهنم اکو شد
” تو قرارداد امضا کردی. یعنی باید تا آخر عمر جوری رفتار کنی که اون دلش میخواد! درست مثلِ یه بَرده!”
دستمو پایین انداختم. این مرد کم کم داشت رنگ عوض میکرد و من از چهرهی جدیدش کمی میترسیدم ولی الان باید بهش این اطمینان رو میدادم تا از ادامهی راه منصرف نشه چون کم کم داشتم به خلاصی از دست دانیال امیدوار میشدم.
با این فکر سرم رو بلند کردم و سریع گفتم
_ به قول خودت جوجه رو آخر پاییز میشمارن و تو خواهی دید که چطور از پسش برمیام آقای کیهانی!
سری تکون داد و ابرویی بالا انداخت
_ البته منکر این نمیشم که توی این زمینه تجربه داری! دختر آدمِ پولداری هستی و مردای زیادی دور و ورت موس موس کردن احتمالا مهارت زیاد کسب کردی!
مات و بدون حرف نگاهش کردم..
قدمی به جلو برداشت
_ بریم به کارمون برسیم تا دوباره نیومده و ادعا نکرده که مالک نفس کشیدنته!
توی اون لحظه اگه بهم کارد میزدی یه قطره خون هم ازش بیرون نمیومد. تا دهن باز میکنم حرفی بزنم که آتیشش خاموش بشه، بدتر کلماتم مثل بنزین روی آتیشش پاشیده میشه و شعلهاش دامن خودمو میگیره! سکوت تنها راه مصون موندن از آتیشی بود که از دهن این اژدها خارج میشد.
سر راهش وسایلا رو برداشت و حرکت کرد .
منم دنبالش به راه افتادم. یک ساعتی مشغول توضیح دادن برنامهها و افکارم شدم و کیهانی هم کاملا جدی و دقیق به حرفام گوش میداد. خدا رو شکر دانیال به سراغم نیومد و تونستم نفس راحتی بکشم.
تقریبا کارمون تموم شده بود و مشغول جمع کردن وسایلا بودیم. بقیه ازمون فاصله داشتن و منو کیهانی تنها بودیم. خم شدم تا کمکش وسایلا رو بردارم .موهای کوتاهم توانایی نگه داشتن شال رو روی سرم نداشت و با خم شدنم شال سُر خورد و روی شونهام افتاد.
سنگینی نگاه کیهانی رو روی موهای خرمایی رنگم حس میکردم. دستمو به طرف شالم بردم و دوباره روی موهام انداختم.
برای ثانیهای نگاهش خیره موند و بعد سریع دوقدمی که بینمون بود رو طی کرد و خودشو بهم رسوند.
آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم.
دستشو بالا آورد و زد زیر شالم.
شالی که تازه روی موهام انداخته بودم دوباره سُر خورد و روی شونههام افتاد… دوباره انگشتای همون دستی که توی دستش له شده بود رو چنگ زد و محکمتر از قبل منو به طرف خودش کشوند.
مات و مبهوت نظارهگر حرکات تند و خشونتآمیزش شده بودم!
صدای تپش های تند قلبمو واضح میشنیدم… حتی نمیتونستم تکون بخورم و اونو از خودم دور کنم!
بالاتنهام به سینهاش چسبیده بود و سرم توی هوا خم شده بود. یکی از پاهام توی هوا بود و اونیکی هم خم شده بود!
یکی از دستاش تکیهگاه کمرم بود تا نیفتم… جوری که انگار یه رقص دونفره رو اجرا کرده باشیم و حالا توی مرحلهی آخرِ خم شدنِ دختر روی دست پسر باشیم!
اصلا معنای حرکاتش رو درک نمیکردم.
در همون حالت مات چهرهی جذاب و مردونه و پوست برنزهاش شده بودم.
آروم سرشو پایین آورد… عرق از پیشونیم جاری شده بود.. خشک شده بودم و توانایی حرکت نداشتم…
فشار دستش روی کمرم به حدی زیاد بود که حس میکردم هرآن ستون فقراتم از جا کنده میشه.
سرش هرلحظه پایینتر میومد . چشمامو بستم.. نمیدونستم هدفش چیه.
سرشو بین موهای کوتاهم فرو برد و نفس عمیقی کشید. چیزی توی وجودم فرو ریخت .
دست آزادشو بالا آورد و حرکت انگشتاش رو لا به لای موهام به وضوح حس کردم. قلبم داشت میومد توی دهنم. نباید اجازه میدادم بیشتر از این پیشرفت کنه. تا خواستم به خودم بیام و ازش جدا بشم صدای دانیال متوقفم کرد
_ اینم عکسی که از این صحنه گرفتم. با این عکس آقای شروانی حتما تاریخ عقد رو جلو میندازه.
