رمان معشوقه فراری استاد فصل اول
ژانویه 16, 2020
آخرین مطالب, رمان معشوقه فراری استاد
شاید این مطالب برایتان مفید باشد
#معشوقهی_فراری_استاد
#پارت۱
#مـطـهـره
همونطور که میدویدم به ساعت نگاه کردم.
آخ خدا، برفنا رفتم، ساعتو!
من به تو چی بگم آقاجون آخه؟ الان اگه استاد مثل چی پرتم کنه بیرون من چیکار کنم؟
فقط سه روز از دانشگاه اومدنم گذشته، این دیر اومدنم یعنی از همین اول سال بینظمی که ازشم به شدت متنفرم.
به در کلاسم که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ضربان قلبمو آرومتر کنم.
در نیمه باز بود واسه همین یه نگاه اجمالی به داخل کلاس انداختم.
اولین چیز به صندلی استاد نگاه کردم که دیدم یه پسر جوون همونطور که سرش توی گوشیه روش نشسته.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
آخ خدایا شکرت، انگار این دفعه شانسم خوب از آب دراومد استاد نیومده.
پسره چه راحتم روی صندلی استاد نشسته، چقدر پررو!
با حس خوبی که نصیبم شده بود کولمو روی دوشم تنظیم کردم و با سر خوشی وارد کلاس شدم که همهی نگاهها به سمتم چرخید.
با دیدن اون دوتا غزمیت، “دوستای خوشگل و انگل جامعهی خودمو عرض میکنم” به سمتشون رفتم و بلند گفتم: چاکر دوستهای خل خودم.
کولمو به سمت محدثه که با تعجب بهم نگاه میکرد پرت کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
– چرا واسم جا نگرفتید نامردا؟!
چقدرم کلاس سکوته!… انگار برای اولین بار کلاسی نصیبم شده که بچههاش عین خودم آروم و خوبند، دمتون گرم رفقا.
عطیه با استرس چشم و ابرو واسم اومد که گفتم: چیه؟!
بیخیال اونها شدم و رو به دختر کنار عطیه گفتم: میشه بری یه جای دیگه بشینی؟
نمیدونم چرا همه نگاهشون بین منو پشت سرم میچرخید.
محدثه سری تکون داد و آروم گفتم: از همین جلسهی اول بدبخت شدی مطهره.
خواستم حرفی بزنم اما صدای یه پسر پشت سرم بلند شد: احیانا اینجا در نداره؟
به سمتش چرخیدم و نگاهی به سر تا پاش انداختم.
همون پسرهی خوشتیپ پررویی بود که روی صندلی استاد نشسته بود.
عجب اخمهای جذابی هم داره.
مامانت فدات شه.
مثل خودش دست به سینه گفتم: داره.
– اونوقت مگه کلاس طویلهست که همینجوری سرتو بندازی پایین و بیای تو؟
– ببخشید، دقیقا مشکل چیه؟ نکنه دانشگاهم مبصر داره و خبر ندارم؟
یه قدم بهم نزدیک شد.
محدثه مانتومو کشید و آروم گفت: مطهره ایشون…
پسره جدی گفت: خانم موسوی لطفا برید بیرون.
ابروهام بالا پریدند.
– شما فامیلی منو از کجا میدونید؟
اخم کردم.
– نکنه غلدر کلاسید که فکر میکنه همه کارهست؟ ببین پسر جون من تا حالا از پسری نترسیدم که بخوام از شما بترسم، پس لطفا مواظب کاراتون باشید وگرنه گزارش میدم.
ابروهاش بالا پریدند و با حرص خندید.
دانشجوها انگار که یه بازی مهیجیو دارند تماشا میکنند سکوت کرده بودند.
پسره خوب بهم نزدیک شد و لبشو با زبونش تر کرد.
رو به بچهها گفت: اسم من کیه؟
همه با هم گفتند: مهرداد رادمنش.
با شنیدن فامیلش گفتم: اوه، پس شاید فامیل استادید که اینقدر خودتونو بالا میبینید.
پسره نمیدونست باید بخنده و یا اخم کنه.
بازم بلند گفت: من کیم؟
همه باهم گفتند: استاد.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– چی؟!
تو صورتم خم شد.
– اوکی شدی خانم پررو؟
هل گفتم: دارند شوخی میکنند نه؟
به عقب چرخیدم.
– دارید شوخی میکنید؟
عطیه با حرکت دست گفت: خاک تو سرت که از همین الان افتادی.
دستمو روی قلبم که تند میزد گذاشتم و آروم به سمت استاده چرخیدم.
جدی گفت: بفرمائید بیرون وقت کلاسو نگیرید.
با التماس تند گفتم: غلط کردم استاد، ببخشید بخدا فکر میکردم استادم مسنه، اصلا فکرشو هم نمیکردم کسی که روی اون صندلی نشسته استاد باشه، لطفا لطفا اخراجم نکنید من درسم خیلی برام مهمه، به جدم قسمتون میدم.
دستی به ته ریش مشکیش کشید.
چشمهامو مظلوم کردم.
– استاد، لطفا.
همیشه بابام میگه اگه تو این حالت مصومیت رو نداشتی موقع خرابکاریات میخواستی چیکار بکنی؟
با کمی مکث چرخید و به سمت میزش رفت.
– خیلوخب برید بشینید، بار آخرتونم باشه.
با خوشحالی گفتم: ممنونم استاد، قول میدم بار آخرمه.
بشکنی زدم و چرخیدم و کولمو از دست محدثه چنگ زدم.
هردوشون سری به عنوان تاسف برام تکون دادند که چپ چپ نگاهشون کردم.
به سمت آخرین صندلیهای طرف دخترا که خالی بود رفتم و روی یکیش نشستم.
استاد گوشیشو روی میز گذاشت و به طرفمون چرخید.
تو صورتش دقیق شدم.
یه نمه آشنا میزنهها! این بشر رو کجا دیدم؟
با صداش به خودم اومدم و مثل آدم نشستم.
– انگار قرار نیست اون چهار نفرم بیان، باید بگم اگه بخواین از همین اول سال اینطوری غیب کنید بدجور کلاهمون توی هم میره، این درس تخصصیه، هم عملی داره و هم تئوری، اگه غیب کنید قرار نیست بازم عملیه جلسهی قبل رو بهتون بگم، فهمیدید؟
همه با همه گفتیم: بله.
– خوبه.
از توی کیفش لپ تاپیو بیرون آورد.
– این جلسه و جلسهی بعد فعلا تئوری داریم.
یکی از پسرا دستشو بالا برد.
– ببخشید استاد.
استاد بهش نگاه کرد.
– بفرمائید.
– کارگاه کامپیوتر که تو خود دانشگاهه؟ نه؟
سری تکون داد.
– بله.
وایی خدا بالاخره دارم به آرزوم میرسه.
انیمیشن سازی، رشتهی مورد علاقم.
یعنی خدایا روزی میرسه که بتونم یه شرکت تبلیغاتی خفن بزنم؟ این بزرگترین آرزومه.
*****
از بین مطالبی که گفت مهمهاشو یادداشت کردم.
سر بلند کردم که به تخته نگاه کنم اما نگاهم بهش خورد که دیدم موشکافانه داره بهم نگاه میکنه.
مثل خودش به چشمهای مشکیش زل زدم.
بخدا من اینو یه جا دیدم.
یه پلک زد و با اخم نگاهشو ازم گرفت.
دستیبه صورتم کشیدم و نگاهمو به میز دوختم.
کجا دیدمش؟
بازم بهش نگاه کردم که دیدم بازم داره بهم نگاه میکنه.
اینبار اخمی کردم.
انگار منم برای اون آشنام.
ماژیکشو روی میز گذاشت و بلند شد و دستی به کت مشکیای که به لطف هیکل ورزیدهش خوب تو تنش نشسته بود کشید.
ولی خداییش هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه استاد جوون به تورم بخوره، میگفتم همهی اینا واسه رمانهاست نه واقعیت.
به دخترا نگاه کردم.
بعضیهاشون درست مثل اینکه چشمهاشون شبیه قلب شده باشه بهش نگاه میکردند که خندم گرفت.
یعنی خاک تو اون سرتون که اینقدر پسر ندیدهاید!
استاد دستهاشو داخل جیب شلوارش برد و گفت: کسی سوالی داره؟
یکی از دخترا با ناز گفت: میتونم چندتا سوال شخصی ازتون بپرسم استاد؟
برخلاف اینکه فکر میکردم الان با اخم و مغروریت میگه “نه” گفت: بپرسید.
ابروهام بالا پریدند.
دختره: چند سالتونه؟
– بیست و نه.
اینبار دیگه واقعا تعجب کردم.
بیست و نه؟! اصلا بهش نمیخوره!
یکی از دخترا با تعجب گفت: واقعا؟! اصلا بهتون نمیخوره!
با صدای محدثه پوفی کشیدم.
الان آمار جد در جدشو بیرون میکشه.
– میتونم بپرسم چرا استادیو انتخاب کردید؟
– علاقمه، از بچگی عاشق این بودم که هر چیو یاد میگیرم به یکی یاد بدم، استاد بودن یه جور سرگرمیه واسم.
واو! چه پسر خوبی! خوشمان آمد.
محدثه: یعنی به جز استادی شغل دیگهای هم دارید؟
عطیه رو دیدم که آرنجشو تو پهلوش کوبید و اونم چشم غرهای بهش رفت.
– بله دارم.
– میتونم…
اینبار من بلند با حرص گفتم: لطفا ساکت شو محدثه جان، آخه مگه فضولی تو؟
یه دفعه کلاس از خنده مثل بمب منفجر شد.
وایساد و با حرص گفت: به تو چه خب؟ کنجکاوم همین.
با اشارهی دست گفتم: بشین سرجات تا…
با صدای خندون استاد ساکت شدم.
– دعوا نکنید خانما، خودم اگه نمیخواستم بهتون جواب نمیدادم.
محو چهرهی خندونش شدم.
چقدر با نمکه، خدا برای مادرش نگهش داره.
محدثه باز برگشت و با پررویی گفت: اون شغلتون چیه؟
استاد خندون سری به چپ و راست تکون داد و بهمون نزدیکتر شد.
– خوبه من گفتم سوال درسی بپرسید!
محدثه با ناز که از حق نگذرم صداشو به شدت جذاب میکرد گفت: استاد، لطفا بگید دیگه.
استاد با خنده گفت: ببخشید، اینو دیگه نمیتونم بگم.
بشکنی زدم و با خنده گفتم: دمتون گرم استاد.
رو به محدثه پیروزمندانه گفتم: دلم خنک شد، حقته تا اینقدر فضول نباشی.
از جا پرید و با حرص گفت: بذار بریم خونه دارم برات، وقتی ناهار امروز رو نپختم خودت باید بپزی میفهمی.
پسرا کشیده گفتند: او!
عطیه دستشو گرفت و نالید: محدثه جونم منکه چیزی نگفتم اون بیشعور ضایعهت کرد.
صدای خنده تو کلاس پیچید.
محدثه: تو غصه نخور عشقم، هوای تو رو دارم.
با خنده گفتم: کسی مشتاق خوردن غذاهای بدمزهت نیست عزیزم.
محدثه به سمتم جبهه گرفت که استاد دستهاشو بالا برد و با خنده گفت: دیگه بسه، دعواهاتون باشه واسه بعد از کلاس، الان دیگه ادامهی درس.
محدثه چشم غرهای که به لطف اون چشمهای قهوهای خیلی روشنش ترسناک میشد رفت و نشست.
با حس خوبی که امروز نصیبم شده بود به صندلی تکیه دادم.
آخیش، تلافی اون روزی که ضایعم کردیو سرت درآوردم، الان شب راحت سرمو روی بالشت میذارم.
آقای استاد بازم مشغول درس دادن شد.
استاد کیف به دست که به سمت در رفت زیپ کولمو بستم.
قبل از اینکه بیرون بره بازم موشکافانه بهم نگاه کرد و بعد از کلاس بیرون رفت.
با ذهنی که به شدت درگیر بود کولمو روی دوشم انداختم و به سمتشون رفتم.
با هم از کلاس بیرون اومدیم.
ناخونمو به لبم کشیدم.
سعی میکردم بفهمم کجا دیدمش اما این مغزم جوابی بهم نمیداد.
با دستی که به شونم خورد از جا پریدم و تند گفتم: چی شده؟
محدثه با خنده گفت: تو فکری!
عطیه شیطون گفت: فکر کنم وجودش از عشق این استادمون پر شده.
تموم کنجکاویم پرید و آروم با غم گفتم: زر نزن، بهتون گفتم اسم عشقو جلوی من نیارید.
محدثه پوفی کشید و معترضانه گفت: مطهره، سه سال گذشته، نمیشه که همش با یه تلنگر یادش بیوفتی!
نفس عمیقی کشید.
– بیخیال.
عطیه: بیخیال این حرفهای قدیمی و مزخرف… استاده آشنا بودا!
با تعجب گفتم: برای تو هم آشنا بود؟!
از سالن دانشگاه بیرون اومدیم.
عطیه: آره، خیلی ذهنمو درگیر کرده که کجا دیدمش.
محدثه: واسه منم خیلی آشناست.
متفکر گفتم: پس اگه واسه سهتامون آشناست یعنی اینکه سهتامون که باهم بودیم دیدیمش، اما کجا؟
شونهای بالا انداختند.
پوفی کشیدم.
– بیخیال، آمپر مغزم زد بالا کلم داغ کرد از بس فکر کردم.
به کمر محدثه زدم.
– بریم خونه، یه ناهار مشتی بخوریم که…
نالیدم: شب آقاجون گفته مهمون داره و منم باید باشم.
محدثه پشت چشمی نازک کرد.
– منکه امروز نمیپزم.
خندیدم.
– مشخص میشه عزیزم، تو دلت رحم میاد.
– هه هه، عمرا!
مطمئن گفتم: میبینیم خانم.
********
گازی از سیب زدم و بوی غذا رو با لذت، عمیق بو کشیدم.
– چه بویی هم راه انداختی محدثه جون.
کنارش رفتم و محکم گونشو بوسیدم که با خنده چشم غرهای بهم رفت.
از آشپزخونه بیرون اومدم که عطیه رو درحال ور رفتن با تلوزیون دیدم.
– درست نشد؟
– نه، فکر کنم باید برم بالای پشت بوم، آنتنش خرابه.
گازی از سیب زدم.
کنارش رفتم و لگدی به باسنش که حالا با خم بودنش واسه کرم ریختن خوب وسوم میکرد زدم که پشت تلوزیون فرو رفت.
شروع کردم به خندیدن.
با خنده خودمو روی کاناپه انداختم.
با قیافهی برزخی بلند شد و به سمتم هجوم آورد که با خنده جیغی کشیدم و سریع بلند شدم و سیبو روی کاناپه پرت کردم.
با عصبانیت داد زد: بگیرمت اون موهای خوشگل بلندتو از ریشه در میکشم.
صدای خندم اوج گرفت.
دور هال نقلیمون میچرخیدیم و محدثه هم با لذت دم آشپزخونه بهمون نگاه میکرد، انگار که داره فیلم سینمایی تعقیب و گریز میبینه.
با صدای تلفن خونه هردومون از حرکت ایستادم.
یه نگاهی به هم انداختیم که درآخر محدثه پوفی کشید و به سمتش رفت.
– اصلا خودم برمیدارم، شما زحمت نکشید.
بالا سر تلفن وایساد اما بهم نگاه کرد.
– آقاجونته.
پوفی کشیدم و به سمتش رفتم.
با کمی مکث برش داشتم و بیحوصله جواب دادم: سلام آقاجون.
– سلام نوهی خوشگلم، خوبی باباجون؟
روی صندلی نشستم.
– خوبم شما خوبید؟
– منم خوبم، زنگ زدم بگم مهمونی شبو یادت نرهها! تو باید به نمایندگی بابا و مامانت باشی.
به طور نمادین ناخونهامو توی صورتم کشیدم و سعی کردم حرصم رو لحنم تاثیر نذاره.
– چشم قربونت برم، من کی حرفهای شما رو نادیده گرفتم.
با آرامش همیشگیش گفت: فداتشم، خب من برم به کارهام برسم باباجون، شب میبینمت.
– منم میبینمتون.
– خداحافظ.
– خداحافظ.
صدای بوق که توی گوشم پیچید تلفنو سر جاش گذاشتم و به اون دوتا که مثل عزرائیل بالای سرم وایساده بودند نگاه کردم.
عطیه: چی میگفت؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و بلند شدم.
– همون حرفهای صبحی، خوبه صبح دو ساعت داشت واسم روضه میخوند که باعث شد آخرشم دیر برسم دانشگاه!
محدثه با چهرهی سوالی گفت: حالا چرا اینقدر تاکید داره بری؟
– میگه دوست قدیمیشو پیدا و دعوت کرده و قراره با کلهم خانوادهش بیان، منم به نمایندگی مامان و بابام باید اونجا باشم.
پوفی کشیدم و به سمت دستشویی رفتم.
– از الان که به این فکر میکنم قراره اون پسر عمهی غزمیتمو ببینم چهار ستون بدنم میلرزه.
وارد دستشویی شدم.
خیر سرم واسه دانشگاه اومدم تهران که از دست غر زدنهای مامان و گیر دادنهای بابام و خانوادهی مامانم راحت بشم اما الان درست افتادم تو چاه خانوادهی بابام! کاش یه شهری میرفتم که هیچ فامیلی نداشتمو با خیال راحت درس میخوندم اما به هر حال خوشحالم که آرزوی دورهی هنرستانم به حقیقت پیوست و هر سه تامون تونستیم یه دانشگاه خوب تو تهران قبول بشیم.
یادمه چقدر تو اون دوره میشستیم و با هم در مورد این روزا بحث و گفت و گو میکردیم.
#مــهــرداد
کیفمو روی کاناپه انداختم و دستهامو از هم باز کردم.
– بیا بغلم عشق خودم.
با خنده به سمتم اومد و محکم بغلم کرد و چند بار به کمرم زد.
– خل من چطوره؟
خندیدم.
– عالی.
از بغلش بیرون اومدم و مشتی به بازوش زدم.
– چه خبرا؟ ترکیه خوش گذشت؟
- اوف عالی بود داداش، حسابی حال کردم.
همونطور که به اطراف نگاه میکردم گفتم: پس خداروشکر.
بهش نگاه کردم.
– بابا کجاست؟
خودشو روی کاناپه انداخت.
– طبق معمول شرکت.
به ساعت نگاه کرد.
– مگه مرجان قرار نبود بیاد؟
– صبح زنگ زد گفت نمیتونه بیاد.
با تعجب گفت: چرا؟!
– چرا دیگه؟ چون خواهرمون هیچ کارش طبق برنامه ریزی نیست.
روی کاناپه دراز کشید.
– دلم برای آوا تنگ شده، الهی دایی قربونش بره.
با یادآوری وروجک خانواده لبخندی روی لبم نشست.
– منم دلم براش تنگ شده.
کیفمو برداشتم و به سمت پلهها رفتم و مشغول باز کردن دکمههام شدم.
– تا برمیگردم یه قهوهی داداش ساز واسم درست کن.
– تو جون بخواه گوگولی من.
خندیدم و از پلهها بالا اومدم.
وارد اتاقم شدم و کیفمو سر جای همیشگیش گذاشتم.
کتو روی جالباسی گذاشتم اما با یادآوری دختره طولانی به دیوار نگاه کردم.
خیلی آشنا بود، چرا یادم نمیاد کجا دیدمش؟
اون چشمهای قهوهایش بیشتر از هر چیزی آشنا بود.
پوفی کشیدم و مشتمو آروم به سرم کوبیدم.
دارم دیوونه میشم.
لباسهامو که بیرون آوردم وارد حمام شدم.
ولی عجب پررویی بودا!
خندیدم.
چجوری هم حرف میزد!
اینطور نمیشه، باید تو آرامش بشینم فکر کنم کجا دیدمش وگرنه مغزم هنگ میکنه…
روی کاناپه نشستم و نگاهی به فنجون قهوه که بخار ازش بیرون میزد انداختم.
– دستت طلا داداش جون.
– قابلی نداره.
بهش نگاه کردم.
– چه خبر از دوست دخترت؟
بیخیال شونهای بالا انداخت.
– الان یه روزه خبری ازش ندارم، هر جا میخواد باشه باشه، فقط مهم اینه که بعضی شبا کنارم باشه یه فیضی ازش ببرم.
سری به عنوان تاسف تکون داد.
– تو آدم نمیشی، بابا بفهمه چه گند کارییهایی میکنی اعدامت میکنه.
خندید و دراز کشید.
– نترس، نمیفهمه.
از خونسردیش خندیدم.
– چه خبر از نگار؟
شونهای بالا انداختم.
– الان سه ماهیه که خبری ازش ندارم.
باز نشست.
– اونم نتونست؟
نفس عمیقی کشید.
– نه.
– دکتر که میری هنوز؟
با کمی مکث گفتم: نه.
اخم کرد.
– یعنی چی مهرداد؟ برو بلکه شاید درمان شدی.
نفسمو با غم به بیرون فوت کردم.
– نمیشه برادر من نمیشه، چندین ساله که میرم دکتر اما هیچی به هیچی، ول کن بذار این چند سالی هم که زندم بگذره بعدم که میمیرم.
اخمش عمیقتر شد و عصبی گفت: بپا چی میگی! فقط تو نیستی که این بیماریو داره، خیلیا داشتند و درمان شدن، شرط اولشم امیده.
نفس عمیقی کشیدم.
– نمیشه ماهان، دکتر میگه اگه یه روزی دیدی نسبت به دختری یه ذره هم کشش پیدا کردی این یعنی خبر خوب، احتمال درمان شدنت هست.
دستهامو از هم باز کردم.
– اما خبری نیست، ماهان من یه ذره هم به دختری کشش پیدا نمیکنم چه برسه به تحریک!
بهم نزدیکتر شد.
– خب شاید نگار و اینا کارشونو بلد نبودند.
– نه برادرم، اونقدر حرفهای بودند که اگه تو جای من بودی از شهوت دیوونه میشدی.
با غم نگاهم کرد.
دستی تو صورتم کشیدم و برخلاف واقعیت گفتم: بیخیال، بهش عادت کردم.
نفس عمیقی کشید و به مبل تکیه داد.
– اما من دلم روشنه، میدونم روزی میرسه که تو هم طعم لذتو میچشی.
لبخند پر غم و حرفی زدم.
مثل همیشه واسه عوض کردن حالم زود از فاز غم بیرون اومد و محکم روی رونم زد.
– اینها رو بیخیال داداش، امشب بخور بخوره.
درحالی که از درد رونمو ماساژ میدادم با تعجب گفتم: یعنی چی؟!
– امشب دوست قدیمی بابا احمد دعوتمون کرده عمارتش، تموم خانوادهی بابا احمد که ما هم جزوشونیم دعوتیم.
چشمکی زد.
– میریم اونجا آتیش میسوزونیم، میگند چندتا نوهی دختر داره.
خندم گرفت.
تو صورتم خم شد.
– یه خورده اذیت کردن اون دخترا فکر نکنم بد باشه.
خندیدم.
– بازم؟
کشیده گفت: آره، بازم.
به بازوم زد.
– یالا بگو که پایهای برادر دیوونهی من.
خندیدم و با بدجنسی گفتم: پایتم برادر کوچیکه.
تکیهمو از صندلی گرفتم.
– اما هر کار میکنیم باید جوری باشه که آبروی بابا احمدم حفظ بشه.
خندید.
– خیالت تخت، وقتی من نقشه کشمون باشم فکر همه جاش هستم، امشب قراره کلی بخندیم.
#مـطـهـره
کیفمو توی اتاق مخصوصی که همیشه توی این عمارت مال منه گذاشتم و دستی به وضعم کشیدم.
برخلاف بابابزرگم که خیلی پولداره ما پولدار نیستیم، یعنی معمولی هستیم اما دوتا از عمههام به لطف شوهراشون حسابی پولدارند و اون یکی عمومم دکتره و آخرین عمومم وضعش مثل ماست.
وای خدا یعنی امشب قراره اون دختر عمهها و عموی فیس و افادهایمو ببینم؟
یادم نمیره زن عموم و عمههام چقدر به پولداریشون مینازند و همیشه به مامان و بابای بدبختم و همینطور اون یکی عموم تیکه میندازند.
شونهای بالا انداختم.
والا واسه منکه مهم نیست… پولدار نیستیم فدا سرمون، بابام هیچ چیزی واسم کم نذاشته و هر وقت هر چیزی خواستم واسم خریده، درست مثل یه بچه پولدار بزرگم کرده… الهی قربونش برم… خانوادم میارزه به خانوادهی عمههامو عموم که خدا میدونه چند وقت یک بار همو میبینند… همش درحال تفریحند یا درحال کار کردن.
برخلاف بقیه آقاجون عاشق منه، یعنی اونها رو هم دوست دارهها اما منو بیشتر جوری که یه اتاق تو این عمارت داده مخصوص خودم، دیگه چه کنیم؟ از بس زبون دارم ماشاالله، بعد از فوت مامان بزرگم “خدا رحمتش کنه، نور به قبرش بباره” من بیشترین وقتمو واسه آقاجون گذاشتم و چند وقت تهران پیشش موندم، برخلاف بقیه که چند روز که گذشت دیگه نگفتند بابایی داریم که تنهاست.
سری به عنوان تاسف تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم.
بالای پلهها وایسادم.
عجب نمایی داره، به به! یعنی نگاهم که به این خوراکیها و شیرینیها میوفته گرسنم میشه.
حیف نیست چیزای به این خوشمزه رو من نخورم و بره تو حلق اون کسایی که نمیشناسمشون؟
از پلهها پایین اومدم و با صدای بلند و کشیده گفتم: خاتون جون؟
چیزی نگذشت که با خنده بیرون اومد.
– باز چی میخوای که اینجور صدام میکنی؟
به سمتش رفتم.
– یه کم از اون لواشکهای مشتیتو بده بخورم، میدونم که حالا حالاها نمیتونم به اون چیزای خوشمزهی توی سالن دست بزنم وگرنه آقاجون پوستمو میکنه.
با خنده توی آشپزخونه رفت.
– بیا وورجک، بیا.
با خوشحالی پشت سرش رفتم.
در یکی از کابینتها رو باز کرد و یه تیکه لواشک بهم داد که گونشو محکم بوسیدم.
– آخ قربون دستت.
نگاهم به کاهوها افتاد که دوتا از خدمتکارهای دیگه داشتند ریز میکردند.
– میگما یه چاقو به منم بده کمکتون کنم.
چپ چپ بهم نگاه کرد.
– بیا برو دختر، تو رو چه به اینکارا؟
با تعجب گفتم: وا خب میخوام کمک کنم!
با اخم چرخوندم و به بیرون آشپزخونه بردم.
– نمیخواد، یهو سر و کلهی عمههات پیدا میشه، ببینند داری کار میکنی باز تحقیرت میکنند.
بیخیال شونهای بالا انداختم.
– مهم نیست.
با حرکت دست گفت: برو.
بعد توی آشپزخونه رفت.
یه گاز از لواشک زدم که وجودم سرشار از لذت شد.
با لذت لواشکو مزه مزه کردم.
به این میگند زندگی، قربونت لواشک.
صدای در بلند شد و پس بندش صدای جیغ جیغوی نجلا و مهلا دختر عمههای… استغفرالله! کل عمارتو پر کرد که از حس خوبم بیرون کشیده شدم و پوفی کشیدم.
لواشکو یک جا خوردم و به سمتشون رفتم.
مادر و دخترا مثل همیشه به خود رسیده و بوی ادکلنهای میلیونیشون بینیمو قلقلک میداد.
با دیدنم عمه مریم گفت: به! سلام مطهره جان.
به زور لبخندی زدم.
– سلام عمه جان، خوبید؟
– خوبم عزیزم.
مهلا منو تو بغلش انداخت و گفت: سلام دختر دایی عزیزم.
چند بار به کمرش زدم و درحالی که داشتم له میشدم گفتم: سلام، خوبی؟ خوشی؟ حالا میشه ولم کنی؟ له شدم.
با خنده ازم جدا شد.
خیلی سر و سنگین با نجلا دست دادم و سلام و احوال پرسی کردیم.
با ورود آقا علی، شوهر عمه لبخندی زدم.
– سلام.
مثل همیشه با مهربونی جوابمو داد.
به سمت مبلها راهنماییشون کردم.
عمه روی مبل نشست.
– آقاجون کجاست؟
– یه کم بیرون کار داشتند، الاناست که دیگه برگرده.
عقب عقب رفتم.
– با اجازتون من برم یه کم سر و وضعمو مرتب کنم برمیگردم.
بعد به سمت پلهها رفتم و ازشون بالا اومدم.
خودمو توی اتاق انداختم و در رو بستم.
نفس آسودهای کشیدم.
جو خیلی سنگین بود.
صبر میکنم وقتی همه اومدند میرم پایین.
از توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
مانتوی آبی سفید بلندی که پوشیده بودم خوب به تنم نشسته بود.
شالمو از سرم کندم و به جاش روسری سفیدمو از توی کمد برداشتم و مدل شیکی بستمش.
عطرمو از توی کیفم بیرون آوردم و بوش کردم که از بوی گرم و شیرینش لبخندی روی لبم نشست.
هیچوقت حسرت اون ادکلنهای افتضاح میلیونی که عمههام و دختر عمههام و زن داییم میزنند نمیخورم.
به نظر من حس زندگیو تو همین عطرهای پونزده هزار تومنی میشه حس کرد، اون ادکلنها بیشتر بوی طمع و مغروریت میدند.
عطرمو به مچم زدم و توی کیفم گذاشتمش.
هیچ وقت چادر سر نمیکنم اما به هر حال حجاب و خط قرمزهایی واسه خودم دارم.
از صداها میشد فهمید اون یکی عمم و هردوی عموهامم اومدند.
به عشق عموهامم که شده بالاخره از اتاق بیرون اومدم.
همین که از پلهها پایین اومدم نگاهها به سمتم چرخید.
لبخند کم رنگی زدم.
– سلام به همگی.
تک به تک بغلشون کردم.
ارشیا: سلام.
بهش نگاه کردم و خیلی سر و سنگین گفتم: سلام.
لبخندی زد.
– خیلی وقته ندیدمت.
– آره، خیلی وقته.
خواست حرفی بزنه که برای اینکه خفه بشه رو به عموی کوچیکم حسین مثل همیشه با سر خوشی توی بغلش پریدم و پاهامو دور کمرش حلقه کردم.
– سلام عشق خودم.
خندید و بغلم کرد.
– سلام دیوونهی من.
زن عموم ریز ریزکی خندید.
عموی کوچیکیم سی سالشه و همین باعث میشه خیلی باهاش راحت باشم، همین عموییه که وضعش مثل ماست.
گونشو بوسیدم و از بغلش پایین پریدم که خندید و به بازوم زد.
– چه خبرا؟
به قفسهی سینهش زدم.
– سلامتی.
نگاههای حسادتبار اون سه تا دخترا رو حس میکردم.
با زن عمو راضیه که سلام و احوال پرسی کردم رو به روی عمو بزرگم علی وایسادم و خیلی مودبانه دستمو دراز کردم.
– سلام عمو جان.
با لبخند پر ابهت همیشگیش باهام دست داد.
– سلام، خوبی؟
لبخندی روی لبم نشست.
– خوبم.
دوسش داشتم اما بخاطر سن و بیشتر چهرهش جرئت نمیکردم مثل اون عموم توی بغلش بپرم.
خیلی سر و سنگین با زن عمو نرگس سلام و احوال پرسی کردم اما بازم نگاههای تحقیر کنندهشو روی لباسهام حس میکردم که باعث میشد پوزخند محوی روی لبم بشینه.
همه روی مبلها نشستند.
خواستم بشینم اما با صدای آقاجون به سمتش چرخیدم.
– سلام عزیزای دلم.
مثل همیشه زودتر از بقیه به سمتش رفتم و بغلش کردم.
– سلام آقاجون خودم.
بغلم کرد.
– سلام عزیزدلم.
سپیده دختر عموم با لحن پر حرصی گفت: تایمت تموم شد مطهره جون، نوبت ماست.
بدون توجه بهش دست چروکیدهی آقاجونو گرفتم اما تا خواستم ببوسم دستشو روی شونم گذاشت و سریع اون دستشو بیرونش کشید.
– عه عه دختر، از اینکارا نکن.
با لبخند گفتم: چشم.
با لبخند مهربونی نگاهم کرد.
بالاخره عقب رفتم تا بقیه هم سلام و احوال پرسی کنند.
روی یکی از مبلها نشستم.
لبخندها و حرفهای خرکی اون سه تا رو میشنیدم؛ مثلا میخوان رو دست من بزنند، ولی کور خوندند نمیتونند.
پا روی پا انداختم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
توی تلگرام رفتم و واسه محدثه فرستادم: چه خبر چنگیز خان مغول؟
مثل همیشه به دقیقه نکشیده جوابمو داد.
– سلامتی گودزیلای آفریقایی، چه خبره اونجا؟
چیکار کنیم دیگه؟ اینم روش ابراز محبت ما به هم دیگهست.
فرستادم: خبر خاصی نیست، فعلا که اون طایفه نیومده.
نگاه خیرهی یکیو حس کردم که سرمو بالا آوردم و اولین نفر با ارشیا چشم تو چشم شدم.
سوالی بهش نگاه کردم.
کمی دست دست کرد اما آخرش به سمتم اومد که به طور نامحسوس نفسمو به بیرون فوت کردم.
کنارم نشست.
– چه خبرا؟ دانشگاه خوبه؟
سرمو توی گوشی بردم.
– خوبه.
دستشو روی مبل گذاشت و به سمتم خم شد.
– امشب میخوام باهات حرف بزنم، تنها، دوتایی.
اخم کردم و بهش نگاه کردم که صورتم تو نزدیکی صورتش قرار گرفت.
– واسه چی؟ چی میخوای بگی؟
نگاهش گستاخانه واسه لحظهای لبمو شکار کرد که اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
زود نگاهشو به چشمهام دوخت.
– الان نمیتونم بگم.
با صدای زن عمو نرگس بهش نگاه کردیم.
– ارشیا جان؟
ارشیا: جانم؟
چشم غرهای که زن عمو بهش رفت از نگاهم دور نموند.
بچه ننه حساب کار دستش اومد و بلند شد و کنار باباش که حالا همگی نشسته بودند نشست.
پوزخندی زدم.
بچه ننه!
سرمو توی گوشی بردم که دیدم محدثه کلی پیام داده که خوندمو جوابشو ندادم.
آخرین پیامشم این بود: هی یابو مرض داری سین میکنی جواب نمیدی؟
خندم گرفت.
واسش فرستادم: ببخشید این پسر عمهی مامانیم داشت زر زر میکرد.
یه دفعه در باز شد و یه خدمتکار عدهایو به داخل راهنمایی کرد که همگی بلند شدند و به تبعیت ازشون بلند شدم.
واسه محی فرستادم: فعلا تا بعدا خر من.
صدای خوش و بش اوج گرفت که پشت سرشون رفتم.
تک به تک بزرگا باهم دست میدادند.
چند تا دختر جوون و پسرای گوگولی هم بودند و دست یکیشونم دست گل بزرگی بود که قیافهشو نشون نمیداد.
کنارش یه پسر بود که به چشم برادری خیلی جذاب بود.
بیخیال اونها شدم و منم با زنهاشون با خوشرویی دست دادم و سلام کردم که همشون با مهربونی جوابمو دادند.
با دیدن یه دختر خوشگل و کوچولوی حدود چهار سالهای که تو بغل یه زن بود که اسمشو مرجان معرفی کرده بود لبخندی زدم و لپشو کشیدم.
– اسمت چیه خانم خوشگل؟
از خجالت سرشو تو سینهی مامانش پنهان کرد که مرجان خندید و گفت: اسمش آواست.
خندیدم.
– خدا براتون نگهش داره.
لبخندی زد.
– ممنونم.
آقاجون: همگی بشینید رو پا واینسید.
سرمو چرخوندم اما با کسی که دیدم چشمهام کم مونده بود از کاسه بیرون بزنه.
این اینجا چیکار میکنه؟!
نگاهش بهم خورد که شدید جا خورد.
?
همه داشتند به سمت مبلها میرفتند اما من و اون میخکوب و یه پسر کنارش کنجکاو وایساده بودیم.
پسره کنارش تو پهلوش زد و آروم یه چیزی گفت.
نگاه استاد رادمنش گستاخانه از سر تا پامو برانداز کرد که اخمی کردم و زود چرخیدم و به سمت بقیه که حالا داشتند مینشستند رفتم.
همه روی مبلهایی که تو یه دایرهی بزرگ دور هم چیده شده بود نشستند.
کنار زن عمو راضیه خالی بود که به سمتش رفتم.
اون دوتا هم اومدند و درست رو به روی من نشستند.
نمیتونستم بهش نگاه کردم چون همش خیال میکردم همه قراره بفهمند استادمه.
لبمو گزیدم.
اگه سوژه بیوفته دستشون که استاد جوون دارم چه شود!
به به! عجب شانس خوب و گندی دارم، میبینی خدا؟ از بین این همه آدم توی تهران درست این استاده باید نوهی دوست آقاجون باشه!
اون کسی که کنار آقاجون نشسته بود و از همه پیرتر بودنش نشون میداد دوست آقاجونه گفت: رضاجان میبینم نوهها ماشاالله بزرگ بزرگ شدند.
آقاجون خندید.
– آره دیگه، چند ساله گذشته، ماشالله خودتم حسابی نوه داریا.
نگاهم رو جوونا چرخید و شمارششون کردم که ببینم چندتا نوه داره.
تا چهار رسیدم، همین که نگاهم تو نگاه استاد گره خورد اصلا یادم رفت تا چند رسیدم.
هل کرده کمی جا به جا شدم و سرمو پایین انداختم.
با شنیدن اسمم سریع سرمو بالا آوردم که گردنم بدجور گرفت و صورتم جمع شد.
دستمو روش گذاشتم و ماساژش دادم.
آقاجون: خوبی باباجان؟
از خجالت گر گرفتم.
آدم خجالتیای نبودم اما الان که استادم درست جلوم نشسته باعث میشه که خجالت بکشم، تازشم استادی که اول با دانشجو اشتباهش گرفتم و باهاش بحث کردم!
– خوبم آقاجون.
به من اشاره کرد.
– مطهرهست، دختر مهدی.
آقا احمد ابروهاشو بالا داد.
– واقعا؟ چه بزرگ و خانم شدی!
لبخند خجالتزدهای زدم و سرمو پایین انداختم، دستی به روسریم کشیدم و گفتم: لطف دارید شما.
یه خانم دیگه که نزدیک آقا احمد نشسته بود گفت: انشالله دیگه وقتشه همهی نوههاتون سروسامون بگیرند، دیگه مرد و خانمی شدند واسه خودشون.
مهلا و سپیده رو دیدم که مثل خر ذوق کردند که با تاسف بهشون نگاه کردم و زیر لب نوچ نوچی گفتم.
آقاجون: انشالله زن و شوهر خوب براشون پیدا کنم همشونو میفرستم میره.
اخم کردم.
– وا آقاجون؟! انگار از دستمون خسته شدین که میخواین بفرستینمون بریم!
همگی خندیدند.
آقاجون: تو که حالا حالاها عروست نمیکنم، تو بری کی به من سر میزنه؟
لبخند حرص دراری زدم و مانتومو مرتب کردم.
نگاههای پر حرص عمههام و زن عموم و اون سه تا رو خوب میدیدم.
مرجان: اما به نظرم مطهره جانو زودتر باید عروس کنید چون فکر کنم از بس خانمه خواستگارا صف کشیدند براش.
با خجالت لبخندی زدم.
جون مادرتون از بحث عروس کردن من بیاین بیرون، اینجور پیش بره سر سفرهی عقدم میذارینم و یه بچه هم میندازین تو بغلم.
زن عمو با حرص پنهانی گفت: آقاجون دختر منم کم از مطهره نداره، کلی خواستگار دکتر و مهندس داره ولی خب، الان میگه میخواد ادامهی تحصیل بده، فکر نکنم واسه مطهره جان بخاطر سطح خانوادش دکتر و مهندسی بیاد.
لباسمو تو مشتم گرفتم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
واسه کم کردن روشو هم که شده گفتم: مطمئنی زن عمو جان؟ پس نفهمیدید هفتهی پیش یه خواستگار برام اومد که دکتر بود و قرار بود بره خارج زندگی کنه؟
با شنیدن صدای استاد نفس تو سینم حبس شد.
– بزرگان عزیز، بیاین از بحث خواستگاریو عروسی بیرون بیاین، یه کم از دوران قدیمتون واسمون تعریف کنید حسابی کنجکاویم.
سپیده هم واسه جلب توجه با ناز گفت: درست میگند آقای…
بهش نگاه کرد که استاد گفت: مهرداد هستم.
– آهان، آقا مهرداد درست میگند.
با تاسف بهش نگاه کردم.
آقا احمد دستهاشو توی هم قفل کرد.
– پس خوب گوش بدید که حسابی جالبه.
شروع کرد به تعریف کردن.
خدمتکارها اومدند و واسه همه بشقاب گذاشتند و میوه تعارف کردند.
به استاد نگاه کردم.
دست به سینه با ژست خاصی گوش میداد.
پسرهی کناریش کمی شبیه خودش بود، فکر کنم برادرشه.
از حق نگذرم حسابی جذابه، مخصوصا با این تیپش.
موهای خوش حالت مشکیش آدمو مجبور میکنه که دست توش بکشه.
لبمو گزیدم.
دختر حیا کن.
صدای زن عمو راضیه رو کنار گوشم شنیدم.
– چشمتو گرفته؟
با اخم گفتم: چه حرفا!
شیطون بهم نگاه کرد.
– پس چرا اینجور بهش نگاه میکنی؟
نزدیکتر شدم و آروم گفتم: یه چیز میگم ولی هیچ کسی نفهمه.
کنجکاو گفت: بگو نمیگم.
نیم نگاهی به استاد انداختم و گفتم: اگه بگم استادمه باور میکنی؟
تعجب کرد.
– این استادته؟!
سری تکون داد.
لبخند بدجنسی زد.
– جون بابا عجب استادی داریا! منکه شانس استاد جوونم نداشتم.
نیم نگاهی بهش انداخت.
– چقدرم جذابه لعنتی!
تک خندهای کردم.
– از دست تو زن عمو! عمو بفهمه کلتو میکنه.
خندید و درست نشست.
بهش نگاه کردم که انگار سنگینی نگاهمو حس کرد و بهم چشم دوخت.
دست به سینه نگاه دقیقی بهم انداخت.
دقیق تو صورتش نگاه کردم تا بلکه این مغزم بتونه بفهمه کجا دیدمش.
رشتهی نگاهم با لرزش گوشیم قطع شد.
برش داشتم و به صفحهش نگاه کردم اما با شمارهای که دیدم نفسم بند اومد و ضربان قلبم بالا رفت.
یه نگاه پر استرسی به اطراف انداختم.
رد دادم که بازم زنگ زد.
بازم رد دادم اما بازم زنگ زد.
خدا لعنتت کنه که دست از سرم برنمیداری.
به اجبار بلند شدم که نگاهها به سمتم چرخید.
با استرس لبخندی زدم.
– با اجازه واسه تلفن جواب دادن از حضورتون مرخص میشم.
اینو گفتم و تند به سمت در رفتم.
بیرون اومدم که سوز سرد مثل شلاق به صورتم خورد.
به جلو قدم برداشتم.
با دست کمی عرق کرده تماسو وصل کردم و تند گفتم: باز چی از جونم میخوای؟ هان؟
– اول اینکه سلام مطهره جان دوم اینکه آروم باش، تو چرا اینقدر استرس میگیری؟
اخم کردم.
– تو چرا دست از سرم برنمیداری؟ هان؟ مگه جواب رد بهت ندادم؟
پوفی کشید.
