جهت مشاهده پارت اول تا آخر رمان هتل شیراز به ترتیب از اینجا کلیک کنید
نمیدونستم راهی که انتخاب کردم درسته یا غلط. فقط اینو میدونستم که تهش هیچی رو از دست نمیدم چون یا از شر دانیال خلاص میشم یا نمیشم. به هر حال کیهانی هرجور که بود حس نمیکردم هدفش ضرر زدن به من باشه. حداقل این چند وقتی که میشناختمش باعث نجاتم شده بود پس چنین مردی چطور میتونه به من ضرر بزنه؟!
یا اصلا ضرر زدن به من چه نفعی براش داره؟
با اطمینان کامل جوابش رو دادم
_ من حاضرم هرجا بگی امضا کنم فقط امیدوارم تو وسطش جا نزنی چون مسئولیتی که تو به عهده میگیری سختتر از کاریه که من در عوضش باید انجام بدم.
ابرویی بالا انداخت و با نگاهی که انگار داشت مسخرهام میکرد گفت
_ جوجه رو آخر پاییز میشمرن خانوم شروانی! اگه نتونم از پس کاری بر بیام به هیچ وجه حرفش رو نمیزنم!
تا وقتی توی هتل من هستی در امانی و بعد از اینکه از اینجا رفتی با پیدا شدن سرو کلهاش توی چند مرحله از زندگیت بیرونش میندازم.
چنان با اطمینان حرف میزد که ناخودآگاه اون حس اطمینان خاطرش به منم منتقل میشد
ته دلم خوشحال بودم بالاخره یکی پیدا شد که با اطمینان بتونه از آزادی من حرف بزنه و از پاپا و دانیال نترسه.
قدمهای سریعمو به طرفش برداشتم
بیرون رفت و منم پشت سرش .
در اتاق رو قفل کرد و بیتوجه به من که هنوز اونجا ایستاده بودم به طرف آسانسور رفت و کم کم از جلوی دیدم محو شد.
با رفتنش تازه به خودم اومدم و تک تک حرفاشو توی ذهنم مرور کردم.. ذوق خاصی توی دلم نشسته بود.. باورش برام سخت بود.
زندگی دوباره.. آزادی.. اختیار کامل..
اما حس سرکشی توی ذهنم بود اینکه اگه بتونه منو نجات بده اونوقت بدبخت میشم چون نوبت منه که شرطشو اجرا کنم و منم هیچی از عشق و عاشقی سر در نمیارم. آخه این چه حرفی بود که من زدم؟! چه میدونستم که این مرد سریع حرفمو میچسبه و خفتم میکنه .
افکارم رو پس زدم و در اتاق رو باز کردم .
کم کم داشتم به زندگی امیدوار میشدم شاید هم این کیهانی رو خدا برام فرستاده تا بیاد اول منو از خودکشی نجات بده حالا هم از شر دانیال!
درسته حرف ها و خواستههاش خیلی اذیتم میکرد اما اگه بتونه کارشو درست انجام بده همهی اینا رو به جون میخرم.
توی همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن اسم پاپا کمی هول شدم. مونده بودم جواب بدم یا نه . با تردید دستمو روی صفحه کشیدم و تماس وصل شد.
_ الین تو چرا سرخود پا شدی رفتی توی هتلشیراز اتاق گرفتی؟
مشتم رو به میز کوچک جلوم کوبیدم
_ فکر میکنم گفتی تنها چیزی که مجبورم قبول کنم دانیاله الان میبینم که کلا میخوای منو از زندگی هم محروم کنی!
پاپا با همون عصبانیتش گفت
_ الین تو کیهانی رو نمیشناسی بهتره ازش دور بمونی!
با ابروهایی درهم شده گفتم
_ مگه تو میشناسیش؟ چی ازش میدونی که اینهمه میگی معلوم نیست هدفش چیه؟
پاپا صداشو پایین آورد و جوری که انگار میخواست دلجویی کنه گفت
_ منم مثل تو تا اون شبی که مهمونی گرفته بود ندیده بودمش و فقط اسمشو شنیده بودم.. اون یه مرد پر نفوذ و قدرتمنده و قدرت باعث میشه آدم ها بدون هراس دست به کارهای خطرناکی بزنن..
بهت میگم ازش دوری کن چون اون مرد کاری رو بدون برنامه پیش نمیبره حتی اگه با یه نفر حرف هم بزنه حرفاش جوریه که انگار از قبل نقشه ریخته!