به سختی سرمو چرخوندم و به دانیال نگاه کردم. ابروهاش در هم گره کرده بود و با خشم نگاهمون میکرد .
حتی خودمم کارای نامفهوم و عجیب کیهانی رو درک نمیکردم! دانیال که جای خود داشت.
بر خلاف من که ترسیده سعی داشتم خودم رو عقب بکشم کیهانی حتی ذرهای تکون نخورد نگاهش رو جدا نکرد
در همین لحظه صدای گوشی دانیال بلند شد
لبخند پر از حرصی زد و نگاهی به گوشی انداخت
_ پدرت داره زنگ میزنه الین.
اینو گفت و ازمون دور شد تا تماس رو جواب بده
دستم رو بالا آوردم و به پیشونیم گرفتم و محکم فشار دادم… دانیال حتما این عکس رو به پاپا نشون میده.
همچنان توی بغل کیهانی که انگار نه انگار که صدای دانیال رو شنیده، بودم
با دستاش دو طرف سرم رو گرفته و نگاهش جستجوگر و با دقت خیره به موهام بود !
اخمی کردم و تکونی به خودم دادم. دستش که از روی کمرم بلند شد تازه فهمیدم چه فشاری بهم اومده. از دردش خم شدم.
با دستام کمرمو ماساژ دادم تا یه کم از دردش کم بشه.
فشار دستش درست مثل فشار منگنه بود!
یه کم که آروم شدم صاف ایستادم و شالم رو روی موهام انداختم.
طلبکارانه بهش زُل زدم.
_ آخه معنی این کارات چیه؟ قرار بود نجاتم بدی تو که بدترش کردی. حالا با این عکسی که دانیال ازمون گرفت تاریخ عقد جلوتر میفته!
یکی از دستاشو بالا آورد و با نگاه سردش بهم خیره شد
_ بهتره قبل از قضاوت، نگاهی به اینجا بندازی!
دستمو به کمرم زدم، درست همون جایی که کیهانی فشرده بود. نگاهمو به دستش که رو به روم بود انداختم.
با کمی دقت کم کم چشمام گشاد شد
با دیدنش وحشت زده دستمو بالا آوردم و روی دهنم گذاشتم. جیغ خفهای کشیدم و قدمی عقب رفتم. دست و پام داشت میلرزید
یه عقرب سیاه توی دستش بود. با هول گفتم
_ بگیرش اونطرف جونور رو!
عقرب رو پرت کرد روی زمین و با کفشش عقب تر پرتش کرد
_ لای موهات بود! واسه نجاتت مجبور شدم وگرنه الان اون دنیا بودی!
خجالتزده و همچنان وحشتزده نگاهم به زمین موند
بدجور احساس ضایع شدن بهم دست داده بود. هزارتا فکر توی ذهنم اومد اما یه درصد هم به این فکر نکرده بودم که ممکنه یه عقرب لای موهام بوده باشه! به هر حال نباید خودمو میباختم
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم
_ بازم حق نداشتی چنین کاری رو انجام بدی . خب از اول دستتو میبردی توی موهام و عقرب رو میگرفتی.. یا بهم میگفتی.. چه نیازی بود بزنی کمرمو خورد کنی؟ دردش تا مغز استخونم رسوخ کرد.
_ اگه بهت میگفتم که یه عقرب لای موهاته مسلما جیغ میزدی و قبل از اینکه بخوام کاری کنم عقرب کار خودشو کرده بود.
ابرویی بالا انداخت و گفت
_ از این حرکت با یه تیر دو نشون خورد.. هم تو نجات پیدا کردی و هم دانیال این صحنه رو دید!
از این نترس که میره به پدرت نشون میده چون تو از نهانِ کارای من بیخبری!
پوفی کشیدم و شال رو روی صورتم انداختم
کاش عقرب زده بود و مرده بودم و اینجوری جلوش ضایع نمیشدم.
قدمی که جلو رفته بود رو عقب گرد کرد و گفت
_ در ضمن گفته بودم بعید میدونم نزدیک من دوام بیاری. نزدیک شدنت به من برات حکم نزدیک شدن به آتیش داره دخترجون! تو هم مصمم گفتی که از پسش برمیای.. ولی همین حالا با یه مقدمهی خیلی کوچیک داری جا میزنی. بهتره تا وقت داری تمرین کنی و خودتو آماده کنی! پویان کیهانی منتظره عاشقی کردنتو ببینه!