– مطهره منکه حرفی بدی بهت نزدم، نگفتم دوست دخترم شو، کار نامعقولی هم ازت نخواستم، فقط بهت گفتم که اجازه بده بیام خواستگاریت.
عصبانیت و بغض باهم ترکیب شدند.
– لعنتی تو دوست محمد بودی، من چجوری میتونم با دوستش ازدواج کنم؟ هان؟ فکر اینو بکن که هر وقت کنار تو باشم یاد اون میوفتم، وقتی بغلم میکنی یاد اون میوفتم.
با بغض گفتم: تو حتی وقتی هم بهم زنگ میزنی یاد اون میفتم.
با غم گفت: فکر میکنی داغش واسه منم سرد شده؟ نه، مطهره میخوام باهات ازدواج کنم تا مثل محمد برات باشم، تا از امانتی داداشم خوب محافظت کنم، تو چرا نمیفهمی؟
چشمهامو بستم و بغض به سکوت وادارم کرد.
#مهـرداد
وقتی با استرس ازمون دور شد مشکوک بهش نگاه کردم.
یه حسی وادارم میکرد که از کاراش سردربیارم.
نکنه دوست پسرش بوده؟ اما فکر نمیکنم داشته باشه اما شایدم داشته باشه، ولی چرا اینقدر رنگش پرید؟
دستی به ته ریشم کشیدم.
درآخر از جام بلند شدم که همه بهم نگاه کردند.
بابا احمد: چیزی شده پسرم؟
– نه باباجان، گوشیمو تو ماشین جا گذاشتم میرم که برش دارم.
ماهان آروم گفت: گوشیتو که برداشتی!
چپ چپ بهش نگاه کردم که چشمهاش و ریز کرد.
– میخوای بری دنبال دختره؟
جوابشو ندارم و با گفتن “با اجازه” به سمت در رفتم.
از خونه بیرون اومدم و کتمو مرتب کردم.
به دنبالش نگاهمو چرخوندم که کنار آلاچیق دیدمش.
آروم به پشت سرش رفتم.
از حرفهاش سردرنمیاوردم اما تنها چیزی که ازشون فهمیدم این بود که فرد پشت گوشی یه مزاحم همیشگیه.
اخمهام شدید به هم گره خوردند و غیرتم حسابی زد بالا.
تو یه حرکت غیر ارادی و بدون فکر کردن گوشیو از دستش چنگ زدم که با یه هین بلند به سمتم چرخید و با چشمهای گرد شده شکه بهم نگاه کرد.
با اخم گوشیو به گوشم چسبوندم.
– ببین پسر جون دیگه نبینم بهش زنگ بزنی، شیرفهم شدی؟
جدی گفت: شما؟
ج#مـطـهـره
با بهت و ناباوری بهش نگاه میکردم و شدید قفل کرده بودم.
– هر کسی هستم بهت ربط نداره فقط اینو بدون اگه یه بار دیگه بهش زنگ بزنی بد میبینی.
اینو گفت و قطع کرد.
با نگاه تیزی گفت: کی بود؟
به خودم اومدم و عصبانیت وجودمو پر کرد.
گوشیمو از دستش چنگ زدم و داد زدم: این چه کاری بود؟ هان؟ فال گوش وایسادید که چی بشه؟ به شما چه؟
عصبی گفت: مواظب لحنت باش دخترجون، انگار تو هم خوشت میاد که بهت زنگ بزنه، نه؟
خونم به جوش اومد.
محکم به عقب هلش دادم و بلند گفتم: به شما چه؟ هان؟ بذارید حرمتتونو نگه دارم.
پوزخندی زد.
– بیچاره مامان و بابات که نمیدونند دخترشونو چیکارهست.
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم و سیلیای به صورتش زدم که سرش به طرفی چرخید و چشمهاشو بست.
نفس زنان و با عصبانیت بهش نگاه کردم.
با صدایی که از خشم دورگه شده بود گفتم: مواظب حرفاتون باشید…
کشیده گفتم: استاد.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– شما از هیچی خبر ندارید پس ناحق هرزگیو به یکی نچسبونید، حیفه این مملکت که همچین آدم بیفرهنگی اس…
هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که مثل ببر زخمی به سمتم هجوم آورد و محکم به ستون آلاچیق کوبیدم که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
یقهمو بیشتر تو مشتش گرفت و عصبی گفت: تو هم مواظب حرفهات و کارات باش دانشجو کوچولو.
چشمهامو باز کردم که چشمهاشو تو میلی متری صورتم دیدم.
– حد خودتو بدون وگرنه خوب سر کلاس حالتو میگیرم.
از عصبانیت رو به انفجار بودم اما بخاطر درسم سکوت کردم.
نگاهش با گستاخی به سمت لب ظریف و خوش فرمم کشیده شد که استرس به خشمم اضافه شد.
– باشه قبول، حالا هم برید عقب ممکنه یکی ببینتمون استاد.
لبشو با زبونش تر کرد.
با کمی مکث به چشمهام نگاه کرد و بعد از کمی خیرگی ولم کرد و با قدمهای بلند ازم دور شد و دستی توی موهاش کشید که چشمهامو بستم و نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
با لرزش گوشیم بهش نگاه کردم که با دیدن شمارهی حسام زیر لب “خدا لعنتت کنهای” گفتم و بدون فکر به کسایی که شاید نگرانم بشند گوشیمو به کل خاموش کردم.
آرومتر که شدم به سمت عمارت قدم برداشتم.
استادهی پررو و بیشخصیت، فکر میکنه کیه که واسه من غیرتش گل میکنه.
وارد سالن شدم که هوای گرم صورتمو نوازش کرد.
با دیدن اینکه همه بلند شدند تعجب کردم.
بهشون که نزدیک شدم با تعجب گفتم: چرا بلند شدید؟!
آقاجون: داریم میریم تو هوای آزاد.
با تعجب گفتم: سرده که!
آقا احمد: زیاد که سرد نیست دخترم، من و رضا کلا به فضاهای بسته عادت نداریم.
آهانی گفتم.
با دیدن اینکه بعضی از نوهها نشستند بیخیال بیرون رفتن شدم و منم نشستم.
استاده اینورا نبود که فهمیدم اونم داره میره.
بیتفاوت و بیتوجه به بقیه موز و سیبیو توی بشقاب گذاشتم و مشغول پوست کندنشون شدم.
– تو که داشتی میرفتی!
با صدای متعجب یکی سرمو بلند کردم که با دیدن اینکه استادم نشست اخمهامو توی هم کشیدم و به کارم ادامه دادم.
استاد: بیخیال اونها و حرفهاشون، حسش نیست گوش بدم.
زیر چشمی به! نگاه کردم.
خداروشکر جای سیلیم قرمز نشده بود.
عجب سیلیه مشتی هم بهش زدم.
لبمو گزیدم.
مشتی؟! وقتی انداختت میفهمی مشتی یعنی چی!
صدای سپیده بلند شد.
– بیاین همگی صمیمی باهم برخورد کنیم.
یکی از دخترای اون طایفه گفت: آره موافقم، من اسمم ترلانه.
سپیده: منم سپیده.
مهلا: منم مهلا.
نجلا: منم نجلا.
ارشیا: منم ارشیا.
پسرهی کنار استاد: منم ماهان.
یه دختر دیگه: منم سحر.
و در آخر استاد پررو: منم مهرداد.
بی تفاوت سیبیو توی دهنم گذاشتم و همونطور که به اطراف نگاه میکردم میجویدم.
ماهان: شما نمیخوان خودتونو معرفی کنید؟
بهش نگاه کردم و خیلی رک گفتم: لازم نمیبینم.
نجلا: بیخیال اون، اون همیشه ضدحاله، اصلا دختر باحال و پایهای نیست.
پوزخندی زدم.
– من هر جا که لیاقتشو داشته باشند با اون جو صمیمی میشیم و چون تو الان توی این جوی لیاقتی نمیبینم.
عصبی گفت: مواظب حرفهات باش مطهره.
سیب دیگهای خوردم.
– هستم تو نگران نباش.
نفس عصبی کشید و فنجونیو از روی میز برداشت.
استاد کتشو از تنش بیرون آورد و به صندلی آویزون کرد.
عجب هیکلی لامصب! بازوها رو!
نگاه خیرهی اون سه تا و البته ترلانو روی استاد حس کردم.
استاد با ابروهای بالا رفته گفت: چیزی میخواین بهم بگید؟
سه تاشون نگاهشونو زود ازش گرفتند اما سپیده با پررویی گفت: معلومه بدنسازی کار میکنید، چه باشگاهی میرید که منم داداشمو اونجا بفرستم؟
به جاش ماهان گفت: اون تو خونه ورزش میکنه.
ابروهام بالا پریدند.
سپیده: آهان.
دیگه سکوت تو هال حکم فرما شد.
چیزی نگذشت که صدای استاد بلند شد.
– نجلا خانم ساعت چنده؟
ناخودآگاه اخمی کردم.
حتما هم باید به اون میگفتی؟ مگه خودت ساعت نداری؟
نجلا از اینکه به اون گفته خر ذوق شده دستشو چرخوند و به ساعت مچیش نگاه کرد اما حواسش نبود لیوان چایی توی دستشه و همهی دار و ندارش خیس شد که جیغی کشید و سریع بلند شد.
صدای خندهها اوج گرفت که از خنده دلمو گرفتم و خم شدم.
با جیغ به سمت آشپزخونه دوید و داد زد: خاتون سیب زمینی واسم رنده کن سوختم.
مهلا با نگرانی پشت سرش دوید.
اونقدر خندیدم که با ته موندهی خندم اشکهامو پاک کردم و با حس خوبی که نصیبم شده بود به مبل تکیه دادم.
وای خدا.
نگاهم به استاد و ماهان خورد که پنهانی مشتهاشونو به هم کوبیدند و آروم خندیدند که با چشمهای گرد شده نگاهشون کردم.
انگار نقششون بوده و از عمد استاد به نجلا گفته!
نگاه استاد بهم خورد که خودشو جمع کرد و چاییشو برداشت.
عجب آدمایی! خیر سرش مثلا استاد این مملکته!
*****
آروم پشت سرشون رفتم.
پشت دیوار رفتند که وایسادم و به حرفهاشون گوش دادم.
ماهان: یکیشون حذف شد، سه تا دیگه موندند.
تعجب کردم.
استاد: ببین، دور مطهره رو خط بکش، شاگردمه نمیخوام شخصیت استادیم بره زیر سوال.
بیشتر تعجب کردم.
این دوتا رسما دیوونند! خدایا چقدر شرند.
ماهان: اون که نمیفهمه کار ماست.
استاد محکم گفت: همین که گفتم.
ماهان: باشه بابا، حالا اخم نکن برادرم.
لبمو گزیدم.
این مثلا بیست و نه سالشه؟!
ماهان: این سوسکه رو روی کی امتحان کنیم؟
خندم گرفت.
آخ خدا سپیده از سوسک وحشت داره.
با فکری که تو ذهنم جرقه خورد از پشت دیوار بیرون اومدم که دوتاشون مثل مجرما از جا پریدند.
با جدیت و دست به جیب بهشون نزدیک شدم.
– به به، شما مثلا استادمید؟ خجالت بکشید بیست و نه سالتونه!
با اخم گفت: در مورد چی حرف میزنی؟
نگاهم به جعبهی چوبی کوچیک تو مشت ماهان افتاد.
با زیرکی بهشون نزدیک شدم.
سعی داشتند خودشونو به اون راه بزنند.
به جعبه اشاره کردم.
– سوسکه اون توعه نه؟
آب دهنشو با صدا قورت داد.
با بدجنسی گفتم: فکر کنم باید برم به آقا احمد گزارش بدم که چه نوههایی داره.
بعد لبخند بدجنسی زدم و چرخیدم تا برم اما یکی بازومو گرفت که دیدم استاده.
با اخم گفت: کاری نکن که بعدا تو کلاس پشیمونت کنم.
بهش نزدیک شدم و بدون هیچ ترسی گفتم: هر کار میخواین بکنید… استاد.
به سمت خودش کشیدم که هینی گفتم.
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: به یه شرط نمیگم.
ماهان تند گفت: چه شرطی؟
دیگه نتونستم خندمو نگه دارم و با خنده گفتم: بذارید منم شریکتون باشم.
بازوم از دست استاد ول شد و هردوشون با تعجب بهم نگاه کردند.
دست به جیب نگاهمو بین هردوشون چرخوندم.
– منم شریکتون، چون حسابی ازشون بدم میاد.
کم کم لبخند بدجنسی رو لب استاد نقش بست.
– برخلاف ظاهرت تو هم شری دانشجو کوچولو!
– نه شرتر از شما استاد.
***
همونطور که داشتم با سپیده حرف میزدم به ماهان اشاره کردم.
– رشتهت سخت نیست؟
با غرور گفت: هست عزیزم ولی بعدا که راحت میشم حسابی پول داره توش، قراره یه مطبم بزنم.
– اوه چه عالی!
ماهان پشت سپیده رفت و سوسکه رو روی شونش ول کرد که لبمو گزیدم تا نخندم.
آروم دور شد و کنار استاد که نزدیک بزرگا بود وایساد.
سوسکه اومد اومد تا به دستش رسید.
خواست حرفی بزنه اما نگاهش به دستش افتاد که از ته دل جیغی کشید و دستشو تکون داد که از صدای جیغش چند قدم به عقب رفتم و خندون صورتمو جمع کردم.
همهی نگاهها به سمتش چرخید.
همونطور که فرار میکرد با جیغ گفت: سوسک!
نزدیک بود بزنم زیر خنده اما جلوی خودمو به سختی گرفتم.
زن عمو با ترس دنبالش دوید.
– چی شده سپیده؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و با آخرین سرعت پشت عمارت کنار یه درخت وایسادم و بلند بلند از ته دل خندیدم.
با یادآوری قیافهش و جیغش شدت خندم بیشتر شد.
با صدای خندههای استاد و ماهان که به سمتم میومدند به درخت تکیه دادم و بلندتر خندیدم.
رو به روم روی سبزهها فرود اومدند و بلند خندیدند.
در آخر که جونی واسمون نموند از خنده دست برداشتیم و سرفه کردیم.
استاد با ته موندهی خندش دراز کشید و ماهان با خنده نفس عمیقی کشید.
اشک توی چشمهامو پاک کردم و بیجون گفتم: دلم خنک شد.
استاد با چهرهی سرخ شده خندون گفت: مثل اینکه دل پری ازشون داری.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
– اونقدر پر که موندم چجوری تو خودم جاش بدم.
دستی به بینیم کشیدم.
– بریم وگرنه میفهمند نیستیم.
ماهان نشست.
قدم برداشتم.
استاد خواست بلند بشه اما یه دفعه پام به پاش گیر کرد و مثل چی پرت شدم روش که از ترس چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم.
ماهان آروم گفت: اوه اوه، صحنه مثبت هیجده شد.
سریع چشمهامو باز کردم که نگاهم به نگاه استاد گره خورد و باعث شد قفل بکنم.
درست روش افتاده بودم و دستهای اونم پهلوهامو گرفته بود.
قفسهی سینهش که درست قفسهی سینهی من روش بود طولانی بالا و پایین میرفت.
نگاهش اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
هل کرده خواستم بلند بشم اما دستم که کنار سرش بود لیز خورد و بازم افتادم روش که اینبار لبم روی گونش نشست.
نفس تو سینم حبس شد و چشمهای خودم گرد شدند.
قلبم انگار توی حلقم میزد.
دستهامو دو طرف سرش گذاشتم و آروم بلند شدم که اولین چیز تیلههای مشکیشو دیدم.
خواستم بلند بشم اما دستش دور کمرم حلقه شد که از خجالت لبمو گزیدم.
ماهانم مثل بز فقط نگاهمون میکرد.
از استرس و خجالت گر گرفته بودم.
به لبم چشم دوخت که این دفعه قفل زبونم باز شد و با لکنت گفتم: ا… استاد، ولم… ولم کنید.
هر کی میومد و تو این وضع ما رو میدید قطعا فکرای ناجوری به سرش میزد.
لبشو با زبونش تر کرد.
– بهم نگو استاد.
به چشمهام نگاه کرد.
– بیرون از دانشگاه بهم نگو استاد.
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
– لطفا ولم کنید.
اخم کم رنگی کرد.
– نشنیدی چی گفتم؟
هل کرده گفتم: شنی… شنیدم پس الان دیگه بذارید برم.
با کمی مکث دستشو باز کرد که انگار دنیا رو بهم دادند که سریع بلند شدم و بدون توجه به چهرهی خندون ماهان تا تونستم دویدم.
از کنار همه که توی آلاچیق بودند گذشتم که صدای عمو حسین بلند شد.
– مطهره؟
توجهی نکردم و از پلهها بالا اومدم.
همین که به سالن رسیدم خودمو داخلش پرت کردم و به دیوار تکیه دادم.
چشمهامو بستم و دستمو روی قلبم که حسابی تند میزد گذاشتم.
از گوش و گونههام انگار آتیش بیرون میزد.
#مهـرداد
به کمک ماهان بلند شدم و شلوار و لباس و موهامو تمیز کردم.
ماهان دقیق بهم نگاه کرد.
– بازم چیزی حس نکردی؟
دستی توی موهام کشیدم و از پشت سبزهها بیرون اومدم.
پوفی کشیدم.
– بیخیال ماهان، حرف اونو نزن.
آروم باشهای گفت و باهام هم قدم شد.
دستی به گونم کشیدم.
جای لبش داغ بود.
لبمو با زبونم تر کردم و کلافه چنگی به موهام زدم.
به آلاچیق نزدیک شدیم که بابا با اخم گفت: کجا بودید؟
– برادرانه یه کم قدم زدیم.
مرجان با چشمهای ریز شده گفت: احیانا اونورا به مطهره خانم برنخوردید؟
شونهای بالا انداختم.
– نه، چطور؟
ماهان به بازوم زد.
– بریم داخل اینجا سرده.
آوا با اخم و با لحن بچگونهای گفت: دیگه دوستون ندالم.
با تعجب گفتم: چرا قربونت برم؟!
دست به سینه گفت: تما داییهای بدی هستید، با من بازی نمیتونید.
خندیدم و به سمتش رفتم.
دستهامو از هم باز کردم.
– بیا نیم وجبی، میریم داخل بازی میکنیم.
حالا که به خواستش رسیده بود اخمهاشو از هم باز کرد و توی بغلم پرید که بغلش کردم.
– با اجازه ما میریم داخل.
خواستم قدمی بردارم که مرجان دستمو گرفت و آروم گفت: نذار لواشک ببینه.
خندیدم.
– باشه.
با ماهان به سمت عمارت رفتم.
با کلی کلنجار رفتن با خودم میون راه گفتم: من فرداشب میام مهمونی.
با تعجب گفت: واقعا؟! اما تو که گفتی دخترا بهت میچسبند حوصله نداری.
دم در وایسادم و آوا رو زمین گذاشتم.
برای اینکه آوا نشنوه نزدیک گوشش گفتم: میخوام کاری کنم که اون دسته دختر دست از سرم بردارند، با مطهره میام میگم نامزدمه.
سریع عقب کشید و با چشمهای گرد شده گفت: چی؟! و اونم قبول میکنه! حتما.
چشمکی زدم.
– بسپرش به خودم داداش.
#مـطـهـره
– مطهره؟
با صدای ارشیا چشمهامو باز کردم.
– بله؟
دقیق تو صورتم زوم شد.
– حالت خوبه؟
گلومو صاف کردم و درست وایسادم.
– خوبم، کاری داشتی؟
– بزرگا که بیرونند و بقیه هم که تو اتاق میز بیلیاردند، الان میخوام باهات حرف بزنم.
پوزخندی زدم.
– مامانت آزرده خاطر میشه.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و جدی گفت: گفتم میخوام باهات بزنم.
با اخم خواستم بازومو آزاد کنم اما نذاشت و به سمت مبلها کشوندم.
با حرص گفتم: خیلوخب، حق نداری بهم دست بزنی، حالا بازومو ول کن.
ول کرد و به مبل اشاره کرد که چشم غرهای بهش رفتم و نشستم.
صندلی سلطنتیو رو به روم گذاشت.
دست به سینه پا روی پا انداختم.
– میشنوم.
با کمی مکث گفت: چرا اینقدر باهام سردی؟
– سرد نیستم.
– چرا هستی، بخاطر مامانمه.
شونهای بالا انداختم.
– نه.
– پس بخاطر چیه؟
پوفی کشیدم.
– بیخیال ارشیا.
خواستم بلند بشم اما دستهاشو روی دستهها گذاشت و تو صورتم خم شد که با اخم گفتم: برو کنار.
بدون مقدمه گفت: مطهره من میخوامت.
بیتفاوت گفتم: خب که چی؟
شدید از جوابم جا خورد.
به عقب هلش دادم و بلند شدم.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوندم.
– دارم میگم دوست دارم مطهره، تو چرا اینقدر خودخواهی؟
به صورتش نزدیک شدم.
– چون… دوست… ندارم.
عصبانیت نگاهشو پر کرد.
– من نمیخوام با کسی ازدواج کنم که بچهی زن عمو نرگس همون زن تحقیر کنندهی…
یه دفعه به سمت خودش کشوندم و با قرار گرفتن ناگهانی لبش روی لبم انگار برق هزار ولتی بهم وصل کردند و چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
دستشو دور کمرم حلقه کرد و نرم بوسیدم که حس بدی بهم دست داد جوری که نزدیک بود بالا بیارم.
به خودم اومدم و خواستم به عقب هلش بدم اما با شنیدن صدای عصبی استاد دستهام روی شونههاش خشک شد.
– مطهره خانم؟
ارشیا ازم جدا شد که ناباور بهش نگاه کردم.
– به حرفهام فکر کن.
عصبانیت وجودمو پر کرد.
دستمو بالا آوردم تا یکی بخوابونم توی صورتش اما زود راهشو کشید و رفت.
استاد با اخمهای به شدت به هم گره خورده و صورت سرخ شده رو به روم وایساد.
– خوش گذشت؟
هل گفتم: استاد من…
یه دفعه مچمو گرفت و به سمتی کشوندم که ماهان درحالی که دست آوا تو دستش بود بلند گفت: مهرداد؟
استرس مثل خوره به جونم افتاد.
نمیدونستم چرا دوست نداشتم فکر بدی درموردم بکنه یا اینکه فکر کنه بین من و ارشیا یه چیزی هست.
با استرس گفتم: استاد…
به سمت دیوار پله هلم داد که از درد صورتم جمع شد.
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت و تو صورتم خم شد.
– اولیش اون پسره که بهت زنگ زد، بعدم که افتادی رو من و حالا هم گذاشتی این پسره ببوستت، بگو ببینم، دقیقا نقشهت چیه؟ نکنه کارت همینه که توجه پسرا رو جلب کنی.
خونم به جوش اومد.
به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون.
– شما درمورد من چی فکر کردید؟ فکر کردید من خرابم؟ از عمد افتادم روی شما؟
نیشخندی زد.
– دخترای مثل تو رو خوب میشناسم، اولش خودشونو پاک و مقدس نشون میدند، بعد که بهشون رو دادی تازه میفهمی چی هستند.
دندونهامو روی هم فشار دادم و اشک توی چشمهام حلقه زد.
همیشه از این حرفها متنفرم که یکی بهم بزنه.
تا حالا کسی همچین حرفیو بهت نزده بود که این داشت میزد.
با چشمهای پر از اشک گفتم: واقعا واسه خودم متاسفم که همچین استادی دارم، شما اگه دقت میکردید میفهمیدید اون بوسه ناگهانی بود.
بغض کردم.
– یه کم از جدم خجالت بکشید که همچین تهمتیو به یه سادات میزنید!
عصبانیت توی نگاهش خوابید.
به عقب هلش دادم که این دفعه عقب رفت.
از کنارش رد شدم و لبمو روی هم فشار دادم تا بغضم نشکنه.
میون راه یکی مچمو گرفت و به سمت خودش چرخوندم که دیدم استاده.
– معذرت میخوام.
مچمو آزاد کردم.
خواستم برم که بازومو گرفت.
– ببخشید، اصلا نفهمیدم چی گفتم، وقتی دیدم با اون پسره تو اون حالتی دیگه نفهمیدم چی میگمو چیکار میکنم.
دلخور نگاهش کردم.
– ولم کنید، مهم نیست، اصلا مگه شما کیه منید که اینقدر دارم خودمو زجر میدم تا فکر بدی درموردم نکنید؟
بیحرف بهم چشم دوخت.
تلاش کردم بازومو آزاد کنم اما محکم گرفته بودش جوری که بین دست مردونش حسابی درد گرفته بود.
– ولم کنید استاد.
نه تنها ولم نکرد بلکه اون یکی بازومم گرفت.
– میدونم حرف بدی زدم، معذرت میخوام، شرمندتم.
نفس عمیقی کشیدم و از استرس اینکه یکی بیاد ما رو تو این وضع ببینه گفتم: باشه، بخشیدم حالا هم ولم کنید یه دفعه یکی میاد ما رو میبینه.
با کمی مکث ولم کرد که چرخیدم.
خواستم برم که صدام زد.
– مطهره خانم یه لحظه.
به سمتش چرخیدم.
– بله؟
– میتونم یه خواهشی ازت بکنم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: بفرمائید.
اون مقدار فاصلهای که بینمون بود رو پر کرد.
کمی به چشمهام خیره شد و درآخر گفت: فردا شب یه دورهمیه دوستانست، بین دوستان دوران دانشگاه، چند تا دختر هستند که از مجردیم دارند سوءاستفاده میکنند و به هر طریقی میخوان خودشونو بهم بچسبونند، جوری که حسابی دردسر برام درست کردند، میخوام یه دختر رو همراه خودم ببرم و بگم که دیگه متاهلم.
بیتفاوت گفتم: کار خوبی میکنید، فکر خوبیه.
– اما هر دختریو همراه خودم بخوام ببرم آخرش با تهدید خودشو بهم میچسبونه، میخوام یکیو ببرم که بتونم بهش اعتماد کنم.
کمی دست دست کرد و درآخر گفت: از تو میخوام همراهم بیای.
با چشمهای گرد شده تقریبا داد زدم: چی؟!
خندش گرفت.
– قبول میکنی؟
اخم کردم.
– نخیر، من با شما بیام که چی بشه؟ فکر کردید من اهل پارتیم؟
تند گفت: نه نه، پارتی نه، مهمونیه، یه دورهمی، باور کن.
دست به سینه گفتم: چرا باید پیشنهادتونو قبول کنم؟
– اگه قبول کنی تو ترم خیلی کمکت میکنم.
سعی کردم لبخندم پررنگ نشه.
دستی به روسریم کشیدم.
– مثلا چقدر کمک؟
– مثلا…
دستی به لبش کشید که نگاهم به سمتش رفت اما زود به چشمهاش نگاه کردم و “بیحیایی” نثار خودم کردم.
– سر امتحان بهت کمک میکنم، یه نمرهی مجانی هم بهت میدم.
مثل چی ذوق کردم.
چه خوبه که استادت کارش بهت گیر بیوفته.
– خب… اگه اینطوریه و قول میدید من قبول میکنم.
لبخندی زد.
– قول میدم، سر قولمم هستم.
یه قدم به عقب بعد به جلو برداشتم.
– پس قبوله.
با صدای در و ریختن یه گله به داخل و خاتون که میگفت ” وقت شامه بچهها” سریع ازش دور شدم و زود روی مبل نشستم.
خبری از ماهان و آوا نبود.
ماهان؟! چه زودم دختر خاله شدی مطهره!
گوشیمو روشن کردم و خودمو سرگرم گوشی نشون دادم.
با حس سایهای بالای سرم، سرمو بالا آوردم اما با دیدن استاد هل کرده وایسادم و نگاهی به همه که داشتند به این سمت میومدند انداختم.
– استاد توروخدا نزدیکم نشید این زن عموم سوژه گیره.
اخم کرد.
– خب بگو استادتم.
?
با استرس گفتم: بیخیال.
خواستم برم ولی رو به روم وایساد.
– صبر کن حرف دارم باهات.
آب دهنمو قورت دادم.
– بفرمائید.
اخم کم رنگی کرد.
– من برای تو آشنا نیستم؟
با این حرفش کل استرسم پرید و اخم کم رنگی کردم.
– این موضوع صبح تا حالا ذهنمو درگیر کرده.
دست داخل جیب برد و با چشمهای کمی ریز شده نگاهم کرد.
– یادت نیومد کجا دیدیم؟
– نه، شما چطور؟
لبشو با زبونش تر کرد که بازم نگاهم به لب خیس شدهش کشیده شد.
چند بار پلک زدم و سریع به چشمهاش نگاه کردم.
چرا اینقدر امشب چشمم هرز میپره؟
– هیچ جوری یادم نمیاد.
سپیده: مطهره جون، اگه صحبتهات تموم شده بیا بشین.
پوفی کشیدم و چرخی به چشمهام دادم.
از کنار استاد رد شدم و نگاهمو به دنبال جای خالی چرخوندم.
با صدای مرجان بهش نگاه کردم.
– کنار من جا هست عزیزم.
لبخندی زدم و به سمتش رفتم.
آوا بین مرجان و یه مرد نشسته بود.
روی صندلی نشستم.
رو به روم ترلان بودم.
استاد کنار ترلان نشست که بیاراده اخم کم رنگی رو پیشونیم نشست.
بالاخره با گفتن “بفرمایید میل کنید” آقاجون با گرسنگی غذا واسه خودم کشیدم و با لذت مشغول خوردن شدم.
مرغهای خاتون همیشه بینظیرند.
صدای برخورد قاشق و چنگالها سکوت فضای سالنو میشکست.
با صدای آقاجون بهش نگاه کردم.
– مطهره جان؟
– جانم آقاجون.
– تا یادم نرفته بگم که رضا گفته که آقا محسن شرکت تبلیغاتی دارند.
رو میز بیشتر خم شدم و با خوشحالی گفتم: واقعا؟!
به جاش آقا رضا گفت: آره دخترم، شنیدم که تو یه شرکت تبلیغاتی دنبال کار میگردی، میتونی نمونه کار و ببری تا بررسی کنند، از تعریفهایی که از کارات شنیدم فکر کنم حتما استخدام میشی.
انگشتهامو توی هم قفل کردم و با سرخوشی گفتم: وایی ممنونم، کی بیام؟ کجا بیام؟
به یه مرد نگاه کرد که اون گفت: اگه شمارتونو بگید آدرس و ساعت اومدنتونو واستون میفرستم.
از بس خوشحال شده بودم بیتوجه به اینکه کلی پسر اینجا نشسته شمارمو گفتم که لبخندی زد.
– ممنون دخترم.
درست روی صندلی نشستم و با لبخند گفتم: وظیفه بود.
نگاهم به استاد خورد که دیدم خندون داره بهم نگاه میکنه.
اخمی کردم و به خوردنم ادامه دادم.
******
با خستگی کیفمو روی تخت انداختم و مشغول باز کردن دکمههای مانتوم شدم.
یه دفعه عطیه و محدثه عین گاو بدون هیچ ندایی پریدند توی اتاق که از ترس جیغی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
– زهرمار ترسیدم روانیا! این چجور اومدنیه؟
عطیه با نیش باز گفت: خب حالا ببخشید.
محدثه به سمت تخت رفت و خودشو روش انداخت.
– یالا تعریف کن، چی شد؟ چیکار کردی؟ چقدر پسر داشتن؟ خوشگل بودن؟
با تاسف سری تکون دادم و مانتومو از تنم درآوردم.
– ول کنید میخوام بخوابم، فردا واستون میگم.
عطیه جلوی کمد وایساد و با اخم گفت: نخیر، الان باید بگی، فردا که دانشگاه نداریم.
پوفی کشیدم.
– خیلوخب، برو کنار اول لباس بپوشم.
کنار رفت.
در کمد رو باز کردم و یه تاپ مشکی برداشتم و پوشیدم.
شلوارمو بیرون آوردم که اون دوتا با چشمهای هیزشون نگاه ازم برنداشتند.
هم خندم گرفته بود و هم حرصی شده بودم.
یه شلوارک پام کردم و کنارشون نشستم.
– خوش گذشت؟
عطیه با چهرهی سوالی گفت: چی خوش گذشت؟
با خنده گفتم: دید زدن من.
خندیدند و محدثه مثل همیشه با پررویی گفت: خیلی.
با خنده چشم غرهای بهشون رفتم.
عطیه به بازوم زد.
– یالا تعریف کن.
*******
هردوشون با چشمهای گرد شده و دهن باز مونده بدون هیچ حرکتی بهم نگاه میکردند، مثل این میمونست که کوکشون تموم شده.
دست به سینه نگاهمو بینشون چرخوندم.
کم کم تعجب توی نگاه محدثه کمتر شد و یه لبخند شیطانی روی لبش نشست.
– افتادی رو استاد رادمنش؟
از خجالت اون اتفاق لبمو گزیدم.
عطیه هم مثل لحن محدثه گفت: تازشم گونشو بوسیدی؟
با حرص بالشتو برداشتم و محکم به سرش کوبیدم.
– مگه به خواست خودم بوده؟
با خنده سرشو ماساژ داد.
محدثه با بدجنسی به بازوم زد.
– حالا میری همراه استاد؟
روی تخت دراز کشیدم و دستهامو زیر سرم بردم.
– گفته بهم نمرهی مجانی میده، چرا نرم؟
عطیه: ایش، کاش یه استادم آشنای ما درمیومد.
خندون گفتم: استاد مظفری خوب بود اگه آشنات درمیومد؟
به حالت بالا آوردن اوق زد.
– صد سال سیاه، پیرمرد!
محدثه چشمکی زد.
– استاد رادمنش یه نظر خاصی بهت داره جیگرم.
پوکر فیس بهش نگاه کردم.
– زر نزن، هنوز امروز هم دیگه رو دیدیما! تازشم، صدسال سیاه نمیخوام بهم نظر داشته باشه.
چرخیدم و سرمو توی بالشت فرو کردم.
– اینکه استاد عاشق دانشجوش میشه واسه رمانهاست.
با غم گفتم: درضمن، من دیگه نمیتونم عاشق کسی بشم.
****
نگاهی به ساعت دیواری توی هال انداختم.
چهار و نیم بود و استاد قرار بود ساعت شش بیاد.
چند ساعت پیش یه ناشناس بهم زنگ زد و وقتی فهمیدم استاده درجا شکه شدم.
بهم گفت دیشب که شمارمو گفتم یادداشت کرده.
عجب آدمیه! تقصیر خودته مطهره وقتی مثل خر ذوق میکنی و دیگه نمیفهمی چیکار میکنی همین میشه.
حوله لباسی سفیدم و شورت و گوشیمو برداشتم و وارد حمام شدم.
عطیه و محدثه به تلافی اینکه من با استاد دارم میرم بیرون، خودشون دوتایی رفتند بگردند.
حسودای بیخاصیت!
یه آهنگ پلی کردم و صداشو تا آخر بردم.
کلا همیشه عادت دارم موقع حمام کردن آهنگ گوش بدم.
یادمه مامانم همیشه بهم میگفت “بچه، گوشیتو که میبری توی حموم میسوزه!” والا تا الان که نسوخته.
لباسهامو بیرون آوردم و دوشو باز کردم.
******
#مهـرداد
به ساعت مچیم نگاه کردم.
شش و ده دقیقه بود.
پوفی کشیدم.
چرا این دختره نمیاد؟
با انگشتهام روی فرمون ضرب گرفتم و به در خروجی آپارتمان چشم دوختم.
درآخر اعصابم خورد شد و از ماشین پیاده شدم.
فکر نمیکردم اینقدر بینظم باشه.
ماشینو قفل کردم و وارد آپارتمان شدم.
از نگهبان واحدشو پرسیدم و گفتم که یکی از آشناهاشم.
با آسانسور به طبقهی پنجم اومدم و پشت در واحدش وایسادم.
زنگ زدم و منتظر وایسادم.
باز نکرد که دندونهامو روی هم فشار دادم و پشت سر هم در و زنگ زدم اما مگه باز میکرد؟
هم عصبانی شده بودم و هم نگران.
نکنه اتفاقی براش افتاده که در رو باز نمیکنه؟
مشتمو به در کوبیدم و بلند گفتم: مطهره خانم؟
اما هیچ که به هیچ.
دیگه واقعا ترسیدم که با دو به سمت آسانسور رفتم و چون هنوز تو این طبقه بود بازش کردم و دکمهی هم کفو زدم.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
در آسانسور که باز شد به سمت نگهبانی دویدم.
بدون در زدن وارد شدم که نگهبان بدبخت از ترس از جا پرید.
تند و با ترس گفتم: لطفا اگه کلید دارید در طبقهی خانم موسویو باز کنید؟ هر چی زنگ میزنم جواب نمیده.
اخم کرد.
– خب شاید خونه نیستند.
– نه آقای محترم قرار بود من بیام دنبالش.
به ساعتم نگاه کردم.
– قرار بود یک ربع پیش بیاد پایین.
با التماس گفتم: خواهش میکنم در واحد رو باز کنید ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
دست دست کرد که بیطاقت بلند گفتم: چرا نمیفهمید؟ ممکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
درآخر گفت: الان کلید میارم.
وارد یه اتاق شد که با پام روی زمین ضرب گرفتم.
قلبم حسابی تند میزد.
همین که کلید به دست از اتاق بیرون اومد به سمت آسانسور دویدیم…
همین که به واحدش رسیدم اول چندبار در زدم که بازم جواب نداد.
کنار رفتم که نگهبان در رو با کلید باز کرد که سریع وارد شدم.
همه جا مرتب بود و…
اخمهام به هم گره خوردند.
صدای آب و آهنگ توی حمام میومد.
نگهبان: انگار حمام هستند که نفهمیدند.
با فکر به اینکه خدایی نکرده شاید تو حمام اتفاقی براش افتاده به در حمام نزدیک شدم.
تا خواستم در بزنم صداشو شنیدم که با آهنگ میخوند.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس آسودهای کشیدم.
بخدا تلافی این ترسی که بهم دادیو سرت درمیارم.
مگه مرض داری که الان رفتی حموم؟
مگه بهت نگفتم ساعت شش میام دنبالت؟
به سمت کاناپهی فیروزهای که جلوی تلوزیون ال سی دی بود رفتم و روش نشستم.
– نمیخواین برید بیرون؟
پا روی پا انداختم.
– قرار بود بیام اینجا، چرا برم بیرون؟
خواست حرفی بزنه که زودتر گفتم: نگران نباشید، کار نامعقولی نمیخوام انجام بدم.
اینقدر حرف زدم تا آخر راضی شد بمونم.
بیرون رفت و در رو بست.
دستی به پیشونیم کشیدم و نگاهی به ساعت دیواری انداختم اما با چیزی که دیدم اخمهام به هم گره خوردند.
چرا پنجه؟!
به ساعت مچیم نگاه کردم.
شش و نیم بود!
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و روشنش کردم.
اینجا هم شش و نیمه!
با فکری که به ذهنم رسید اخمهام از هم باز شدند و نفسمو به بیرون فوت کردم.
ساعتش خرابه! واسه همین خانم فکر کرده هنوز وقت داره.
دستی به پیشونیم کشیدم.
هنوز چیزی نگذشته که اینجور از دستش ترسیدم، خدا بقیشو به خیر بگذرونه.
****
شورت و حوله لباسیمو پوشیدم و آهنگو قطع کردم و بدون بستن بند حوله، گوشی به دست از حمام بیرون اومدم.
از راهرو وارد هال شدم اما با کسی که رو به روم دیدم سرجام میخکوب شدم و حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی!
دست به جیب نگاهش از سر تا پامو رصد کرد.
ضربان قلبم شدت گرفت.
از دیدنش اینقدر شکه شده بودم و ترسیده بودم که نمیدونستم چجوری راه برم.
فقط با یه حوله لباسی بدون بستن بندش و شورت جلوش بودم و خط و کمی از بالا تنم توی دیدش بود.
لبشو با زبونش تر کرد و به سمتم اومد که با حرکتش به خودم اومدم و از ته دل جیغی کشیدم که دستهاشو روی گوشهاش گذاشت و چشمهاشو روی هم فشار داد.
با آخرین سرعتم خودمو توی اتاق انداختم و درشو بستم.
هل کرده به دنبال کلیدش دور خودم چرخیدم که کم کم یادم اومد اتاق که کلیدی نداره.!
سریع آینه رو پایین گذاشتم و با هر زحمتی که بود میز آینه رو پشت در گذاشتم و نفس زنان به دیوار کنار در تکیه دادم.
چشمهامو روی هم فشار دادم و حوله رو توی مشتم گرفتم.
کل بدنم از خجالت و شرم گر گرفته بود.
با صداش لبمو گزیدم.
– میرم پایین، آماده شو زود بیا دیر شد.
چیزی نگذشت که صدای باز و بسته شدن در بلند شد.
وای خدا، من چجوری دیگه باهاش چشم تو چشم بشم؟
با دستهای یخ کرده میز رو سرجاش و آینه رو روش گذاشتم.
به وضعیتم نگاهی انداختم که باعث لبمو به دندون بگیرم.
با این وضع جلوی یه پسر بودم؟! اونم استادم؟!
گریم گرفت.
این تو خونه چه غلطی میکرد؟ مگه قرار نبود ساعت شش پایین منتظرم باشه؟
به ساعت گوشیم نگاه کردم که با دیدن ساعت چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
امکان نداره که اینقدر توی حموم بوده باشم!
با احتیاط در رو باز کردم و وقتی دیدم وضعیت سفیده وارد هال شدم و به ساعت نگاه کردم.
پنج و ده دقیقه بود!
محکم به پیشونیم زدم.
آخ محدثه! من تو رو میکشم، دیروز قبل از اینکه برم خونهی آقاجون بهت گفتم باطری این لامصبو عوض کن.
با حالت زار وارد اتاق شدم.
دیگه چجوری میتونم پیش استاد برم؟ رسما دار و ندارمو دیده!
حالا خوب شد حداقل شورت پام بود وگرنه…
از فکرش چهار ستون بدنم لرزید.
نکنه حالش خراب شده باشه به جای مهمونی ببرتم یه جایی که بتونه…
هینی کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم.
این حرفها نزن، الکیم به یکی تهمت نزن.
نفس پر استرسی کشیدم و سشوار رو از توی کشوی کنار تخت خودم برداشتم.
بعد از اینکه آماده شدم یه ریمل زدم و رژ لب قرمزیو کم رنگ روی لبم کشیدم و نگاهی به خودم انداختم.
از مرتب بودنم که اطمینان پیدا کردم گوشیمو تو کیف کرمیم گذاشتم و برش داشتم.
بعد از پوشیدن چکمههای ساق کوتاه مشکیم از خونه بیرون اومدم و در رو قفل کردم…
آروم از آپارتمان بیرون اومدم.
دیدمش که به یه آزرای گرنجور سفید تکیه داده و به رو به روش نگاه میکنه.
اگه تو موقعیت خوبی بودم بخاطر ماشینه و خوشگلیش ذوق مرگ میشدم اما الان؟… نه.
آروم به سمتش رفتم.
حضورمو حس کرد که به سمتم چرخید.
همین که نگاهش به چشمهام افتاد سرمو پایین انداختم.
خندید و سوار شد که اخمهام به هم گره خوردند.
پررو به جای معذرت خواهی میخنده!
دستگیرهی در جلو رو گرفتم و مکث کردم که آخرش شیشه رو پایین کشید و گفت: بشین دیر شد.
نفس عمیقی کشیدم و با گفتن یه بسم الله در رو باز کردم و نشستم.
در رو بستم و خوب به در نزدیک شدم.
به راه افتاد.
تمام مدت با ناخونهام بازی میکردم و سرم به زیر بود.
صدای آهنگو کمتر کرد و با خنده گفت: بپا یهو در باز نشه بیوفتی بیرون.
با حرص اخم کردم و سرمو به سمت شیشه چرخوندم.