متفکر گفتم
_ تو که گفتی فقط همون شب دیدیش پس چطور تونستی اینهمه اطلاعات ازش بدست بیاری؟ بعدشم کیهانی هر جوری که هست اینو خوب فهمیدم که مثل دانیال کثیف نیست. پاپا تو توی زندگی به من یاد دادی که ارزش آدما به پولشونه ولی من از وقتی با این آدم آشنا شدم فهمیدم که ارزش آدما به دلشونه! میدونی چرا؟ چون این مرد بزرگترین میلیاردر سال شناخته شده ولی اینقدر تواضع داره که همه دنبالشن ولی مایی که اینقدر شناخته شده هستیم اینقدر احترام برامون قائل نیستن!
خودمم نمیدونستم چی دارم میگم فقط دلم میخواست کارا و حرفای پاپا رو انکار کنم و با لجبازی حرفش رو رد کنم وگرنه رفتار کیهانی رو اصلا نمیپسندیدم
پاپا کمی سکوت کرد انگار حرفی واسه گفتن نداشت.
چند ثانیه بعد با موضع جدید گفت
_ دانیال میگفت کیهانی تو رو دوست دختر خودش میدونه! الین میدونی داری چیکار میکنی؟ کمتر از سه ماه دیگه تو باید با دانیال عقد کنی . مطمئنا اون مرد دخترای زیادی دور و برشه که فقط واسه سرگرمیش هستن نذار با تو هم مثل اونا رفتار کنه. زودتر اتاق رو تحویل بده و برگرد خونه. من با آزادیت مشکلی ندارم هرجا بخوای با دوستات میتونی بری ولی فکرش نمیکردم بری توی هتل اتاق بگیری اونم هتل کیهانی.
بهراحتی اونجا تو رو راه داده ولی مطمئن باش هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره!
با این حرفش اخمام بیشتر اومد توی صورتم.
خودِ کیهانی هم دقیق همینو گفت که هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره. ولی اون شرطش رو خودم تعیین کردم و مجبورم هم نکرده خودم دارم قبول میکنم.
_ در صورتی برمیگردم که دانیال توی این چند روزی که مونده اصلا به سراغم نیاد. اگه بشنوم اومده اینجا و سراغمو گرفته اینبار جایی خودمو گم و گور میکنم که به ذهن احدی نرسه
پاپا نفسای خستشو بیرون فرستاد
_ باشه قول میدم ولی بعد از برگشتنت اگه بشنوم باهاش بداخلاقی کردی تاریخ عقدتو جلوتر میارم.
با این حرفش بغضم گرفت
_ من نمیدونم چی باعث شد دخترتو بفروشی ولی اینو میدونم یه روز میرسه که پشیمون میشی.. اما اون روز دیگه از الینت فقط یه جسم بیروح مونده!
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی بالش انداختم و روی تخت دراز کشیدم.
بغضم دوباره به گلوم حمله کرد حتی روز اول عید هم که مردم خوشحالن من باید واسه انتخابی که حق مسلم یه دختره، بجنگم!
با صدای پیام گوشیم، قطره اشکی که روی گونهام ریخته بود رو پاک کردم و گوشی رو چنگ زدم
پیام رو باز کردم.
با تعجب به اسم کیهانی خیره شدم.
” بیا اتاقم یه قرارداد آماده کردم باید امضاش کنی!”
با دهنی باز به پیامش خیره شده بودم باورم نمیشد اینقدر تصمیمش جدی باشه که به این سرعت دنبال کاراش بگیره.
از طرفی هم لبخند اومد روی لبم شایدم پایان حکومت دانیال و زورگویی های پاپا نزدیکه!
توی یه حرکت سریع از جام بلند شدم و به طرف در رفتم.
پشت در اتاقش ایستادم و با پشت انگشت اشارهام ضربه ای به در زدم.
با شنیدن صداش که اجازهی ورودم رو صادر کرد، درو باز کردم و رفتم داخل.
بازم پشت پنجره ایستاده بود درست مثل دفعات قبل!
قدمهام رو به طرف مبل های راحتی برداشتم.
از پنجره فاصله گرفت و به طرف میزش رفت و بدون مکث برگهای رو برداشت و به طرفم اومد.
بغلدستم روی مبل نشست
نگاهشو از برگهی توی دستش جدا کرد و به طرفم گرفت
_ با دقت بخونش! چون باید شرایط رو بدونی و تصمیم نهاییتو بگیری بعد از امضای این برگه راه برگشتی وجود نداره و تو باید به قولی که دادی عمل کنی. اجباری نیست میتونی همین حالا بیخیال بشی و حرف منو ندیده بگیری و از این اتاق بری بیرون و منم خیال میکنم چنین چیزی نبوده و مثل قبل هرکس به کار خودش میرسه
ولی اگه بخوای من نجاتت بدم تنها شرطش همینه!