– نمیخواد ازم خجالت بکشی.
دیگه نتونستم تحمل کنم، به طرفش چرخیدم و با حرص گفتم: خجالت نکشم؟ فقط با یه حوله جلوتون بودم.
کوتاه بهم نگاه کرد و خندید.
– هیکل خوبی داری، بدنسازی کار میکنی؟
از شرم گر گرفتم و داد زدم: هیکل من به شما چه؟ هان؟
به در زدم.
– اصلا وایسید میخوام پیاده بشم، من با شما هیچ جا نمیام.
پوفی کشید.
– مطهره خانم؟
بلند گفتم: میگم وایسید.
لبشو با زبونش تر کرد.
– آروم باش.
به در زدم.
– نمیخوام آروم باشم، وایسید.
نفسشو به بیرون فوت کرد و کنار خیابون وایساد.
خواستم پیاده بشم که زود قفل مرکزیو زد.
دلم هری ریخت و سریع به سمتش چرخیدم.
– بذارید برم.
آرنجشو به فرمون تکیه داد و با اخم گفت: من کار به کار بدنت ندارم که بترسی شاید یه بلایی سرت بیارم، من عوضی نیستم، اوکی شدی؟
چشمهامو بستم.
– استاد؟
محکم گفت: بهت گفتم بیرون از دانشگاه بهم نگو استاد.
نفس عمیقی کشیدم و چشمهامو باز کردم.
– میگم چون استادمید، غیر از استادی هم هیچ ارتباطی با من ندارید.
نفس عصبی کشید.
نیشخندی زد.
– نکنه تو مهمونی هم میخوای بهم بگی استاد؟
– اصلا صداتون نمیزنم، اگه هم حرفی داشتم میام رو به روتون میگم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– ببین مطهره…
اخم کردم.
چه زودم پسر خاله شد.
– مطهره نه، مطهره خانم یا خانم موسوی.
با پررویی گفت: من هر جور خواسته باشم صدات میکنم.
با تعجب گفتم: خیلی پررویید!
خندش گرفته بود اما سعی میکرد اخمشو نگه داره.
– ببین چی بهت میگم، تو رو دارم میبرم که شر اون دخترا رو از سرم کم کنم، ازت خواهش میکنم سوتی نده، بذار امشب به خوبی و خوشی بگذره، اونوقت منم سر قولم هستم، باشه؟
نفس عمیقی کشیدم.
نگاهش کوتاه بدنمو رصد کرد که مانتومو خوب روی رونهام انداختم و شالمو رو قفسهی سینم مرتب کردم.
– بخدا من نمیتونم اس...
با نگاهی که بهم انداخت لال شدم.
– ببینم بهم استاد بگی من میدونم با تو، فهمیدی؟
به در چسبیدم و سرمو بالا و پایین کردم.
– خوبه.
خواست ماشینو روشن کنه که آروم گفتم: منم ازتون میخوام چشمتون دیگه به جز صورتم… به هیچ جایی دیگم نگاه نکنه.
خندون بهم نگاه کرد اما یه دفعه لب خندونش جمع شد و جاشو به غم داد که ابروهام بالا پریدند.
– چیزی شده؟
نفس عمیقی کشید.
– نمیخواد نگران باشی که شاید با یادآوری بدنت داغ کنم و آخرش یه کاری باهات بکنم.
از اینکه اینقدر رک گفت لبمو گزیدم.
با تردید گفتم: چجوری بهتون اعتماد کنم؟ بهتون برنخورهها اما شما پسرید و راستشو بخواین من اصلا به پسرا اعتماد ندارم.
لبخند کم رنگ اما تلخی زد.
– من با بقیه فرق میکنم، نگران نباش.
رک گفتم: پسرا همشون همینو میگند.
نفس عمیقی کشید و به راه افتاد.
– اون چیزی که باعث نگرانی تو میشه رو من نمیتونم داشته باشم.
گیج گفتم: یعنی چی؟
دستی به ته ریشش کشید.
– بیخیال.
حالا که کنجکاوم کرده بود محال بود که دست از سرش بردارم.
کمی بهش نزدیکتر شدم.
– لطفا بهم بگید، منم قول میدم که دیگه بهتون استاد نگم و به جاش بگم آقا مهرداد.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– بیخیال مطهره، واسم سخته که اعتراف کنم.
با آرامش توی صدام گفتم: اما وقتی اعتراف کنید خودتون راحت میشید، حس میکنم یه چیزی درونتونه که بد داره عذابتون میده پس باید با یکی دردودل کنید، به جدم قسم میخورم که به کسی نمیگم، یه راز بین من و خودتون و خدا میمونه.
لبخند کم رنگی زد.
– آرامش توی صداتو دوست دارم.
ابروهام بالا پریدند اما مثل چی ذوق کردم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– الحق که یه سیدی.
لبخند خجالتگونهای زدم.
– شما لطف دارید، حالا میشه بگید؟
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.
صبر کردم تا بتونه حرف بزنه.
از کنجکاوی داشتم دیوونه میشدم.
دوست داشتم بدونم این استاد همه چیز تمومم چه مشکلی توی زندگیشه.
کم کم به حرف اومد.
– تو یه کلام میتونم بهت بگم، من…
دستی به ته ریشش کشید.
– من هیچ وقت و هیچ جوری… تحریک نمیشم.
ناباور زمزمه کردم.
– چی؟! یعنی هیچ وقت…
حرفمو ادامه داد.
– نمیتونم با یکی رابطه داشته باشم و حتی نمیتونم ازدواج کنم.
خیالم راحت شده بود اما بخاطر مشکلش غم وجودمو پر کرد.
– واسه یه مرد خیلی سخته.
کوتاه بهم نگاه کرد که با دیدن اشک توی چشمهاش حس بدی بهم دست داد.
– سخت نه مطهره، کابوس، مثل این میمونه که توی یه چاه تاریکی بندازنت و هیچ جوری به زمین نرسی و فقط سقوط کنی.
– خب، حتما دکترا راه حلی دارند براش.
تلخ خندید.
اونقدر تلخ که حتی تلخیشو تونستم مزه کنم.
– اگه درست میشد که این همه زمان نمیبرد!
دستی به صورتش کشید.
– بیخیال، دیگه درموردش حرف نزن فقط حالمو بدتر میکنه.
با غم به نیم رخش نگاه کردم.
با این غم چقدر معصوم به نظر میرسه.
از ته دلم دعا میکنم که درمان بشه.
با کمی مکث نگاه ازش گرفتم و به خیابون دوختم.
شنیدن این موضوع وادارم میکنه که امشب حرفهاشو گوش بدم تا یه مشکل اونم دردسر دخترا از زندگیش کم بشه.
نزدیک یه آپارتمان شیک و بزرگ وایساد.
کتشو برداشت و در رو باز کرد که کیفمو برداشتم و زودتر پیاده شدم.
پیاده شد و ماشینو قفل کرد.
همونطور که به سمت آپارتمان میرفتیم کت چرم مشکیشو پوشید.
از گوشهی چشم بهش نگاه کردم.
حیف این پسر با این هیکل و بازوهای ورزیده نیست خدا؟
چقدرم خوشتیپه! فکر کنم گونی هم بپوشه بهش میاد، کلا ذاتا جذابه لعنتی!
نفس عمیقی کشیدم.
خدا کنه هیچ کدوم از هم کلاسیهام اینجا نباشند.
از محوطه گذشتیم و از بین پنج آپارتمانی که بود وارد سومیش شدیم.
معلومه حسابی واحدهاش گرونه.
دکمهی آسانسور رو زد.
آرنجشو به دیوار تکیه داد و گوشیشو توی دستش چرخوند.
سرش که خم بود باعث شده بود تیکهای از موهاش توی صورتش بریزه و جذابترش کنه.
سریع با اخم نگاهمو ازش گرفتم و “استغفراللهی” گفتم.
در باز شد که اول من وارد شدم بعدم خودش.
دکمهی طبقهی پنجمو زد.
با صداش بهش نگاه کردم.
– امشب همه چیز به تو بستگی داره، هر کار گفتم انجام بدم.
– چشم.
لبخند کم رنگی زد.
در باز شد که بیرون اومدیم.
خواستم قدمی بردارم که جلومو گرفت و دستشو بالا آورد.
با تعجب بهش نگاه کردم.
– دستتو بده دیگه.
اخم کردم.
– عمرا!
پوفی کشیدم و به بازوش اشاره کرد.
– حداقل بازومو بگیر، اینکه دیگه پوست به پوست برنمیخوره!
– خب حالا نمیشه هیچ جاتونو نگیرم؟
سعی کرد نخنده.
از اونجایی که فکرم منحرفه از خجالت لبمو به دندون گرفتم.
اینبار خندید.
– انگار خیلی منحرفی!
اخم کردم.
– نخیرم، منکه حرفی بدی نزدم.
با خنده سری تکون داد.
– باشه، حالا هم بازومو بگیر.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خدایا ببخش.
دستمو دور بازوی پهن و مردونهش حلقه کردم که اگه بگم حس خوبی بهم دست نداد دروغ گفتم اما با یادآوری محمد همهی حسم پرید و لبخندم جمع شد.
به سمت یه واحد رفتیم.
صدای آهنگ از داخلش میومد و همینطور گاهی صدای خندهی دخترا.
از استرس قلبم تند میتپید.
میترسم خرابکاری کنم و اعتمادی که استاد بهم کرده رو بر باد فنا بدم.
در توسط یه پسر چهار شونه و حسابی شیک باز شد که ابروهاش بالا پریدند.
استاد با خنده گفت: چته؟
پسره نیشش باز شد و بهم اشاره کرد.
– دوست دختر جدیدته؟
اخمهام به هم گره خوردند.
خواستم بگم دوست دختر جد و آبادته اما دیدم خیلی حرفم مسخرهست، به هم ربط نداره.
استاد با خنده گفت: اول بذار بیام تو میگم کیه.
پسره خندید و به بازوش زد و کنار رفت.
همین که وارد شدیم همهی نگاهها به سمتمون چرخید که بیاراده بازوی استاد رو محکمتر گرفتم.
همه با ابروهای بالا رفته بهمون نزدیک شدند.
تک به تک سلام میکردند.
یکی از دخترا که حسابی هم وضعش خراب بود و معلوم بود کلهم عملیه با حرص گفت: مهرداد جان، دوست دخترت چرا این شکلیه؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
خواستم بازوشو ول کنم و دختره رو از سر تا پا پر از فحش کنم اما استاد مچمو گرفت و نذاشت.
– دوست دخترم نیست پروانه، نامزدمه.
یه لبخند پر غروری تحویلشون دادم.
همه با تعجب بهش نگاه کردند.
یه دختر همه رو کنار زد و با تعجب گفت: چی داری میگی؟ نامزد چیه؟
یه نگاه به من بعد به استاد انداخت.
یه دختر دیگه با پوزخند و حرص گفت: حتما داری دروغ میگی.
قبل از اینکه استاد حرفی بزنه گفتم: نه عزیزم، چه دروغی؟ مهرداد جان خیلی وقت بود منو میخواست اما من بهش جواب رد میدادم.
اوهوع، مهرداد جان تو حلقت مطهره، چه دروغی سر هم کردی!
یه دختر دیگه بهت زده گفت: این چی میگه مهرداد؟!
استاد با اخم گفت: فکر کنم شنیدی، حرفهاشم درسته، حالا این بحثو ببندید اومدیم اینجا خوش گذرونی.
یکی از مردا که سر کچل و بدن هیکلی داشت دستی زد.
– خب دوستهای عزیزم، حسابی از خودتون پذیرایی کنید اما…
با خنده گفت: شکمتونو واسه شام خالی نگه دارید.
بعضیها خندیدند و پراکنده شدند.
اون سه تا دختر نگاه عصبی بهمون انداختند و به سمت یه میز بیلیارد رفتند.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
چقدرم بزرگه اینجا!
تا خواستم سوتی بزنم جلوی خودمو گرفتم.
چه معماریه معرکهای داره.
با کشیده شدنم قدم برداشتم.
با دیدن یه میز پر از خوراکی بازوشو ول کردم و به سمتش رفتم اما یه دفعه بازومو گرفت و با خنده گفت: بذار برسی بعد.
پوکر فیس بهش نگاه کردم که باز خندید.
به سمت مبلهایی که عدهای دختر و پسر روش نشسته بودند رفتیم اما تموم حواسم به اون خوشمزههای روی میز بود.
یه مبل دو نفره خالی بود که روش نشستیم.
خواستم ازش فاصله بگیرم اما دستشو دور کمرم حلقه کرد و به سمت خودش کشوندم که از خجالت لبمو گزیدم و آروم گفتم: دستتونو بردارید.
نزدیک گوشم گفت: عادی رفتار کن مطهره.
از برخورد گرمی نفسش به گوشم یه جوری شدم.
– خب مهرداد دیوونه، چه خبرا؟ از نامزدی بگو.
یکی از دخترایی که رو پای همون پسره نشسته بود گفت: نگو که میخوای بری تو ردهی متاهلا!
استاد خونسرد گفت: آره، چشه؟ وقتی یکیو دوست داشته باشی متاهل شدنو به جون میخری.
حرفهاش حس خوبی بهم نمیداد، برعکس، غم درونم و دلتنگیم واسه حرفهای محمد رو بیشتر میکرد.
– اینکه آره، حالا کی قراره بیایم عروسی؟
استاد: هنوز مشخص نیست.
یه دختر با خنده گفت: قیافههای پروانه و اسما و نیلوفر رو دیدی؟
استاد پوزخندی زد.
– باید بفهمند نمیتونند خودشونو به من بچسبونند.
– حالا چرا با نگار کات کردی؟
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
دوست دختر داشته!
– هردومون دیدیم زیادی تو پر و پای همیم، گفتیم کات کنیم بهتره.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
عدهای داشتند بیلیارد بازی میکردند.
عدهای گوشهای وایساده بودند و نوشیدنی یا چیز دیگهای میخوردند، عدهای هم مثل ما روی مبلها نشسته بودند.
با صدای زنگ همهی نگاهها به سمت در چرخید.
همون پسره در رو باز کرد که ماهان با یه دختر وارد شد.
پسر کله کچل: برادر دیوونهی تو هم اومد.
ماهان با همه خوش و بش کرد و درآخر به سمت ما اومد.
مشتشو به مشت همه کوبید و سلام کرد.
درآخر با استاد محکم دست داد و سلام کرد.
به من نگاه کرد و شیطون گفت: سلام مطهره خانم.
به دست استاد نگاه کرد.
– چه عاشقانه نشستید!
با حرص بهش نگاه کردم.
آستین استاد رو گرفتم تا دستشو از دور کمرم بردارم اما به پهلوم چنگ زد که وجودم زیر و رو شد و نفس تو سینم حبس شد.
دختره با ناز گفت: سلام آقا مهرداد.
استاد فقط سر تکون داد.
به من نگاه کرد و سلامی کرد که جوابشو دادم.
تا ماهان خواست بشینه استاد لگدی به پاش زد و گفت: نشین برو یه چیزی بیار بخوریم.
خندم گرفت.
ماهان چپ چپ بهش نگاه کرد.
– خودت برو.
استاد با اخم گفت: حرف برادر بزرگترتو گوش کن، یالا زود.
پوفی کشید و دست دختره رو کشید و به سمت خوراکیها برد که حسابی خوشحال شدم.
ایول داره خوراکی میاد.
به استاد نگاه کردم و آروم گفتم: میشه دستتونو بردارید، دارم اذیت میشم.
بهم نگاه کرد و با بدجنسی گفت: چجوری داری اذیت میشی دانشجو کوچولو؟
اخم کردم و کشیده گفتم: استاد؟
حرص نگاهشو پر کرد و چنگی به پهلوم زد که از دردش لبمو به دندون گرفتم.
نگاهش به سمت لبم کشیده شد که با استرس زود ولش کردم.
– اینقدر به لب من نگاه نکنید، عه!
صورتشو نزدیکتر کرد که ضربان قلبمو بالا برد.
به چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: حالا نگاه کنم، چی میشه؟
نالیدم: برید عقب، لطفا.
– یه کم طبیعی رفتار کن.
– آخه چقدر دیگه طبیعی؟! بیام توی حلق شما که طبیعی جلوه کنه؟
به لبم نگاه کرد که آب دهنمو با صدا قورت دادم.
– خب اگه ببوسمت طبیعی تر میشه.
اخم کردم.
– دیروز بهم ثابت شد که خیلی شرید، امروزم بهم ثابت شد که خیلی پررویید! اصلا چجوری اومدید توی خونم؟
به چشمهام نگاه کرد.
– یعنی اونموقع دوست داشتم کلتو بکنم، من از بدقولی خیلی بدم میاد، اومدم بالا هر چی در زدم جواب ندادی، نگو که خانم رفته توی حموم و آهنگم صداشو بالا برده.
نگاهمو ازش گرفتم و به اون طرف نگاه کردم.
صورتشو نزدیک کرد.
– نگران شدم از نگهبان خواستم بیاد در رو باز کنه.
دستمو روی گوشم گذاشتم.
– خیلوخب برید عقب گوشم آتیش گرفت.
شیطون گفت: از چه لحاظ آتیش گرفت؟
بهش نگاه کردم.
چقدر این بشر پرروعه!
خواستم حرفی بزنم اما با صدای ماهان سکوت کردم و استادم عقب کشید که نفس آسودهای کشیدم.
– اینم خوراکی.
به همراه همون دختره و یه پسر دیگه میوه و چیپس و پفک و پففیلو آورد و روی میز بزرگی که وسط مبلها بود گذاشت.
استاد کاسهی چیپسو برداشت و روی پاش گذاشت که صدای اعتراض همه بلند شد.
با خنده گفت: حرف نزنید، میدونید که چیپس دوست دارم.
چندتاشون چشم غرهای بهش رفتند که پررو بازم خندید.
ماهان و اون دختره هم نشستند.
ماهان: خب، چه خبرا زن داداش؟
با تعجب بهش نگاه کردم.
این به من میگه زن داداش؟!
به خودم اشاره کردم.
– با منید؟
– نه پس با عمهمم، یه داداش بیشتر دارم؟
بعضیها مشکوک بهم نگاه کردند.
خودمو جمع کردم و هل خندیدم.
– چیزه، میدونید، زیاد به این واژه هنوز عادت نکردم آخه همه چیز یهویی شد.
آهانی گفتند.
با نزدیک شدن پروانه همه سکوت کردند.
رو به روی استاد وایساد.
– میخوام باهات حرف بزنم.
با اخم گفتم: هر چی داری همینجا بگو.
– تو دخالت نکن.
ابروهام بالا پریدند.
– دخالت نکنم؟ تو داری به شوهرم میگی!
ماهان خندون ابروهاشو بالا داد و دستی به لبش کشید.
پوزخندی زد.
– شوهرت؟
به استاد نگاه کرد.
– لطفا.
استاد بهم نگاه کرد.
بیخود و بیجهت اخم داشتم و دوست نداشتم بره.
– برمیگردم.
با کاری که کرد درجا شکه شدم.
گونمو بوسید و بلند شد و همراه دختره رفت.
دستمو روی گونم گذاشتم و بهت زده به رفتنش نگاه کردم.
با چیزی که به شکمم خورد به خودم اومدم و بهش نگاه کردم.
یه آجیل بود.
سرمو بالا آوردم تا ببینم کار کیه که دیدم ماهان بیصدا گفت: ضایع بازی درنیار.
اخم کردم و درست نشستم.
به چه حقی گونمو بوسید؟
با یادآوری گرمی لبش روی گونم یه جوری شدم.
– عزیزم، انگار نمیبوستت که اینقدر شکه شدی!
لبمو گزیدم.
حالا چی بگم؟
به جای من ماهان گفت: شکه شد چون مهرداد تو جمع نمیبوستش.
همون دختره با تعجب گفت: وا! چرا؟!
– چون من ازش خواستم، خوشم نمیاد.
خندید.
– خجالت میکشی؟
به اجبار خندیدم.
– آره.
از رو پای پسره بلند شد و کنارم نشست.
به بازوم زد.
– راحت باش بابا.
دستشو دراز کرد.
– لیندا.
لبخندی زدم و باهاش دست دادم.
– مطهره.
لبخندی زد.
– ازت خوشم میاد، چهرهی مظلوم و با نمکی داری.
خجالتزده دستی به شالم کشیدم.
– نظر لطفته عزیزم.
– حالا مهرداد…
کلامش با صدای گوشیم قطع شد.
کیفمو باز کردم و گوشیمو برداشتم.
با دیدن “محدثه” گفتم: ببخشید، اینو باید جواب بدم.
– راحت باش.
بلند شدم و به سمتی رفتم.
جواب دادم و بیمقدمه گفتم: صبر کن برم یه جا که صدای آهنگ کمتر بیاد.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
با دیدن یه راهرو که فکر کنم به سمت اتاقها میرفت تند به سمتش رفتم و واردش شدم.
داخلش سه تا در اتاق بود.
گوشیو به گوشم چسبوندم.
– سلام.
کشیده گفت: سلام، خوش میگذره؟
صدای عطیه اومد.
– با استاد؟
با طعنه گفتم: همه چیز خوبه، شما خوش میگذره تو شهربازی؟
با بدحنسی گفت: عالیه عزیزم، عالی.
#مهـرداد
عصبی ازش دور شدم.
دخترهی هرزه، فکر میکنه آدمیم که خام حرفهاش بشم!
تازه لادن دست از سرم برداشته و از شرش راحت شدم، حالا این داره به پر و پام میپیچه.
به بچهها نزدیک شدم.
با ندیدن مطهره اخمهاش شدید به هم گره خوردند.
– مطهره کجاست؟
ماهان با اخم گفت: حالت خوبه؟ چی بهت گفت که اینقدر به هم ریختی؟
چنگی به موهام زدم.
– فقط زر زد اعصابمو به هم ریخت، کجاست؟
– رفت تلفن جواب بده.
به طرفی اشاره کرد.
– اینوری رفت.
با فکر به اینکه شاید بازم اون پسره باشه خونم به جوش اومد و به اون سمت تند قدم برداشتم.
وارد راهرو شدم که پشت بهم همونطور که انگشتشو روی دیوار میکشید و جلو میرفت دیدمش.
– چی داری میگی؟ از خجالت آب شدم.
دست به سینه به حرفهاش گوش دادم.
با حرص گفت: زهرمار، بخدا استادی به این پررویی ندیده بودم!
عصبانیتم پرید و خندم گرفت.
– آره، برو زیادی زر زدی.
?
??
ابروهام بالا پریدند.
خندید.
– خودتی، خداحافظ.
گوشیو پایین آورد و به سمتم چرخید که با دیدنم هینی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت.
دست به جیب به سمتش رفتم.
– به من میگی پررو؟
با استرس خندید.
– سلام، شما اینجا بودید؟ رفته بودید که!
کنارش وایسادم که به سمتم چرخید.
– کی بهت زنگ زد؟
اخم کرد.
– نکنه واقعا باور کردید که نامزدمید؟
با حرص ادامه داد: من ازتون پرسیدم که دختره چی گفت؟
بهش نزدیک شدم که به دیوار چسبید.
– دوست نداشتی که پیشنهاد صحبت کردنشو قبول کنم؟
سعی میکرد جدی باشه ولی چندان موفق نبود.
– نه، اصلا کارای شما به من چه آخه؟
دستمو کنار سرش گذاشتم که به وضوح صدای قورت دادن آب دهنشو شنیدم.
– ب… برید عقب اس…
سریع انگشتهامو روی لبش گذاشتم که با چشمهای گرد شده بهم نگاه کرد.
با اخم گفتم: چرا نمیفهمی که نباید بهم بگی استاد؟ هان؟
با استرس گفت: ببخشید، دیگه نمیگم حالا برید عقب.
نگاهم به سمت لبش کشیده شد.
تموم اجزای بدنم وادارم میکردند که ببوسمش.
نمیدونستم این حس چیه اما هر چی بود منو به سمت بوسیدنش میکشید.
هیچ لبی حتی لب گوشتی که پسرا معتقدند جون میده واسه بوسیدن وادار به بوسیدنم نمیکنه اما این لب ظریف…
#مـطـهـره
قلبم انگار توی حلقم میزد و شدید گرمم شده بود.
نگاهش به لبم اذیتم میکرد.
میترسیدم ببوستم چون خیلی بد نگاه میکرد.
من حتی محمدم نبوسیدتم، یعنی هیچ تجربهی بوسهای نداشتم، بوسهی چندش آور ارشیا هم که اسمشو نمیشه گذاشت بوسیدن.
نفس بریده گفتم: میخوام برم خونه.
بالاخره اون نگاه لعنتیش به سمت چشمهام کشیده شد.
– تا وقتی من نگم خونه نمیری.
نگاهی به اول راهرو انداخت که گردنش به چشمم خورد.
بهم نگاه کرد که نگاهمو بالا آوردم.
آروم گفت: باید ببوسمت پس مخالفت نکن.
با چشمهای گرد شده گفتم: چی دارید میگید؟!
– پروانه پشت راهرو وایساده، شک کرده که ما دوتا نامزدیم، باید طبیعی جلوه بدیمش.
به عقب هلش دادم اما فقط کمی به عقب رفت و باز فاصله رو پر کرد.
با اضطراب گفتم: لطفا…
با اخم آروم گفت: یه باره.
خدایا چه غلطی کردم پیشنهادشو واسه یه نمره قبول کردم.
باز به لبم نگاه کرد.
– اذیت نکن، فقط یه بوسهست.
اینو گفت و بلافاصله لبشو روی لبم گذاشت که نفسم بند اومد و یه حس عجیبی وجودمو پر کرد.
دستشو کنار صورتم گذاشت.
محکم و پرنیاز میبوسیدم.
دیگه نتونستم رو پاهام وایسم و نزدیک بود بیوفتم اما سریع دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم که ضربان قلبمو بالاتر برد و نفس تو سینم حبس شد.
دستهامو روی شونههاش گذاشتم تا به عقب ببرمش اما جونی نداشتم.
چشمهامو روی هم فشار دادم.
مثل وقتی که ارشیا بوسیدم حالم به هم نخورد، برعکس، یه جور عجیبی شدم، یه جور خیلی عجیب.
درآخر گاز ریزی از لبم گرفت و کمی عقب کشید که نفس زنان و درحالی که از شرم عرق سرد کرده بودم بهش نگاه کردم.
باز به لبم چشم دوخت و آروم گفت: لعنتی چی داری که حتی سیر نمیشم!
دستمو روی لبم گذاشتم.
– دیگه بهتون اجازه نمیدم.
به چشمهای ملتمسم نگاه کرد.
– برید عقب وگرنه میرم همه چیو خراب میکنم و میگم که نامزد نیستیم.
مچمو گرفت و سعی کرد دستمو پایین بیاره.
– فکر نکنم تو شرایطو تعیین کنی دانشجوی عزیزم.
دستمو یه ضرب پایین کشید.
– استاد…
خواست لبمو ببوسه که سرمو چرخوندم و این بار با بغض گفتم: به جون عزیزترین کستون قسمتون میدم دیگه اینکار رو نکنید.
تنها چیزی که ازش شنیدم سکوت بود.
آروم نگاهمو به سمتش چرخوندم که دیدم یه جور عجیب و خاصی داره بهم نگاه میکنه.
بیحرف به نگاه عجیبش خیره شدم.
بالاخره لب باز کرد.
– مطهره؟
– ب… بله؟
دستشو کنار سرم جا به جا کرد و چشمهامو بست.
از بابت اینکه تحریک نمیشه خیالم راحت بود اما نمیدونم چرا داشت اینکارها رو میکرد!
یه دفعه درست وایساد و با قدمهای تند و بلند ازم دور شد و چنگی به موهاش زد.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و چشمهامو بستم.
سعی کردم خودمو آروم کنم.
این چش شده بود؟!
بیاراده دستم روی لبم رفت.
نفس عمیقی کشیدم و به بیرون از راهرو راه افتادم.
دیگه نمیتونم اینجا باشم.
از راهرو بیرون اومدم.
به مبلها نزدیک شدم اما استاد رو ندیدم.
همهی نگاهها به سمتم چرخید.
لیندا: چیزی شده مطهره جون؟ چرا مهرداد اینقدر کلافه رفت توی آشپزخونه؟
کیفمو برداشتم.
– از خودش بپرس.
اینو گفتم و به سمت در رفتم که ماهان بلند گفت: کجا میری؟
جوابشو ندادم.
چیزی به در نرسیده بود که یه دفعه ماهان با دو جلوم وایساد.
با اخم گفت: کجا میری؟
– دقیقا به شما چه ربطی داره؟ برید کنار میخوام برم.
گوشیشو درآورد.
– اول باید معلوم بشه بین تو و مهرداد چه اتفاقی افتاده بعد اگه مهرداد گذاشت میری.
دست به سینه پوفی کشیدم.
– بیا دم در.
-…
– میخواد بره.
چیزی نگذشت که صداشو شنیدم.
– کجا میری؟
به سمتش چرخیدم.
– کجا دیگه؟ خونه.
اخم کرد.
– لازم نکرده، تا وقتی من اینجا هم تو هم باید باشی.
پوزخندی زدم.
-اختیارم که دست خودمه.
چرخیدم و خواستم ماهانو کنار بزنم اما بازومو گرفت و به سمتی کشوندم که نفس عصبی کشیدم.
– گفتم میخوام برم.
چیزی نگفت و وارد آشپزخونه شد.
هیچ کسی داخلش نبود.
از اینکه باز باهاش تنها شدم استرسم گرفت.
ولم کرد و کلافه دستی به گردنش کشید.
– یه امشب بذار بگذره، خواهش میکنم، من رو تو حساب کردم.
نالیدم: حالم خوب نیست اس… چیزه… حالم خوب نیست، بذارید برم.
اخم کرد.
– چرا؟ چی شده؟ ببرمت بیمارستان؟
جلوی لبخندمو گرفتم.
– نه، فقط حالم داره از اینحا به هم میخوره، تریپ هیچ کدوم به من نمیخوره، تازشم، جایی که مشروب باشه جای من نیست.
دستهامو توی هم قفل کردم و مظلوم گفتم: لطفا.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– خیلوخب، بیا بریم.
با خوشحالی از جا پریدم.
– ممنونم.
سری به چپ و راست تکون داد و از کنارم رد شد که چرخیدم و پشت سرش رفتم.
وسط هال وایساد و بلند گفت: ما داریم میریم، خداحافظ.
عدهای به سمتمون دویدند.
حالا هی این بگو، هی اون بگو.
درآخر راضی شدند ولمون کنند که از خونه بیرون اومدیم…
توی ماشین نشستیم.
روشنش کرد و به راه افتاد.
– شام نخورده نمیبرمت خونه.
اومدم مخالفت کنم که دستشو بالا برد.
– مخالفتی نشنوم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
کمی بیشتر ازش فاصله گرفتم.
بیشعور چجوری هم بوسیدم!
اخمی روی پیشونیم نشست.
نیم نگاهی بهم انداخت.
– با یه من عسلم نمیشه خوردت! اخمهاتو باز کن.
با همون حالت بهش نگاه کردم.
– من اخم کردم، به شما چه؟
ابروهاش بالا پریدند.
– به نظرتون یه معذرت خواهی بهم بدهکار نیستید؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– واسه بوسیدنت؟
چه رکم میگه!
– اینجور فکر کنید.
– من بخاطر پروانه اینکار رو کردم وگرنه هرگز همچین کاری نمیکردم، کششی سمتت ندارم که بخوام ببوسمت.
پوزخندی زدم.
– آره معلومه، پس چرا اونقدر تند و محکم…
تازه فهمیدم چی دارم میگم که از خجالت لبمو گزیدم.
با ابروهای بالا رفته گفت: ادامهش، تند و محکم چی؟
– هیچی.
با بدجنسی گفت: میخواستی بگی تند و محکم میبوسیدمت؟
سرمو به سمت شیشه چرخوندم و دستمو زیر چونم زدم.
– خب حالا بداخلاق نشو، دارم میبرم بهت شام بدم که معذرت خواهی بشه دیگه.
سعی کردم لبخند نزنم و اخممو نگه دارم.
بازومو گرفت که دستشو پس زدم و انگشت اشارمو به سمتش گرفتم که یه دستشو بالا برد.
– باشه باشه، آرام باش حیوان.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
انگار فهمید چی گفت که دستشو روی دهنش گذاشت و با خنده گفت: معذرت میخوام، از بس به ماهان گفتم تیکه کلامم شدم.
با همون حالت گفتم: ناسلامتی استاد این مملکتید! تا حالا همچین استادی ندیده بودم!
خندید و گفت: خوبه که یه استاد شیطون داشته باشی، نکنه میخواستی از اون مغرورا باشه که نتونی سر کلاسش نفس بکشی؟
آروم خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم که کوتاه بهم نگاه کرد.
– آهان، حالا شد، چهرهی مهربون بیشتر بهت میاد تا برج زهرمار.
اینبار بلندتر خندیدم.
– بخدا با این کارا و حرف هاتون دیگه نمیتونم به عنوان استادم ببینمتون.
کمی به سمتم خم شد.
– مثلا به عنوان کی میبینیم؟
– یه پسر شر.
با خنده گفتم: بهم حق بدید که روز اول به عنوان یه دانشجو دیدمتون.
خندید و ضبطو روشن کرد و صداشو بالا برد.
بلند گفت: تو هنوز منو کاملا نشناختی دانشجو کوچولو.
با حرص بلند گفتم: اگه یه بار دیگه بهم بگید دانشجو کوچولو منم بهتون میگم…
کشیده ادامه دادم: استاد.
با حرص نیم نگاهی بهم انداخت که با لبخند پیروزمندانه به صندلی تکیه دادم و به بیرون چشم دوختم.
به سمتم خم شد که به در چسبیدم.
– سر کلاس دارم برات.
اینبار من با حرص بهش نگاه کرد که با بدجنسی خندید.
خدایا امسال آخر و عاقبتمو از دست این استاد روانی به خیر کن؛ آخه استادم اینقدر شر؟ مگه داریم؟ مگه میشه؟
********
جلوی آپارتمان یه ضرب زد رو ترمز که سریع دستهامو روی داشبورد گذاشتم و نفس پر حرصی کشیدم.
بهش نگاه کردم که دیدم با لذت داره به حرص خوردنم نگاه میکنه.
به کیفم چنگ زدم و همونطور که با حرص بهش نگاه میکردم در رو باز کردم.
– خوش حالم که دیگه رسیدم، خداحافظ.
با خنده گفت: فردا بعدازظهر با من کلاس داری.
با یادآوری این، محکم به پیشونیم زدم و پیاده شدم که صدای خندهشو شنیدم.
در رو محکم بستم و خم شدم.
– خداحافظ.
دستشو بالا گرفت.
– خداحافظ.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و چرخیدم و به سمت آپارتمان رفتم.
صداشو شنیدم.
– از اینکه رسوندمت نمیخوای تشکر کنی؟
بدون توجه به اینکه استادمه برو بابایی نثارش کردم.
وارد آپارتمان شدم و یه نفس راحت از خلاص شدن از دستش کشیدم.
اگه بگم تا رستوران چیکار به سرم آورد! رسما سکتهم داد با اون رانندگیش.
با خستگی کلید توی قفل انداختم و در رو باز کردم.
همین که وارد شدم اون دوتا رو دیدم که با چشمهای ریز شده دست به سینه روی مبل نشستند و بهم نگاه میکنند.
در رو بستم و کفشمو درآوردم.
– سلام.
دوتاشون: سلام.
به سمت تک اتاقی که بود رفتم.
محدثه بلند گفت: زود بیا باهات کار داریم.
پوفی کشیدم و وارد اتاق شدم.
یعد از اینکه لباسهامو عوض کردم خودمو روی تخت انداختم، دستمو زیر بالشت بردم و چشمهامو بستم.
چیزی نگذشت که بالشت از زیر سرم کشیده شد که بیحوصله پوفی کشیدم و چشمهامو باز کردم که دوتا عزرائیل بالای سرم دیدم.
عطیه جدی گفت: زود باش تعریف کن.
دستهامو زیر سرم بردم.
– چیز خاصی اتفاق نیفتاد، رفتیم اونجا سه تا دختر بودند که کلی عصبی شدند، شام خوردیم و الانم اینجا درخدمتتونم.
محدثه مشکوک گفت: هیچ اتفاق رمانتیکی هم نیفتاد؟
با یادآوری بوسیدنش خجالت وجودمو پر کرد و بی اراده لبمو با زبونم تر کردم
– نه، فیلم که نیست خواهر من، زندگیه واقعیه.
کنارم نشستند.
– شما چه خبر؟
محدثه گوشیشو روشن کرد و شیطون گفت: ببین چه اطلاعاتی کسب کردیم مطی، بلند شو.
کنجکاو بلند شدم.
بهم نگاه کرد.
– رفتیم شهربازی، سه تا از دخترای همکلاسیمونو دیدیم، چندتا اطلاعات مشتی از استاد رادمنش کسب کردم.
ابروهام بالا پریدند.
– خب؟
– فهمیدم استاد مدلینگه.
با چشمهای گرد شده داد زدم: چی؟!
هردوشون خندیدند.
محدثه: اسمشو توی گوگل سرچ کردم اینستاگرامشو پیدا کردم.
با همون حالت گفتم: واقعا مدلینگه؟
سر تکون داد و صفحهی گوشیشو بهم نشون داد.
– این پیجش.
متعجب به صفحه نگاه کردم.
با عکسهایی که دیدم نفسم رفت.
یا خدا! جذابیت از این عکسها میباره.
گوشیشو ازش گرفتم و خودم تک به تک عکسها رو دیدم.
تعجبم واسه این بود که امشب کنار یه مدلینگ بودم، باهاش شام خوردم و…
لبمو گزیدم.
– حتی بوسیدتم.
عطیه بازوشو به بازوم زد و شیطون گفت: تو که مدلینگها رو خیلی دوست داری، استادمونو هم دوست داری؟
با یه ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم.
– زر نزن.
آیدی پیجشو سریع حفظ کردم و گوشیو به صاحبش برگردوندم.
– مدلینگه خوش به حال زنش…
بالشتو برداشتم و روش خوابیدم.
– حالا هم بکپید ساعت یازدهست خوابم میاد.
محدثه: ایش، بیذوق، هنوز اطلاعات داشتما!
سعی کردم خودمو کنجکاو نشون ندم.
– بگو.
گوشیشو روی میز گذاشت.
– میگند قبلا میخواسته با یه نفر به اسم لادن مرادی ازدواج کنه.
مثل جت سرجام نشستم.
– چی؟! ازدواج کرده؟!
با لبخند بدجنسی به هم نگاه کردند.
عطیه: انگار اونم میخواد تورش کنه که رو قضیهی ازدواجش حساسه!
با عصبانیت گفتم: ببین…
دستهاشو بالا گرفت.
– باشه باشه جوش نکن.
محدثه با خنده گفت: نه، نامزد بودند، نزدیک عروسیشون بوده که یه دفعه از هم جدا میشند و هیچ کسی هم دلیلشو نمیدونه، دختره هم مدلینگه.
نامحسوس نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
– آدرس پیج دختره رو داری؟
– آره، سرچ کردم.
الحق که همیشه ته و توی ماجراها رو به طور کامل درمیاره.
پیجشو آورد که گوشیو از دستش گرفتم.
با چشمهای کمی ریز شده به عکسها نگاه میکردم.
تو میخواستی با استاد ازدواج کنی؟
اونقدر پایین اومدم تا بالاخره با یه عکس که با استاد گرفته بود رسیدم.
استاد دستشو دور گردنش حلقه کرده بود و عکس سلفی بود.
نمیدونم چرا یه حس بدی بهم دست داد.
پایینشو خوندم.
“پایان قصهی دونفر همیشه تا پای پیری و مرگ نیست!”
اونقدر نگاهم رو عکس طولانی شد که آخرش محدثه گوشیو از دستم کشید و بشکنی زد.
– کجایی؟
پلکی زدم و بهش نگاه کردم.
– چی؟… هیچی.
سرمو روی بالشت گذاشتم و خودمو زدم به بیخیالی و چشمهامو بستم.
– برید بخوابید چراغم زود خاموش کنید خوابم میاد.
هردوشون بلند شدند.
مچمو روی پیشونیم گذاشتم.
شاید عاشقش بوده… شاید…
کلافه به پهلو خوابیدم.
اصلا به من چه؟
شاید بخاطر عشقش به دخترهست که میخواست اون دخترا رو از خودش دور کنه، شایدم نه.
حس کردم چراغها خاموش شد.
صدای پایین رفتن تخت هردوشونو شنیدم.
عطیه: شب بخیر.
محدثه: شب تو هم بخیر.
پتو رو روم کشیدم.
عطیه: الو آخری؟
دستمو بالا گرفتم.
– شب بخیر.
دستمو زیر بالشت بردم و چشمهامو باز کردم.
اون دستمو روی لبم گذاشتم.
هنوز انگار داغی لبشو حس میکردم.
#مهـرداد
دستهامو زیر سرم گذاشته بودم و تو اون تاریکی اتاق که تنها با نور ماه کمی روشن میشد به سقف خیره بودم.
با یادآوری بوسیدنش لبمو با زبونم تر کردم.
چه حس قشنگی بود! واقعا عجیبه واسه بوسیدنش اینقدر حریص شدم!… چطور این اتفاق افتاد؟! یادم باشه از دکترم وقت بگیرم برم باهاش درمیون بذارم، شاید خبر خوبی باشه شاید هم نه.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با یادآوری حرص خوردنهاش و موقع رانندگی و لایی کشیدنام که چشمهامو میگرفت و جیغ میزد آروم خندیدم.
این دختر همهی کارهاش واسم جالبه.
حالا هم که قراره تو شرکت بابام بیاد و استخدام بشه، این یعنی که بیشتر میبینمش.
به پهلو خوابیدم و چشمهامو بستم.
فردا با یه برند قرارداد دارم و نباید خوابآلود باشم.
یعنی مطهره میدونه مدلینگم یا اینکه کلا تو فاز بیشتر دخترای امروزی که واسه مدلینگها غش و ضعف میکنند نیست؟
#مـطـهـره
با خوشحالی از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم.
وایی از حرفهاش که معلوم بود استخدامم میکنند ولی بالاخره تا ساعت دوازده باید منتظر خبرشون باشم.
نگاهی به ساعت انداختم.
دیگه وقت دانشگاه رفتنمه.
وایی بازم اون استاد دیوونمو باید ببینم!
از این فکر خندم گرفت.
بعد از اینکه از نگهبان درخواست آژانس کردم و زنگ زد و آژانس اومد داخل ماشین نشستم و اسم دانشگاهمو گفتم که به راه افتاد…
وارد کلاس شدم که با دیدن اون دوتا به سمتشون رفتم.
باهاشون دست دادم.
– سلام، سلام.
عطیه: سلام، چی شد؟
روی صندلی کنارش نشستم و کولمو به صندلی آویزون کردم.
– فکر کنم استخدامم میکنند، استخدام بشم یه کم بگذره شماها رو هم میارم کنار خودم.
محدثه با لبخند عمیقی گفت: دمت گرم جیگرم.
کوتاه خندیدم.
به طرفی اشاره کرد.
– اون سه تا دختر که کنار هم نشستند رو میبینی؟
کوتاه بهشون نگاه کردم.
– خب؟
خندید و آروم گفت: سه تاشون شرط گذاشتند هر کدوم بتونه استاد رادمنشو رام خودش کنه یا حتی واسه یه شب باهاش بخوابه باید اون دونفر دیگه هرکدوم یه میلیون بهش بدند.
پوزخندی زدم.
– بهتره بهشون بگی هیچ کدومشون موفق نمیشند.
هردوشون ابروهاشونو بالا دادند.
عطیه: از کجا میدونی؟
شیطون گفت: نکنه خودت…
با نگاهی که بهش انداختم لال شد و سعی کرد نخنده.
– استاد واسه اینکه شر اون دخترا رو از سرش کم کنه دیشب منو برد مهمونی، حالا بیاد…
با بلند شدن همه و ورود استاد ساکت شدم و بلند شدیم.
سر تا پاشو برانداز کردم.
مثل همیشه خوشتیپ.
دم کلاس وایساد.
– میریم کارگاه.
ابروهام بالا پریدند.
یکی از پسرا با تعجب گفت: مگه نگفتید امروزم تئوری داریم؟
استاد: برنامه ریزیمو عوض کردم؛ زود باشید.
اینو گفت و بازم بیرون رفت.
همگی کیفهامونو برداشتیم و از کلاس بیرون اومدیم.
پشت سرش از پلهها بالا رفتیم.
صدای یکی از دخترا رو شنیدم.
– خداییش میبینی چقدر جذابه! خوش به حال زن یا دوست دخترش.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
نمیدونم چرا دوست ندارم دخترا ازش تعریف کنند.
کلافه کولمو روی دوشم جا به جا کردم.
وارد کارگاه شدیم که کلی کامپیوتر دیدم.
کامپیوترها دور تا دور کارگاه چیده شده بودند و یه فضای خالی بزرگیو وسط درست کرده بودند و چوب های ام دی اف باعث میشد هر مانیتور واسه بغلی مشخص نباشه.
هر کدوم رو به روی یه کامپیوتر نشستیم.
کنارم محدثه بود و اونورم کلا خالی از صندلی بود چون به دیوار نزدیک بودم.
صدای استاد بلند شد که به طرفش چرخیدم.
– کامپیوترها رو روشن کنید، اما قبلش یه مسئلهایو بهتون بگم، شاید هفتهی بعد کلاس نداشته باشیم چون باید برید شمال، امسال جشنوارهی پویانمایی اونجا برگزار میشه، دانشگاه تموم کارهاشو انجام میده، اگه قطعی باشه خود آقای معینی بقیهی نکاتو بهتون میگه.
لبخندی روی لبم نشست.
وایی شمال! عاشقشم.
کامپیوترها رو روشن کردیم.
بالاخره بعد از گفتن یه سری نکات و آشنایی با نرم افزارهای مربوطه اجازه داد که یه کم مطالبو هضم کنیم.
عطیه با ذوق گفت: وایی دخترا، میبینید بالاخره داریم به آرزومون می رسیم؟
آروم خندیدم.
– آره؛ یه شرکت میزنیم به اسم…
به حالت نمادین تابلویی رو روی هوا با حرکت دست کشیدم.
– انیمیشن سازان ایران.
هر سه تامون آروم خندیدیم اما با صدای استاد صاف سرجاهامون نشستیم.
– آخر کلاس، حرف نزنید نگاهتون به کامپیوتر خودتون باشه.
دستمو روی قفسهی سینهم گذاشتم و آروم با مسخرگی گفتم: چشم استاد.
اون دوتا هم ریز خندیدند.
یه کم الکی گزینههای نرم افزار رو امتحان کردم.
کلا فضولم، هر نرم افزاری دستم بیوفته کلهمشو امتحان میکنم حتی اگه بلد نباشم.
چیزی نگذشت که یکی کنارم اومد.
با دیدن استاد هل کرده سریع برنامه رو مینیمایز کردم.
دست به سینه مشکوک آروم گفت: چیکار کردی؟ ببینم.
با خودکارم سرمو خاروندم.
– هیچی، داشتم حرفهای شما رو بررسی میکردم.
سرشو بالا و پایین کرد و یه دفعه ماوسو از زیر دستم بیرون کشید و برنامه رو میکسیمایز کرد که لبمو گزیدم.
خندون بهم نگاه کرد.
– اینها دقیقا چیند؟
حق به جانب گفتم: داشتم امتحان میکردم ببینم گزینهها چیان.
– کار خوبی میکنی.
همونطور که خم بود ماوسو به سمت دستم فرستاد.
– ادامه بده.
با اخم گفتم: بفرمائید سرجاتون بشینید استاد.
– نمیخوام.
تعجب کردم.
چقدر پرروعه!
باز نگاه گستاخش لبمو شکار کرد که سریع سرمو به سمت کامپیوتر چرخوندم و اخم کردم.
دستش که پشت سرم روی صندلی نشست باعث شد سریع تکیهمو بگیرم و مو به تنم سیخ بشه.
آرومتر از قبل گفت: راستشو بخوای هنوز طعم لبت با خیس کردن لبم حسش میکنم.
از خجالت چشمهامو روی هم فشار دادم.
– تا حالا…
اما کلامش با صدای یه دختر قطع شد.
– استاد یه لحظه میاین، انگار کامپیوتر یه مشکلی داره.
آروم نگاهمو به سمتش سوق دادم.
کمی بهم نگاه کرد و بالاخره رفت که دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
به طور خیلی عجیبی اون دوتا سوال پیچم نمیکردند که بهشون نگاه کردم.
مشکوک داشتند بهم نگاه میکردند که لبخند دندون نمایی زدم.
– سلام.
یه دفعه محدثه مچمو گرفت که از ترس به بالا پریدم.
با چشمهای ریز شده گفت: چرا اینقدر تو چهرت استرس موج میزد؟
نفس آسودهای از اینکه اون حرف استاد رو نشنیدند کشیدم.
– دیشب بهت گفتم که استاد دستشو دور کمرم حلقه کرده بود، بازم داشت در مورد اون شب میگفت منم خجالت کشیدم.
آرومتر گفتم: بخدا استادی پرروتر از این ندیدم.
دوتاشون خندیدند.
عطیه: خوبه که، اگه برج زهرمار بود چیکار میخواستیم بکنیم؟ از درسم زده میشدیم.
نفس عمیقی کشیدم و درست نشستم.
*******
همین که استاد از کلاس بیرون رفت آقای معینی وارد شد که به احترامش بلند شدیم و باز نشستیم.
به طرفش چرخیدم.
– سلام به همگی.
سلام کردیم.
– همینطور که استاد رادمنش بهتون گفتند هفتهی آینده دوشنبه جشنوارهست، مثل هر سال که دانشجوها رو میبریم شما رو هم میبریم، این سفر جنبهی درسی داره و اینکه واسه گرفتن ایده و اینجور چیزها میرید، جا و مکان و غذا به عهدهی خود دانشگاهست و البته نکتهی مهم، باید ثبت نام کنید و اینکه هیچ کسی نمیتونه خودش شخصی بیاد، همگی با اتوبوس میریم.
عدهای از پسرا غرزنان گفتند: اه.
دستشو بالا گرفت.
– همین که گفتم، مسئولیتتون با ماست.
یکی از دخترا گفت: ببخشید، استاد رادمنشم که باهامون میان؟ آخه استاد مربوطه هستند.
آقای معینی: فکر نکنم، چون هیچ سال همراهمون نیومده.
لبخند عمیقی زدم.
آخیش، هفتهی بعد از دستش راحتم.
با خوردن آرنجی توی پهلوم لبخندمو جمع کردم.
– یکشنبه راه میوفتیم، وقتی میان واسه ثبت نام، مبلغ و ساعت حرکت و مبدا حرکتو بهتون میگم.
****
بعد از اینکه ثبت نام کردیم و پولو پرداخت کردیم از دفتر مدیریت بیرون اومدیم.
عطیه با چشمهایی که انگار شبیه قلب شده بودند گفت: وایی شمال ما داریم میایم.
محدثه با ذوق گفت: بچههای ترم پارسال میگند ویلاهاشون درست رو به روی دریاست.
لبخندی روی لبم نشست.
تنها چیزی که سه سال پیش بعد مرگ محمد تونست حالمو بهتر کنه دریا بود، دریا یه معجزهی عجیبی توش داره.
#فردا_صبح
با خوشحالی وارد شرکت شدم.
میدونستم استخدام میشم.
به لطف رشتهای که توی هنرستان انتخاب کردم الان هم فتوشاپ بلدم و هم افترافکت و پریمیر.
یادمه چقدر معلمهام و همینطور مدیر باهام بحث کردند که چرا با این معدل میخوام برم هنرستان؟ اونم رشتهای که فقط یه هنرستان داره و اونم یه هنرستان پایین شهر ولی من رو تصمیمم وایسادم و دنبال علاقم رفتم.
به جای آسانسور از پله برقی واسه اومدن به طبقهی دوم استفاده کردم.
کلا شرکت سه طبقهست ولی حسابی بزرگه، پایینترین طبقه هم پارکینگه، یه ساختمون دیگه هم کنارشه که واسه همایشها و اینجور چیزهاست.
قسمتیو دیدم که کل کارمندها جمع شدند و با خوشحالی دارند دست میزنند و یکی شیرینی پخش میکنه.
با کنجکاوی به سمتشون رفتم.
به شونهی یه زن زدم که به طرفم چرخید.
– چه خبره؟
با خوشحالی گفت: یکی از برندهای مشهور از بین شرکتها واسه تبلیغات ما رو انتخاب کرده.
ابروهام بالا پریدند.
– چه خوب!
با صدای آقا احمد بهش نگاه کردیم اما با کسی که کنارش دیدم نفس تو سینم حبس شد.
– توجه کنید عزیزان… به مناسبت پیروزیمون، امروز کار تعطیله و همگی خونهی من مهمونید.
صدای دست و سوتها اوج گرفت.
آقا احمد: همه هم که میدونید خونم کجاست پس برید راه بیوفتید.
همگی با خوشحالی پراکنده شدند اما من هنوز نگاهم میخ استاد و پاهام میخ زمین بودند.
کم کم دورمون داشت خلوت میشد.
نگاهشو چرخوند که با دیدنم ابروهاشو بالا انداخت و با خنده دست به جیب به سمتم اومد.
– به! دانشجوی عزیزمم که اینجاست.
چرخیدم و پیشونیمو آروم به ستون کوبیدم.
خدایا چرا؟ چرا آخه؟ تو به من بگو چرا این باید همه جا باشه؟
آقا احمد: اگه مطهره خانم ماشین نیاوردند باهم بیاین.
استاد: باشه بابا.
رو به روم وایساد.
با حالت زار گفتم: شما اینجا چیکار میکنید؟
یه نگاه به اطراف انداخت.
– اینجا؟ چون شرکت بابامه.
دستمو روی سرم گذاشتم و با پاشنهی پا چرخیدم و جلو رفتم که با خنده بازومو گرفت و کنار گوشم گفت: خوشحال نشدی استادتو توی شرکتم میبینی؟
دستمو روی گوشم گذاشتم و با حرص بازومو آزاد کردم.
به سمتش چرخیدم.
– نخیر، همون توی کلاس بس…
حرفم با صدای گوشیم قطع شد.
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم اما با دیدن شمارهی حسام به معنای واقعی گریم گرفت.
– کیه؟
سریع رد دادم و توی کیفم گذاشتم.
– هیچکی.
اخم کرد.
– همون پسرهست؟
بیتوجه به حرفش گفتم: خونهی باباتون دعوتم.
خواستم بچرخم که دوباره زنگ زد.
یه دفعه کیفمو به سمت خودش کشید و در مقابل چشمهای گرد شدم گوشیمو ازش بیرون آورد و جواب داد.
– بله؟
یه دفعه با لحن عصبی و ترسناکی که برخلاف شخصیت شیطونشه گفت: به خداوندی خدا اگه یه بار دیگه بهش زنگ بزنی پیدات میکنمو دمار از روزگارت درمیارم، فهمیدی؟
-…
– نامزدمه، شیرفهم شدی؟
بهت زده بهش نگاه کردم.
تماسو قطع کرد و قاب گوشیمو باز کرد و سیمکارتمو در مقابل چشمهام برداشت و توی جیبش گذاشت.
– تا وقتی که سیمکارت برات بخرم پیشم میمونه.
شکه گفتم: شما رسما دیوونهاید!
با همون اخمش گوشیمو توی کیفم گذاشت و کیفمو گرفت و به جلو کشوندم.
این دیگه کیه خدایا؟ سیمکارتم! میگه نامزدشم! این رسما کم داره!
?
تا خود ماشینش که توی پارکینگ بود همونطور با تعجب و قفل کرده بهش نگاه میکردم.
درمو باز کرد و با اخم گفت: بشین.
کم کم اخمی روی پیشونیم نشست.
– سیمکارتمو بدید ببینم.
با تحکم گفت: حرف نباشه، بشین.
اونقدر این حرفشو محکم زد که به اجبار نشستم.
درمو بست و بلافاصله خودشم سوار شد.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
نیم نگاهی به جیبش انداختم.
باید یه جوری برش دارم.
وارد خیابون شد و عینک آفتابیشو به چشمهاش زد که لعنتی حسابی هم بهش میومد.
با فکری که به ذهنم جرقه کرد آروم بشکنی زدم.
باید حواسشو پرت کنم.
– شما مدلینگید؟
با ابروهای بالا رفته گفت: از کجا میدونی؟
– از بچههای کلاس شنیدم.
آروم آروم دستمو به جیبش نزدیک کردم.
– آره.
– یه سوال دیگه، قرار بوده ازدواج کنید؟
چهرهش جدی شد و کوتاه بهم نگاه کرد.
– اینم هم کلاسیهات بهت گفتند؟
– آره.
دستشو روی فرمون جا به جا کرد.
– اون یه اشتباه بود، هردومون فهمیدیم به درد هم نمیخوریم از هم جدا شدیم.
درحالی که خجالت داشتم و نمیدونستم درسته که این حرفو بزنم یا نه گفتم: اون موقع… چیزه…
گونمو خاروندم.
– اون موقع چیز میشدین که میخواستین ازدواج کنید؟
– چیز چیه؟
با خجالت خندیدم.
– چیزه…
دستمو به جیبش رسوندم.
– منظورت تحریکه؟
از خجالت لبمو گزیدم و سری تکون دادم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– نه.
ابروهام بالا پریدند.
– پس چرا…
– اونموقع هیچ کسی به جز ماهان خبر نداشت که من چه بیماریای دارم، با خودم گفتم شاید ازدواج کنم درمان بشم پس پیشنهاد خواستگاری رفتن بابامو قبول کردم.
تلخ گفت: مامان موقعی که نه سالم بود بخاطر سرطان فوت شد.
غم وجودمو پر کرد و از برداشتن سیمکارت فعلا دست برداشتم.
– خدا رحمتشون کنه.
– ممنون.
نفس عمیقی کشید.
– رفتیم خواستگاری، لادن منو دوست داشت اما من نه، قرار بود ازدواج کنیم، همه بهم میگفتند علاقه بعدا میاد، اما نشستم با خودم فکر کردم چرا یکیو درگیر خودم بکنم درحالی که نمیتونم باهاش زندگی نرمالی داشته باشم و ممکنه حس مادر شدنو ازش بگیرم.
توی لحنش یه دنیا غم موج میزد و قلبمو فشرده میکرد.
– مشکلمو به لادن گفتم اما اون بازم اصرار داشت که باهم ازدواج کنیم اما آخرش من همه چیو به هم زدم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– اینم از زندگی من.
نفس پر غمی کشیدم.
– چه زندگی سختی داشتید.
نفس عمیقی کشید.
باز کوتاه بهم نگاه کرد.
– تو یه کم از خودت بگو، اون پسره کیه؟
به خیابون چشم دوختم و با غم خندیدم.
– نپرسید.
بهش نگاه کردم.
– شاید یه روزی بهتون گفتم.
ابروهاشو بالا داد و انگار بهش برخورد.
– من تو رو محرم رازم دونستم و بهت گفتم، بهم اعتماد نداری؟
– نه نه اصلا اینطور نیست، اگه تعریف کنم امکان نداره که گریه نکنم، من نمیخوام جلوی کسی که هنوز چهار روزه میشناسمش گریه کنم.
– پس یه جورایی مغروری!
– مغرور نه، از بچگی دوست ندارم کسی ضعفمو ببینه، هروقت سردرد میشم نمیذارم کسی بفهمه، سرما هم بخورم درصورتی میفهمند که حالم خیلی خراب باشه.
– اینطور خوب نیست!
– همینجوری بزرگ شدم، مستقل، کاریش نمیشه کرد.
– چی باعث شده که بیشتر از سنت بزرگ بشی؟
لبخند محوی زدم.
– بابام، تو هر کاری کمکش کردم، از وقتی که پنجم رفتم تا وقتی که بیام دانشگاه من نون میگرفتم، تو خرید کردن کمک بابام بودم.
با تعجب گفت: نون تو میگرفتی؟!
– آره.
بدون هیچ خجالتی از حرفی که میخوام بزنم گفتم: بابام یه پاش فلجه و با عصا راه میره.
سریع عینکشو برداشت و بهت زده گفت: واقعا؟!
لبخندی زدم.
– آره.
گیج گفت: من موندم این لبخندت چیه؟
– چرا لبخند نزنم؟ من از وضعیت بابام یه ذره هم خجالت نمیکشم، همیشه همه جا عمدا همراهش میرم چون افتخار میکنم پدری دارم که با این وضعش بازم برام سنگ تموم گذاشته، کارهایی واسم کرده که خیلی از باباهای سالم واسه دخترشون نمیکنند.
تعجب توی نگاهش از بین رفت و یه لبخند شیرینی زد.
لبخندی که چهرهشو خواستنیتر میکرد.
– تو دختر نیستی مطهره، تو اصلا انسان نیستی، تو یه فرشتهای.
لبخند پر ذوق و خجالتی زدم و سرمو پایین انداختم.
– شما لطف دارید.
– جدی دارم میگم.
****
همه روی حیاط بودند.
یا نوشیدنی میخوردند و یا میوه و شیرینی.
روی حیاط به طور خوشگلی جای جایش کاناپهها و صندلیهای بادی و اینجور چیزها وجود داشت.
از معماری سرسبزی حیاطم که نگم، حتی از حیاط خونهی آقاجونم خوشگلتره، مدرن و به روزه.
آقای وحیدی که یه مرد سی ساله بود زیر سایهی چترها وایساد و بلندگو به دست گفت: همگی گوش بدید… به مناسب پیروزیمون به یکی از دوستهای عزیزم گفتم که بیاد برامون گیتار بزنه و بخونه.
لبخندی روی لبم نشست.
شربتمو یک نفس سر کشیدم و از روی کاناپه بلند شدم.
نگاهم به استاد خورد که از خونه بیرون اومد.
لباسهاشو عوض کرده بود.
یادم باشه حواسش که پرته برم توی خونه رو بگردم سیمکارتمو پیدا کنم.
همه رو به روی گیتاریست وایسادیم.
یه چیزهایی به دی جی پشت سرش گفت و بعد بلندگو رو تنظیم کرد.
رو کرد به استاد و با لحن جالبی گفت: خیلی خیلی ببخشید که جای شما گیتار میزنما، شما که استاد مایید.
ابروهام بالا پریدند.
گیتارم میزنه!
استاد خندید و گفت: اینقدر مزه نریز فرهاد، بزن ببینم چی تو آستین داری.
خندید و بند گیتارشو روی شونش تنظیم کرد.
– شاد باشه؟ یا احساسی؟
همه نظرشونو گفتند که همهمهای شد.
اگه روم میشد میگفتم احساسی.
درآخر دستهاشو بالا گرفت.
– اینجور نمیشه.
به استاد نگاه کرد.
– نظر شما چیه استاد؟
منتظر بهش نگاه کردم.
دست به سینه نگاهشو اطراف چرخوند تا اینکه نگاهش تو نگاهم گره خورد.
خیره نگاهم کرد که سرمو پایین انداختم و با نوک کفشم روی زمین خطهای فرضی کشیدم.
چیزی نگذشت که صداشو شنیدم.
– احساسی.
عدهای دست زدند و عدهای که طبق نظرشون نبود سکوت کردند.
نگاهمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
به پسره فرهاد نگاه میکرد.
فرهاد: چندتا آهنگ احساسی مد نظرم هست که سه تاشو براتون اجرا میکنم.
همگی دست زدند که منم آروم دست زدم.
شروع کرد به زدن که از همین اولش خوب فهمیدم که آهنگ حال دل من از امو بنده.
لبخند محوی زدم.
این آهنگو خیلی دوست دارم.
با صدای زیرلبی همراهیش کردم.
صدای پسره عالی بود و هم خوب میتونست احساسی بخونی.
اشک توی چشمهام حلقه زده بود که سریع با دو دستم پاکشون کردم.
اگه یه دقیقه دیگه بمونم مطمئنم اشکم درمیاد.
به استاد نگاه کردم.
حواسش به پسره فرهاد بود.
به سمت ساختمون دویدم.
باید سیمکارتمو پیدا کنم.
خیلی عادی وارد خونه شدم.
هیچ کسی داخلش نبود.
با دیدن پلههای چوبی به سمتشون رفتم و ازشون بالا اومدم.
چهارتا در دیدم.
در اتاق اولیو باز کردم که از عکسی که به دیوار زده بود فهمیدم اتاق احمد آقاست.
در رو بستم و سراغ اتاق بعدی رفتم که فهمیدم مال ماهانه.
در این یکیو بستم و سراغ سومی رفتم که با دیدن عکس استاد بشکنی زدم.
خودشه!
وارد شدم.
یعنی استاد خونه نداره؟
به عکسها نگاه کردم.
هم عکسهای خودش بود و هم هنری.
لعنتی عجب عکسهایی! الحق که مدلینگه.
به خودم اومدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
من الان دارم چه غلطی میکنم؟ اومدم اتاقو دید بزنم یا سیمکارتمو پیدا کنم؟!
سریع به سمت کمد نقرهای رنگی که بود رفتم و درشو باز کردم.
حالا اون شلوارش کجاست؟
تک به تک نگاه کردم ولی نبود.
طبق معمول موقع فکر کردم و فشار آوردن به مغز عزیزم دستی به لبم کشیدم.
یکی از کشوها رو باز کردم.
تند تند میگشتم.
غرزنان گفتم: معلوم نیست این استاد پررو این شلواری که سیمکارت عزیزم توشه رو کجا گذاشته، عه عه! چجوری هم سیمکارتمو درآورد! نمیگه این بشر شاید یه عده بهش زنگ بزنند نگرانش بشند! عجب آدمیهها!
یه دفعه دستی از پشت سرم روی کمد نشست که سریع وایسادم و از ترس لبمو گزیدم.
– اینحا نیست.
با شنیدن صداش چشمهامو روی هم فشار دادم.
گرمای خیلی نزدیک بودنشو خوب حس میکردم.
کنار گوشم گفت: کار تو بهش میگند تجاوز به حریم خصوصی و منم اصلا خوشم نمیاد.
از نزدیکیش ضربان قلبم روی هزار رفته بود.
– چیزه… اومدم… اومدم سیمکارتمو بردارم.
باز نزدیک گوشم گفت: اما من چی بهت گفتم؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
آروم به سمتش چرخیدم که تو فاصلهی کمی ازم دیدمش.
– میشه برید عقب؟ نمیتونم نفس بکشم.
اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
از فکر اینکه بازم اتفاق دو شب پیش بیوفته داشتم از استرس پس میوفتادم.
باز به لبم نگاه کرد که دستمو روش گذاشتم.
– برید عقب.
به چشمهام نگاه کرد.
– بذار یه بار دیگه ببوسمت.
دندونهامو روی هم فشار دادم و با عصبانیت گفتم: نمیخوام.
پوزخندی زدم.
– شما که گفتید هیج کششی بهم ندارید حالا چی شده؟
دستهامو روی شونههاش گذاشتم و سعی کردم عقب ببرمش.
– حالا هم برید کنار میخوام برم گیتار زدنو ببینم.
سرشو کمی کج کرد.
– ندیدی هم خودم برات میزنم خوشگلم.
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم.
به لبم نگاه کرد.
– به شرطی که بذاری کوتاه ببوسمت.
کم کم اخمهام به هم گره خوردند و تو یه حرکت خیلی محکم به عقب پرتش کردم که چند قدم به عقب رفت.
عصبی گفتم: من واقعا نمیفهممتون، چجوری میگید هیچ کششی به دختری ندارید اما منو اینجور اذیت میکنید؟!
بیحرف بهم زل زد که نفس عصبی کشیدم و از کنارش رد شدم.
تند از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم.
همین که وارد حیاط شدم از روی کاناپه کیفمو چنگ زدم و با قدمهای تند و عصبی از بقیه دور شدم.
زیاد بهش رو دادم فکر میکنه میتونه وسیلهی بازیش انتخابم کنه.
بالاخره به در رسیدم و بیرون اومدم.
با همون شدت قدم برداشتن به سمت سر کوچه رفتم.
وارد خیابون شدم و کنار پیادهرو وایسادم.
واسه تاکسیها دست تکون دادم که بالاخره یکیشون وایساد.
تا خواستم در رو باز کنم ماشینی به شدت پشت سرش ترمز گرفت و یکی ازش پیاده شد که با دیدن استاد سریع در رو باز کردم اما تا خواستم بشینم بهم رسید و جلوم وایساد.
با اخم گفت: بشین تو ماشین.
اخم کردم.
– برید کنار میخوام برم.
نفسشو به بیرون فوت کرد و بازومو گرفت و کشوندم که تقلا کردم و با عصبانیت گفتم: ولم کنید، من با شما هیج جایی نمیام.
در ماشینشو باز کرد و عصبی گفت: بشین.
محکم گفتم: نمیخوام.
بلند گفت: مگه سیمکارتتو نمیخوای؟ پس بشین.
دست از تقلا برداشتم که ولم کرد.
نگاه خصمانهای بهش انداختمو نشستم که در رو محکم بست و ماشینو دور زد.
دست به سینه به خیابون چشم دوختم و عصبی با پام کف ماشین ضرب گرفتم.
نشست و در رو بست و بلافاصله با سرعت از جای پارک دراومد و به راه افتاد.
کلافه دستشو تو موهاش تکون داد که کمی به هم ریخته شدند.
روی فرمون زد.
– لعنتی!
خود درگیری مزمن داره فکر کنم!
نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی میکرد عصبی نباشه گفت: معذرت میخوام.
جوابشو ندادم.
– مطهره میگم معذرت میخوام.
بازم جوابشو ندادم.
سرمو به سمت شیشه چرخوندم و دستمو زیر چونم گذاشتم.
یه دفعه کنار خیابون زد رو ترمز.
– به من نگاه کن.
آدم لج بازی نبودم اما واسه رو ندادن به این استاد مجبور به لج بازی بودم.
بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوندم اما بهش نگاه نکردم.
خواست چونمو بگیره که دستشو پس زدم و عصبی گفتم: حدتونو رعایت کنید.
دستهاشو بالا گرفت.
– باشه.
خواستم بچرخم که سریع گفت: نبینم بچرخی.
جدی گفتم: برای چی؟
– گفتم معذرت میخوام.
– خب باشه.
دستی به گردنش کشید.
– ببین مطهره، مطمئن باش دیگه این اتفاق نمیوفته.
خیلی سرد گفتم: امیدوارم.
پوفی کشید و پیشونیشو روی فرمون گذاشت.
دستمو دراز کردم.
– سیمکارتم.
تو همون حالت دستشو داخل جیبش کرد و سیمکارتمو بیرون آورد و به طرفم گرفت.
خواستم ازش بگیرم که نذاشت و درست نشست.
– پسره بهت زنگ زد جوابشو نمیدی، فهمیدی؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– باشه.
سیمکارتو کف دستش گذاشت و به طرفم گرفت.
سعی کردم سیمکارتو با ناخونم و بدون خوردن پوستم به پوستش بردارم که موفق هم شدم.
– ممنون، خداحافظ.
خواستم پیاده بشم که قفل مرکزیو زد و دستم رو دستگیره خشک شد.
به راه افتاد.
– خودم میرسونمت.
نفس پر حرصی کشیدم و درست نشستم.
#دو_روز_بعد
در تاکسیو باز کردم اما یه دفعه ماشین کناریمم درش باز شد که… بوم… مثل چی درا به هم خوردند.
با اخم رو به پسرهی جلوم گفتم: نمیبینید دارم در رو باز میکنم؟
اون پسره که در قضا یکی از پسرای هم کلاسیمم بود و چه تصادف عجیبی با اخم گفت: شما باید حواستون باشه!
عصبی خندیدم.
– نه بابا! دیگه چه خبر؟ حالا شما بدهکارید؟
عطیه که بیرون وایساده بود پوفی کشید.
– ول کن بیا بریم، بنده خدا میخواد بره.
رو به پسره گفتم: درتونو ببندید میخوام پیاده بشم.
پوزخندی زد.
– شما در رو ببندید اول من پیاده بشم.
اونقدر هردومون لج بازی کردیم که آخرش مجبور شدم از همون تنگی که بود پیاده بشم اما اون بیشعورم همین قصد رو کرد و دوتامون تو میلی متری هم وایسادیم.
نفس پر حرصی کشیدم.
– نمیبینید دارم پیاده میشم؟
اون دوتا و سه تا از دوستهای پسره هم مثل بز به ما نگاه میکردند و میخندیدند.
پسره دستشو به در تکیه داد.
– بفرمائید برید خانم همکلاسی.
از روی حرص دیگه احترام و سوم شخص جمعو گذاشتم کنار و با حرص گفتم: توجه داری که اگه یه کم دیگه تکون بخورم به تو میخورم؟
– به من ربطی نداره، میخوای بری برو وگرنه اول خودم میرم.
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
آروم باش مطهره.
چشمهامو باز کردم و لبخند عصبی زدم.
– نمیشینی نه؟
خونسرد سری تکون داد.
دستمو مشت کردم.
– باشه.
و تو یه حرکت مشت محکمی به صورتش زدم که به سمت در پرت شد و تو همین لحظه بیرون اومدم.
صدای خندهی دوستهاش بلند شد.
– عجب ضربهای زدیا!
دستشو روی گونش گذاشت و با تعجب بهم نگاه کرد.
مشتمو باز و بسته کرد.
– هیچ وقت با یکی که مدام داره ورزش میکنه در نیوفت پسرجون.
اینو گفتم و سبد رو از دست محدثه که از خنده سرخ شده بود گرفتم و با قدمهای تند ازشون دور شدم.
پسره بلند گفت: تلافی میکنم.
برو بابایی نثارش کردم.
محدثه و عطیه خنده کنان بهم رسیدند.
عطیه: وایی دمت گرم مطهره، خوشم اومد، مشته رو از خانم فرهادی یاد گرفتی؟
دستی به مانتوم کشیدم.
– آره، فهمیدم یه زمانی علاوه بر مربی بدنسازی، کاراته هم تدریس میکرده.
وارد پارک شدیم.
محدثه به طرفی اشاره کرد.
– بریم اونجا، آب هم نزدیکمونه.
به اون سمت رفتیم.
از اون جایی که فردا بخاطر رفتن به شمال کلاسمون کنسله گفتیم امشب بیایم پارک؛ اونقدرا هوا سرد نبود اما بازم یه خورده سرد بود و همین سردی باعث نمیشد که مردم نیان.
از پنجشنبه تا حالا هم استاد رو ندیدم، بخاطر قرارداد مربوط به مدلینگیش شرکتم نیومده.
نمیدونم چرا از ندیدنش یه حس عجیب و بدی دارم.
رو فرشی رو پهن کردند که سبد رو روش گذاشتم.
کفشهامونو درآوردیم و نشستیم.
به درخت پشت سرم تکیه دادم و پاهامو دراز کردم.
عطیه: چایی میخواین؟
محدثه: آره.
منم سری تکون دادم که فلاسک چایی رو از سبد به همراه سه تا لیوان بیرون آورد.
محدثه کیسهی تخم رو برداشت و وسط گذاشت که یه مشت برداشتم و مشغول شکستن شدم.
زیاد اهل تخمه خوردن نیستم ولی توی پارک بدجور میچسبه.
با دیدن اون قوم پسره سریع گفتم: اوه اوه! بچهها بچرخید که اون پسره داره میاد.
خودم سریع چرخیدم.
محدثه نیم نگاهی به عقب انداخت.
– وویی دارند این سمتی میان.
لبمو گزیدم.
آخه یکی نیست بگه تو که مثل سگ میترسی چرا مشتی که تازه یاد گرفتیو رو یه پسر اونم همکلاسیت امتحان میکنی!
از کنارمون رد شدند که سریع اون طرف چرخیدیم.
وقتی دور شدند نفس آسودهای کشیدم.
عطیه نالید: ببین چه دردسری هم برامون درست کردیا!
چشم غرهای بهش رفتم.
با حس پر شدن مثانهم پوفی کشیدم و بلند شدم.
– میرم دستشویی.
کارتمو به سمت محدثه پرت کردم.
– برو چندتا خوراکی بگیر.
کفشمو پام کردم.
– لازم نیست، خودم پول دارم.
– با کارت من بگیر نمیخواد خرج کنی.
با نیش باز گفت: به به! چقدر سخاوتمند!
با خنده چشم غرهای بهش رفتم و به سمت دستشویی قدم برداشتم.
#محدثه
با صدای عطیه بهش نگاه کردم.
– اون پسره رو ببین، خیلی به مطهره و ما نگاه میکنه.
رد نگاهشو گرفتم که با پسری که دیدم نیشم باز شد.
– لامصب چقدر خوشگله!
با آرنجی که تو پهلوم خورد سریع چشم ازش گرفتم.
با اخم گفت: بیا جامونو عوض کنیم.
از جام بلند شدم.
– لازم نکرده، بشین، میرم خوراکی بگیرم.
از عمد به سمت پسره رفتم که با ابروهای بالا رفته سر تا پامو برانداز کرد.
صدای عطیه رو شنیدم: بیا، بازم رفت شر به پا کنه.
با عصبانیت گفتم: چیه داری بر و بر به ما نگاه میکنی؟
نگاه اون عده پسری که همراهش بودند به سمتمون کشیده شد.
متفکر دستی به ته ریشش کشید.
– ادب بهت یاد ندادند؟
با حرص گفتم: نبینم دیگه بهمون نگاه کنی، اوکی؟
خونسرد دستهاشو ستون بدنش کرد.
– چشمهامه دلم میخواد، فکر نمیکردم همچین دوستی داشته باشه.
با اخم و گیج گفتم: کیو میگی؟
شونهای بالا انداخت.
– به تو چه؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و با تموم حرصی که داشتم بدون خجالت لگدی محکمی به پاش زدم و از کنارش رد شدم که با حرص بلند گفتم: خیلی پررویی!
بلند گفتم: نه به اندازهی تو.
به مغازه که رسیدم سه تا چیپس سرکهای و سه تا آبمیوه و کیک برداشتم.
دیگه پول من که نیست، پس باید دست و دلبازی کرد!
پولشونو حساب کردم و کیسه به دست بیرون اومدم.
حوض رو دور زدم.
با دیدن سگ گوگولی و خوشگلی که به طرفم میدوید بدون هیچ ترسی وایسادم اما بعضیها از ترس جیغی زدند و کنار رفتند.
بهم که رسید نشستم و دستمو روی سرش کشیدم.
– صاحبت کیه خوشگله؟
انگار که صد ساله منو میشناسه خودمونی شده بود.
نوازشش میکردم که اونم واسم ناز میومد.
با وایسادن کسی بالای سرم و گرفتن قلادهش بهش نگاه کردم که با دیدن همون پسره تا ته ماجرا رو رفتم.
بیشعور از عمد سگشو ول کرده.
درست وایسادم.
– آخ ببخشید، از دستم در رفت.
پوزخندی زدم.
– آره جون عمت، ضایع شدی که از سگ نمیترسم؟
حرص نگاهشو پر کرد.
– درضمن، از این به بعد حواست باشه چون شاید یکی از شدت ترس یه چیزیش بشه، همه که نترس نیستند.
لبخندی زد که عوضی خیلی جذابش کرد.
زنجیر قلادهی سگه رو به یکی از دوستهاش داد و رو بهم گفت: ماهانم.
بیتفاوت گفتم: خب باش.
با حرص گفت: اسم تو چیه؟
– به تو چه؟
اینو گفتم و از کنارش رد شدم.
از ضایع کردنش و حس خوبی که نصیبم شده بود لبخند عمیقی روی لبم نشست.
کلا همیشه کار من توی پارک همینه.
ضایع کردن پسرا، یه لذتی خاصی داره لعنتی.
با وایسادنش رو به روم وایسادم.
– ازت خوشم میاد، نمیخوای بیشتر باهم آشنا بشیم؟
– نه، چرا بخوام؟
چشمکی زد که نزدیک بود پس بیوفتم.
– قبول کن، پشیمون نمیشی.
با اخم گفتم: ببخشید، من اینکاره نیستم.
خواستم برم که بازم رو به روم وایساد و تند گفت: نه نه، بد برداشت نکن، منظورم بد نبود، منظورم قرار گذاشتنو باهم وقت گذروندن بود.
دست به جیب با ژست خاصی گفت: دوست نداری با داداش استادت رفت و آمد کنی؟
با چشمهای گرد شده گفتم: کدوم استاد؟
– استاد…
با صدایی پشت سرم سکوت کرد.
– دوباره داری چه غلطی میکنی؟
به سمتش چرخیدم که با دیدن استاد رادمنش چشمهام چهارتا که چه عرض کنم هشتا شد.
کنارم وایساد.
– این استادت.
با تعجب نگاهمو بینشون چرخوندم.
استاد با تعجب بهم نگاه کرد.
– خانم شناوه؟ نه؟
– بله استاد.
بهم نزدیک شد.
– خانم موسوی هم اینجان؟
نزدیک بود نیشم باز بشه.
میگم نظر خاصی بهت داره مطی جون!
– بله استاد.
انگار چشمهام برقی زدند.
– که اینطور، همین جاها نشستین؟
– بله.
– خوبه.
با جدیت به پسره ماهان اشاره کرد و تهدیدوار گفت: برو بشین تا نزدم آش لاشت بکنم، دیگه هم نبینم مزاحم دختری بشی.
ماهان با حرص گفت: تو چی کار به من داری؟ تو برو دنبال مطه…
با نگاهی که استاد بهش انداخت لال شد.
مشکوک بهش نگاه کردم.
میخواست بگه مطهره؟!
#مـطـهـره
دستهامو با شالم خشک کردم.
هوف، چقدر شلوغ بود!
از پشت دیوار خواستم بیرون بیام و بچرخم اما به یکی برخوردم که نزدیک بود بیوفتم ولی سریع بازومو گرفت.
نفس آسودهای کشیدم و بهش نگاه کردم که با دیدن همون پسره دلم هری ریخت و سریع بازومو آزاد کردم.
با اخم دست به جیب گفت: انگار قراره امشب تو هی به من بخوری! دستت بشکنه خیلی بد زدی.
لبخند مغرورانهای زدم.
– حقته، تا باشی با یه خانم درست صحبت کنی.
با حرص خندید.
– عوض معذرت خواهیته؟
خونسرد گفتم: معذرت خواهی واسه چی؟
با حرص انگشتشو به لبش کشید.
از کنارش رد شدم اما بازومو گرفت و به دیوار کوبیدم که با چشمهای گرد شده گفتم: چیکار می کنی؟!
دستشو کنار سرم گذاشت.
– معذرت خواهی کن دخترجون، نذار ناراحتیای بمونه که بعدا توی کلاس تلافیش کنم.
دست به سینه پوزخندی زدم.
– مثلا میخوای چیکار کنی؟
تو صورتم خم شد.
– خیلی کارا، شاید بتونم کاری بکنم که از دانشگاه اخراج بشی.
عصبی خندیدم.
– نه بابا! میتونی؟
نیشخندی زد.
– چرا نتونم؟ تازشم بابام یکی از استادهای سرشناس اونجاست.
ابروهام بالا پریدند.
– واو.
اخم کردم.
– برو کنار بذار باد بیاد بچه قرتی.
خواستم به عقب هلش بدم اما با صدای آشنایی که شنیدم دستمو انداختم.
– چه خبره اونجا؟
پسره چرخید که با دیدن شانس خوب و گندم قالب تهی کردم.
با اخمهای شدید به هم گره خورده بهمون نزدیک شد.
پسره: عه! سلام استاد!
با استرس بهش نگاه کردم.
قیافش بد عصبی بود.
رو به پسره گفت: چه نسبتی باهاش داری؟
ایمان: آم… چیزه… یه کم اعصابمو به هم ریخته بودند داشتم باهاشون حرف میزدم.
به سمتم اومد که به دیوار چسبیدم.
یا خدا!
– حتمانم باید دستتو…
دستشو کنار سرم گذاشت و به پسره ایمان نگاه کرد.
– اینجا میذاشتی؟
لبمو گزیدم.
این دیوونهست، بخدا با کاراش آخرش باعث میشه شایعه پخش بشه که استاد رادمنش با دانشجوش… یا خدا! نه!
ایمان: معذرت میخوام استاد، سوءتفاهم نشه، با اجازه.
اینو گفت و سر به زیر رفت.
سرشو به طرفم چرخوند که از نگاهش با ترس بهش نگاه کردم.
– چی کار کردی؟
با استرس خندیدم.
– هیچ…
مشتشو به کنار سرم کوبید و داد زد: میگم چیکار کردی؟
از ترس به بالا پریدم اما با چشمهای گرد شده گفتم: به شما چه که چیکار کردم؟
تو صورتم خم شد و یقهمو تو مشتش گرفت.
– حرف میزنی یا یه جور دیگه به حرف بیارمت؟
این چشه؟! استادی فضولتر از این ندیده بودم.
از رو نرفتم و اخم کردم.
– شما اینجا چیکار میکنید؟ نکنه منو تعقیب میکنید؟
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد که آب دهنمو با صدا قورت دادم.
چشمهاشو باز کرد.
خواست حرفی بزنه که نگاهش به لبم افتاد که نفسم بند اومد.
باز داره نگاه میکنه! چرا آخه؟ چیکار به لب من داری؟
– میگی یا وسط این همه جمعیت که شایدم هم کلاسیهات اینورا باشند ببوسمت؟
با ترس گفتم: باشه باشه میگم.
به چشمهام نگاه کرد.
– چیزه، خیلی داشت پررو بازی درمیاورد منم عصبانی شدم یه مشت خوابوندم توی صورتش.
ابروهاش بالا پریدند.
با استرس خندیدم.
یقهمو ول کرد و عقب رفت که نفس آسودهای کشیدم.
– با اجازه.
اینو گفتم و د فرار که بلند گفت: صبر کن باهات حرف دارم.
توجهی نکردم.
بین مردم بیشتری که اومدم آرومتر قدم برداشتم.
صداش و پشت سرم شنیدم.
– دقیقا چرا داری فرار میکنی؟
یه دفعه صدای عدهای دختر رو شنیدم.
– وایی آقای رادمنش!
– هین، باورم نمیشه که شما رو اینجا میبینم.
با اخم وایسادم و چرخیدم که دیدم عدهای دختر دورشو گرفتند و ازش می خوان که باهاشون عکس بگیره.
دستم مشت شد و نمیدونم چرا حرص وجودمو پر کرد.
یکی از دخترا با ناز گفت: به نظر من شما بهترین مدلینگ ایرانید.
استاد به اجبار لبخند میزد.
دختره اینقدر به استاد نزدیک بود که دوست داشتم کلشو بکنم.
با عشوه موهاشو دور انگشتش چرخوند.
نگاهم به آبخوری خورد.
با فکری که به ذهنم جرقه خورد به سمتش رفتم.
صبر کن، دارم برات، واسه استاد من عشوه میریزی؟
با دیدن یه لیوان کاغذی که روی چمنها افتاده بود برش داشتم و پر از آب کردم.
استاد نگاهشو اطراف میچرخوند.
مطمئنم دنبال منه.
– ببخشید من عجله دارم باید زودتر برم.
اما دخترا تازه گیرش آورده بودند و ولش نمیکردند.
همون دختره به سر تا پاش نگاهی انداخت.
– شما اسطورهی زندگی منید.
یه اسطوریای بهت نشون بدم که سر تا پاتو خیس کنه.
کمی دور ازش همونطور که پشتش بهم بود از کنارش رد شدم و تو یه حرکت آبو با لیوانش به سمتش پرت کردم که جیغی زد و چرخید.