دستم رو دراز کردم و برگه رو ازش گرفتم
طبق این نوشتهها کیهانی قول داده بود که حتما منو از بند دانیال رها میکنه جوری که دیگه دانیال حتی اسمم هم به زبون نیاره.
ناخودآگاه با خوندن این بند سرم رو از روی برگه بالا آوردم و بهش خیره شدم
بی توجه به من داشت با گوشیش ور میرفت!
به خیال خودش بهم وقت داده بود تا درست تصمیم بگیرم
دوباره به برگه نگاه کردم انگار کلید آزادیم رو توی این برگه به تصویر کشیده بود.
و در عوض نجاتم منم باید عاشقش شده باشم و براش به شیوهای که لبخند رضایت بیاد روی لبش عاشقی کنم!
با خوندن این جمله کلافه با خودم گفتم
“ولی عشق زوری که به وجود نمیاد شاید من عاشقش نشدم…چطور از ته دل عاشقی کنم؟”
انگار حرف های ذهنم رو پیش بینی میکرد که در ادامه نوشته بود
” البته طبق گفته های خودت وقتی کسی از دست دانیال نجاتت بده تو صد در صد باید عاشقش شده باشی.”
بعد از دقایقی صداش بلند شد
_ اگه پشیمون شدی برگه رو پاره کن هنوزم وقت هست… تا زمانی که امضا نکردی میتونی برگردی.. اما بعدش چنین حقی نداری..
بازم میگم اجباری وجود نداره . چون عاشقی کردن برای پویان کیهانی کار آسونی نیست!
نفس عمیقی کشیدم و برگه رو محکم بین انگشتام فشردم . ولی این تنها راه نجاتمه… نمیتونم از دستش بدم امضا میکنم. بذار تلاشش رو بکنه اگه نتونست که هیچی. اگه تونست هم برای مدتی نقش عاشقا رو بازی میکنم و یه مدت که گذشت میگذره و تموم میشه.
پوزخندی زدم و با صدای پرغرورم گفتم
_ انگار خیلی از خودت مطمئنی! توهم راه آسونی رو در پیش نگرفتی آقای کیهانی. واسه همین بود که من گفتم کسی که بتونه نجاتم بده صد در صد عاشقش میشم. حتی اگه اون مرد تو باشی!
سری تکون داد و دستشو به طرف میز برد. خودکاری رو برداشت و به طرفم گرفت
_ پس حالا که راضی هستی نیازی به وقت تلف کردن نیست. امضاش کن!
برگه رو روی میز گذاشتم و دستم رو به طرف خودکار بردم. جوری انگشتامو دور خودکار حلقه کردم تا به انگشتاش برخورد کنه. به جبران وقتی که میخواست شاخه گل رو ازم بگیره.
حالا اون بود که متعجب بهم خیره شده بود.
لبخندی براش زدم خودکار رو بالا آوردم. سعی میکردم نگاهش خیره به صورتم بمونه.سر خودکار رو با دندونای جلوییم گرفتم و توی یه حرکت کشیدمش .
نگاهش با حرکاتم در چرخش بود.
سر خودکار رو پایین انداختم و لبخند ژکوندی تحویلش دادم
ابرویی بالا انداختم و خودکار رو توی دستم چرخوندم
_ زیادم کار سختی نیست.
سرمو کج کردم و دستمو روی برگه متمرکز کردم
وقتی نگاه خیرهاش رو دیدم ادامه دادم
_ منظورم عاشقی کردن واسه پویان کیهانیه!
نوک انگشتامو روی خودکار فشردم و تردید رو کنار زدم. توی یه حرکت سریع امضاش کردم.
همونجور خیره به برگه مونده بود. برگه رو بالا آوردم و گرفتم جلوش
_ حالا نوبت توئه آقای کیهانی.. امضاش کن ببینم چند مرده حلاجی!
دوباره نگاهش رنگ بیتفاوتی گرفت انگار نه انگار که چند دقیقه ی قبل نگاهش همراه با حرکات دست من روی برگه میرقصید!
من از این نگاه بیتفاوتش متنفر بودم. درست مثل یه خروار فحش بود که به طرفم سوق میداد. برگه رو ازم گرفت و به جوهر خشک نشدهی امضای من خیره شد.