زود وارد درختها شدم و گوشیمو درآوردم که مثلا دارم حرف میزنم.
دختره با جیغ گفت: کدوم عوضیای اینکار رو کرد؟
نامحسوس به خودم اشاره کردم.
– شاخ شمشاد اسطورهی زندگیت.
خندم گرفت.
با حس خوبی که نصیبم شده بود به جلو قدم برداشتم و ریسههای شالمو دور انگشتم پیچوندم.
گوشیمو روشن کردم و یه آهنگ دبش به نام فقط خود تویی از میلاد باران پلی کردم.
یعنی انرژی گرفته بودم و هر خاطرهی بد توی ذهنم نمیتونست انرژیمو ازم بگیره.
روی جدول وایسادم و بدون توجه به نگاههای مردم دستهامو از هم باز کرد و با احتیاط قدم برداشتم.
زیر لب همراه آهنگ خوندم.
– گذشتهها گذشت، چشاتو روش ببند آینده رو ببین، این زندگی درست، مثل نگاه تو شیرینه بعد از این، این روزا قلب من، از بینهایت وابستگی پره، تو هم مث خودم عاشق شدی آره، حتما همینطوره… فقط خود تویی، هر چی که هست و نیست، هیچکی به جز تو نیست، فقط خود تویی…
با دستی که دور شکمم حلقه شد نفسم بند اومد و سرجام میخکوب شدم.
صدای استاد رو کنار گوشم شنیدم.
– کبکت خروس میخونه دانشجو کوچولو!
– استاد…
بهم چسبید که بیاراده حرفمو قطع کردم و به دستش چنگ زدم.
نزدیک گوشم گفت: استاد نه، برای تو مهردادم!
با تعجب زیر لب زمزمه کردم: چی؟!
باز نزدیک گوشم گفت: واقعا میگم، دوست ندارم بهم بگی استاد یا حتی آقا مهرداد، فقط مهرداد.
نگاههای مردم اذیتم میکرد و از طرفی ضربان قلبم داشت دیوونم میکرد.
اخمی روی پیشونیم نشست و به شدت دستشو از دورم باز کردم و به طرفش چرخیدم ولی پام از روی جدول در رفت که جیغی کشیدم و نزدیک بود بیوفتم اما دست قدرتمندشو زود دور کمرم حلقه کرد و اون دستشو به چراغ ایستادهی پشت سرم تکیه داد.
نفس زنان با ترس به چشمهاش اونم تو اون نزدیکی خیره شدم.
بیحرف بهم خیره بود و تیکهای از موهاش که با حرکت باد میرقصید یه بلایی رو سر قلب و احساسم میاورد.
انگار صدای ضربان قلبشو میشنیدم.
کم کم زبون باز کردم.
– مم… ممنونم، میشه کمک کنید وایسم؟
حرفی نزد و به جاش نگاهش به سمت لبم رفت که نفس بریده گفتم: لطفا ولم کنید.
یه دفعه صدای پر تعجب ماهان بلند شد: مهرداد؟!
خجالت وجودمو پر کرد.
استاد سریع وایسوندم و چرخید و دستی توی موهاش کشید.
سعی کردم نفسهای عمیقی بکشم.
دستهام شدید یخ کرده بودند.
به طرف ماهان چرخیدم که با دیدن عطیه و محدثه که با تعجب نگاهشونو بین ما میچرخوندند کلافه دستی به صورتم کشیدم.
ماهان پشت استاد رفت.
– مهرداد؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و تا تونستم فقط بین درختها دویدم که صدای بلند عطیه رو شنیدم.
– مطهره وایسا، کجا داری میری؟
به هیچ وجه نمیتونستم پیششون باشم چون حوصلهی سوال پیج کردنهاشونو نداشتم.
نفس کم آوردم که پشت یه درخت وایسادم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
با یادآوری بغل کردنش هم عرق شرم کردم و هم وجودم یه جوری شد، شاید بهتره بگم حس خوب یا شایدم… نمیدونم!
****
روی صندلیهای اتوبوس یا بهتره بگم اسکانیا نشسته بودیم.
من کنار عطیه و محدثه هم کنار یکی از اون سه تا دختری که شرط بسته بودند استاد رو تور کنند، خوب هم باهاش گرم گرفته بود، مطمئنا میخواد اطلاعات ازش بکشه، عجب آدمیه!
چشمهامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم.
دیشب بعد از اون اتفاق دیگه خبری از استاد و ماهان نشد، اون دوتا هم یه ریز میخواستند بهم ثابت کنند که استاد دوستم داره و من هم بهش بیمیل نیستم اما شاید برخلاف واقعیت گفتم که همش چرنده.
طبق حرفهای آقای معینی که چهارشنبهای گفت استاد هیچ سال نمیاد و یعنی اینکه امسالم نمیاد.
اما نمیدونم ته قلبم میخواد که بیاد یا نه.
بالاخره به راه افتاد.
سه تا اتوبوس بودیم.
یکی ترم اولیا، یکی هم ترم دومیا و یکی هم ترم سومیا.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
ساعت نه صبحه.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم اما مگه فکر استاد میذاشت؟…
کیفمو روی شونم انداختم و پیاده شدم.
چمدونها رو که گرفتیم همگی جمع شدیم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
کلی ویلاهای شبیه به هم کنار هم بود.
دریا هم رو به روی ویلاهاست که ما الان پشت ویلاییم.
آقای معینی روی یه سکو وایساد.
– توجه کنید، اسمهاتونو میخونم و میگم که تو چه ویلاهایی مستقر بشید.
عطیه آروم گفت: خداکنه ما رو جدا نکرده باشند.
خونسرد گفتم: جدامونم کرده باشند میریم اعتراض میکنیم.
بالاخره بعد از تقسیم بندی وارد ویلاهامون شدیم.
خداروشکر ما سه تا رو جدا نکرده بودند و همراهمون سه تا دختر دیگه هم بود.
کفشهامونو بیرون آوردیم.
کلا ویلا از چوب و نقلی بود و همین خوشگلش میکرد.
یه دونه اتاقم داشت که توش سه تا تخت دو طبقه بود.
کیفمو روی طبقهی دوم تختی که کنار پنجرهی بزرگ بود انداختم و چمدون کوچیکمو کنار تخت گذاشتم.
محدثه: بریم بیرون؟
ورزشی به دستم دادم.
– صددرصد.
هردوشون تختهاشونو انتخاب کردند.
مانتومو با مانتوی تقریبا زمستونی مشکی عوض کردم.
کفشهامونو برداشتیم و دم در حیاط پوشیدیم.
در رو باز کردم که نسیم ملایمی که از طرف دریا میوزید لبخندی روی لبم نشوند.
بیرون اومدیم و محدثه در رو بست.
حیاط کوچیک و سرسبزی داشت و یه تاب گرد داخلش بود.
محدثه با ذوق گفت: وایی تاب!
خواست به طرفش بره که سریع گفتم: نرو، بعد میری الان میخوایم بریم بگردیم.
چپ چپ بهم نگاه کرد.
از حیاط بیرون اومدیم و کنار دریا روی شنهای نرم قدم برداشتیم.
عطیه چشمهامو بست.
– دو سالی میشه که دریا رو ندیدم.
دستهامو داخل جیبهام کردم و به دریایی که بخاطر نور خورشید برق میزد خیره شدم.
دریا برخلاف وجود من آروم بود.
صدای یکی از مسئولهای همراهمونو شنیدم.
– حیاط سایه بون داره، ماشینتونو میتونید بذارید همینجا.
به ویلای مسئولها نگاه کردم.
یکی با ماشین جلوش بود و اون مسئول در حیاط رو باز کرد.
چرخید که توی ماشین بشینه.
با کسی که دیدم سرجام میخکوب شدم و چشمهام اندازهی توپ تنیس گرد شدند.
اومده!
عطیه: چی ش… هین استاد رادمنشم اومده که!
محدثه با بدجنسی گفت: میگفتند که هیچ وقت همراه بچهها نمیومده اما الان که اومده میدونم بخاطر چیه.
آرنجشو بهم زد.
– بخاطر اینه.
با اخم بهش نگاه کردم.
– زر نزن.
ماشینشو به داخل برد و پیاده شد.
– بچهها، تند رد میشیم، خب؟
عطیه پوفی کشید.
نفس عمیقی کشیدم.
– یک، دو، سه!
اینو گفتم و زودتر همشون تند قدم برداشتم و دستمو جلوی صورتم گرفتم.
چیزی نگذشت که صداش باعث شد پاهام میخ زمین بشند و ضربان قلبم بالا بره.
– خانم موسوی؟
لعنتی!
آروم به سمتش چرخیدم.
یه چمدون کوچیک مشکی توی دستش بود.
– س… سلام.
– سلام، نیم ساعت دیگه بیاین همین ویلا، تو چندتا کار کلاسی کمک میخوام.
آب دهن نداشتمو قورت دادم.
– نمیشه مثلا محدثه بیاد.
محدثه: من اصلا وقت نمیکنم.
با حرص بهش نگاه کردم.
– نه، خودتون باید باشید.
با نارضایتی بهش نگاه کردم.
– آخه اس…
با اخم گفت: همین که گفتم.
اینو گفت و چرخید و رفت که صدای چمدونش که روی ماسهها کشیده میشد بلند شد.
یه بار پامو به زمین کوبیدم و نالیدم: خدا!
اون دوتا با قیافههای خندون بهم نزدیک شدند.
خواستند حرف بزنند که با اخم گفتم: صداتون درنیاد.
سعی کردند نخندند.
چرخیدم و با حرص به راهم ادامه دادم.
اونقدر رفتیم تا اینکه ویلاهای دانشگاه تموم شدند و وارد یه قسمت شدیم که وسایل ورزشی و تور والیبال بود.
سه تا پسر و سه تا دختر از همکلاسیهامون داشتند والیبال بازی میکردند.
محدثه به سمتشون رفت که گفتم: کجا داری میری؟
– میرم بازی کنم.
من و عطیه پوفی کشیدیم و پشت سرش رفتیم.
کنار زمین وایساد.
– هیچ کدوم خسته نشدید؟
یکی از دخترا که اسمش فاطمه بود گفت: بیا جای من.
بعد ورزشی به دستش داد و بیرون رفت که محدثه هم خر ذوق شده توی زمین وایساد.
رادان با غرور خاصی گفت: اصلا همتون بیاین توی زمین، شش نفر در مقابل سه نفر.
هستی خندید و با تمسخر گفت: واو! چه اعتماد به سقفی!
فرزاد: همتون بیاین تو زمین که ببینید اعتماد به سقفه یا نفس.
آسمان بهمون نگاه کرد.
– بیاین.
به عطیه نگاه کردم.
– میگی بریم؟
پوزخندی زد.
– واسه کم کردن روی اون سه تا آره.
بعد به سمتشون رفت که منم پشت سرش رفتم.
همگی توی زمین وایسادیم و اول ما شروع کردیم.
نباید اسمشو میذاشتیم والیبال، باید میگفتیم دیوونه بازی!
گاهی توپ تو سرامون یا شکممون میخورد یا یکیمون با پا میزد.
هممون از خنده نزدیک بود پس بیوفتیم، جوری شده بود که حتی دیگه شمارشم نمیکردیم و فقط مثل دیوونهها بازی میکردیم.
آخرش از شدت خنده و خستگی همونجا روی شنها فرود اومدیم.
با ته موندهی خندم اشکهامو پاک کردم.
آسمان با خنده نفس زنان گفت: خیلی خوب بود.
آروم خندیدم.
خواستم چیزی بگم اما نگاهم به کسی که خورد رسما لال شدم و آب دهنمو با استرس قورت دادم.
استاد با اخم دست به سینه از دور بهم نگاه میکرد.
بهم اشاره کرد که برم پیشش.
با استرس نگاهی به بقیه انداختم.
حواسشون نبود.
به استاد نگاه کردم که باز اشاره کرد و پشت دیوار ویلای آخری رفت.
نفس پر استرسی کشیدم و بلند شدم.
– تا استراحت میکنید من میرم دستشویی.
محدثه با تعجب گفت: میخوای این همه راه رو تا ویلا بری؟!
– نه بابا، در یکی از ویلاهای نزدیک رو میزنم.
دیگه اجازهی حرفیو بهشون ندادم و با استرس به سمت جایی که استاد رفت دویدم.
پشت دیوار اومدم اما یه دفعه به دیوار کوبیده شدم.
با تعجب به چهرهی برزخی استاد نگاه کردم.
دستشو روی قفسهی سینم فشار داد و عصبی گفت: بلندتر میخندیدی، با اون پسرا بازی کردی که چی بشه؟ هان؟
با تعجب گفتم: استاد چرا اینقدر عصبی هستید؟
بیشتر بهم نزدیک شد که نفسم بند اومد.
غرید: توجه داری وقتی بازی میکنی چی میشه؟ هان؟ وقتی بخوان با یه پسر بازی بکنند باید مانتوی گشاد بپوشن.
مانتومو تو مشتش گرفت.
– نه این که با هر پرش و بالا بردن دستت این سی*نههای لامصبت بالا و پایین بشند و توجه پسرا رو جلب کنند.
از اینکه ایقدر رک و بیپرده حرف زد چشمهام گرد شدند، دستمو روی دهنم گذاشتم و از خجالت گر گرفتم.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
دستمو پایین آوردم.
– خجالت بکشید این حرفها چیه؟
به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون.
با همون چشمهای بسته عصبی گفت: بهت نگفتم نیم ساعت بعد بیای؟
لبمو گزیدم.
– معذرت میخوام؛ زمان از دستم در رفت.
چشمهاشو باز کرد.
نگاهش کاسهی خون بود و لرزهی بدی توی تنم میانداخت.
دستشو از روی قفسهی سینهم برداشت و کنار سرم به دیوار گذاشت.
با استرس گفتم: الان یکی میاد میبینه واسه هردومون دردسر میشه.
تو صورتم خم شد.
از خشم نفس نفس میزد.
– یه بار دیگه ببینم با پسرا بازی میکنی بلایی سرت میارم که به غلط کردن بیوفتی.
با ناباوری گفتم: آخه به شما چه؟!
سعی کرد صداش بالا نره: رو اعصاب من راه نرو مطهره، هنوز اوج عصبانیت منو ندیدی، بهت اخطارم میدم که تلاش نکنی منو بد عصبی کنی، فهمیدی؟
با ترس سرمو بالا و پایین کردم.
نگاهش که به سمت لبم رفت با لکنت گفتم: برید… برید عقب، لطفا.
– خودت عصبیم کردی خودتم باید آرومم بکنی.
همین که خواست لبش روی لبم بشینه سریع زانوهامو خم کردم و از زیر دستش فرار کردم.
چشمهامو بست، دستشو مشت کرد و دندونهاشو روی هم فشار داد.
عقب عقب رفتم.
– شما… شما برید ویلا، من… من خودم زود میام.
اینو گفتم و سریع فرار کردم که صدای لگدش به میلهی آهنی کنار دیوار رو شنیدم.
سریع به سمت اون دوتا رفتم که بهم نگاه کردند.
محدثه با اخم گفت: خوبی؟
در گوشش گفتم: یادم رفت که استاد بهم گفته بود باید برم، من رفتم.
عقب کشیدم که تند گفت: بدو برو.
عطیه: چی شده؟
جوابشو ندادم و ازشون دور شدم.
نفس عمیقی کشیدم.
آروم باش، اونجا مسئولهای دانشگاهها هستند پس نمیتونه کاری بکنه.
سعی کردم کمی تند برم.
تعداد کمی نزدیک دریا وایساده یا نشسته بودند.
مطمئنا بیشتریا خستهی راهن و هم بخاطر اینکه ظهره نیومدند بیرون.
به اون ویلا که رسیدم واردش شدم و پشت در چوبی وایسادم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم.
چند تقه به در زدم که توسط یه آقا باز شد.
– بفرمائید.
– استاد رادمنش گفتند بیام کمکشون.
اخمی کرد.
– صبر کن.
در رو نیمه باز گذاشت.
قلنج دستمو شکوندم.
بعد از چند ثانیه باز دم در اومد.
– بفرمائید داخل.
تشکری کردم و وارد شدم که چندتا از اساتید رو دیدم.
– سلام.
همشون جوابمو دادند.
نگاهم به استاد خورد که خودکار و کاغذ به دست پا روی پا انداخته بود و با اخم یه چیزهایی رو مینوشت.
کفشمو بیرون آوردم و به سمتش رفتم.
بالاخره سر بلند کرد و به مبل کنارش اشاره کرد.
– بشینید.
ناچارا چشمی گفتم و نشستم.
برگههای توی دستشو روی میز گذاشت.
– من یه کم دستم درد میکنه نمیتونم خیلی بنویسم واسه همین ازتون خواستم بیاین که تو نوشتن کمکم کنید.
آره جون عمت!
– انشالله دستتون بهتر بشه…
کشیده و آرومتر گفتم: استاد.
چپ چپ بهم نگاه کرد که از طرفی خندم گرفت و هم از طرفی از دستش حرص داشتم.
کاغذهاییو رو به روم روی میز با یه خودکار گذاشت.
– اسامی و مشخصات بچهها رو تو اون انتقال بدید.
نه به شما شما کردنش و نه به تو تو کردنش.
استاد پررو!
– چشم.
خم شدم و خودکار رو برداشتم.
دستمو به میز تکیه دادم و مشغول نوشتن شدم.
خودش برخلاف اون وقت که برگهها رو روی پاش گذاشته بود برگهها رو روی میز گذاشت و تقریبا نزدیکم خم شد.
سعی میکردم مقنعهم بالا تنمو بپوشونه چون فکر به اینکه تو بازی بهشون دقت کرده شرم میکردم کنارش باشم.
یه دفعه هر سه تای اساتید بلند شدند.
یکیشون رو به استاد گفت: میریم ویلای آقای معینی، کارتون تموم شد بیاین.
استرس مثل خوره به جونم افتاد.
استاد: باشه.
به سمت در رفتند که بدون فکر سریع گفتم: نمیشه بمونید؟
یکیشون که خیلی پیرمرد بامزهای بود گفت: نه دخترم، اینجا کاری نداریم.
همشون که بیرون رفتند و در رو بستند آب دهنمو به سختی قورت دادم.
کم کم به استاد نگاه کردم.
لبخند مرموزی زد.
– تنهاییم.
با استرس خندیدم.
– خب باشیم.
بعد مشغول ادامهی کارم شدم.
دستش که دور کمرم حلقه شد نفسمو تو سینم حبس کرد.
خواستم بلند بشم که نذاشت و نزدیک بهم گفت: کارتو انجام بده.
سعی کردم صدامو عصبی نشون بدم.
– دستتونو بردارید استاد.
با چنگی که به پهلوم انداخت باعث شد خودکار از دستم در بره و صورتم از درد جمع بشه.
نزدیک گوشم عصبی گفت: وقتی تنهاییم ببینم بهم استاد گفتی عواقبش پای خودت.
بهش نگاه کردم و با عجز گفتم: چرا اینکار رو باهام میکنید؟
لبشو با زبونش تر کرد.
– من که باهات کاری نمیکنم.
درست نشستم اما دستشو برنداشت.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– اینجور منو اذیت میکنید، چرا اینقدر بهم نزدیک میشید؟ چرا میخواین منو ببوسید؟ وقتی به دختری کششی ندارید چرا اینکارا رو با من میکنید؟ از عمد میخواین عذابم بدید؟
خیره به چشمهام نگاه کرد.
با بغض گفتم: چرا؟
دستشو برداشت که بهتر تونستم نفس بکشم.
آرنجهاشو روی زانوهاش گذاشت و دستشو توی موهاش فرو کرد.
با بغض و عصبانیت گفتم: بهم جواب بدید.
اما حرفی نزد و به جاش با پاش روی زمین ضرب گرفت.
عصبی خندیدم.
– باشه.
بلند شدم و تند به سمت در رفتم.
مشغول پوشیدن کفشم شدم که سرشو بالا آورد و کلافه گفت: مطهره نرو.
پوزخندی زدم و در رو باز کردم.
بیرون اومدم که بلند گفت: مطهره؟
در رو بستم و سریع به اطراف نگاه کرد.
خداروشکر کسی نبود که هوارشو بشنوه.
با اعصابی داغون کلا از ویلا بیرون اومدم و به سمت ویلای خودم رفتم.
عصبانیتم بخاطر چی بود؟ حرف نزدنش؟ پرروییش؟ یا…
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
لعنت بهت!
#مهـرداد
با عصبانیت بلند شدم و لگدی به میز زدم.
لعنت بهت پسر، لعنت.
کلافه و عصبی دستهامو توی موهام فرو کردم.
دکتر بهم گفت که شاید مطهره بتونه باعث درمانم بشه، اما چجوری بهش بگم که احساس وسیله بودن نکنه؟
چرا باید به اون کشش داشته باشم؟ چرا؟
چجوری بهش بگم که شانس درمان شدنمه؟ اگه اینو بگم فکر میکنه که من فقط واسه این بهش توجه میکنم چون شاید باهاش بتونم درمان بشم.
دو دستمو توی صورتم کشیدم.
اما مگه غیر از اینه؟ مگه فقط به چشم یه وسیله بهش نگاه نمیکنم؟ ولی چی باعث میشه که منه لعنتی بهش کشش داشته باشم؟!
****
#مطهره
ساعت سه شبه و هر پنج تاشون عین چی زود خوابشون برده به جز منه بدبخت که هی از ساعت دوازده دارم تو جام وول میخورم.
فکر و خیال اجازهی خوابیدم بهم نمیده.
درآخر بلند شدم و آروم از پلهها پایین اومدم.
یه شال روی سرم انداختم و مانتومو بدون بستن دکمههاش پوشیدم و بعد از برداشتن پتو از اتاق بیرون اومدم.
کفشهامو پام کردم و از ویلا خارج شدم.
دریا توی شب برخلاف روز رعب انگیزه.
هوا شدید سرد بود که سریع پتو رو دور خودم پیچیدم.
یه تخته سنگ پیدا کردم و پشت بهش نشستم که شنهای سرد لرزی تو بدنم انداختند.
به تخته سنگ تکیه دادم و پتو رو محکمتر گرفتم.
بادی آرومی که میوزید آرومم میکرد اما احساس تنهایی آرامشو زود به هم میزد.
چقدر سخته وقتی دورت پر از آدمه حس کنی خیلی تنهایی؛ چقدر خوبه وقتی احساس تنهایی سراغت میاد یادت بیوفته که یکی به فکرته، دوست داره؛ سالهاست که دیگه این حس از بین رفته و جاشو به یه حفرهی پر درد عمیقی توی قلبم داده.
نفس عمیقی کشیدم.
با نشستن کسی کنارم هینی کشیدم و از ترس از جا پریدم.
با دیدن استاد چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
خونسرد پاهاشو دراز و زیپ کتشو بست.
– بشین.
با تعجب گفتم: اینجا چیکار میکنید؟
– همون کاری که تو میکنی.
اخم کردم.
– این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟
دست به سینه گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
خواستم برم که مچمو گرفت و به سمت زمین کشیدم که تعادلمو از دست دادم و با صورت رفتم روی رونش.
از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
شروع کرد به خندیدن که با حرص بلند شدم و بدون فکر و بیاراده به سمت موهاش هجوم بردم.
– خیلی بیشعورید، دردم گرفت.
با درد شروع کرد به خندیدن و سعی کرد دستهامو جدا کنه.
– ول کن مطهره میسوزه.
یه دفعه به خودم اومدم که سریع ولش کردم.
خواستم عقب بکشم اما مچمهامو گرفت و روی خودش پرتم کرد که نفس تو سینم حبس شد.
آرومتر خندید.
– آروم باش.
– هستم ولم کنید.
با پررویی به چشمهام زل زد و گفت: ولت نمیکنم، دوست دارم نزدیکم باشی.
انگشت اشارشو روی گونم گذاشت و به پایین حرکت داد که قلبم ضربان تندی گرفت.
مست شدهی چشمهاش بودم و قفل کرده بودم.
انگشتشو روی لبم کشید.
نفس بریده گفتم: دست از سرم بردارید.
قفسهی سینهش طولانی بالا و پایین میشد.
– تازه پیدات کردم.
با تعجب گفتم: چی؟
پاهاشو از هم باز کرد و باهاشون بدنمو قفل کرد که از خجالت گرفتم.
سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت.
آروم لب زد: توی لعنتی چی داری؟
نفس زنان گفتم: لطفا… ولم کنید.
به چشمهام نگاه کرد.
– چرا اینقدر ازم فرار میکنی؟
سکوت کردم.
– ازم بدت بیاد؟
– نه.
پتو که از روی شونهی چپم افتاده بود رو روی شونم انداخت.
– ممکنه یکی بیاد، ولم کنید.
مچهامو ول کرد و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد.
– همه خوابن.
– برید یه جای دیگه بشینید.
شالمو مرتب کرد.
– دوست دارم کنارت باشم.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– اینکار رو باهام نکنید، این حرفها رو هم نزنید.
– چرا؟
بغضم گرفت.
– دلیلشو نمیتونم بگم.
نگاهشو بین هردوتا چشمهام چرخوند.
– چرا؟
سکوت کردم و چشمهامو بستم.
– قبلا کسیو دوست داشتی؟
با بغض سرمو بالا و پایین کردم.
دستش محکمتر دور کمرم حلقه شد.
– ولت کرد؟
با بغض خندیدم.
– کاش ولم کرده بود، اینطور امید داشتم که یه روزی میبینمش.
– منظورت چیه؟
چشمهای لبریز از اشکمو باز کردم.
– قرار بود بعد از سربازیش عقد کنیم، اما یه روز، یه روز نحس، وقتی میخواست از اینور خیابون به اونور بره…
بغضم شکسته شد که چشمهامو بستم.
سریع دو طرف صورتمو گرفت و تند گفت: گریه نکن نمیخوام تعریف کنی خودم فهمیدم.
صدای هق هقمو تو گلوم خفه کردم.
تو بغلش گرفتم.
– گریه نکن، لطفا.
اما بغض چند وقتم تازه شکسته شده بود و اشکهام قصد تموم شدن نداشتند.
صدای هق هقم بلند شد و به کتش چنگ زدم که محکمتر بغلم کرد، یه دستشو پشت سرم گذاشت و سرشو به سرم تکیه داد.
با لحنی که تا حالا ازش نشنیدم گفت: با اینکه نمیتونم گریه کردنتو ببینم ولی گریه کن تا خالی بشی.
لبشو روی سرم گذاشت و آروم گفت: ولی بدون من زجر میکشم.
لبمو به دندون گرفتم و صدای هق هقمو خفه کردم.
لعنتی چرا داری این حرفها رو بهم میزنی؟ مگه برات مهمم؟
روی سرمو بوسید که وجودم پر از حسی شد که شدید سردرگمم کرد.
آغوشش درست مثل یه مسکن بود و دستش که دورم حلقه بود مثل یه لالایی، انگار بازم اومده که زندگیمو دگرگون کنه، انگار بازم اومده که… نابودم کنه یا از نو بسازتم؟
#مهـرداد
– مطهره یه چیزی بهت…
با دیدن اینکه خوابه حرفمو قطع کردم و لبخندی روی لبم نشست.
گرفتمش و روی پام خوابوندمش و تو بغلش گرفتم که سرش به بدنم تکیه داده شد.
وجودم پر از حس ناشناختهای شد که تا حالا احساش نکرده بودم.
شالش کمی از هم باز شده بود و تیکهای از موهاش توی صورتش ریخته شده بود.
دوست داشتم همیشه توی بغلم باشه و دستمو توی موهاش بکشم.
موهاشو پشت گوشش بردم و پتو رو خوب روش کشیدم.
به اطراف نگاه کردم.
نمیتونم که ببرمش توی ویلاش ممکنه همکلاسیهاش بیدار بشند اونوقته که اول حرف واسه من و خودشه اگه هم نبرمش بدجور سرما میخوره.
با فکری که به ذهنم رسید آروم روی شنها خوابوندمش و پتو رو روش کشیدم.
بلند شدم و به سمت ویلای خودم رفتم.
آروم وارد ویلا شدم و بعد از برداشتن سوئیچ در ماشینو باز کردم و سوئیچو توی قفل کردم و چرخوندم.
ترمز دستیو پایین کشیدم و بدون روشن کردن ماشین با هزار زحمت از ویلا بیرونش آوردم و بعد توی ماشین نشستم و روشنش کردم.
بعد از اینکه مطهره رو توی ماشین گذاشتم سوار شدم و به سمت جاده روندم.
گوشیمو برداشتم و به فرهاد یکی از دوستهای صمیمیم زنگ زدم.
چندین بار زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خواب آلودش بلند شد: نصفه شبی مرض داری زنگ میزنی مردم آزار؟
– هنوز شمالی؟
– آره، چطور؟
– پس دارم میام ویلات.
سرفهای کرد.
– چرا؟ مگه ویلای دانشگاهت نیستی؟
– میام واست میگم.
خمیازهای کشید.
– خیلوخب، زود بیا میخوام بکپم بیدارم کردی.
کوتاه خندیدم.
– باشه.
تماسو قطع کردم.
#مطـهره
چشم بسته خمیازهای کشیدم و غلتی زدم.
دستمو زیر بالشت بردم.
چه تخت نرمی!
کش و قوسی به خودم دادم اما یه دفعه دستم به یه پوستی برخورد.
با استرس آروم دستمو روش کشیدم که دیدم صورته و از ته ریشش معلومه مرده با این فکر مثل جت بلند شدم و به سمتش چرخیدم که با دیدن استاد چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و دستمو روی دهنم گذاشتم.
یا خدا! این کنار من…
با دیدن بالا تنهی لختش نفسم بند اومد و سریع پتومو کنار زدم اما دیدم همه چیز تنمه.
ضربان قلبم روی هزار رفته بود.
نگاهی به موقعیت خودم انداختم.
تو یه اتاق بودیم اونم روی یه تخت!
دستمو روی قلبم گذاشتم.
نکنه یه بلایی سرم آورده باشه؟ من کنار این چه غلطی میکنم؟
شالمو روی بازوی ورزیدهش گذاشتم و با دست یخ کردم تکونش دادم.
– استاد؟
فقط به طرفم چرخید که موهاش توی صورتش ریختند و دستشو زیر بالشت برد.
به معنای واقعی گریم گرفته بود.
اینبار محکمتر تکونش دادم که با صدای ضعیف و خش داری گفت: نکن.
دندونهامو روی هم فشار دادم و اینبار بالشتمو برداشتم و محکم توی سرش کوبیدم که از جا پرید و گیج و قفل کرده بهم نگاه کرد.
عصبی گفتم: من اینجا کنار شما روی یه تخت چیکار میکنم؟ هان؟ چرا شما لباس تنتون نیست؟
نفسشو به بیرون فوت کرد و باز خوابید که با حرص داد زدم: با شمام!
با صدای خش دارش گفت: بگیر خواب.
من دارم از ترس میمیرم این عوضی میگه بگیر بخواب؟!
عصبی به سمتش هجوم بردم و شروع کردم به زدنش.
– دارم میگم من اینجا چیکار میکنم؟
روش نشستم و موهاشو کشیدم که صدای دادش بلند شد.
– ول کن مطهره، روانی ول کن تو دیوونهای!
موهاشو ول کردم و مشتهامو به قفسهی سینهش کوبیدم و داد زدم: کنار شما چیکار میکنم؟ هان؟
عصبی بلند گفت: الانم روم نشستی، توجه داری؟
با این حرفش به خودم اومدم و فهمیدم دارم چه غلطی میکنم.
آب دهنمو با استرس قورت دادم و نگاهی به موقعیتم انداختم.
درست روش نشسته بودم!
لبمو از خجالت گزیدم.
خواستم بلند بشم اما پهلوهامو محکم گرفت و یه جور خاص و عجیبی نفس زنان نگاهم کرد.
با استرس گفتم: ولم کنید کنارتون بشینم.
– همینجا جات خوبه.
نفس زنان گفتم: نه اصلا هم خوب نیست.
سرشو کمی کج کرد.
– اما واسه من خوبه.
به بدن ورزیدهی لعنتیش که انگار برق میزد خیره شدم اما با صداش سریع نگاه ازش گرفتم.
– چیه؟ خوشت اومده؟
نگاهش خندون بود.
اخم کردم.
– نخیرم.
خواستم بلند بشم که فشاری به پهلوهام وارد کرد.
نالیدم: ولم کنید.
با لحن خاصی گفت: شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی.
با تعجب گفتم: چی؟!
ادامه داد: یه کم پایینتر بشینی بهتره.
گیج گفتم: چرا؟
سعی کرد نخنده.
با فهمیدن منظورش جیغی کشیدم و باز افتادم به جونش.
داد زدم: خیلی بیشعورید، خیلی پررویید.
صدای خندش اوج گرفت.
یه دفعه گرفتم و جای خودشو باهام عوض کرد و روم خیمه زد که نفس تو سینم حبس شد و رسما لال شدم.
با ته موندهی خندش گفت: دستت سنگینه!
آب دهنمو به زحمت قورت دادم.
– میشه از روم بلند بشید؟
دستشو کنار سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
با حرص گفتم: گفتم بلند بشید نه اینکه بیشتر روم خم بشید.
با شیطنت کشیده گفت: جون! خوبه که.
از خجالت با دستهام صورتمو پوشوندم.
صداشو کنار گوشم شنیدم.
– میخوای بدونی دیشب چی شد؟
سریع دستهامو برداشتم و با استرس گفتم: آره.
سرشو کمی عقب آورد و کوتاه به لبم نگاه کرد.
– اگه بگم فقط به بدن تو کشش دارم چیکار میکنی؟
با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟! یعنی چی؟!
سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت.
– یعنی اینکه به طور عجیبی برخلاف بقیهی دخترا دوست دارم تن تو رو لمس کنم.
از حرفهاش میخواستم زمین دهن باز کنه و توش فرو برم.
چشمهامو روی هم فشار دادم.
– لطفا بیشتر ادامه ندید، چرا دارید دروغ میگید؟
انگشت اشارشو از روی مانتوم روی بدنم کشید که سریع چشمهامو باز کردم و مچشو گرفتم.
با ضربان قلب بالا گفتم: نکنید این کارا رو، شما اذیت نمیشید اما من میشم.
لبخند بدجنسی زد.
– مثلا چجوری اذیت میشی دانشجوی خوشگلم؟
با تعجب و خجالت گفتم: خیلی پررویید!
اخم کردم.
– بلند شید ببینم.
خواست حرفی بزنه اما صدای یه پسر بلند شد.
- مهرداد؟ صبحونه رو حاضر کردم.
قلبم فرو ریخت.
یه پسر دیگه هم هست!
چیزهایی که توی ذهنم وول میخوردند شدید میترسوندنم.
با ترس تند گفتم: استاد بخدا بگید دیشب چی شد؟ من اینجا تو خونهای که دوتا پسر یا شایدم بیشتره چیکار میکنم؟ چرا کنار شمایی که لختید خواب بودم؟
ناخونشو به ته ریشش کشید.
– نمیدونم.
معترضانه نالیدم: اذیتم نکنید، بگید.
سرشو کنار گوشم آورد و با لحنی که وجودمو لرزوند گفت: یادت نمیاد؟ شب خیلی خوبی بود، اومدیم اینجا، توی اتاق، فرهاد خواست اونم شریک باشه ولی من نذاشتم چون تو تماما باید مال من باشی.
بغضم گرفت.
– این حرفها یعنی چی؟ دیشب فقط یادمه کنار دریا کنار شما بودم.
سرشو عقب برد و یه جور خاصی بدنمو نگاه کرد.
– چطور یادت نمیاد؟
بغضم هر لحظه نزدیک بشکنه.
– نگید که من…
یه دفعه شروع کرد به بلند خندیدن و از روم بلند شد که ماتم برد و شکه گفتم: چرا میخندید؟
به طرف در رفت و پیشونیشو چندین بار آروم با خنده به دیوار کوبید.
– وای خدا قیافشو!
آروم بلند شدم و گیج تکرار کردم: چرا میخندید؟
به دیوار تکیه داد و با خنده دو دستشو توی صورتش کشید.
– نترس، دیشب کاری باهات نکردم.
از روی تخت بلند شدم.
– پس چطور…
باز خندید.
– دیشب لب دریا خوابت برد، منم که نمیتونستم ببرمت توی ویلات چون شاید بقیه بیدار میشدند حرف واست درست میشد واسه همین آوردمت ویلای دوستم، دیگه حوصلم نشد تا اتاق بالا راه برم همینجا خوابیدم.
از سکته دادنم خونم به جوش اومد که پامو به زمین کوبیدم و جیغ زدم: استاد!
اینو گفتمو به سمتش هجوم بردم که با خنده سریع در رو باز کرد و بیرون رفت که پشت سرش دویدم و داد زدم: میکشمتون.
صدای خندش اوج گرفت.
پشت مبل وایساد که گفتم: جرئت دارید وایسید تا کچلتون کنم.
از خنده سرخ شده بود.
یه پسر با تعجب از آشپزخونه بیرون اومد.
– چه خبره؟
بدون توجه بهش به سمت استاد دویدم که بازم فرار کرد که با عصبانیت گفتم: من شما رو میکشم.
سریع پسره وسطمون وایساد.
– آروم باش.
رو به استاد گفت: چه غلطی کردی؟
درحالی که از خنده خم شده بود گفت: سر به سرش گذاشتم.
با صدای شکمم لگدی به میز کنارم زدم و انگشت اشارمو تهدیدوار به سمتش گرفتم.
– بد تلافی میکنم، یادتون باشه.
اینو گفتم و وارد آشپزخونه شدم.
پسره با خنده گفت: خاک تو سرت که اینجور سر به سر دانشجوت نذاری!
با دیدن املت بشقابیو برداشتم و و بیشترشو واسه خودم ریختم.
اون دوتا مخصوصا اون استاده هم کوفت بخورند.
روی صندلی نشستم و تقریبا خونسرد مشغول خوردن شدم.
وارد شدند که نیم نگاهی هم بهشون ننداختم.
پسره که فکر کنم فرهاد باید باشه با تعجب گفت: یه دفعه همشو برمیداشتی دیگه!
توجهی نکردم و لقمهی دیگه گرفتم.
استاد دستشو روی صندلیم گذاشت و خم شد.
تا خواست لقمهای بگیره آرنجمو توی صورتش کوبیدم که آخی گفت و نون از دستش ول شد و دستشو روی صورتش گرفت.
– روانی!
پسره فرهاد پوفی کشید.
– بشین بازم درست میکنم.
نشست و پسره هم سراغ یخچال رفت.
– خوشمزهست؟
بهش نگاه کردم.
– عالیه.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
لقمهمو قورت دادم.
– ساعت چنده؟ ده قرار بود ببرنمون.
به صندلی تکیه داد.
– هشته.
– حالا جلوی اون همه آدم چجوری میخواین منو برسونید ویلا؟ حتما دوستامم در به در دارند دنبالم میگردند.
– خودم میدونم چیکار باید بکنم.
باشهای گفتم و به خوردنم ادامه دادم…
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
– اگه دوستام رفته باشند به آقای معینی گفته باشند که من گم و گور شدم چی؟
عینکش آفتابیشو به چشمهاش زد.
– نگران نباش، اونو هم حلش کردم.
نفس آسودهای کشیدم و به خیابون چشم دوختم.
چند دقیقه گذشت تا اینکه سکوتو شکست.
– مطهره؟
بهش نگاه کردم.
– بله؟
عینکشو برداشت و کوتاه بهم نگاه کرد.
– یه سری حرفهای توی اتاق راست بود.
اخم کردم.
– کدومش؟
– من…
دستی به ته ریشش کشید.
?
– تو از بیماری من خبر داری اما به طور عجیبی واقعا به بدنت کشش دارم، شاید بتونم با تو لذتی که مردای دیگه تجربهش میکنند رو تجربه کنم.
از خجالت سرمو پایین انداختم.
– چرا من؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– باور کن خودمم دلیلشو نمیدونم.
نفس عمیقی کشید.
– چقدر میخوای تا واسه مدتی صیغهم بشی؟
اخمهام به هم گره خوردند و با غصب بهش نگاه کردم.
– دیگه همچین حرفیو ازتون نشنوم، فکر کردید بخاطر پول میام زیر خواب بشم؟
برخلاف اینکه فکر میکردم اصرار میکنه آروم گفت: معذرت میخوام.
با اخم صورتمو به سمت شیشه چرخوندم.
چرا من خدا؟ تویی که میدونی من از این کثافت بازیا خوشم نمیاد چرا من؟ چرا یه دختر خراب نه؟
یه کم نزدیک ساختمون همایش و جشنواره وایساد.
بدون هیچ حرفی پیاده شدم و در رو بستم و به سمت ساختمون رفتم که با کمی مکث به راه افتاد.
حسابی شلوغ بود و ماشینهای زیادی پارک شده بودند.
اونقدر رفتم تا اینکه با دیدن بچههای دانشگاهم به طور نامحسوس بهشون نزدیک شدم و خودمو قاطیشون کردم.
نگاهمو به دنبال بچههای کلاسم چرخوندم.
با دیدنشون از بین جمعیت به طرفشون رفتم و از چند نفرشون سراغ عطیه و محدثه رو گرفتم که یکیشون جایی که وایساده بودند رو نشونم داد.
با استرس به سمتشون رفتم.
کتک نخورم صلوات.
بهشون که رسیدم گفتم: سلام.
به طرفم چرخیدند که با دیدنم اخمی کردند.
تا خواستند به سمتم هجوم بیارند سریع دستهامو بالا گرفتم و تند گفتم: آروم باشید واستون تعریف میکنم، مربوط به استاده.
با این حرفم چشم هاشون انگار برقی زد اما سعی کردند اخمشونو نگه دارند.
محدثه: بگو تا کتک نخوردی، کدوم استاد رو میگی؟
– استاد رادمنش.
عدهای توجهشون بهم جلب شد که اخمی کردم.
انگار اسم این استاد رادمنش خیلی خاصه! اگه میدونستند که چه بیشعوریه عمرا اگه جذبش میشدند.
خواستم یه جای خلوت بکشونمشون ولی صدای آقای معینی بلند شد.
– همگی بیاین تو، اول ترم اولیا.
عطیه پوفی کشید.
– بر خرمگس معرکه لعنت.
نفس آسودهای کشیدم.
پشت سر بقیه رفتیم.
وارد که شدم نگاهمو اطراف چرخوندم.
آقای معینی: ترم اولیا پس دیگه دست شما.
– نگران نباشید.
با شنیدن صدای استاد اونم کنارم از جا پریدم و سریع بهش نگاه کردم که دیدمش.
آروم آروم ازش دور شدم ولی صدای محدثه گند زد.
– کجا میری مطهره؟
با حرص به سمتش چرخیدم که دیدم استادم داره بهم نگاه میکنه.
– الهی این مطهره بمیره از دستت راحت بشه.
اخمهای استاد چنان به هم گره خوردند که به غلط کردن افتادم.
– مواظب حرفهاتون باشید، از همینجا هم جم نخورید ممکنه گممون کنید.
نیش اون دوتا غزمیت حسابی باز شد.
محدثه: بخدا میبینید از دستش چی میکشیم استاد؟ همش باید مراقبش باشیم که یهو در نره.
نیم نگاهی به منی که از حرص داشتم آتیش می گرفتم انداخت و گفت: دیشبم معلوم نیست کجا گذاشته رفته!
استاد سعی کرد نخنده و انگشتشو به لبش کشید.
– دیشب جاشون خوب بوده.
عطیه: او! مگه کجا بوده؟ شما میدونید؟
تهدیدوار گفتم: خفه میشید یا خفتون کنم؟
استاد با تعجب گفت: با منم هستید؟
با حرص گفتم: شاید.
عطیه و محدثه هینی کشیدند و عطیه تو پهلوم زد.
یکی از اون سه تا دخترا که اسمش هلیا بود رو به روی استاد وایساد.