خودکار رو به طرفش گرفتم. بیتوجه به دست دراز شده ی من، خودکار دیگهای رو از روی میز برداشت و مشغول امضا شد.
دستم که همونجور توی هوا مونده بود رو آروم پایین انداختم و تازه فهمیدم که وقتی نوبت اجرای شرط از طرف من برسه، کار سختی در پیش دارم! چون این مرد بیدی نبود که با این بادها بلرزه. و اینو نه با حرفاش بلکه با رفتارش بهم نشون داد.
بعد از امضا کردن برگه سرشو بلند کرد و با نگاه سرسری گفت
_ این برگه پیش من میمونه.
و نکتهی بعدی هم اینکه توی این راه تو باید با من همکاری کنی .
ابروهام با تفکر به هم نزدیک شد بهش نگاه کردم
_ مثلا چطوری؟
برگه رو تا زد و گذاشت توی جیبش.
_ مثلا من هرجا هر حرفی در مورد تو پیش هرکسی زدم باید تایید کنی حتی اگه اشتباه باشه و بدونی که هدفم تکمیل این قراردادمونه.
و دیگه همونجوری که گفتم تا وقتی توی هتل اقامت داری در امانی و کار من از وقتی شروع میشه که اقامتت توی هتل تموم بشه و دوباره با نامزد فرضیت رو به رو بشی!
سرمو به معنای تایید تکون دادم
_ قبوله .
****
چند روز دیگه از عید هم توی هتل گذشت .صبح روز ۵ فروردین بود و طبق عادتم توی تراس ایستاده بودم و به خیابونا و ماشینهایی که در حال عبور بودن نگاه میکردم. شیرازی ها اکثرا برای تعطیلات به شهرهای دیگه رفته بودن و مسافرهای زیادی هم از جاهای دیگه اومده بودن شیراز! تمام اتاقای هتل از قبل رزرو شده بود . از شب قبل هوا ابری بود و الانم نم نم بارون شروع به باریدن کرده بود . روز قبل یه سر به شرکت زدم و کارامو ردیف کردم چون دوباره کارمندا مشغول به کار شده بودن. قرار بر این بود از فردا دوباره پروژه مشترکمون با کیهانی رو ادامه بدیم.
پاپا طبق قولی که داده بود دانیال رو دیگه سراغم نفرستاد و توی این چند روز میشه گفت یه نفس راحت کشیدم.
هم چنان نگاهم به خیابون و قطره های بارون که هر لحظه سرعتش بیشتر میشد بود .
لرزی افتاد توی تنم، دستامو بغل گرفتم ولی دلم نمیخواست برم داخل. دلم میخواست ساعتها به بارون خیره بشم. حس میکردم بارون میتونه کثیفیها رو بشوره و ببره!
بارون هر لحظه شدیدتر شد.
یک ساعتی به همین منوال گذشت و من با لیوانی نسکافه کنار پنجره نشسته بودم و از بالا نظارهگر دروازهقرآن بودم. یه عده کنار تندیس طاووس بزرگ و سبز رنگی که وسط میدان دروازهقرآن بود نشسته بودن .
نگاهمو کشوندم بالاتر و با دیدن صحنهی جلوی چشمام هین بلندی از دهنم خارج شد و وحشتزده دستمو روی دهنم گذاشتم.
سرجام خشک شده بودم. سیل بزرگی از بالا داشت ماشینهای توی خیابون رو میبلعید و پایین میومد.
تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. سیل از کجا اومد؟ آخه با چند ساعت بارون باریدن که سیل نمیاد!
رانندهها نمیتونستن ماشینهاشون رو کنترل کنن و آب اونا رو به هر طرف میکشوند. عدهای چسبیده بودن به طاووس.. اون وسط آب نمیومد فقط توی خیابونا بود.
سیل هر لحظه شدت میگرفت. عدهای که روی پله های دروازه قرآن بودن تند تند بالا میرفتن تا آب بهشون نرسه.
نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط هاج و واج چشمام روی سیلی که داشت همه چی رو میبلعید خیره مونده بود.
تن یخ زدهام رو کنار کشیدم و وحشت زده خودمو به طرف در رسوندم.
باید برم پایین ببینم چی شده. باید بگم درهای هتل رو ببندن تا یوقت سیل اینطرف اومد همهچی رو نابود نکنه.
انگشتای یخ زدهام رو ها کردم و صفحهی لمس آسانسور رو فشردم.
ولی اینقدر شلوغ بود که باز نمیشد و توی طبقات مختلف توقف میکرد.