– وای نمیدونید چقدر خوشحالم که باهامون اومدید، اینجور اگه سوالی داشه باشیم میتونیم ازتون بپرسیم، شما شبا کجا میمونید؟ با مایید؟
به سمتشون رفتم و با حرصی که سعی میکردم پنهانش کنم گفتم: دقیقا تو چیکار داری که ببینی شبا استاد کجا میمونه؟
– میخوام بدونم تا اگه سوالی داشتیم بریم ازشون بپرسیم عزیزم.
با حرص خندیدم.
– اونم شب؟
دختره یه لبخند مسخرهای زد و با ناز نگاهی به استاد انداخت.
– شاید.
استاد دست به جیب گفت: امشب ساعت ده تو ویلای شمارهی پنج تنهام، میتونید بیاین سوالاتونو بپرسید.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بهم نگاه کرد.
– همه میتونند بیان.
هلیا: وایی ممنونم استاد، فعلا با اجازه.
اینو گفت و رفت.
– شما هم میاین؟
لبخند پر حرصی زدم.
– نه…
کشیده گفتم: استاد.
با حرص لبشو با زبونش تر کرد.
– منکه مثل اون دخترا نمیخوام تا شاید بعدا بتونم بیام توی تخ…
فهمیدم چی دارم میگم که سریع ساکت شدم.
با چشمهای ریز شده گفت: تا کجا بتونی بیای؟
نگاهمو ازش گرفتم.
یه کم جا به جا شد و اونورم وایساد.
همونطور که به اطراف نگاه میکرد آرومتر گفت: تختم نه؟ ولی تو که میدونی من فقط با تو…
عصبی به سمتش چرخیدم.
– بسه، دیگه نگید.
بهم نگاه کرد و آرومتر گفت: چرا نگم عزیزم؟ واقعیته.
بعد بلند گفت: خب بچهها دیگه ساکت باشید دنبالم بیاین.
بعد از رو به روم رد شد و رفت که همه پشت سرش رفتند.
دندونهامو روی هم فشار دادم و دستمو مشت کردم.
محدثه با اخم گفت: دیشب چی شده مطهره؟
– الان وقتش نیست، بعدا میگم.
پشت سر بقیه رفتم که همراهم اومدند.
بیشعور!
خواستم در رو باز کنم که عطیه گرفتم و با تعجب گفت: تو رسما دیوونه شدی مطهره!
دستشو پس زدم.
– حرف نزن، دخترهی هرزه اگه بمیرمم نمیذارم به استاد نزدیک بشه.
محدثه خندید.
– تو عاشقشی.
غریدم: خفه شو.
– قبول کن عشقم.
انگشت اشارمو طرفش گرفتم.
– ببند دهنتو، هیچ کدوم همراهم نمیاین، فهمیدید؟
دستهاشونو بالا گرفتند.
از در پشتی ویلا بیرون اومدم و در رو بستم.
این طرف مورچه هم رفت و آمد نمیکرد.
به سمت ویلای استاد قدم برداشتم.
کبریت توی جیبمو لمس کردم.
تیکه چوبهایی که پیدا کرده بودمو محکمتر گرفتم.
پشت ویلا وایسادم و آروم از پنجره نگاهی به داخل انداختم.
اتاق که خالی بود.
از اون پنجره نگاهی انداختم که استاد رو با اون دختره دیدم.
دستم خود به خود مشت شد.
استاد دست به سینه یه چیزی بهش گفت.
دختره دفتر به دست با عشوه به سمتش رفت.
تو نگاه استاد بیحسی موج میزد.
پوزخندی زدم.
استاد تحریک نمیشه هرزه خانم.
پنجرهی چوبی رو کمی باز کردم که صداشونو شنیدم.
استاد: فکر کنم قرار بود بقیه هم بیان.
هلیا: آم… گفتن من بیام بپرسم بعد برم بهشون بگم.
– خیلوخب، پس بشینید.
روی مبل نشست که هلیا هم با پررویی کنارش نشست.
– هیکل خوبی دارید استاد.
– نظر لطفته.
هلیا پاشو روی پاش انداخت که مانتوی جلو بازش کنار رفت و رونهاش بدجور تو دید قرار گرفتند.
کاش میشد تو رو آتیش میزدم.
دستشو روی بازوی استاد گذاشت.
– راستی، آقای معینی میگفت شما هیچ وقت نمیومدید، امسال چی شده؟
استاد مچشو گرفت و دستشو برداشت.
– دلم میخواست.
هلیا بهش نزدیکتر شد و از عمد خودکار رو از دستش انداخت.
دستشو روی رون استاد گذاشت و خم شد.
نفس عصبی کشیدم.
دیگه بسه.
کبریتو برداشتم و باهاش چوبو آتیش زدم.
وقتی خوب آتیش گرفت زیر لب “بسم اللهای” گفتم و یه دفعه درست جلوی پاش که فرشی هم نبود پرت کردم که جیغی زد و سریع بلند شد.
– آتیش! استاد آتیش!
استاد سریع بلند شد و سعی کرد با کفشش خاموشش کنه ولی نشد و به سمت آشپزخونه دوید.
یکی دیگه آتیش زدم و به سمت هلیا پرت کردم و سریع در پنجره رو بستم که بازم جیغ زد.
– اینها از کجا میان؟
بازم یکی دیگه به سمتش پرت کردم و سریع در پنجره رو بستم.
این دفعه با جیغ به سمت در رفت.
استاد با یه پارچ آب بیرون اومد و آتیشها رو خاموش کرد.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
صدای داد هلیا رو از اون طرف شنیدم.
– این خونه جن داره.
نفس سر خوشی کشیدم.
آخیش، جگرم حال اومد.
صدای عدهایو اون طرف شنیدم و پس بندش صدای در.
با احتیاط به داخل نگاه کردم.
دود خونه رو پر کرده بود.
استاد لباسشو تمیز کرد و در رو باز کرد که با عدهای دانشجو و یه مسئول رو به رو شدم.
بالاخره با کلی حرف زدن در رو بست و به سمت پنجره اومد که سریع کمی از خونه فاصله گرفتم.
همونطور که قوطی کبریتو بالا پرتاب میکردم و میگرفتم به سمت ویلا رفتم.
با سر خوشی خندیدم و دور خودم چرخیدم.
درست مثل اینهایی که مست کردند هیچی از غم نمیفهمیدم.
خودمو به سمت بالا کشیدم و با خنده گفتم: قیافهش خدا!
باز چرخی زدم اما با کسی که پشت سرم دیدم سرجام میخکوب شدم و قلبم وایساد.
دست به سینه به سمتم اومد که سریع کبریتو توی جیبم گذاشتم.
– تو این سرما اینجاها چیکار میکنی؟
لبخند پر استرسی زدم.
– قدم… قدم میزدم.
ابروهاشو کوتاه بالا انداخت.
– آهان.
رو به روم وایساد.
– میدونی تو ویلا چی شد؟
– نه، چی شد؟
انگار سعی میکرد نخنده.
انگشتشو به لبش کشید.
– خیلی عجیب بود! یه دفعه چوبهایی که آتیش زده شده بودند داخل پرت میشدند.
الکی خودمو متعجب نشون دادم.
– واقعا؟ شاید کار جنا بوده! باهاتون خصومتی دارند؟
بهم نزدیکتر شد.
– نمیدونم کار کی بوده اما شاید تو بفهمی.
هل خندیدم.
– چرا من؟
– چون تو اینورا بودی.
– ولی منکه چیزی ندیدم.
یه دفعه مچمو گرفت و کشوندم که با تعجب گفتم: چیکار میکنید؟!
– میخوام صحنهی جرمو نشونت بدم شاید بفهمی.
ناخونمو گاز گرفتم.
وایی خدا!
در ویلا رو باز کرد.
– برو تو.
– استاد من خوابم میاد.
داخل پرتم کرد و در رو بست که با استرس به طرفش چرخیدم.
کتشو از تنش درآورد.
– کسی نیست، راحت باش، استادا رفتند ویلای آقای معینی، یه کم اونورتره.
– چیزه… من میخوام برم.
خونسرد تموم پردهها رو کشید.
– چرا بری؟ مگه هلیا رو بیرون نکردی که خودت بیای؟
با تعجب گفتم: چی؟!
خودشو روی مبل انداخت.
– تو دیوونهای نه؟ اگه ویلا آتیش میگرفت چی؟
خودمو به نفهمی زدم.
– من منظورتونو نمیفهمم.
بلند شد و به سمتم اومد.
– چرا اینکارا رو میکنی؟ امشب یه جواب درست و حسابی بدون فرار کردن ازت میخوام.
سعی کردم خونسرد باشم.
– من کار خاصی نکردم، درضمن، برای چی کاری بکنم وقتی میدونم دختره هر چی هم زور بزنه قرار نیست خودشو توی تختتون ببینه؟
نیشخندی زد.
– خوبه که میدونی، پس چرا اینکار رو کردی؟
– من اینکار رو…
با تحکم گفت: کردی، فکر نکن من خرم مطهره!
سرمو پایین انداختم و گوشهی شالمو به بازی گرفتم.
انگشت اشارشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد.
– ازم فرار نکن.
فقط خیره نگاهش کردم.
به لبم چشم دوخت و لبشو با زبونش تر کرد.
– وقتی میدونی بهت محتاجم و ازم فرار میکنی این یعنی بیرحمی.
چند قدم به عقب رفتم و آروم گفتم: من نمیخوام فقط یه وسیله باشم که وقتی دیگه ناکار آمد شدم دور ریخته بشم.
– تو دور ریخته نمیشی، تو مال من میمونی.
نفسم بند اومد.
به عقب رفتم.
– من نمیتونم.
به سمتم اومد.
– بخوای میتونی، مطهره بیرحمی نکن، تو شانس درمان شدنمی، شاید تو بتونی منو از این چاه دربیاری.
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– نمیتونم، متاسفم.
به سمت در چرخیدم.
تا خواستم بازش کنم از پشت سرم در رو بست.
ضربان قلبم تند شده بود.
– نکن اینکار رو باهام، نکن اینکار رو با هردومون، تو منو دوست داری.
عصبی گفتم: چرنده! من هیچ کسیو دوست ندارم.
نفسهای داغش که به گوشم خورد یه جوری شدم.
– پس چرا اینقدر به نزدیک شدن دخترا بهم واکنش نشون میدی؟
سکوت کردم.
– فقط داری به خودت دروغ میگی عزیزم.
چشمهامو با بغض بستم.
نزدیک گوشم گفت: قبول کن تا هم من طعم خوشبختیو بچشم هم خودت، منو از این سیاهی بیرون بیار، خواهش میکنم، دنیا رو به پات میریزم فقط نجاتم بده.
نفس عمیقی کشیدم.
– اول برید عقب.
با حس اینکه ازم فاصله گرفته به سمتش چرخیدم.
تو نگاهش التماس موج میزد.
این نگاه درموندشو دوست نداشتم چون آزارم میداد اما واقعا نمیتونستم.
از پشت سرم دستگیره رو گرفتم.
– من… بعد از اون اتفاق سه سال پیش از عشق میترسم.
خواست حرفی بزنه که زود گفتم: دست خودمم نیست ولی ازش هراس دارم و نمیخوام دوباره درگیرش بشم پس واسم بهتره که ازتون دوری کنم، متاسفم.
اینو گفتم و سریع در رو باز کردم و بیرون اومدم که داد زد: مطهره.
دستمو روی شالم گذاشتم و تا تونستم دویدم که صدای دادشو شنیدم: تو یه بیرحم خودخواهی لعنتی.
سعی کردم اشکمو پس بزنم.
من بیرحم نیستم، فقط میترسم.
مشتهامو به در کوبیدم.
همین که در باز شد وارد شدم و کفشمو بیرون آوردم.
عطیه: چی شد؟
سعی کردم بغضمو پنهان کنم.
از کنارشون رد و وارد اتاق شدم.
اون سه تا نبودند.
شالو از سرم کندم و از پلههای تخت بالا رفتم و بلافاصله خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.
محدثه: مطهره میگم چی شد؟
با عصبانیت و بغض داد زدم: برید بیرون، نمیخوام حرف بزنم.
محدثه: آخه…
عطیه: بذار تنها باشه فردا ازش میپرسیم.
لبمو به دندون گرفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم تا اشکم نریزه.
من بیرحم نیستم.
****
امروز قرار بود تا ظهر همه دور هم باشیم و ناهار بخوریم و بعد بعدازظهر به سمت تهران راه بیوفتیم.
کلاه آفتابیمو روی سرم گذاشتم و از ویلا بیرون اومدم.
محدثه: نمیخوای تعریف کنی دیشب چی شد؟
نیم نگاهی بهش انداختم.
– اتفاق خاصی نیفتاد فقط با استاد بحثم شد.
عطیه با بدجنسی گفت: او، پس دخترمون چون استاد باهاش بد رفتاری کرده دلش گرفته شده بود.
پوزخند محوی زدم.
اینها به چی فکر میکنند، بذار تو خیال خودشون باشند.
ساحل حسابی شلوغ بود و سر و صداشون با صدای آب ترکیب میشد.
محدثه نگاهشو اطراف چرخوند.
– جون عجب پسرای جیگرینا.
من و عطیه جدی بهش نگاه کردیم که یه نیم نگاهی بهمون انداخت.
– یعنی چیزه… خدا برای مادرشون نگهشون داره.
جلوی ویلای استاد که رسیدیم مکث کردم و بهش نگاهی انداختم.
امیدوارم منو ببخشید.
عطیه و محدثه رو دیدم که واسه هم چشم و ابرو رفتند.
یه دفعه در باز شد و استاد درحالی که یه لباس سفید جذب آستین کوتاه تنش بود بیرون اومد که هل کردم و سریع از ویلا رد شدم.
دور که شدیم وایسادم و چرخیدم.
به همراه دوتا از استادها بیرون اومد که دست یکیشون توپ والیبال بود.
دخترای خر ذوق شده و پسرای کلاسمون به سمتشون رفتند که دستم خود به خود مشت شد.
صدای خندون بلندشو شنیدم.
– واسه والیبال فقط دوازده نفر میخوایم که الان سه تاش پر شده پس شلوغ نکنید.
همه رو کنار زد و به این سمت اومد که بعضیها پشت سرش اومدند.
سریع چرخیدم.
عطیه و محدثه به دیوار یه ویلا تکیه دادند.
استاد از کنارمون رد شد که محدثه بلند گفت: سلام استاد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم.
استاد به طرفمون چرخید.
خواستم بچرخم که عطیه بازومو گرفت و نذاشت.
از این دوتا بشر باید ترسید.
استاد: سلام.
سرمو پایین انداختم.
صدای پوزخندشو شنیدم و بعد باز راهشو ادامه داد.
با حرص بهش نگاه کردم.
– واسه ننهت پوزخند بزن.
محدثه: انگار میونتون یه خرده شکر…
با نگاهی که بهش انداختم لال شد.
عطیه به بازومون زد.
– بریم.
قدم برداشتیم.
از عمد به سمت جایی که تور والیبال بود رفتم.
عطیه: بیاین یه کم لب دریا بشینیم.
همونطور که میرفتم گفتم: شما برید بشینید.
محدثه کنارم اومد.
– پس منم میام.
چرخی به چشمهام دادم.
عطیه: ایش، خیلی نامردید پس منم میام.
دور از محل والیبال وایسادم.
اونو اون استادا داشتند با دختر و پسرا بازی میکردند و چند نفرم دور زمین وایساده بودند و تماشا میکردند.
خیره نگاهش کردم و به میلهی کنارم تکیه دادم.
انگار همهی اطراف واسم محو شده بود و فقط اونو میدیدم.
” نکن اینکار رو باهام، نکن اینکار رو با هردومون؛ تو منو دوست داری”
تو رو دوست دارم؟ نمیدونم یا نه، خودمو میزنم به ندونستن.
با اون هیکلش که بازی میکرد و توپو پرتاب میکرد دلم میلرزید.
” شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی ”
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
یعنی فقط فقط به من کشش داره؟
زود سرمو به چپ و راست تکون دادم و بین انگشت اشاره و شستمو گاز گرفتم.
استغفرالله.
نگاهم به اون دوتا خورد که دیدم دست به سینه با نیش باز بهم زل زدند.
اخم کردم.
– چیه؟
محدثه با همون حالت گفت: چشمهات مثل دوتا قلب شده بودند.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
عطیه به بازوم زد و شیطون گفت: باید بریم لباس بخریم؟
با اخم گفتم: لباس واسهی چی؟
– عروسی دیگه.
خواستم به سمتش هجوم ببرم که یه دفعه صدای هین بلند یه دختر رو شنیدم که سریع به طرفش چرخیدم اما با دیدن اینکه استاد برای اینکه نیوفته بازو و کمرشو گرفته نفسم بند اومد و مانتومو تو مشتم گرفتم.
استاد درست وایسوندش.
– مواظب باش.
دختره خر ذوق شده دستی به شالش کشید و با لبخند خجالتزدهای گفت: ممنونم.
انگار دود از کلم بلند میشد.
استاد نگاهی به اطراف انداخت که بلافاصله نگاهش تو نگاهم گره خورد.
سریع به سمت میله چرخیدم و با لبخند ساختگی دستی بهش کشیدم.
– چه میلهی خوشگلیه بچهها نه؟
عطیه با خنده گفت: آره، یه میلهی زنگ زدهی بسیار خوشگلیه.
سرفهی مصلحتآمیزی کردم و زیر چشمی به استاد نگاه کردم.
توپ رو برداشت و تو جایگاه سرویس وایساد که نفس آسودهای کشیدم و چرخیدم.
محدثه: چرا از استاد فرار میکنی؟ معلومه که اونم دوست داره.
دست به سینه به میله تکیه دادم و پوزخندی زدم.
همونطور که به استاد نگاه میکردم زیر لب جوری که فقط خودم بشنوم گفتم: دوستم داره؟ نه اون فقط منو میخواد تا درمان بشه.
عطیه با چهرهی سوالی گفت: چی داری میگی؟
دستی به بینیم کشیدم.
- هیچی، بریم یه جای خلوت بشینیم.
بعد به جلو قدم برداشتم که پشت سرم اومدند.
جایی که خلوتتر بود نشستم و پاهامو تو شکمم کمی جمع کردم و دستهامو زیر رونم به هم قفل کردم.
اون دوتا هم کنارم نشستند.
به دریا زل زدم.
انگار دریا دلش کمی آشوبه که موجها و آبش کمی تند شدند.
از آسمون معلومه قراره بارون بیاد.
عطیه: میگی تو آیندمون چیه؟
محدثه: امیدوارم یه چیز خوب باشه، یه شوهر لاکچری جنتلمن.
پوکر فیس به دریا نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید.
– والا.
سنگینی نگاهیو رو خودم حس میکردم.
نگاهمو کمی چرخوندم که با همون پسره ایمان چشم تو چشم شدم.
سریع نگاهشو ازم گرفت و به سمت دریا چرخید و از چاییش خورد.
نفس عمیقی کشیدم.
” تو دور ریخته نمیشی، تو مال منی ”
قلبم کمی ضربان گرفت که دستمو روش گذاشتم.
به آسمون نگاه کردم.
خدایا چی تو سرنوشتم گذاشتی؟
یه کسی کمی نزدیک بهم وایساد ولی توجهی نکردم و چشمهامو بستم.
باد نوازشوار به صورتم میخورد.
– دریا رو دوست دارم.
با شنیدن صدای استاد از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم.
دست به سینه به دریا خیره بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و کمی ازش دور شدم.
محدثه: کیه که دریا رو دوست نداشته باشه استاد.
استاد با همون حالت گفت: دریا هم میتونه به یکی امید زندگی بده و هم زندگیو از یکی بگیره، دریا هم مثل بعضی از آدمهاست، گاهی اونقدر آرامش توی خودش داره که باعث میشه تو هم آرامش بگیری اما بعضی وقتها اونقدر بیرحم میشه که…
نفس عمیقی کشید.
– ازش دلخور و ناراحت میشی.
میدونستم داره به در میگه که دیوار بشنوه.
نگاهمو ازش گرفتم و به دریا دوختم.
– دریا دست خودش نیست، مجبور به بیرحمی میشه، بخاطر عوامل اطرافش مثل طوفان.
– اما طوفان بالاخره تموم میشه و دریا به آرامش میرسه جوری که انگار هیچ وقت طوفانی بهش نخورده.
اشک چشمهامو پر کرد و بهش نگاه کردم.
نگاه از دریا گرفت و چشمهای مشکیش نگاهمو شکار کرد.
– دریا بدون اینکه خودش بخواد امید زندگیه، به آدم ناامید، امید میده، یکیو از قعر تاریکی بیرون میکشه.
بیطاقت گفتم: بسه استاد، تمومش کنید.
با غم پوزخندی زد.
– سخته که بیرحمیتو جلوی روت بیارم؟ نه؟
– من بیرحم نیستم.
– هستی.
– نیستم.
-هستی.
از جا پریدم و با عصبانیت گفتم: میگم نیستم فقط میترسم.
عطیه گیج گفت: یکی به ما هم بگه چه خبره.
دستهاشو از هم باز کرد.
– از چی میترسی؟ هان؟
دستهاشو انداخت و عصبی آرومتر گفت: میگند دنیا از هر چی که بترسی سرت میاره، تو اینجور داری زندگی منو، خودتو داغون میکنی لعنتی.
صدای هین محدثه رو شنیدم.
به اطراف نگاه کردم.
عدهی کمی بهمون نگاه میکردند.
بهش نگاه کردم.
– برید استاد، برید و شر بپا نکنید حوصلهی کمیتهی انضباطیو اینجور چیزها رو ندارم، اصلا برید و دیگه هم پشت سرتونو نگاه نکنید.
عصبی لبشو با زبونش تر کرد.
انگشت اشارهشو به طرفم گرفت.
– من دست از سرت برنمیدارم، اینو بکن توی گوشت.
با عصبانیت و چشمهای پر از اشک بهش نگاه کردم.
چرخید.
با قدمهای تند ازم دور شد و چنگی به موهاش زد.
با بغض چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم سابیدم.
عطیه جدی گفت: میخوای بگی چی شده یا بریم از خود استاد بپرسیم؟ هان؟
دو دستمو توی صورتم کشیدم.
– اصلا حالم خوب نیست سوال نپرسید.
خواستم قدمی بردارم که جلوم وایساد.
– برم از خود استاد بپرسم؟
– اگه بهت گفت برو ازش بپرس.
از کنارش رد شدم که محدثه بلند گفت: باشه مطهره خانم، منو که میشناسی ته و توی قضیه رو درمیارم.
نفس کلافهای کشیدم.
با وایسادن پسره ایمان جلوم اخمی کردم.
دقیق بهم نگاه کرد.
– حالت خوبه؟ استاد چیزی بدی بهت گفت؟
– خوبم ممنون.
خواستم برم که نذاشت.
– اگه کمک میخوای رو من حساب کن.
با کمی مکث گفتم: نه ممنون.
*******
کارامو که تموم کردم توی فلش ریختم تا واسه احمد آقا ببرم.
پشت در اتاقش وایسادم و چند تقه به در زدم که با شنیدن صدای استاد دستم رو هوا خشک شد.
– بفرمائید.
با تردید دستگیره رو گرفتم.
نرم؟ برم؟
– بفرمائید داخل.
دستمو انداختم اما باز دستگیره رو گرفتم.
بالاخره عزممو جمع کردم و وارد شدم.
کوتاه سرشو بالا آورد که با دیدنم اخمهاش در هم رفت و به لپ تاپ نگاه کرد.
– چی کار داری؟
به سمتش رفتم.
– کارامو آوردم ببینید.
– مگه نمیدونی باید بدیش به خانم عسکری نه من؟
از لحنش حرصم گرفت.
– منم نمیخواستم به شما بدمش میخواستم به آقا احمد بدم.
– به بابامم نباید بدی.
از اینکه بهم نگاه نمیکرد حرص میخوردم.
آخرش لپ تاپشو بستم و با حرص گفتم: وقتی یکی داره باهاتون حرف میزنه بهش نگاه کنید.
دستهاشو توی هم قفل کرد و به صندلی تکیه داد.
– چرا باید بهت نگاه کنم؟
– چون دارم باهاتون حرف میزنم.
از جاش بلند شد و میز رو دور زد که به طرفش چرخیدم.
– دوستهات اومدند سراغم.
– میدونم.
– بهشون چیزی نگفتم.
– اینم میدونم.
خوب بهم نزدیک شد که یه قدم به عقب رفتم.
– به حرفهام فکر کردی.
رک و پوست کنده گفتم: نمیتونم.
به اطراف نگاه کرد و لبشو با زبونش تر کرد.
– که اینطور.
– اصلا میرم فلشو به خانم عسکری بدم.
خواستم برم که دستشو کنارم گرفت.
– میدونی، همیشه میتونم بدزدمت و مجبورت کنم.
با تعجب گفتم: چی؟!
کمی تو صورتم خم شد.
– اما به نفعته که باهام راه بیای عزیزم.
ناباورانه گفتم: شما خیلی دارید از حدتون میگذرید دیگه!
لبخند محوی زد.
– واقعا؟
خواست دستشو روی صورتم بکشه که دستشو پس زدم و غریدم: بهتره مواظب کاراتون باشید…
برای اینکه حدشو بدونه کشیده گفتم: استاد.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
فلشو توی جیبم گذاشتم و به سمت در رفتم.
هنوز دستم رو دستگیره نرفته بود که به دیوار کوبیده شدم و از ترس هینی کشیدم.
عصبی گفت: منو مجبور به کاری نکن که دوست ندارم انجامش بدم.
با تمسخر گفتم: مثلا چیکار میخوای بکنید؟ کاری هم میتونید بکنید؟
عصبانیت توی نگاهش محو شد و لبخندی مرموزی زد که استرسم گرفت.
– به نظرت نمیتونم؟
سرشو زیر گلوم برد و لب داغشو روش گذاشت که نفسم بند اومد و سعی کردم عقب ببرمش.
– چیکار دارید میکنید؟!
بوسهای زد که وجودم لرزید و چشمهامو روی هم فشار دادم.
دستشو روی بدنم کشید که گر گرفتم و ضربان قلبم از استرس و این همه نزدیکی روی هزار رفت.
اونقدر در برابرش ریزه بودم که نمیتونستم به عقب ببرمش و انگار تو حصار بدنش بودم.
نالیدم: نکنید.
نزریک گوشم آروم لب زد: دیدی؟ ضربان قلبت رفته بالا.
سرشو کمی عقب برد و نزدیک لبم گفت: الان کل وجودت یه چیز رو میخواد.
نفس زنان عصبی گفتم: نرید عقب جیغ میزنم، شما از حدتون بیشتر پیش رفتید.
آروم خندید که آب دهنمو با استرس به سختی قورت دادم.
– من هروقت بخوام میتونم با یه اشاره تو رو مال خودم کنم.
با عصبانیتی که رگهی ترس داشت گفتم: مگه بیصاحابم؟ مگه بیکسم؟
– نه نیستی، اما با کاری که میکنم مجبوری مال من بشی.
از ترس نزدیک بود پس بیوفتم.
با عجز گفتم: اینجوری اذیتم نکنید، لطفا.
– سخته نه؟ میبینی؟ منم دقیقا حس تو رو دارم، تو منو اینجور آزار میدی.
نفس زنان فقط خیره نگاهش کردم.
– بیرحم باشی مجبورم میکنی که منم بیرحم بشم پس… درموردش فکر کن، بعد از کلاس امروز ازت جواب…
یه دفعه در به صدا دراومد که نفسشو به بیرون فوت کرد و عقب کشید که انگار تازه راه نفسم باز شد.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
بدنم انگار آتیش داشت ازش بیرون میزد.
روی صندلیش نشست و دستی توی موهاش کشید.
– بفرمائید داخل.
با پاهای نسبتا سست کمی وسط اتاق وایسادم.
در باز شد و یه نفر به داخل اومد اما با کسی که دیدم دلم هری ریخت و سریع به استاد نگاه کردم.
آروم از روی صندلیش بلند شد و متعجب گفت: لادن!
لبخندی زد و در رو بست.
– سلام.
استاد با همون حالت گفت: سلام، اینجا چیکار میکنی؟
سر تا پاشو نگاه کردم.
معلوم بود همه چیزش مارکداره.
دختره بهم نگاه کرد.
– لطفا ما رو تنها بذارید.
اخم کردم و دست به سینه گفتم: نمیتونم چون اینجام تا جناب رئیس کارها رو ببینند.
لادن اخمی کرد و رو به استاد گفت: مهرداد بگوش بره.
از اینکه بهش گفت مهرداد دندونهامو روی هم فشار دادم.
استاد اخم کم رنگی کرد.
– اینجا چیکار میکنی؟
لادن: اینجام چون همکاریم دیگه!
اخم کردم.
استاد: یعنی چی؟
نیم نگاهی به من انداخت.
– این دختره رو بفرست بره تا بگم.
با غدی گفتم: تا وقتی که جناب رئیس کارامو نبینند من نمیرم.
لادن با حرص گفت: این چقدر پرروعه!
استاد سعی کرد نخنده.
لبخندی زد و دستشو رو بازوش بالا و پایین کرد که دستم مشت شد.
– آروم باش، حرفتو بگو.
دختره خر ذوق شده گفت: اینقدر دلم برات تنگ شده بود.
استاد نیم نگاهی به منی که داشتم از حرص خفه میشدم انداخت و بعد رو به لادن با لبخند گفت: فکر نمیکردم دیگه ببینمت.
عوضی میدونه حساسم و از عمد داره این لبخندای زورکیو میزنه، منکه میدونم.
لادن دستشو روی بازوش گذاشت و جوری بهش نزدیک شد که انگار میخواد بهش بچسبه.
خواست ببوستش که استاد عقب کشید.
لبخند پیروزمندانهای روی لبم نشست.
استاد نیم نگاهی بهم انداخت که زود لبخندمو جمع کردم.
لادن: آم… اومدم اینجا تا بگم که منم جزو یکی از فتوشاپیستهای اینجا شدم.
عالی شد مطهره!
استاد با تعجب گفت: شوخی میکنی؟! تو بیای شرکت باباتو ول کنی بیای اینجا فتوشاپیست بشی؟!
لادن: مگه چشه عزیزم؟ حقوقشم واسه منی که مجردم خیلی خوبه.
از قیافهی استاد مشخصه زیاد خوشحال نشده.
لبخندی زد و موهای لادنو داخل شالش برد.
– چه عالی!
دیگه کم کم داشتم تا حد پوکیدن میرفتم که با حرص به سمت در رفتم.
صداش بلند شد.
– مگه نمیخواستید کارا رو نشون بدید؟
به سمتش چرخیدم.
نگاهش داد میزد داره از حرص خوردنم لذت میبره.
واسه اینکه حرصمو خالی کنم لبخندی زدم و گفتم: تو کلاس میبینمتون…
کشیده گفتم: استاد!
لادن تعجب کرد و استاد نگاهش پر از حرص شد.
بیرون اومدم و سعی کردم در رو محکم نبندم.
بیشعور!
یعنی بلایی امروز سر کلاس به سرت بیارم که مرغای هوا به حالت قهقهه بزنند، حالا ببین.
?
از شرکت بیرون اومدم و بلافاصله به نیما زنگ زدم.
با سه بوق جواب داد.
– سلام.
نگاهی به اطراف انداختم.
– سلام، همه چیز حل شد استخدام شدم.
صدای سرخوشش بلند شد.
– عالیه، کارت خوب بود… فقط ببین، اون مهرداد خیلی زرنگه حواست باشه.
پوزخندی زدم.
– میدونم و واسه همینه که دارم ماهها نقشه میکشم که چجوری زمینش بزنم، اون عوضی بخاطر خرد کردنم باید تقاص پس بده.
– حالا آروم باش خوشگلم، به زودی به خواستت میرسی به شرطی که اطلاعات اون شرکتو بهم برسونی.
قفل ماشینمو زدم و درشو باز کردم.
– کارمو بلدم، خیالت راحت.
#مطـهره
محدثه با خنده گفت: استاد میکشتت مطهره.
خندیدم و دست به کمر به شاهکارم روی صندلی نگاه کردم.
جایی که قراره اون استاد پرروم بشینه چرب چرب کرده بودم.
با باز شدن در سریع صندلیو داخل میز بردم.
عدهای از بچهها وارد شدند.
از عمد خیلی زودتر اومده بودم که کسی نباشه.
به میز تکیه دادم و خونسرد گفتم: خب بچهها چه خبر؟ درسو خوندید؟
محدثه سرشو خاروند.
– آره، فکر کنم امروز از ده بالاتر نمیام.
خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
کم کم همهی بچهها اومدند و نشستند.
عدهای امتحان امروز رو مرور میکردند و عدهای هم بیخیال حرف میزدند.
با وارد شدن سریع چندتا بچهها فهمیدم که استاد داره میاد.
هر سه تامون سریع به سمت صندلیهامون رفتیم و نشستیم.
عطیه با خنده آروم گفت: چه شود!
آروم خندیدم.
گفتم یه بلایی سرت میارم استاد جون، حالا حرص منو در میاری؟
فقط خداکنه همینجوری بشینه نگاهش به نشیمن صندلی نخوره وگرنه نقشهم بر فنا میره.
با وارد شدنش همه بلند شدیم.
چندتا از بچهها سلامی کردند که جوابشونو داد.
کیفشو روی میز گذاشت.
– یه کم دوره کنید بعد امتحان میگیرم.
عدهای بچهها شروع کردند به حرف زدن که تو کلاس همهمهای شد.
از بین حرفهاشون یه چیز مشترک بود و اونم اینکه ” امتحان نگیرید “.
با اخم دستشو بالا گرفت و محکم گفت: بسه، یه جوری دارید میگید انگار بیست تا صفحه باید میخوندید! اعتراضی نباشه من امتحانمو میگیرم.
پوست لبمو به بازی گرفتم.
د بشین.
نگاهی بهم انداخت که سریع کتابمو جلوی صورتم گرفتم.
با کمی مکث کتابو پایین آوردم.
کتشو از تنش درآورد که هیکل لامصبش بهتر نمایان شد.
بعضی از دخترا بهش اشاره میکردند و پچ پچ میکردند.
“شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی”
سرمو به چپ و راست تکون دادم و لبمو گاز گرفتم.
استغفرالله!
بهش نگاه کردم که دیدم همینطور که دنبال یه چیزی توی کیفش میگرده نگاهش روی لبمه که سریع ولش کردم و با حرص بهش چشم دوختم.
نگاهش خندون شد و برگههاییو از کیفش بیرون آورد.
چشم هیز!
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
بشین.
بالاخره صندلیو بیرون کشید که آب دهنمو با استرس قورت دادم.
نگاه نکن، لطفا.
طبق خواستم بدون نگاه کردن روش نشست که نزدیک بود نیشم باز بشه ولی زود جلوی خودمو گرفتم.
اون دوتا خندون بهم نگاه کردند.
سرمو پایین انداختم و با خودکار روی میز ضرب گرفتم.
لبمو گاز میگرفتم تا نزنم زیر خنده.
بالاخره بلند شد که بهش نگاه کردم.
به سمت در رفت تا در رو ببنده که به پشتش نگاه کردم.
با دیدن اینکه نقشم جواب داده و حسابی چرب شده دستمو جلوی دهنم گرفتم تا نخندم.
انگار بچههای کلاسم متوجهش شدند که عدهای دستشونو جلوی دهنشون گرفتند.
یکی از پسرا خندون گفت: ببخشید استاد.
بهش نگاه کرد که با خنده ادامه داد: انگار پشت مبارکتون یه مشکلی داره.
نزدیک بود از خنده ریسه برم اما لبمو محکم گاز گرفتم.
با اخم گفت: چه مشکلی؟
یکی از دخترا خندون گفت: آینه بیارم ببینید.
با همون اخم گفت: آره.
دیگه نتونستم تحمل کنم و سرمو روی میز گذاشتم و بیصدا خندیدم.
وایی خدا!
سرمو کمی بالا آوردم و از بین بچهها نگاهش کردم.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
آینه رو به دختره برگردوند.
به صندلی نگاه کرد و عصبی گفت: چرب کردن صندلی من کار کیه؟
لبمو به دندون گرفتم و به اون دوتا که خیلی سعی میکردند جدی باشند نگاهی انداختم.
نفس عصبی کشید و کتشو پوشید.
نگاهی طرف من انداخت و با حرص گفت: خانم موسوی کجان که رو صندلیشون نیستند؟
سریع اشک توی چشمهامو پاک کردم و درست نشستم.
مطمئنم قرمز شدنم نشون میده که کلی خندیدم.
– اینجام استاد.
نگاه تند و تیزی بهم انداخت که الکی تعجب کردم.
نفس عمیقی کشید و عصبی گفت: بسه دیگه وقت امتحانه.
همه کتابهامونو توی کیفهامون گذاشتیم.
با حس خوبی که نصیبم شده بود به صندلی تکیه دادم.
شروع کرد به پخش کردن برگهها.
به من که رسید برگه رو محکم روی میز کوبید و رفت که خندون یه نگاه به عقب انداختم.
با سرخوشی آروم خندیدم و به برگه نگاه کردم.
با کمی مکث در خودکار رو باز کردم و مشغول نوشتن شدم.
مثل آب خوردن بود.
بین من و محدثه وایساد.
نیم نگاهی بهش انداختم.
با اخم های در هم دست به سینه کلاسو رصد میکرد.
از بوی عطرش ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم.
چقدر بوش خوبه.
چند بار پلک زدم و به نوشتنم ادامه دادم.
بالاخره تمومش کردم و خودکار رو روی میز گذاشتم و تکیه دادم.
از اونور کلاس با یه ابروی بالا رفته بهم نگاه کرد که سوالی بهش نگاه کردم.
لبشو با زبونش تر کرد و قدم برداشت.
لبمو روی هم فشار دادم تا نخندم.
دیگه تقریبا آخرای تایم امتحان بود.
کنارم وایساد و برگهمو از زیر دستم بیرون کشیدم که با تعجب بهش نگاه کردم.
خودکار قرمزشو برداشت و یه کاری کرد.
برگه رو که روی میز گذاشت با دیدن یه خط قرمز توی برگهم با چشمهای گرد شده به رفتنش نگاه کردم.
به خودم اومدم و با عصبانیت از جا پریدم که همه بهم نگاه کردند.
– به چه حقی توی برگهی من خط قرمز میکشید استاد؟
چرخید و خونسرد بهم نگاه کرد.
– صلاح دونستم.
غریدم: این کارتون غیر منطقیه، من همشو نوشته بودم.
یکی از دخترا با ناز گفت: شاید چرب کردن صندلی کار تو بوده استادم فهمیده.
استاد به نشونهی تائید حرفش بهش اشاره کرد که با عصبانیت گفتم: شما هیچ مدرکی ندارید که کار من بوده، درضمن، من برای چی باید همچین کاری بکنم؟
– اینقدر به حنجرتون فشار نیارید بشینید، قرار نیست با مظلوم نماییتون از گناهتون بگذرم یا اینکه فکر کنم کار شما نبوده.
پامو به زمین کوبیدم و داد زدم: شما با چه مدرکی همچین تهمتیو به من میزنید؟
با اخم گفت: بگیرید بشینید نظم جلسه رو به هم نزنید.
از خشم نفس نفس میزدم.
درآخر کیفمو برداشتم و به سمتش رفتم.
برگه رو به قفسهی سینهش کوبیدم و از کنارش رد شدم.
خواستم دستگیره رو پایین بکشم که گفت: اگه پاتونو بیرون گذاشتید دیگه هیچوقت سر کلاس نیاین.
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
عطیه: بیا بشین مطهره.
با کمی مکث چرخیدم.
دست به جیب بهم نگاه میکرد.
پوزخندی زدم.
اگه یه درصد امکان داشت قبول کنم اون یه درصدم دیگه از بین رفته.
به سمت صندلیم رفتم و روش نشستم.
از عصبانیت میخواستم کلشو بگیرم و صدبار بکوبم به دیوار تا جونش دراد.
بالاخره وقت امتحان تموم شد.
تموم مدت درحالی که دیگه اخلاقم سگی و اخمهام شدید توی هم بود دست به سینه به زمین نگاه میکردم.
عطیه و محدثه هم میدونستند نباید باهام حرف بزنند تا وقتی که آروم بشم وگرنه بدجور پاچشونو میگرفتم.
– امروز کلاسو زودتر تموم میکنم، میتونید برید.
اولین نفر بلند شدم و به کیفم چنگ زدم و به سمت در رفتم اما با صداش متوقف شدم.
– خانم موسوی شما بمونید.
قدمی برداشتم که اینبار محکم و جدی گفت: بهتون گفتم بمونید، نشنیدید؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بعضی ها نگاهی بهم انداختند و بیرون رفتند.
کلاس که خالی شد رو به اون دوتا گفت: شما هم برید.
بیرون رفتند.
تموم مدت پشتم بهش بودم.
از کنارم رد شد و در کلاسو بست.
دست به سینه به در و دیوار نگاه کردم.
رو به روم وایساد.
– اون فقط یه تنبیه بود، نگران نباش، نمرشو واست میذارم.
پوزخندی زدم و حرفی نزدم.
یه دفعه چونمو محکم گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
با اخم گفت: جوری رفتار نکن انگار بیگناهی.
شونهای بالا انداختم.
– منکه کاری نکردم.
پوزخندی زد و چرخید.
کتشو بالا زد.
-پس این چیه؟
میون عصبانیتم خندم گرفت که لبمو به دندون گرفتم.
به سمتم چرخید.
– اصلا آره کار من بود، حقتونه دلم خنک شد.
– پس تنبیه منم حقت بود.
با اخم گفتم: شما حق نداشتید اینجور جلوی بچهها منو ضایع کنید.
پوزخندی زد.
– نه که تو نکردی! مثل این میمونه که خرابکاری کردم.
اینبار خندیدم که حرص نگاهشو پر کرد.
– نخند مطهره.
با خنده گفتم: وایی استاد خیلی باید مواظب باشید که کتتون بالا نره وگرنه…
خنده نذاشت حرف بزنم.
کمی خم شدم و صدای خندهم تو کل کلاس پیچید.
یه دفعه یقهمو گرفت و به دیوار کوبیدم و بلافاصله لبشو روی لبم گذاشت که چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
حریصانه میبوسیدم.
تو گلو صداش زدم که لبشو روی لبم فشرد و دلم هری ریخت.
دستشو روی قفسهی سینهم گذاشت و خوب به دیوار و خودش چسبوندم که ضربان قلبم روی هزار رفت.
دستهامو روی شونههاش گذاشتم تا به عقب ببرمش اما زور من کجا و زور اون کجا.
داشتم نفس کم میاوردم که ازم جدا شد و نفس زنان به لبم نگاه کرد.
لبم حسابی جز جز میکرد.
به چشمهایی که هنوزم شکه بودند نگاه کرد.
– باید صیغم بشی مطهره.
اخمهام به هم گره خوردند و به عقب هلش دادم اما آرنجشو کنار بدنم به دیوار تکیه داد و بهم چسبید که نفسم بند اومد.
– برید عقب اس…
انگشتش که روی لبم نشست دلم هری ریخت.
چشمهاشو بست و سرشو کنار گوشم آورد که نفسهای داغش به گوشم خورد و بیاراده چشمهام بسته شدند.
اگه بهم نچسبیده بود قطعا از سستی پاهام میفتادم.
همونطور که نفس نفس میزد لبشو روی گوشم گذاشت که نفسم بند اومد.
– میخوامت مطهره میفهمی؟
نالیدم: اینکار رو نکنید استاد، لطفا.
– کنار تو کنترلی روی خودم ندارم، دکتر میگه این خبر خوبی میتونه باشه.
دستشو کنار صورتم گذاشت و از روی مقنعه بوسهای به گوشم زد.
داشتم از درون میسوختم و با اینکارش بدتر شدم.