عصبی دستم رو روی دکمه ها کوبیدم
نمیتونستم منتظر آسانسور بمونم و شاهد آسیب رسیدن به هتل عزیزم باشم. باید خودمو به مدیریت هتل میرسوندم.
سریع و با زانوهای لرزون به طرف پلهها رفتم .
به هر جون کندنی بود خودمو رسوندم پایین اما با دیدن شلوغی هتل وحشتم بیشتر شد.
هرکس به طرفی میدوید و همهمه ی بزرگی درست شده بود. مسافرا از سیل ناگهانی وحشت زده شده بودن.
با شنیدن صدای محکم و بلند کیهانی نگاهم به طرفش کشیده شد
_ در هتل رو سریع باز کنین تا مردم بیان داخل پناه بگیرن.
با دهنی باز به طرفش رفتم. از پشت سر دو طرف بازوشو گرفتم و تکونش دادم که فقط خودم تکون خوردم و اون محکم سرجاش ایستاده بود
سرش داد زدم
_ معلومه چی داری میگی؟ من اومدم بگم درهای هتل رو ببندین تا اگه سیل اینطرف اومد آسیبی بهش نرسه تو داری میگی درها رو باز کنین؟!
بازوهاش رو محکم از دستم بیرون کشید و توی صورتم غرید
_ مالک هتل منم یا تو؟ وقتی میتونم جون یه عده رو از مرگ نجات بدم ، از نجات دادن مالم چی بهم میرسه؟
مات و مبهوت بهش خیره شدم.
این مرد جنسش از چی بود؟! توی شرایطی که من به فکر نجات هتلی که حتی برای من نیست بودم اون به فکر نجات مردم بود.
بیتوجه به من با قدم های سریع و محکم ازم فاصله گرفت و به طرف در باز شدهی هتل رفت.
مردم تند تند به داخل پناه میوردن .
کیهانی به طرفشون رفت و کمک کرد بیان داخل. بچههای کوچیک رو بغل میکرد و میآورد داخل.
مثل مجسمه بی حرف و حرکت به رفت و آمد های سریع و نگرانش خیره شده بودم.
دختربچهای بغلش بود که از بس گریه کرده بود داشت هلاک میشد به طرفم اومد و با اخم و پوزخند گفت
_ چرا اینجا ایستادی؟ بهتره بری توی اتاقت اونجا بالای هتله و اگه سیل بیاد داخل، اون قسمت نمیرسه و همه هم بمیرن تو زنده میمونی.
با اخم بهش نگاه کردم فقط بلد بود طعنه بزنه.
_ آقای کیهانی معلومه داری چیکار میکنی؟ چرا در هتلو باز کردی؟ اینهمه آدم رو راه دادی داخل اگه خسارتی به هتل وارد بشه چی؟ من بخاطر خودت میگم.
توی دلم ادامه دادم
_ این هتل قراره برای من بشه و منم نمیخوام آسیبی بهش برسه.
همونجور که بچه رو تکون میداد تا آروم بشه با اخم و جدیت گفت
_خسارت وارد بشه از جیب میدم. انسانیتم هنوز نمرده!
البته توی ذهن دختر لوسی مثل تو که حتی به پدرش میگه “پاپا” این چیزا نمیگنجه!
دلم برای هق هق هاش سوخت که با اخم به طرفش رفتم و بچه رو ازش گرفتم
_ بده من اون بچه رو به هق هق افتاده!
تا حالا بچه بغل نکرده بودم و حتی نمیدونستم چه جوری باید آرومش کنم.
دختر کوچولو رو از بغلش گرفتم و به تقلید از کیهانی درحالی که سعی میکردم با تکون دادنش آرومش کنم، با نگرانی و دلهره به ماشینهایی خیره شدم که بر اثر سیل داشت روی آب میرفت!
نگاه خیرهی کیهانی رو روی خودم حس کردم.
سرمو بلند کردم و نگاهم به چشماش گره خورد سریع اون پوزخند همیشگیش رو روی لباش کشوند.
_ بده به من طفلی رو تو حتی بلد نیستی چه جوری باید بغلش کنی. دستاشو کندی بدبخت نمیدونه از درد گریه کنه یا از دوری مامانش!
کلافه بچه رو محکم تر بغل گرفتم و پر حرص نگاهم رو گرفتم
وقتی دیدم گریش قطع شده نگاهی بهش انداختم
اخمی کردم و گفتم
_ خیلی هم خوب بلدم.. ببین، بغلم آروم شد. بغل تو که بود فقط گریه میکرد.. درواقع این تویی که بلد نیستی چطور باید با بچهها رفتار کنی.