نفس زنان آروم گفتم: من اینکاره نیستم و نمیخوامم باشم پس دست از سرم بردارید.
کمی عقب کشید که انگار بهتر تونستم نفس بکشم.
به چشمهام زل زد.
– قبول نکنی این ترم میندازمت.
ماتم برد.
– چی؟!
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت.
– یا قبول کن یا قید پاس شدنتو بزن.
ناباور گفتم: این از انسانیت به دوره! شما نمیتونید منو با همچین چیزی تهدید کنید!
لبخند کجی زد.
– گفتم که اگه بیرحم باشی منم بیرحم میشم.
انگشتشو روی لبم کشید.
– کمکم کن درمان بشم اونوقت منم نمیندازمت.
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
– البته بگم، اولاش باید سعی کنی که تحریکم کنی بعد که به این مرحله رسیدم قول میدم کار به کار دخترونگیت نداشته باشم.
چشمهامو باز کردم.
– من به دور از چشم مامان و بابام نمیتونم همچین کاری بکنم، درضمن دوستامم منو به چشم یه هرزه میبینند.
اخم کرد.
– درست صحبت کن، هرزه چیه؟ تو فقط به من کمک میکنی، تازشم صیغهت میکنم، لازمم نیست کسی چیزی بدونه، وقتی درمان شدم اگه خودت خواستی میتونی بری میتونی هم بمونی.
نفسم بند اومد.
میتونم بمونم؟
به چشمهاش خیره شدم.
درست مثل سیاهی شب تو این نزدیکی ترسناک بودند.
– تا شنبه بهم فرصت بدید فکر کنم.
– قبوله.
همین که عقب رفت نفس آسودهای کشیدم.
به سمت میزش رفت و کیفشو برداشت.
– فهمیدم ماشین نداری، خودم میرسونمتون.
– نه ممنون ما…
با اخم گفت: همین که گفتم، کوچهی کنار دانشگاه منتظرتونم.
اینو گفت و در رو باز کرد و بیرون رفت.
کلافه نفسمو به بیرون فوت کردم و روی یکی از صندلیها نشستم.
سرمو روی دستهام گذاشتم و چشمهامو بستم.
لعنت بهت، تو میخوای با زندگیم چیکار کنی؟
حس کردم کسایی وارد شدند.
محدثه: مطهره؟ خوبی؟
جوابی ندادم.
یکی تکونم داد که فهمیدم عطیهست.
با نگرانی گفت: مطهره؟
سرمو بالا آوردم و دستهامو توی صورتم کشیدم و بلند شدم.
– خوبم.
به سمت در رفتم.
– استاد گفته خودش میرسونتمون.
محدثه با هیجان گفت: خیلیم عالی دیگه نباید سوار تاکسی یا خط بشیم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خوش به حال شما که اینقدر مثل من بدبختی نمیکشید.
تو هر دورهی زندگیم باید گند زده بشه بهش.
وارد کوچه شدیم که با دیدنش نگاه ازش گرفتم.
فکر به کار توی کلاسش مو به تنم سیخ میکنه.
الان باید از دستش عصبانی باشم اما به طور عجیبی نیستم.
محدثه و عطیه بدون تعارف عقب نشستند.
خواستم بشینم که درمو بستند.
با تعجب بهشون نگاه کردم.
به جلو اشاره کردند.
استاد: جلو بشین.
نفسمو به بیرون فوت کردم و در رو باز کردم و نشستم.
وارد خیابون دانشگاه نشد و به جاش چرخید و بیشتر به داخل کوچه رفت.
حتما از اون یکی خیابون میخواد بره که کسی نبینتمون.
سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمهامو بستم.
– باید بیای شرکت؟
بیحوصله گفتم: بله.
– پس دوستهاتو میرسونم خونه، لباسهاتو عوض میکنی باهم میریم.
بیحوصله از مخالفت باشهای گفتم.
محدثه: استاد، نمیشه دوباره از مطهره امتحان بگیرید؟ بدبخت دیشب با سردردش نشسته درس خونده.
خندم گرفت.
چه دروغی! سردرد! از دست تو محدثه.
استاد: یه کاریش میکنم البته به خودش بستگی داره.
محدثه: یعنی چی؟
– خودش بهتر میدونه.
نفس عمیقی کشیدم و از شیشه به بیرون چشم دوختم…
با کلید در رو باز کردم و وارد خونه شدم.
عطیه: نمیخوای چیزی بگی؟
کفشهامو بیرون آوردم.
وارد اتاق شدم و مانتوی خاکستری اداریمو از کمد برداشتم.
محدثه توی چارچوب وایساد.
– ما فقط نگرانتیم مطهره.
دکمههامو باز کردم.
– وقتی برگشتم همه چیو واستون میگم باشه؟ پس الان سوال پیچم نکنید.
پوفی کشید و باشهای گفت.
آماده شدم و گوشیمو توی جیبم گذاشتم.
از اتاق بیرون اومدم.
– خداحافظ.
محدثه: خداحافظ.
عطیه از توی آشپزخونه گفت: به سلامت.
کفشمو پام کردم و از خونه بیرون اومدم و در رو بستم…
توی ماشین نشستم که سرشو از روی فرمون برداشت، بلافاصله ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
****
جلوی یه در طرح چوب مشکی_قهوهای وایساد و ریموتو زد که با اخم گفتم: اینجا که خونهی باباتون نیست!
وارد خونه شد.
– خونهی خودمه.
آهانی گفتم.
ماشینو زیر یه سایهبون پارک کرد.
- میای تو؟
واسه اینکه فضولیم شدید گل کرده بود گفتم: آره، اینجا حوصلم سر میره.
باشهای گفت و پیاده شد که پیاده شدم.
پشت سرش رفتم.
به بزرگی خونهی باباش نبود اما بازم خوشگل بود.
در چوبی خونه رو که دو طرف گلدونهایی گذاشته شده بود رو باز کرد و کنار رفت.
– خوش اومدی.
با تردید وارد شدم و ممنونی گفتم.
وارد شد و در رو بست.
دوتا دمپایی زنونه جلوی پام گذاشت که کفشهامو بیرون آوردم و پوشیدمشون.
خودشم کفششو با دمپایی عوض کرد.
از راهرو بیرون اومدیم که وارد هال شدیم.
توی هال یه مبل حالت ال طوسی و یه تلویزیون LED بود و چندتا گلدون گذاشته شده بود.
پردهها رو کشید که نور خونه رو روشن کرد.
به آشپزخونه اشاره کرد و با صدای گرفتهای گفت: از خودت پذیرایی کن تا بیام.
بعد دستی به گردنش کشید و از پلههای چوبی بالا رفت.
دست به جیب خونه رو از زیر نظر گذروندم.
تنهایی اینجا زندگی کردن که سخته.
وارد آشپزخونه شدم.
تموم امکانات داشت.
خوش به حال زنش، دیگه نباید جهیزیه داشته باشه.
حالم گرفته شد.
اگه درمانش کنم و بره یه زن دیگه بگیره چی؟
پوزخندی زدم.
نکنه انتظار داری بیاد تو رو بگیره؟
قلبم فشرده شد.
ولی خودش گفت اگه خواستم میتونم بمونم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم این منفی بازیها رو پس بزنم.
یه لیوان برداشتم و پر از آب کردم و خوردم.
کتابهایی که توی قفسهی کتاب بودند رو نگاه کردم.
چیزی نگذشت که از پلهها پایین اومد.
به طرفش چرخیدم.
تیپ رسمی نزده بود.
تو صورتش دقیق شدم.
انگار رنگ پوستش کمی زرد شده بود و چشم هاشم بیحال بودند.
سوئیچو برداشت.
– بریم.
جلوش وایسادم.
– حالتون خوبه؟
– آره.
با اخم گفتم: انگار حالتون خوب نیست، سرما خوردید؟
دستی به گردنش کشید.
– خوبم مطهره.
خواست بره که بازم جلوش وایسادم.
– دستتونو بذارید روی پیشونیتون ببینید داغه یا نه.
– من خوبم مطهره، باشه؟
خواست بره که پوفی کشیدم و اینبار خودم دستمو روی پیشونیش گذاشتم که دیدم حسابی داغه.
با نگرانی گفتم: تب دارید!
بازوشو گرفتم و به سمت در کشیدمش.
– باید بریم دکتر.
بازوشو آزاد کرد.
– من خوبم، باید بریم شرکت.
با اخم گفتم: نخیرم نیستید.
دو دستشو توی صورتش کشید.
به سمت مبل رفت و روش ولو شد.
چشمهاشو بست و بیحال گفت: اصلا تو با ماشین من برو شرکت من حال ندارم.
به سمتش رفتم.
پیرهنشو گرفتم و کشیدم.
– بلند بشید بریم دکتر.
– خوب میشم طبیعیه.
عصبی گفتم: چی چیو طبیعیه؟! بلند شید ببینم.
یه دفعه مچمو گرفت و روی خودش انداختم که هینی کشیدم و چشمهامو بستم.
دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و چشم بسته با صدای ضعیفی گفت: اصلا تو هم نمیخواد بری بیا باهم بخوابیم.
سعی کردم بلند بشم و معترضانه گفتم: حالتون خوب نیست؛ حداقل بذارید برم دارویی چیزی واستون بیارم.
سرشو جا به جا کرد و محکمتر بغلم کرد.
– نمیخوام.
پوفی کشیدم.
اینم از اون دستهی مرداییه که وقتی مریض میشند فکر میکنند خودشون خوب میشند.
نزدیک صورتش گفتم: ولم میکنید یا…
چشمهاشو کمی باز کرد.
– یا چی؟
– میزنم اونجایی که نباید بزنم.
تو اون بیحالشم جون کشیدهای گفت.
– بزن ببینم اون وقت دیگه به طور کامل ناقص میشم.
به لبم نگاه کرد.
– اصلا یه لب بده حالم خوب میشه.
تعجب کردم.
چقدر پرروعه این بشر!
دستهامو روی بدنش گذاشتم و حسابی زور زدم تا بلند بشم.
– ولم کنید، چقدرم زور دارید!
با حرص کشیده گفتم: استاد؟
فشار دستش کمی کمتر شد.
یه دفعه پشت سرمو گرفت و به سمت لبم هجوم آورد که سریع سرمو چرخوندم اما لبش روی گونم نشست که نفسم حبس شد.
با کمی مکث لبشو برداشت که بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: ولم کنید اینکارا گناهه.
نزدیک گوشم آروم لب زد: واسه من حلالی حاج خانم.
حرص وجودمو پر کرد.
تا خواستم حرفی بزنم زبونشو روی گونم کشید که صورتم جمع شد.
از سستی دستهاش استفاده کردم و یه ضرب بلند شدم که پوفی کشید و بیحال گفت: تازه داشتم حال میومدم.
لگد محکمی به پاش زدم و با حرص گفتم: بکپید تا یه چیزی واستون بیارم کوفت کنید.
بیحال خندید و چشم بسته سرشو به مبل تکیه داد و پاهاشو روی میز گذاشت.
نفس پر حرصی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم.
منو بگو واسه توی بیشعور دارم دل میسوزونم!
حقته که بذارمت برم همینجوری تلف بشی.
در یخچالو باز کردم و با کمی جستجو شربت تببر رو پیدا کردم.
یه لیوان پر از آب کردم و قاشق و شربت به دست خواستم از آشپزخونه بیرون بیام اما با چیزی که یه دفعهای به ذهنم رسید باعث شد سرجام میخکوب بشم و با تعجب بهش زل بزنم.
یادم اومد کجا دیدمش!
خدایا این که همون پسرهست! چرا همون روز اول نشناختمش؟!
#سه_سال_پیش
با خستگی روی نیمکت نشستم و محدثه هم همینطور که غر میزد نشست.
– اه چقدر بد مزهست، حیف پول.
منو عطیه با حرص به هم نگاه کردیم.
این دفعه دستمو بردم عقب و محکم کوبوندم تو اون مغز پوکش که با تعجب دستشو روش گذاشت.
– چرا میزنی؟!
با حرص گفتم: خب نمیخریدی مگه مجبور بودی؟!
بعد اداشو درآوردم: آیس پک خوش مزهست شما ذرت مکزیکیتونو بخورید.
چشم غرهای بهم رفت.
– این بد مزهست وگرنه یه جای دیگه که خوردم عالی بود.
پوفی کشیدم و استغفراللهای زیر لب گفتم.
عطیه چادرشو روی سرش کشید تا شالشو مرتب کنه.
با شالم خودمو باد زدم.
– کدوم دیوونهای ساعت دوازدهی ظهر میره بگرده آخه؟
به عطیه نگاه کردم.
– بابات کی میاد دنبالمون؟
چادرشو درست کرد.
– نیم ساعت دیگه.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با صدای محدثه بهش نگاه کردیم.
– وایی پسره فکر کنم داغون شد.
به جایی اشاره کرد.
– نگاه کنید.
رد اشارشو گرفتم که دیدم یه چرخ جلوی یه ماشین افتاده و یه مرد داره به یه پسر تقریبا دوازده ساله کمک میکنه تا راه بره.
محدثه بلند گفت: خسارت بگیر پسرجون.
آرنجمو به پهلوش کوبیدم.
– چی داری میگی دیوونه؟!
– خب باید دیه بگیره دیگه… بهشون رحم نکن بچه.
به عطیه نگاه کردم.
– یعنی این خود شیطانه!
آروم خندید.
– هین چه چمدون خوش رنگی!
بهش نگاه کردم اما نگاهم به یه تاکسی خورد که یه پسر جوون چمدون به دست در صندوق عقب رو بست.
عطیه: مطهره ببین، بازوی ورزیده داره پسره.
با حرص گفتم: چرا به من میگی؟
– خودت گفتی که هر کی میاد خواستگاریت باید بازوی ورزیده و کلا بدنسازی کار کرده باشه تا قبول کنی.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– خب دوست دارم.
دوتاشون خندیدند.
به پسره نگاه کردم.
یه جریقهی مشکی و لباس سفید زیرش پوشیده بود.
درکل استایلش با اون هیکلش عالی بود.
محدثه: چه بنفش خوش رنگی.
– بنفش نیست بادمجونیه.
– نخیرم بنفشه.
عطیه: بادمجونیه خره.
با حرص گفت: همین که من میگم.
متفکر دستی به صورتم کشیدم.
– حالا با این چمدونش کجا داره میره؟
محدثه: فکر کنم جنس آورده.
پوکر فیس بهش نگاه کردیم.
– فقط با یه چمدون؟! تازشم من فکر کنم پسره تهرونیه.
عطیه با خنده گفت: تو دقیقا از کجا فهمیدی؟
– میدونی، من کلا پسرای تهرونیو از چهار فرسخ دورترم میشناسم، بخاطر تیپشون… اینورا هتل هست؟
عطیه: شاید، من تا حالا ندیدم.
اونقدر به پسره نگاه کردیم تا اینکه از زاویهی دویدمون خارج شد.
از جام بلند شدم.
– راستی، مگه نمیخواستین بریم از اون ست دستبند و گردنبند رو ببینیم؟
عطیه تند گفت: آره آره، زود بریم که الان بابام میرسه.
وقتی محدثه بلند شد به سمت مغازهها قدم برداشتیم.
وارد یکیش شدیم و نگاهمونو اطراف چرخوندیم.
والا منکه فعلا پولی تو کیفم نیست وگرنه بیشتر این گردنبندا رو بار میکردم میبردم.
گوشیمو توی دستم چرخوندم.
با دیدن یه ست خوشگل تو مغازهی رو به رویی در مغازه رو باز کردم و همونطور که گوشیمو توی دستم میچرخوندم بیرون اومدم که نمیدونم یه دفعه چی شد به یکی برخورد کردم و گوشیم از دستم در رفت که هینی کشیدم و نزدیک بود زمین بخورم ولی یکی بازو و کمرمو گرفت اما پام بدجور به پلهی مغازه کشیده شد که صورتم جمع شد.
ترسیده به تیلههای مشکیش خیره شدم.
– خوبید؟
با یه پلک زدن به خودم اومدم.
– آره فکر کنم.
با یادآوری گوشیم به زمین نگاه کردم که دیدم با پاش گرفتتش که نفس آسودهای کشیدم.
آروم وایسوندم و گوشیمو از روی پاش برداشت.
به سمتم گرفت.
این همون چمدون بادمجونیست که!
ازش گرفتم.
برخلاف اینکه فکر میکردم الان فحش بارم میکنه با آرامش گفت: معذرت میخوام حواسم به گوشیم بود.
لب خشک شدمو با زبونم تر کردم.
– نه من باید معذرت بخوام، حواسم به مغازهی رو به روم بود.
واسه فاصلهی کممون با سوزش کنار پام یه قدم به عقب رفتم که نگاهی به پام انداخت.
– پاتون آسیب دیده؟
– چیزه نه یعنی آره یه خراشه.
نگران گفت: میتونید راه برید؟
چقدر چهرهش مهربونه.
لبخند کم رنگی زدم.
– آره ممنون، دوستام هستند.
به مغازه نگاه کردم که دیدم دارند بدون هیچ حرفی انگار که یه فیلم میبینند بهمون نگاه میکنند.
بهشون نگاه کرد.
– آهان، باشه.
بهم نگاه کرد.
– بازم معذرت میخوام.
– نه من باید معذرت بخوام، اگه طبق قوانین رانندگی باشه تصادفمون من مقصرم.
کوتاه خندید.
– اشکالی نداره، خداحافظ.
نه نرو چیزه… خاک تو سرت مطهره!
به اجبار گفتم: خداحافظ.
از کنارم گذشت که از بوی عطرش چشمهامو بستم و عمیق نفس کشیدم.
چه بوی خوبی داره.
با کمی مکث چشمهامو باز کردم و به عقب چرخیدم.
به گوشیش نگاهی انداخت و تو یه کوچهی دیگه پیچید.
چمدونشو کجا برده؟
با هر نفس کشیدنی بوی عطرشو توی بینیم حس میکردم.
چقدر چهرهش جذاب بود.
#حال
آروم خندیدم.
باورم نمیشه خدا! سرنوشت، گذر زمان واقعا چیزای ترسناکیند.
یادمه اسمشو گذاشته بودیم “چمدون بنفش”!
سوژهای شده بود دستشون و هربار که حالم بد میشد و تو فاز غم میرفتم یادم میاوردند و کلی میخندوندنم.
با لبخند بهش نگاه کردم.
چرا از اول تو رو یادم نیومد؟
به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
عطرشو بو کشیدم.
آره همین عطر چند سال پیششه.
کاش میتونستم بغلت کنم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
نفس عمیقی کشیدم.
– الو؟
یه چشمشو باز کرد.
– احیانا اسم ندارم؟
– شما که میگید بهتون استاد نگم منم نمیگم.
در شربتو باز کردم.
– بیاین بخورید.
کمی خودشو بالا کشید و دو دستشو توی صورتش کشید.
به طرفش گرفتم که فقط لیوانو از دستم گرفت.
– خودت بده حوصله ندارم دستمو تکون بدم.
از دست این!
شربتو توی قاشق ریختم و جلوی دهنش گرفتم.
همونطور که بهم خیره بود قاشقو توی دهنش برد که از مزهش صورتش جمع شد که خندیدم.
سریع تموم آبو خورد.
– اه اه، حاضرم هزار جور قرص بخورم ولی شربت نه.
خندیدم و در شربتو بستم.
– یه کم استراحت کنید برم براتون سوپ بپزم.
سرشو به مبل تکیه داد و با لبخند گفت: واقعا برام میپزی؟
از چهره و لحنش خندم گرفت.
– آره.
لیوانو ازش گرفتم.
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم ولی نگاههای خیرهشو حس میکردم.
لیوان و قاشقو شستم و شربتو سرجاش گذاشتم.
از توی یخچال و کابینت چیزهای مورد نظر رو بیرون آوردم و کم کم مشغول آشپزی شدم.
بهش نگاه کردم.
یه دستش روی پیشونیش بود و چشمهاشو بسته بود.
حالا که فهمیدم کجا دیدمش یه چیزی توی وجودم شدیدتر شده.
کارم که تموم شد روی اپن منتظر کاملا پختنش نشستم و گوشیمو روشن کردم.
ساعت سه و نیم بود.
چقدر گرسنمه خدا.
از اپن پایین پریدم و وارد هال شدم.
به پلههای چوبی نگاه کردم.
با کمی مکث آروم ازشون بالا اومدم که وارد یه راهرو با دوتا در شدم.
در اولیو باز کردم که دیدم اتاقشه.
همین که واردش شدم بوی عطر ملایمی بینیمو نوازش کرد.
اینجا هم مثل اتاقش توی خونهی باباش پر از قاب عکس بود.
پتو و بالشتو از روی تختش برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
از پلهها پایین رفتم.
از نفسهای منظمش مشخص بود که خوابه.
بالشتو روی مبل گذاشتم و آروم سرشو روش گذاشتم که تکون خفیفی خورد.
پاهاشو روی مبل آوردم و پتو رو روش کشیدم.
موهای ریخته شده توی صورتشو کنار زدم و کمی بهش خیره شدم.
بهت کمک میکنم به امید اینکه شاید احساسی بهم پیدا کنی.
کمی دورتر ازش کوسن مبل رو گذاشتم و روش دراز کشیدم.
#مهـرداد
غلتی زدم اما با بوی سوختگی که توی بینیم پیچید سریع از جا پریدم که سرم گیج رفت.
گیج نگاهمو اطراف چرخوندم که نگاهم به مطهره خورد که دیدم خوابه.
اوه سوپ!
سریع با بدن کوفتگی بلند شدم و وارد آشپزخونه شدم.
سریع گاز رو خاموش کردم و در سوپو برداشتم.
خداروشکر تا مرز کاملا سوختگی رفته بود اما نسوخته بود.
نفس آسودهای کشیدم.
از دست تو!
به سمتش رفتم.
دستمو روی مبل گذاشتم و خم شدم.
عجب خوابی هم رفته!
خندم گرفت.
خوبه زن خونه نیست وگرنه هر روز باید غذای سوخته میخوردم.
انگشتمو روی لبش کشیدم.
بالاخره رامت میکنم تولهی سرکش من.
گوشیمو از روی میز برداشتم و به رستوران زنگ زدم.
شکم گرسنه هم خوابیده!
بعد از اینکه دو پرس مرغ سفارش دادم همون طور که دکمههامو باز میکردم از پلهها بالا اومدم.
حسابی عرق کردم برم حموم سرحالترم میشم.
کلافه دستی به گردنم کشیدم و نفسمو به بیرون فوت کردم.
#مطـهره
خمیازهای کشیدم و دستمو زیر کوسن بردم.
با یادآوری سوپ از جا پریدم و با جیغ به سمت آشپزخونه رفتم.
– سوپم!
با دیدن خاموش بودن گاز و باز بودن درش نفس آسودهای کشیدم.
نگاهی به مبل انداختم.
استاد نبود!
اخمهام در هم رفت.
با این حالش کجا گذاشته رفته؟
یه دفعه صدای ترسیدهشو شنیدم.
– چی شده؟
بهش نگاه کردم اما با دیدن اینکه فقط یه حولهی کوچیک دور کمرشه هینی کشیدم و دستهامو جلوی چشمهام گذاشتم.
انگار به سمتم اومد.
– خوبی؟
عقب عقب رفتم.
– با این وضعتون به سمتم نیان.
خندون گفت: چرا؟
یه دفعه به قفسهی کتاب برخوردم نفسم بند اومد.
چشم بسته دستهامو جلوی خودم گرفتم.
– نیان.
اما با پررویی حس کردم بهم نزدیک شد.
دستش که کنار سرم روی قفسه قرار گرفت چشمهامو روی هم فشار دادم.
گرمای حضورشو خوب حس میکردم.
– برید عقب.
– اول چشمهاتو باز کن.
– نمیخوام.
– پس چجوری میخوای کمکم کنی؟ میدونی که هرشب باید بدن لختمو ببینی.
با خجالت گفتم: عه! نگید این حرفا رو!
خندید و سرشو کنار گوشم آورد.
-چرا؟ مگه دروغ میگم؟
دستهامو روی بدنش گذاشتم تا به عقب ببرمش اما با یادآوری لخت بودنش سریع خواستم دستمو بردارم اما نذاشت.
– بذار بمونه، دستهات داغند حس خوبی داره.
سعی کردم مچهامو آزاد کنم.
– ول کنید.
چشمهامو باز کردم که اولین چیز نگاه خندونشو دیدم.
– حالا که هنوز وقتش نیست پس بهم نزدیک نشید بهم دستم نزنید.
?
??
ابروهاشو بالا داد.
– یعنی میخوای قبول کنی؟
اخم کردم.
– من اینو گفتم؟
شیطون گفت: آره دیگه، واسه همینه که گفتی الان وقتش نیست.
نفسمو به بیرون فوت کردم و زیر لب گفتم: لا اله الا الله از دست این!
به بدنش نگاه کردم.
لعنتی جوریه که فقط میخوای نگاش کنی.
– تو منو درمان کن اونوقت من هر چی بخوای بهت میدم.
به چشمهاش خیره شدم.
– هر چی؟
– آره هر چی.
لبخند محوی زدم.
- تا شنبه صبر کنید.
لبخندی زد.
– باشه… درضمن باید بیای اینجا زندگی کنی.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– چی؟!
اخم کردم.
– برید ببینم.
خونسرد گفت: همین که گفتم، هروقت اراده کنم باید آماده باشی نمیتونم که صبر کنم تا بیای.
با اخم گفتم: پس قبول نمیکنم.
دستی به لبش کشید.
– باشه پس این ترم میندازمت.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
نفس پر حرصی کشیدم و برای اینکه بحثو عوض کنم گفتم: هنوز تب دارید؟
دستشو روی پیشونیش گذاشت.
– فکر کنم خیلی کم.
– سرما خوردید؟
نفس عمیقی کشید.
– نه، کار تو کلاسم کار دستم داد.
سردرگم گفتم: یعنی چی؟
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– هروقت یه کم یه چیزیو حس میکنم اما نمیتونم تحریک بشم که خودمو خالی کنم این بلا سرم میاد واسه همینه که گفتم طبیعیه.
خجالت زده از اینکه اینقدر رک و بیخجالت حرف میزنه گفتم: آهان… چرا سوپ نخوردید؟
اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
– رفتم حموم.
نالیدم: خیلی گرسنمه.
رو لبم که ثابت موند استرسم گرفت.
– ناهار سفارش دادم.
– مم… ممنونم حالا برید لباس بپوشید.
به چشمهام نگاه کرد.
– میگی میشه که درمان بشم؟
مکث کردم.
دلم برای لحنش سوخت.
لبخندی زدم.
– حتما میشه.
لبخند کم رنگی زد.
همین که عقب رفت نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
به سمت پلهها رفت.
– یه چیز بخور تا ناهار برسه.
از پلهها بالا رفت.
ولی عجب بازوهایی! عجب سینهی ستبری!
سریع سرمو به چپ و راست تکون دادم.
آدم باش.
یه کاسه برداشتم و داخلش پر از سوپ کردم.
کمی ازش چشیدم.
همه چیش خوب بود.
یه قاشق توی کاسه گذاشتم تا بیاد و بخوره.
با صدای گوشیم از روی اپن برش داشتم.
شماره ناشناس بود.
با کمی مکث جواب دادم.
– الو؟
صدای یه پسر بلند شد.
– سلام، مطهره خانم؟
– بله، خودم هستم.
– من ایمان قاسمیم.
اخمهام به هم گره خوردند.
– شما شمارهی منو از کجا آوردید؟
– راستشو بخواین از توی پروندتون برداشتم.
با عصبانیت گفتم: خیلی کار اشتباهی کردید آقای محترم.
با عجله گفت: واقعا ببخشید به شما نیاز داشتم که مجبور شدم دست به همچین کاری بزنم.
– چی کارم دارید؟
– همونطور که میدونید شنبه امتحان داریم، جلسهی قبل خودتونم که دیدید حالم زیاد خوب نبود هیچی از درس نفهمیدم، لطفا قبول کنید یه جا قرار بذاریم بهم یاد بدید.
با اخم گفتم: بین این همه همکلاسی چرا من؟
– خداییش شما درستون بهتره، لطفا، تو یه کافه قرار میذاریم، بدونید جبران میکنم.
نفس عمیقی کشیدم.
– کجاشو نفهمیدید بگید از همین پشت گوشی واستون توضیح بدم.
– اینجور که نمیشه خانم موسوی!
خندید.
– باور کنید هیچ جاشو نفهمیدم.
انگشتمو به لبم کشیدم.
از اونجایی که دل بیصاحابم زود رحم میاد گفتم: باشه، آدرسو بفرستید میام.
با خوشحالی گفت: واقعا ممنونم، اگه میخواین خودم میام دنبالتون.
– نه ممنون.
– هر جور راحتید، آدرسو واستون میفرستم.
– باشه.
-پس فعلا خداحافظ.
– خداحافظ.
گوشیو قطع کردم و روی اپن گذاشتمش.
لبمو با زبونم تر کردم.
یعنی کار درستی میکنم که میخوام برم؟
***
به سر در کافه نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم.
وارد شدم و نگاهمو اطراف چرخوندم.
با صداش بهش نگاه کردم.
– مطهره خانم؟
به سمتش رفتم که بلند شد و صندلیو واسم عقب کشید.
واو چه جنتلمن!
از فکرم خندم گرفت.
تشکری کردم و نشستم.
رو به روم نشست.
– واقعا ممنونم.
– خواهش میکنم.
به یه گارسون اشاره کرد که گفتم: چیزی نمیخورم.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– اینکه نمیشه!
با نزدیک شدن گارسون گفت: چی میخورید؟
– هر چی خودتون میخورید.
به گارسون نگاه کرد.
– دوتا قهوه با کیک.
وقتی گارسون رفت گفتم: کتاب آورید؟ من نیاوردم.
کیفشو روی میز گذاشت.
– خودم آوردم.
کتاب و دفتر و خودکاریو بیرون آورد و روی میز گذاشت.
کتابو برداشتم.
– گفتید همه جاش؟
خندید که چال گونههاش چهرشو جذابتر کرد.
– آره.
آروم خندیدم و کتابو باز کردم.
کتابش سفید سفید بود.
پوکر فیس بهش نگاه کردم.
– هیچی هم ننوشتید؟
خودشو روی میز به سمتم کشید و یه دستشو زیر چونش زد.
به نوشتههای خود کتاب اشاره کرد.
– اینها که هستند دیگه نیازی به چیز اضافهای نیست.
با یه ابروی بالا رفته بهش نگاه کردم که خندید.
– خب واسه همینه که سراغ شما اومدم.
نفسمو به بیرون فوت کردم و خم شدم تا خودکارشو بردارم که حس کردم نفس عمیقی کشید.
– عطرتون بوی خوبی میده.
خودکار رو برداشتم و درست نشستم.
– نظر لطفتونه.
به کتاب اشاره کردم.
– حالا هم حواستون به درس باشه.
#مهـرداد
کلافه بلند شدم و دستی به گردنم کشیدم.
روزای دیگه هم تو خونه تنها بودم اما چرا امشب اینقدر واسم خسته کننده شده؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با فکری که به ذهنم رسید به سمت پلهها رفتم.
برم دنبال اون دانشجوی کوچولوم ببرمش شام بهش بدم یه کمم اذیتش کنم سرحال بیام.
از این فکر خندیدم.
***
جلوی واحدش وایسادم و چند بار در زدم.
چیزی نگذشت که در توسط محدثه باز شد.
با تعجب گفت: سلام استاد.
نگاهی داخل انداختم.
– سلام، اون یکیتون هست؟
با تعجب گفت: اون یکیمون کیه؟!
خواستم حرف بزنم که خندید و گفت: مطهره رو میگید؟
سوئیچو توی دستم چرخوندم.
– آره، بهش بگید بیاد کارش دارم.
دستی به شالش کشید.
– چیزه… نیست.
عطیه هم چادر به سر جلوی در اومد.
– سلام.
اخم کردم.
– سلام… کجاست؟
هردوشون دست دست میکردند.
با تحکم گفتم: میگم کجاست؟
محدثه هل کرده گفت: رفته به یکی از همکلاسیهامون درس یاد بده آخه شنبه امتحان داریم.
با اخم گفتم: کدوم همکلاسی؟
عطیه: بیاین داخل بهش زنگ میزنیم برگرده.
عصبی از جواب ندادنشون گفتم: میگم کدوم همکلاسی؟
محدثه چشمهاشو بست و تند گفت: ایمان قاسمی.
با فهمیدن اسمش خونم به جوش اومد.
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
غریدم: رفته خونش؟
عطیه تند گفت: نه نه، رفتند کافه.
چشمهامو باز کردم که از طرز نگاهم آب دهنشونو با صدا قورت دادند.
– کدوم کافه؟
محدثه با تته پته گفت: میگم… میگمش بیاد خونه.
مشتمو به در کوبیدم و بلند گفتم: کدوم کافه؟
هردوشون از جا پریدند و عطیه تند گفت: کافهی… تو خیابون…
سریع به سمت آسانسور رفتم که محدثه بلند گفت: استاد بخدا فقط واسه درسه چیز خاصی نیست.
در آسانسور رو باز کردم و وارد شدم.
بلافاصله دکمهی هم کفو زدم.
بین این همه آدم توی کلاس چرا تو؟ آخه احمق اگه ببرتت یه بلایی سرت بیاره چی؟
حالیت میکنم دخترهی احمق.
#مطـهره
بهش توضیح میدادم اما میدونستم بهم زل زده.
آخرش خودکار رو روی کتاب انداختم و با حرص بهش نگاه کردم.
– میشه به جای نگاه کردن به من به کتاب نگاه کنید؟
حق به جانب گفت: منکه به شما نگاه نمیکردم.
با حرص گفتم: آره جون عمتون! اصلا من دارم میرم.
به کیفم چنگ زدم و بلند شدم که سریع به طرفم اومد و بازومو گرفت.
– غلط کردم بابا، لطفا بشینید.
یه دفعه صدای گوشیم بلند شد که بازومو آزاد کردم و چشم غرهای بهش رفتم.
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم.
خواستم بگم بله اما با صدای داد استاد چشمهام چهارتا شدند.
– خودت از اون خراب شده میای بیرون یا خودم بیام بیرونت بکشم؟
کمی از ایمان دور شدم و با تعجب گفتم: چی دارید میگید؟!
باز داد زد: رو اعصاب من راه نرو مطهره، نیای بیرون به خداوندی خدا میام تو جلوی اون پسره ایمان دستتو میگیرم بیرونت میکشم.
با تته پته گفتم: باشه باشه خودم میام فقط یه کم برید جلوتر که نبینتتون.
نفس عصبی کشید.
– زود باش.
تماسو که قطع کرد نفس پر استرسی کشیدم.
وای خدا این فضول کیه که افتاده تو زندگیم؟!
به سمت ایمان چرخیدم.
– من باید برم، معذرت میخوام.
سریع به سمتم اومد.
– چرا؟ چیزی شده؟
– نه، فقط زود باید برم یه مسئلهی خانوادگیه.
نگران گفت: پس بیاین برسونمتون.
– نه خودم میرم خداحافظ.
اینو گفتم و سریع به سمت در دویدم که بلند گفت: مطهره خانم صبر کنید.
سریع از کافه بیرون زدم و قبل از اینکه بیرون
بیاد به جلو دویدم.
با دیدن ماشینش تردید داشتم که به سمتش برم ولی برای آبروریزی نکردنش به سمتش رفتم و درشو باز کردم.
نشستم که هنوز نذاشت در رو کامل ببندم و پا روی گاز گذاشت که ماشین از جاش کنده شد.
– استاد من…
با دستش که محکم روی دهنم نشست رسما خفه شدم و متعجب بهش نگاه کردم.
غرید: حرف نزن.
آخه یکی بیاد بگه به تو چه؟!
دستشو پس زدم و عصبی گفتم: آخه زندگی من به شما…
داد زد: گفتم حرف نزن.
خونم به جوش اومد و منم داد زدم: به چه حقی سر من داد میزنید؟ هان؟ فکر کردید کیه منید که تو کارام سرک میکشید؟
یه دفعه کنار خیابون زد رو ترمز و لباسمو گرفت و به سمت خودش کشوندم.
تو صورتم غرید: از این به بعد همه کارتم، حالیت شد؟
ناباور لب زدم: شما خیلی دارید از حدتون میگذرید!
دستشو پس زدم و با عصبانیت گفتم: شما هیچ کارهی من نیستید، اینکه من میخوام به همکلاسیم از سر لطف درس یاد بدم به شما ربطی نداره.
به کیفم چنگ زدم و در رو باز کردم.
خواستم پیاده بشم اما یه دفعه بازومو گرفت و به طرف خودش پرتم کرد.
خواستم حرفی بزنم اما لبشو چنان محکم روی لبم گذاشت که تموم تنم گر گرفت.
دو طرف صورتمو با عصبانیت گرفت و حریصانه بوسیدم.
سعی میکردم عقب ببرمش اما تموم عصبانیتشو سر لبم خالی میکرد جوری که از درد نفسم بالا نمیومد.
مشتمو چندبار محکم به بازوش کوبیدم که بالاخره لبشو جدا کرد و نفس زنان به چشمهام زل زد.
لبم حسابی جز جز میکرد.
در حالی که از عصبانیت صدام میلرزید گفتم: شما حتی حق بوسیدن منو هم ندارید.
کمرمو محکم گرفت و به سمت خودش کشوندم.
– اینجور فکر میکنی؟ اما باید بدونی از این به بعد تمام تو مال منه.
قلبم فرو ریخت.
– از این به بعد تو در اختیار کامل منی.
با عصبانیت به عقب هلش دادم اما به کمرم چنگ زد.
– میخواین درمان بشید خب باشه اما حق اینو ندارید که تو زندگی من دخالت کنید.
عقب کشید و شالمو مرتب کرد.
– چه بخوای چه نخوای دخالت میکنم چون ناموس من حساب میشی، یعنی تو…
لبشو با زبونش تر کرد و ادامهشو نگفت.
با اخم گفتم: یعنی من چی؟
به راه افتاد.
– هیچی.
نفس عصبی کشیدم و درست نشستم.
– میخوام برم خونه.
– وقت شامه.
– میرم خونه میخورم.
دستی به پیشونیش کشید.
– بذار آروم باشم مطهره، مخالفت نکن.
نفس پر حرصی کشیدم و پا روی پا انداختم.
من آخرش از دست این دق میکنم.
چیزی نگذشت که گفت: دیگه هم دور و ور پسره نبینمت.
– اون فقط میخواست بهش درس یاد بدم.
پوزخندی زد.
– یه نظرت بین این همه همکلاسی چرا تو؟
شونهای بالا انداختم.
– چه میدونم؟ میگه درس من بهتره.
نفس عمیقی کشید و دیگه سکوت کرد.
نزدیک یه رستوران پارک کرد.
پیاده شدیم و در رو بستیم.
در رو قفل کرد و ماشینو دور زد.
خواستم برم که رو به روم وایساد.
سوالی بهش نگاه کردم.
بازوهامو گرفت و آروم گونمو بوسید که نفسم بند اومد و متعجب بهش نگاه کردم اما با کاری که کرد تعجبم دوبرابر شد و حس عجیبی وجودمو پر کرد.
با ملایمت بغلم کرد و با آرامش گفت: معذرت میخوام، نباید سرت داد میزدم.
لبخندی روی لبم نشست.
دستشو آروم روی کمرم بالا و پایین کرد که با بالا و پایین شدن دستش رو بند لباس زیرم سریع خودمو از بغلش بیرون کشیدم که متعجب بهم نگاه کرد.
– چی شد؟
هل خندیدم.
– هیچی.
نگاهش شیطون شد.
– دستمو که روی کمرت کشیدم انگار یه چیز حس کردم.
از خجالت گر گرفتم.
به سمتم اومد.
– بذار ببینم چی بود.
سریع چند قدم عقب رفتم و با حرص و خجالت گفتم: لازم نکرده.
خندون لبشو با زبونش تر کرد.
تلنگی به پیشونیم زد و به سمت رستوران رفت که با حرص دستمو روش گذاشتم و پشت سرش رفتم.
بیشعور!
در رستوران رو واسم باز کرد.
– اول خانما.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
از در رد شدم که دستشو روی کمرم گذاشت و پایین کشید که از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم.
با حرص بهش نگاه کردم که با بدجنسی خندید و دست به جیب وارد شد.
سرشو کنار گوشم آورد و آروم لب زد: فکر کنم بند لباس زیرت بود.
اینو گفت و در حالی که از خجالت گر گرفته بودم از کنارم رد شد.
لبمو گزیدم.
چقدر پررو و بیشعوره!
با خنده گفت: نمیای؟
چرخیدم و با غضب بهش نگاه کردم که خندید و بازومو گرفت و به جلو کشوندم.
بازومو آزاد کردم.
– خیلی پررویید! خجالت بکشید.
دست به جیب گفت: وقتی قراره بدتر از اینو ببینم چرا خجالت بکشم؟
سریع نگاه ازش گرفتم و لبمو گزیدم که خندید.
به یه میز دونفره نزدیک شدیم.
برخلاف تصورم صندلیو برام بیرون کشید که ابروهام بالا پریدند.
نشستم و گفتم: شما هم از این کارا بلدید؟
سرشو کنار گوشم آورد و دستشو روی کمرم گذاشت که مو به تنم سیخ شد.
– حتی بدترشم بلدم.
یه دفعه تو یه حرکت فوق حرفهای قفلشو باز کرد که با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم.
خندید و روی صندلیش نشست که با همون حالت گفتم: خیلی بیشعورید!
دستمو روی کمرم گذاشتم که دیدم هر سه تاشو هم باز کرده!
آخه چجوری؟!
– این کاراتون چیه آخه؟ هنوز صیغهتونم نشدم.
دستشو توی موهاش کشید.
– واسه من محرمی.
حرص وجودمو پر کرد.
– حالا من کجا برم ببندمش؟
به طرفی اشاره کرد.
- دستشویی.
با حرص بلند شدم و کیفمو به سمتش پرت کردم که با خنده گرفتش.
با قدمهای تند و پر حرص به سمت دستشویی رفتم.
عه عه! عجب آدمیه!
وارد دستشویی شدم و دکمههامو باز کردم.
دستمو پشت سرم بردم و سعی کردم ببندمش.
هر کسی دیگه جای اون بود قطعا دیگه تو صورتش نگاهم نمیکردم و دیگه بهش محل نمیدادم اما این میدونم از روی هوس و شه.وت اینکارا رو نمیکنه چون تحریک نمیشه که کاراش رو هوس باشه فقط از روی اذیت کردنه منه.
هر مرد دیگهای بود با این کاراش عطش خواستن تو چشمهاش موج میزد اما تو چشمهای این چیزی جز شیطنت و لذت بردن از حرص خوردن من نیست.
حداقل صیغهش بشم اینقدر گناه نمیکنم از دستش.
تعجب کردم.
چقدر راحت از صیغه میگم! انگار ته دلم میخواد که صیغهش بشم.
استغفراللهای زیر لب گفتم.
بالاخره بستمش و نفسمو به بیرون فوت کردم.
دکمههامو بستم.
دستشویی هم رفتم و بعد از شستن دستهام بیرون اومدم.
به سمتش رفتم که دیدم سرش توی گوشیه.
رو به روش نشستم که بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تونستی ببندی یا اگه نه برات ببندم؟
با حرص مشتمو آروم روی میز کوبیدم.
– بس کنید دیگه!
پررو خندید.
به گوشی که دقت کردم چشمهام گرد شدند.
اینکه گوشی منه!
به سمتش یورش بردم که دستمو خوند و سریع گوشیو ازم دور کرد.
– گوشیمو بدید ببینم.
– عکسای خوبی داری مثلا…
یه عکسی که پسر و دختره تو بغل هم هم دیگه رو میبوسیدند رو آورد که لبمو گزیدم.
شیطون نگاهم کرد.
– حاج خانم این عکسها چیه؟
با حرص گفتم: اگه دقت کنید میبینید عکس نوشتهست.
میز رو دور زدم و به سمتش رفتم اما گوشیمو توی جیبش گذاشت.
پامو به زمین کوبیدم.
– بدید ببینم.
– بعدا بهت میدم موش کوچولوی من.
هنگ کرده بهش نگاه کردم.
موش کوچولوی من؟!
با نزدیک شدن گارسون گفت: چشمهاتو واسه من اینجور نکن جوجه وگرنه همینجا یه لقمهی چپت میکنم، برو بشین.
با همون حالت آروم روی صندلیم نشستم.
چرا اینجور باهام حرف میزنه؟!
گارسون که نزدیک شد گفت: چی میل دارید؟
بهم نگاه کرد.
– چی میخوری؟
چندبار پلک زدم و روی صندلی جا به جا شدم.
– نمیدونم.
منو رو رو به روم گذاشت.
خواستم براساس قیمت انتخاب کنم که دستهاشو روی قیمتها گذاشت.
– بدون نگاه کردن به قیمت.
به ناچاری به منو نگاه کردم.
درآخر دستهامو توی هم قفل کردم و گفتم: پیتزای قارچ و پنیر.
رو کرد سمت گارسون و گفت: یه قارچ و پنیر و یه قارچ و گوشت و دوتا دلستر هلویی و دوتا سیب زمینی.
گارسون سفارشها رو نوشت و رفت.
آرنجهاشو روی میز و سرشو روی دستهاش گذاشت.
این موهاش… دلم میخواد دست بکشم توش.
بیاراده دستمو به سمتش بردم.
نزدیک بود توی موهاش فرو بره که سریع مشتش کردم و عقب آوردمش.
سرشو کمی بالا آورد.
– راستی، فردا واسه یکی از برندها عکاسی داریم توی حیاط باغ من، یکی از مدلینگها میاد، یادت باشه شرکت نری بیای خونهی من.
با ابروهای بالا رفته گفتم: به من چه؟ منکه عکاسی نمیکنم!
– باید بیای همه جمعند.
– باشه پس میام.
باز سرشو روی دستش گذاشت.
– خوبه.
با کمی مکث گفتم: سرتون درد میکنه؟
– نه کمرم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: واه، مگه کوه کندید؟ تازشم بعدازظهر شرکتم نرفتید من چی خوابیدید.
خندید و درست نشست.
دستشو توی صورتش کشید.
– طبیعیه.
دست به سینه به اطراف نگاه کردم.
– آهان، اینم طبیعیه.
درآخر با کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
– بپرس.
نفس عمیقی کشیدم و تو چشمهاش زل زدم.
– وقتی درمان شدید میرید با لادن ازدواج میکنید؟
با تعجب گفت: چی؟! چرا باید برم با اون ازدواج کنم؟
با غم گفتم: چون قرار بود باهاش ازدواج کنید و هم اینکه دوستون داره.
با قاطعیت توی صداش گفت: نه ازدواج نمیکنم.
لبخند محوی زدم.
– منو چیکار میکنید؟
خیره نگاهم کرد.
– فعلا بهت جوابی نمیدم.
نفس عمیقی کشیدم.
– هرجور راحتید.
لبشو با زبونش تر کرد.
– وقتی قبول کردی و صیغم شدی نگران نباش، زود بهت نمیگم که شروع کنیم، میذارم هروقت خودت میخوای و آمادگیشو داشتی.
آروم ممنونی گفتم و سرمو روی دستهام گذاشتم.
********
کنار استخر روی سکو نشسته بودم و با حرص به دختره مدلینگه نگاه میکردم.
داشتند واسه مدل عکاسی بعدی گریمش میکردند.
استاد هم کنار خانم عسکری بود و داشت عکسهایی که گرفته بودند رو بد و خوبشو میگفت.
دختره یه جور خاصی به استاد نگاه میکرد، جوری که میخواستم چشمهاشو از کاسه دربیارم.
آخرش از سکو پایین پریدم و گوشیمو بیرون آوردم.
خودمو سرگرم گوشی نشون دادم و وسطشون جوری که دیگه استاد مشخص نباشه وایسادم.
صدای دختره بلند شد.
– عزیزم میری کنار؟
بهش نگاه کردم.
– عزیزم چرا باید برم کنار؟ شما نگاهتونو همه جا نچرخونید ممکنه آرایش چشمتون خراب بشه.
بعد لبخند حرص دراری زدم و بازم به گوشیم نگاه کردم.
چرخیدم و زیر چشمی به استاد نگاه کردم.
دستی به لبش کشید و بعد به صفحهی لپ تاپ اشاره کرد.
– این خوبه.
به طرفه دختره چرخیدم که دیدم صندلیشو جلوتر کشیده و داره به استاد نگاه میکنه.
چشمهامو ریز کردم و زاویهی نگاهشو سنجیدم.
با فهمیدن اینکه داره به لبش نگاه میکنه حرصی شدم.
فقط من حق دارم به لبش نگاه کنم.
با فکری که به ذهنم رسید نگاهی به زمین انداختم.
یه دفعه بالا پریدم و با ترس بلند گفتم: وایی موش!
دختره با جیغ از صندلی پایین پرید و دور شد که عدهای با ترس دور شدند و عدهای هم نگاهشونو اطراف چرخوندند.
سریع صندلیشو برداشتم و به سمتی بردم.
– بیاین اینجا بشینید من موشه رو پیدا میکنم.
صندلیشو درست جایی گذاشتم که استاد مشخص نباشه.
همه به اجبار وسایل گریمشونو جا به جا کردند.
دختره روی صندلی نشست و با ترس خودشو باد زد.
خوشحال از نقشهم دستهامو داخل جیبهام بردم.
رو پاشنهی پام چرخیدم و به دیوار تکیه دادم.
استاد جلو اومد.
– چی شده؟
دختره با ناز گفت: آقا مهرداد موش تو خونتون چیکار میکنه آخه؟
استاد با تعجب گفت: موش؟!
– آره.
بعد به من اشاره کرد.
– مطهره خانم دیدش.
نگاه استاد خندون شد.
– آهان موش.
به دختره ساناز نگاه کرد.
– نگران نباشید من حلش میکنم.
بعد به سمتم اومد که سریع به گوشیم نگاه کردم.
آروم گفت: یه موش اینجا میبینم.
خودمو به نفهمی زدم.
– پس بگیریدش، در بره باز میره تو پاچهی ساناز جون.
رو به روم وایساد و سرشو کنار گوشم آورد.
– خیلی وقته گرفتمش خودش خبر نداره.
میدونستم منظورش منم.
– خوش به حالتون، خوب ازش مراقب کنید.
یه دفعه گوشیمو از دستم کشید که با اخم بهش نگاه کردم.
– موش کوچولوم بیا بریم باهات کار دارم.
با حرص بهش نگاه کردم.
به سمت خانم عسکری رفت که پشت سرش رفتم.
**********
مشغول عکس برداری از ساناز بودند و استاد هم داشت مدل نشستنش روی صندلیو تنظیم میکرد.
آب نبات و شکلاتم آخه تبلیغ داره؟
خانم عسکری یه سبد گل رو رو به روم گرفت.
– بگیر هروقت جناب رئیس گفتند گلها رو بالا بریز که وقتی پایین میاد توی عکس باشه.
درمقابل چشمهای متعجبم سبد رو توی دستم گذاشت و رفت.
مگه نوکرتونم؟!
با حرص کمی کنار ساناز وایسادم.
استاد بهم نگاه کرد.
– خانم موسوی هروقت اشاره کردم بریزید.
سعی کردم حرصم مشخص نباشه.
– چشم جناب رئیس.
با اشارهی دستش گل رو ریختم و دختره هم هزار جور با عشوه ژست گرفت.
بازم گفت که بازم ریختم اما اینبار آخرش یه گلو با حرص تو صورتش پرت کردم که لبخندش جمع شد و با حرص بهم نگاه کرد.
با لبخند به دوربین اشاره کردم که چپ چپ بهم نگاه کرد.
استاد بازم بهم گفت که گلها رو بالا ریختم اما اینبار درست تو صورتش که نفس پر حرصی کشید و استاد گفت: اینجوری نریزید.
با حرص نگاهش کردم.
– از دستم در رفت.
خندون دستی به لبش کشید.
بالاخره این گل ریختن مسخره تموم شد که درآخر یه گل رو با تموم حرصم محکم تو صورتش پرت کردم که اونم کم نیاورد و با حرص یه گل رو به سمتم پرت کرد و بلند شد.
استاد به طرفی اشاره کرد.
– استراحت کنید که آخرین مرحلهی عکاسیو انجام بدیم.
ساناز با ناز گفت: چشم آقا مهرداد.
بعد به اون سمت رفت که با پا یه گلو به سمتش پرت کردم و زیر لب گفتم: برو واسه ننهت عشوه بریز.
استاد خندید و به طرفم اومد.
– میری واسم شربت بیاری؟
– نمیخوام، نوکرتون که نیستم.
سرشو کمی کج کرد.
– لطفا.
سبد رو روی زمین انداختم.
– خیلوخب باشه.
بعد چرخیدم و به سمت ساختمون رفتم...
شربت به دست از خونه بیرون اومدم که دیدم چند نفر دور ساناز جمع شدند و انگار دارند بحث میکنند.
کنجکاو به سمتشون رفتم.
– ساناز جان، تو قراردادمون هم هست، یکی از محصولات ما آبنبات توت فرنگیه، پس باید بخوری.
با حرص گفت: نخیر من نمیتونم بخورم، میگم من آلرژی دارم بهش، آلرژی.
ابروهام بالا پریدند.
– میوفتم بیمارستان، بدنم ورم میکنه، سرخ میشم، ای بابا!
با صدای استاد به طرفش چرخیدیم.
– چی شده؟
دختره به سمتش رفت.
– من به توت فرنگی حساسیت دارم، نمیتونم این یکی حتی یه ذرشو بخورم.
دستی به ته ریشش کشید.
به آقا سعید نگاه کرد.
– سعید، آبنباتهای لیمویی رو ببر، داخل رنگ خوراکی قرمز هست، با اون رنگشون کن.
چشمی گفت و آبنیاتها رو برداشت.
دختره با لبخند به استاد خیلی نزدیک شد.
- هوش به این میگند، بهتون مدیون شدم آقا مهرداد.
تا استاد خواست حرفی بزنه با حرص به سمتشون رفتم و دختره رو عقب کشیدم.
بدون توجه به غر زدنهاش گفتم: بیاین رو صندلیتون بشینید خسته میشید.
روی صندلی نشوندمش که چشم غرهای بهم رفت و دستی توی موهاش کشید.
من نمیدونم چرا با اینکه اینجا ایرانه اما سر برهنه عکس میگیرند!
خدا عاقبت هممونو به خیر کنه.
بالاخره تموم عکسهای لازمو گرفتند که استاد چند بار دست زد.
– عالی بود… خب دوستان خسته نباشید، کارمون تموم شد.
صدای دست و سوت اوج گرفت.
ساناز با هیجان دستی زد و به طرف استاد رفت.
– آقا مهرداد؟
خواست از کنارم رد بشه که سریع کفشمو درآوردم و جلوی پاش انداختم که ندیدش و با اون کفش پاشنه بلند نازکش با جیغ و با صورت افتاد زمین که بعضیها هینی کشیدند و بعضیها آروم خندیدند.
سریع کفشمو برداشتم و پام کردم.
استاد به سمتش رفت و کمک کرد که بلند بشه.
– خوبید؟
دختره درحالی که معلوم بود حسابی دردش گرفته گفت: خوبم خوبم.
با حرص به استاد نگاه کردم.
برای چی تو بلندش میکنی؟
– برید تو خونه استراحت کنید.
بعد رو به عدهای که میخندیدند نگاه تندی انداخت که حساب کار دستشون اومد و پراکنده شدند.
ساناز لنگون به کمک خانم عسکری به سمت ساختمون رفت.
چهرهای به خودم گرفتم که انگار دلم به حالش سوخته.
– حتما پاش به سنگی چیزی خورده بیچاره!
خندون بهم نگاه کرد و دستهاشو کوتاه از هم باز کرد.
– کدوم سنگ مطهره؟ اون سنگو بهم نشون بده.
بهش نزدیکتر شدم و شونهای بالا انداختم.
– من از کجا باید بدونم کدوم سنگ جناب رئیس؟ به باغبونتون بگید که اگه سنگی چیزی هست تمیزشون کنه.
دستهاشو داخل جیبهاش برد و سعی کرد نخنده.
از کنارش رد شدم و از خنک شدن دلم لبخند عمیقی زدم.
آخیش، جیگرم حال اومد، کل حرصم خالی شد.
خداروشکر لادن نیست وگرنه میموندم چیکار به سر هردوتاشون بیارم.
*****
شب شده بود و همه هم بعد از خوردن شام رفع زحمت کرده بودند.
منم که استاد هنوز بهم نگفته بود برم پس اینجا موندم، بیشترشم بخاطر دختره سانازه که هنوز اینجاست و نرفته.
معلوم نیست چه فکر شومی توی سرشه.
وارد حیاط شدم و کیفمو برداشتم.
خواستم داخل برم اما با شنیدن صدای ساناز اخمهام در هم رفت.
– یه راهی پیدا میکنم و امشب رو اینجا میمونم، وای خیلی هیجان زدم، زودتر میخوام لذت باهاش بودنو حس کنم.
خون جلوی چشمهامو گرفت.
دخترهی هرزه!
حس کردم داره این سمت میاد.
سریع وارد خونه شدم.
با اینکه به خواستت نمیرسی اما اینجا میمونم تا حتی دستت به استادم نخوره.
وارد هال شدم.
خدمتکار داشت ظرفها رو میشست و استاد هم قطعا طبقهی بالا رفته بود حموم.
ساناز وارد شد که با دیدنم ابروهاشو بالا انداخت.
– تو هنوز نرفتی؟
– داشتم دنبال گوشیم میگشتم.
دست به سینه گفت: که اینطور.
لبخندی زد.
– اگه پیداش کردی زود برو عسلم حتما خستهای.
بعد از کنارم رد شد که صورتم جمع شد.
عسلم!
رو به خدمتکار گفت: لطفا یه آب سبزیجات واسم درست کنید شبها عادت دارم که بخورم.
بعد یه کاغذیو از توی جیبش بیرون آورد و روی اپن گذاشت.
– اینها رو داشته باشه.
خدمتکار با نارضایتی چشمی گفت.
از پلهها که بالا رفت قلبم فرو ریخت.
به اطرافم نگاه کردم.
چیکار کنم؟
صدای دستگاه آبمیوهگیری بلند شد.
با فکری که به ذهنم رسید وارد آشپزخونه شدم.
با لبخند گفتم: خودم براشون میگیرم شما ظرفهاتونو بشورید.
بعد به سمت سینک کشوندمش.
– ممنونم خانم.
لبخندی زدم.
– خواهش میکنم.
وقتی دیدم حواسش نیست در یخچالو باز کردم.
با دیدن توت فرنگی چشمهام برقی زدند.
امشب قراره یه کم سرخ بشی، ورم کنی.
پنجتا برداشتم و در یخچالو بستم.
توی آبمیوهگیری ریختم و با سبزیها مخلوطش کردم.
کارم که تموم شد لیوانشو روی اپن گذاشتم.
لبخند مرموزی زدم.
یه کم خارش میگیری گلم.
با پایین اومدن استاد و دختره بهشون نگاه کردم.
با دیدنم ابروهاش بالا پریدند.
– عه! هنوز اینجایی؟
از آشپزخونه بیرون اومدم.
– چیزه… گوشیمو گم کرده بودم الان پیداش کردم، دیگه داشتم میرفتم، اگه بگید برو میرم اما اگه بگید نرو نمیرم.
دختره با حرص گفت: چیستان که نمیپرسی گلم! دیگه برو.
خواستم حرفی بزنم اما لیوانو برداشت و رو به خدمتکار گفت: ممنونم.
یه دفعه حس حسادتم خوابید که از کردم پشیمون شدم و خواستم بگم نخور اما همشو یه نفس سر کشید که با دهن باز و چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم.
نــــــــــــه!
لیوانو سرجاش گذاشت و باز از پلهها بالا رفت.
– آقا مهرداد بیاین باهاتون کار مهمی دارم.
استاد دستشو جلوی صورتم تکون داد و سوالی بهم نگاه کرد اما قدرت جواب دادن نداشتم.
وای خدا اگه دختره بمیره چی؟!
لبمو گزیدم و زود وارد هال شدم.
استاد از پلهها بالا رفت.
محکم توی صورتم زدم.
با صدای خدمتکار بهش نگاه کردم.
– کارم دیگه تموم شد، خداحافظ.
با استرس گفتم: خداحافظ.
کیفشو برداشت و رفت.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
حسابی تند میزد.
آروم آروم از پلهها بالا اومدم.
خدایا توبه، برم اعتراف کنم بخشیده میشم؟
وارد راهرو شدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم.
?
– مهرداد جان، راستشو بخوای خیلی ازت خوشم اومده.
از کنار در به داخل سرک کشیدم.
دختره با دکمههای مانتوش بازی میکرد.
– دوست دارم یه شبمو باهات بگذرونم.
خواست دستشو روی قفسهی سینهی استاد بذاره که استاد مچهاشو گرفت.
– ببخشید، من همچین قصدی باهاتون ندارم.
– اما چه اشکالی داره؟
بازم خون جلوی چشمهامو گرفت.
خواستم برم یه مشت بخوابونم تو دهن دختره ولی زود جلوی خودمو گرفتم.
خدایا چیزیش نشه، لطفا.
استاد چشمهاشو کمی ریز کرد.
– ساناز خانم داره یه چیزیتون میشه.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
وای نه!
دختره خندید.
– آخه آدم اینقدر ناز میکنه؟
نگران و با عجله گفت: نه نه اینطور نیست، صورتتون خیلی بد شده، میخواین بریم بیمارستان؟ صورتتون ورم کرده.
دستهاشو توی صورتش کشید و با ترس گفت: وای نه نه نه، توت فرنگی!
جیغ زد.
سریع خودمو تو اتاق دومی انداختم.
با دو از اتاق بیرون اومد و همونطور که دستهاشو جلوی صورتش گرفته بود جیغ زد: خودم میرم بیمارستان.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و به چارچوب تکیه دادم.
نمیدونستم باید بخاطر اینکه با روش هوشمندانه از خونه پرتش کردم بیرون خوشحال باشم یا بخاطر اینجور کارم یکی بزنم تو سر خودم.
پاورچین پاورچین به سمت پلهها رفتم.
خواستم از کنار اتاق استاد رد بشم که با بیرون اومدنش مثل مجرما از جا پریدم و یه قدم عقب رفتم.
مشکوک بهم نگاه کرد.
– چیزه.. خداحافظ منم دارم میرم.
خواستم برم ولی بازومو گرفت و توی اتاق پرتم کرد که با ترس سریع به سمتش چرخیدم.
در رو بست و قفل کرد که نفسم بند اومد.
کلید رو توی دستش چرخوند و متفکر به سمتم اومد.
– انگار یکی تو نوشیدنیش توت فرنگی ریخته بود که اینجور شد.
آب دهنمو قورت دادم و عقب عقب رفتم.
بهم نگاه کرد.
– میگی کار کی بوده؟ همون موش کوچولو؟
– نمی… نمیدونم.
با برخورد کمرم به کمد نفسم بند اومد.
بهم رسید و دستشو کنار سرم به کمد گذاشت.
– چه نیازی به اون کارا بود؟ نکنه حسودی کردی؟
خم شدم تا از زیر دستش بیرون بیام اما زود بازومو گرفت و به کمد کوبیدم که خون تو رگم یخ بست.
سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت.
– میدونی، دوست دارم امشب موش کوچولوم همینجا بخوابه، تو بغلم.
متعجب بهش نگاه کردم.
– چی میگید؟
دستشو روی شونم گذاشت و خوب به کمد چسبوندم.
قلبم محکم و تند خودشو به قفسهی سینم میکوبید.
به لبم نزدیکتر شد.
– ساناز رو فرستادی بره تا تنها بشم، پس کجا میخوای بری؟
– چیدارید میگید من فقط… من…
به چشمهام نگاه کرد.
– تو فقط چی؟
پهلومو گرفت.
– میدونی، دوست دارم هر چه زودتر لمست کنم، شاید تحریک آنچنانی نشم اما نمیدونم چرا بدنت کاری میکنه که بخوام دستمو روش بکشم.
کل بدنم کورهی آتیش شده بود.
– برید عقب نمیتونم نفس بکشم.
دستشو پشت سرم برد و روی کمرم کشید که چشمهامو روی هم فشار دادم.
– میخوای مثل دیروز برات بازش کنم، قول میدم خودمم برات ببندمش.
هر لحظه حس میکردم قراره از حال برم.
چشمهامو باز کردم و با شرم و خجالت گفتم: استاد…
یه دفعه دستشو روی قفسهی سینهم گذاشت و به کمد کوبیدم که از دردش نفسم رفت.
– استاد نه مهرداد.
با ترس و درحالی که نفس نفس میزدم بهش نگاه کردم.
– همین امشب صیغهت میکنم.
نفسم بند اومد.
با ترس گفتم: چی؟! اما خودتون گفتید…
انگشتشو روی لبم گذاشت.
– امشب تا هر ساعتی که بخوای بهت فرصت میدم.
بغض کردم.
– بذارید برم.
گونمو با انگشت شستش نوازش کرد.
– بغض نکن عزیزدلم، درکم کن، امشب شاید آخرش یه چیزی حس کنم چون الان دلم لمس کردن بدنتو میخواد، باید شانسمو امتحان کنم.
خواستم حرفی بزنم اما گوشیم به صدا دراومد.
از جیبم بیرونش آوردم که دیدم عطیهست.
خواستم جواب بدم اما از دستم چنگ زد و رد داد.
– نمیخواد جواب بدی.
دستش به سمت دکمههام رفت که دلم هری ریخت.
خواست بازشون کنه که بازم زنگ خورد.
با التماس گفتم: بذارید جواب بدم، عطیه هروقت رد میدم دوباره بهم زنگ نمیزنه.
نفسشو به بیرون فوت کرد و گوشیو به دستم داد.
– میشه برید عقب؟
ابروهاشو بالا انداخت که نفس کلافهای کشیدم.
به اجبار تو همون حالت بهش جواب دادم.
– چی شده؟
با شنیدن صدای گرفتهش نگرانی وجودمو پر کرد.
– کی میای خونه؟
– چیزی شده؟
فینی کشید.
– مامان بزرگ محدثه فوت شده.
دستمو روی دهنم گذاشتم و غم وجودمو پر کرد.
استاد سوالی بهم نگاه کرد.
– محدثه… کجاست؟ خوبه؟
– حالش بد شد آوردمش بیمارستان.
با نگرانی گفتم: آدرسو واسم بفرست میام.
باشهای گفت و قطع کرد.
– چیزی شده؟
گوشیمو توی جیبم گذاشتم.
– من باید برم بیمارستان، مامان بزرگ محدثه فوت شده حالش بده.
خیره نگاهم کرد.
– واقعا میخوای بری؟
لعنت به این لحن و چشمهات.
– باید برم، درکم کنید.
نفس عمیقی کشید و چند قدم به عقب رفت که نفس آسودهای کشیدم.
روی تخت نشست و آرنجهاشو روی زانوهاش گذاشت.
به زمین چشم دوخت.
– برو.
یه قدم برداشتم اما وایسادم.
چیکار کنم؟
نفس عمیقی کشیدم.
محدثه مهمتره.
– خداحافظ.
فقط سر تکون داد.
به سمت در رفتم.
نزدیک در با تردید چرخیدم و بهش نگاه کردم.
درآخر عصبی مشت آرومی به چارچوب زدم و از اتاق بیرون اومدم.
مطمئنم بازم فرصتش پیش میاد.
#شــنبـه
با بیحوصلگی وارد کلاس شدم و روی یکی از صندلیها نشستم.
عطیه و محدثه یزد موندند و منو فرستادند تا بیام درسها رو یاد بگیرم که بعدا بهشون یاد بدم.
مراسم تشیع جنازهی مامان بزرگش چه هیاهویی بود.
کاش نمیرفتم چون تشیع جنازه و دفن کردنو اینها حالمو بد میکنه و یاد اون سال شوم میفتم.
با نشستن کسی رو صندلی کنارم بهش نگاه کردم.
با دیدن ایمان نفسمو به بیرون فوت کردم.
– حالتون خوبه؟
سری تکون دادم.
– از بچهها شنیدم مامان بزرگ خانم شناوه فوت کرده، درسته؟
دو دستمو توی صورتم کشیدم.
– آره.
– پریشون به نظر میرسید.
غمگین خندیدم و به صندلی تکیه دادم.
با ورود استاد از جامون بلند شدیم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به سمت صندلی خودش رفت…
از کلاس بیرون اومدم و نگاهی به ساعت انداختم.
با یادآوری شرکت انگار غم عالمو روی دلم گذاشتند.
امروز شنبهست و باید جواب استاد رو بدم.
بدبختی پشت بدبختی یعنی!
نفسمو به بیرون فوت کردم.
با نزدیک شدن ایمان بهم وایسادم.
– میتونم به یه بستنیای چیزی دعوتتون کنم؟
– واقعا من حوصله ندارم آقا ایمان، جدی دارم میگم.
لبخندی زد.
– خب منم میخوام یه کم بخندونمتون، راستشو بخواین اصلا این چهرهی پکر بهتون نمیاد.
با خنده گفت: مخصوصا از وقتی که اون بلا رو سر استاد رادمنش آوردید!
با یادآوری اوضاعش کوتاه خندیدم.
– لطفا قبول کنید، حتی کوتاه.
کولمو روی شونم تنظیم کردم.
خودمم میخواستم قبل رفتن به شرکت یه چیزی بخورم و حالا که فرصت پیش اومده تا خرج نکنم بهتره ازش استفاده کنم.
نفس عمیقی کشیدم.
– قبول میکنم.
لبخند عمیقی زد.
– ممنون.
به جلو اشاره کرد.
– بفرمائید.
قدم برداشتیم.
خداییش مودبه البته اگه اون روز توی پارک رو فاکتور بگیریم.
کنار خیابون وایسادیم.
– صبر کنید برم ماشینمو بیارم.
باشهی آرومی گفتم.
ازم که دور شد تردید وجودمو پر کرد.
یعنی میشه بهش اعتماد کرد؟
قطعا کاری نمیکنه که آبروی باباش توی این دانشگاه زیر سوال بره.
چیزی نگذشت که یه مازراتی مشکی جلوی پام ترمز گرفت که ابروهام بالا پریدند.
عجب خر پولی!
شیشه رو پایین کشید.
– بشینید.
با کمی مکث در رو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
همش فکر میکردم استاد داره میبینتم.
نشستم و در رو بستم که به راه افتاد.
به ساعت مچیش نگاه کرد.
– وقت نمازه.
بهم نگاه کرد.
– اول بریم مسجدی یا امامزادهای؟
از اینکه نماز میخونه لبخند عمیقی زدم.
– آره.
لبخندی زد و عینک آفتابیشو به چشمهاش زد.
وایی چه پسر پولدار خوبی! خیلی خوشم اومد.
نزدیک یه امامزادهای که تا حالا نیومده بودم ماشینو پارک کرد.
کولمو توی ماشین گذاشتم و پیاده شدم.
به سمت امامزاده رفتیم.
– پس باید امیدوار باشم.
– واسه چی؟
– اینکه تو طول زندگیم بالاخره جدا از فامیلهام یه پولدار نماز خون میبینم.
خندید.
– من خانوادم خیلی به این چیزا اهمیت میدند.
با لبخند گفتم: خیلی خوبه.
بخاطر دستشویی جدای زنونه و مردونه از هم جدا شدیم.
بعد از انجام کارهای مربوطه وضو گرفتم و سر و وضعمو درست کردم…
وارد امامزاده شدم که آرامش وجودمو پر کرد.
یکی از چادرهای سفید رو سرم کردم و یه مهر برداشتم.
***
مثل دفعهی پیش صندلیو برام بیرون کشید که با لبخند تشکری کردم و نشستم.
با یادآوری کار استاد خندم گرفت.
پررو!
رو به روم نشست و انگشتهاشو توی هم قفل کرد.
– جسارت نباشه که اینو میپرسم، خانم شناوه و بافقی کجان؟
– محدثه که باید میموند، عطیه هم موند، منم میخواستم بمونم ولی بخاطر درس فرستادنم اینجا که بعدا که برمیگردند بهشون یاد بدم.
آهانی گفت.
با نزدیک شدن گارسون گفت: چی میخورید؟
به منویی که روی میز شیشهای گذاشته شده بود نگاه کردم.
بالاخره انتخاب کردم و گفتم: یه میلک شیک شکلاتی.
گارسون به اون نگاه کرد.
– دوتا میلک شیک شکلاتی.
گارسون نوشت و رفت
با تردید گفت: مطهره خانم؟
– بله؟
– میتونم رسمی حرف زدنو بذارم کنار.
خندید.
– راستشو بخواین من با هم سنهای خودم یا کوچیکترهای خودم نمیتونم رسمی حرف بزنم.
خندیدم.
– راحت باشید، به خودتون فشار نیارید.
خندید.
– ممنون اما درمقابلش ازت میخوام تو هم راحت باشی.
– سعیمو میکنم.
کوتاه خندید.
– خوبه.
چون باهام هم سنه باعث میشه بتونم باهاش راحتتر باشم.
کلا دختر اجتماعیم و زود با یکی خودمونی میشم، البته اگه بدونم طرف مقابلم جنبه و ارزششو داره.
با صداش بهش نگاه کردم.
– در رابطه با اون روز توی پارک ازت معذرت میخوام.
دستمو تکون دادم.
– اشکال نداره، منم بهت مشت زدم.
خندید و دستشو روی صورتش کشید.
– خیلی بد زدی!
با خنده گفتم: خیلی حرصی شده بودم.
خندید و به صندلی تکیه داد.
با صدای گوشیم با ته موندهی خندم از جیبم بیرونش آوردم.
با دیدن اسم استاد آب دهنمو به استرس قورت دادم.
یا خود خدا! عزرائیل بالاخره زنگ زد.
از جام بلند شد.
– ببخشید.
– راحت باش.
کمی ازش دور شدم و جواب دادم.
– بله؟
برخلاف تصورم با آرامش گفت: کجایی دانشجو کوچولو؟
با حرص گفتم: بهتون گفتم بهم نگید دانشجو کوچولو!
خندید و خمیازهای کشید.
– زودتر بیا شرکت حوصلم سر رفته.
با ابروهای بالا رفته گفتم: خب به من چه ربطی داره؟
– اصلا آدرس بگو بیام دنبالت.
دلم هری ریخت.
هل کرده گفتم: نه نه نمیخواد خودم زود میام.
صداش با شک شد.
– مطهره؟
آب دهنمو قورت دادم.
– بله؟
– چیکار کردی؟
لبمو گزیدم.
وویی این آخه چجوری از رو صدام میفهمه؟
– هیچی، من تا نیم ساعت یه ساعت دیگه میام شرکت، خداحافظ.
اینو گفتم و سریع قطع کردم.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
برگشتم و روی صندلی نشستم.
– دوشنبه شب تولد خواهرمه، بیشتر بچهها رو دعوت کردم، لطفا شما هم بیا.
با تردید گفتم: آخه مامان بزرگ محدثه فوت شده.
– خب بهش نگید… چندتا استادها رو دعوت کردم.
وویی نکنه این استاد پررو هم دعوت باشه؟
– چیزه… کدوم استادا؟
حالت متفکری گرفت.
– یکیش استاد عظیمی، فرهادی، رادمنش…
آروم روی رونم زدم.
این غزمیتم دعوته که!
وایی دخترای دانشگاه!
حسادتم فوران کرد.
بیمقدمه گفتم: میام البته چون میدونم خانوادهی دینداری داری و پارتی نیست میام.
لبخندی زد.
– عالیه، واقعا خوشحالم کردی.
*****
بدون اینکه تو اتاقش برم پشت صندلیم نشستم و کامپیوتر رو روشن کردم.
کیفمو روی میز گذاشتم.
همه مشغول کار بودند.
اومدم ماوسو بگیرم اما با صداش دستم رو هوا موند.
– خانم موسوی؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و به سمتش چرخیدم.
– بله؟
– بیاین اتاقم باهاتون کار دارم.
به اتاقش اشاره کرد.
به اجبار بلند شدم و به سمتش رفتم.
باهم وارد اتاق شدیم و در رو بست.
– کجا بودی؟
– اول اینکه سلام دوم اینکه کافه بودم.
اخم کرد.
– با کی؟
– به نظرتون با کی؟ اون دوتا که یزدن.
مشکوک بهم نگاه کرد.
سعی کردم خونسرد باشم.
تا خودت لو ندی نمیفهمه مطهره.
– یعنی تنهایی؟
– اینطور فکر کنید.
نگاه موشکافانهای بهم انداخت و بعد به سمت صندلیش رفت.
به صندلیهای جلوی میز اشاره کرد.
– بشین.
روی یکیشون نشستم.
– امروز شنبهست.
– واقعا؟ من فکر کردم یکشنبهست.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم.
– خب باشه.
– تصمیمتو بهم بگو.
نیشخندی زدم.
– تصمیم نه، اجبار.
ابروهاش بالا پریدند.
– یعنی خودتم نمیخوای؟
رو میزش خم شدم.
– به نظرتون اینکه هرشب تلاش کنم استادمو تحریک کنم خوشم میاد؟
اونم به سمتم خم شد.
– به این فکر کن که مزایایی هم داره.
با ابروهای بالا رفته گفتم: چه مزایایی؟
– کمک کردن تو امتحان، خرجاتم خودم میدم.
عجب پیشنهاد وسوسه انگیزی.
رو میز خطهای فرضی کشیدم.
نالیدم: خیلی سخته.
چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند.
– کاری میکنم خجالت یادت بره، درسته، اولین بار سخته اما برات عادی میشه.
به چشمهاش زل زدم.
درآخر سرمو روی میز گذاشتم.
– باشه قبول میکنم.
سرشو نزدیک گوشم آورد و با سرخوشی گفت: عالیه.
بهش نگاه کردم.
از چشمهاش پیروزی میبارید.
– میریم وسایلتو جمع میکنی میریم خونهی من.
– نمیشه همونجا بمونم؟
اخم کرد.
– نه، تازه اون دوتا هم که نیستند.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– باشه.
خواست لبمو ببوسه که سریع عقب کشیدم.
با اخم گفتم: فعلا نه.
لبشو با زبونش تر کرد و بلند شد.
به سمت در رفت.
– اول صیغهت میکنم.
– خب صبر کنید کارم تموم بشه.
کتشو از جالباسی برداشت.
– لازم نکرده، تو جنی هستی یهو میزنی زیر همه چیز.
****
چمدونمو توی اون یکی اتاق خونش گذاشت.
– واسه تو آمادش کردم.
با نارضایتی ممنونی گفتم.
به سمتم اومد و چونمو گرفت.
با اخم کم رنگی گفت: خوشم نمیاد بیحوصله باشی، بهت گفتم یزد نرو وگرنه حالت بد میشه اما گوش به حرفم ندادی.
بیحوصله دستشو پس زدم و از کنارش گذشتم اما یه دفعه از پشت تو بغلش کشیدم.
نزدیک گوشم گفتم: قانون اول، بیحوصله ببینمت اونقدر قلقلکت میدم تا حساب کار دستت بیاد.
بیحوصله خندیدم.
یه دفعه شالمو از سرم کشید که سریع خواستم از دستش بگیرم اما روی تخت پرتش کرد.
– یادت نرفته که دیگه محرممی؟ هوم؟
بوسهای به زیر گوشم زد و آروم گفت: واسه امشب آماده باش.
استرس مثل خوره به جونم افتاد.
لالهی گوشمو توی دهنش برد که لبمو گزیدم.
مکی بهش زد و باز نزدیک گوشم گفت: همه جوره لباس خواب داری، تلاشتو بکن ولی میدونم امشب واست سخته پس خودم اول خجالتتو میریزم.
بازم لالهی گوشمو بوسید که بیطاقت نالیدم: میشه اینکار رو نکنید؟
یه دفعه مانتومو تو مشتش گرفتم.
– خوش ندارم ببینم باهام رسمی حرف میزنی، فهمیدی؟
به طرف خودش چرخوندم.
– نکنه توی تختم میخوای اینجور حرف بزنی که کل حس و حالمون بپره؟
از خجالت لبمو گزیدم که نگاهش به سمتش رفت.
– دیگه شوهرتم پس رسمی بازیو بذار کنار.
با این حرفش یه حسی بهم دست داد.
سرشو نزدیکتر آورد و آروم لبشو روی لبم گذاشت که این دفعه چشمهام بسته شدند.
کمرمو گرفت و آروم شروع به بوسیدنم کرد.
حتی یه بارم کسیو نبوسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
فقط گهگاهی جواب بوسههاشو میدادم.
کمی ازم جدا شد و لبخندی زد.
– بلد نیستی چجوری ببوسی؟
سرمو پایین انداختم.
چونمو گرفت و سرمو بالا آورد.
– دست نخوردهای، مثل ماشین صفر میمونی.
با یه دستش مشغول باز کردم دکمههام شد که سریع مچشو گرفتم.
به دیوار چسبوندم.
با لحن و نگاه خاصی گفت: خودم جای جای بدنتو فتح میکنم.
مست شدهی نگاهش بهش چشم دوختم.
دکمههامو دونه دونه باز کرد.
– اولین و آخرین نفری که دستش بهت میخوره منم.
از این همه نزدیکی و حرفهاش ضربان قلبم بالا رفته بود.
زیر مانتوم یه لباس آستین کوتاه جذب سفید پوشیده بودم.
نگاهی به بدنم انداخت که از خجالت گر گرفتم.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و بوسهای زد که وجودم زیر و رو شد.
نزدیک گوشم گفت: امشب دوست دارم با روغن ماساژت بدم، چطوره؟
با خجالت گفتم: میشه امشبو بیخیالش بشید؟
تند عقب کشید که از اخمش آب دهنمو با استرس قورت دادم.
– اگه بازم رسمی حرف بزنی عواقبش پای خودت، فهمیدی؟
با استرس سرمو تکون دادم.
– خوبه.
کمی عقب رفت که نفس عمیقی کشیدم.
– لباس بپوش بیا پایین.
اینو گفت و بیرون رفت.
دستمو روی قلبم گذاشتم و روی تخت نشستم.
میبینی عاقبتم به کجا رسیده خدا؟
از عمد بردم محضر تا صیغم کنه، چون میخواست صیغه نامه داشته باشه که یه دفعه من نزنم زیرش، عاقد هم از آشناهای خودش بود.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
تحمل کن مطهره، خوشبختی به تو هم میرسه.
در کمد سفیدی که بود رو باز کردم.
با دیدن انواع و اقسام لباس خوابها لبمو گزیدم.
اینها رو باید بپوشم؟ اینا که نیم متر پارچه هم نیستند!
در یکی از کشوها رو باز کردم.
پر از لباس بود.
زیپ چمدونمو باز کردم و لباسهای خودمو هم توی کمد گذاشتم.
لباسمو با یه آستین سه ربع صورتی و شلوارمو با یه شلوار مشکی عوض کردم.
بعد از شونه کردن موهام با کش بستمشون و از اتاق بیرون اومدم.
یقمهمو بالاتر کشیدم تا خط بالا تنم مشخص نباشه.
از پلهها پایین اومدم که توی آشپزخونه دیدمش.
لیوانهای آبمیوه رو توی سینی گذاشت و بهم نگاه کرد اما اخمی کرد.
– این چیه پوشیدی؟
با ابروهای بالا رفته گفتم: مگه چشه؟
– لباس تو کشو واست گذاشتم.
صورتم جمع شد.
– چی؟! اون تاپها رو میگید؟
محکم به پیشونیش زد.
– تو منو با این رسمی حرف زدنت آخرش میکشی.
به سمتم اومد که با استرس گفتم: باشه باشه غلط کردم دیگه اینجور حرف نمیزنم.
بازومو گرفت و به سمت پلهها کشوندم.
– بابا میگم غلط کردم.
اما بدون توجه به تقلاهام از پلهها بالا آوردم و توی اتاق خودم انداختم.
از کنارم رد شد و در کشو رو باز کرد.
یه لباس قرمز برداشت و به سمتم پرت کرد که گرفتمش.
– بپوشش.
بهش نگاه کردم که دیدم تاپیه که حسابی یقهش باز و تنگه.
با تعجب گفتم: اینو بپوشم؟
پوفی کشید و به سمتم اومد.
لباسو از دستم چنگ زد.
– باید لباسهای باز بپوشی، جزو مرحلهی درمانه.
یه دفعه پایین پیرهنمو گرفت و سعی کرد بیرونش بیاره که با چشمهای گرد شده تقلا کردم و گفتم: چی چیو جزو مرحلهی درمانه؟! بابا من نمیخوام جلوی کسی که تازه محرمش شدم اینو بپوشم.
یه دفعه روی تخت پرتم کرد که از ترس هینی کشیدم.
زانوهاشو دور طرف بدنم گذاشت.
– خودت خواستی.
تا بیام کارشو درک کنم یقمو گرفت و لباسمو جر داد که متعجب به لباسم بعد بهش نگاه کردم.
– وحشی!
خودشو کنارم انداخت.
– زود باش بپوش.
با حرص نشستم.
خواستم حرف بزنم که نگاه خیرشو روی بالا تنهم دیدم.
سریع لباسمو روی هم گذاشتم و از خجالت گر گرفتم.
لبشو با زبونش تر کرد.
– دلم میخواد فشارشون بدم.
با حرص و خجالت تاپو تو صورتش کوبیدم که چشم بسته بلند خندید.
خواست روم خیمه بزنه که سریع بلند شدم و با دو خودمو توی حموم انداختم و درشو قفل کردم.
با خنده گفت: بپوش بیا، آبمیوهت گرم میشه.
با حرص داد زدم: به درک!
صدای خندهش اوج گرفت و از اتاق بیرون رفت.
دست به سینه با حرص به در تکیه دادم.
با کمی مکث لباسمو از تنم درآوردم و با حالت زار بهش نگاه کردم.
- غصه نخور عسلم، لباسی که دوست داره رو جر میدم یا با اتو میسوزونم.
لباسو توی سبد انداختم و اون تیکه پارچهی منفور رو پوشیدم.
از توی آینه به خودم نگاه کردم که لبمو گزیدم.
اوه اوه! عجب منظرهی هات و خفنی!
دستمو به سرم کوبیدم و از حموم بیرون اومدم.
از اتاق خارج شدم و آروم از پلهها پایین اومدم.
دیدمش که با بالا تنهی لخت روی مبل دراز کشیده و داره تخمه میشکنه.
آب دهنمو با صدا قورت دادم.
اوف عجب تیکهایه این بشر!
نفس عمیقی کشیدم و درست وایسادم.
دستی به لباسم کشیدم.
جوری برو جلو انگار اصلا خجالت نمیکشی.
آروم به سمتش رفتم.
همونطور که تخمه میشکست بهم نگاه کرد اما کلا خشکش زد.
زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم.
بهش که رسیدم پوست تخمه رو انداخت و همونطور که سر تا پامو برانداز میکرد لبشو با زبونش تر کرد.
با خجالت گفتم: آبمیوهم کو؟
یه دفعه مچمو گرفت و روی خودش انداختم که چشمهامو روی هم فشار دادم.
جای خودشو باهام عوض کرد.
– باشگاهی چیزی میری؟
چشمهامو باز کردم.
– چیزه… آره.
همونطور که نگاهش بدنمو شکار میکرد گفت: چه رشتهای؟
دستمو روی یقم گذاشتم.
– بدنسازی و یه خورده هم کاراته.
چشمهاش برقی زدند.
– جون!
دستمو به زور برداشت و سرشو تو یقهم فرو کرد.
– منظرهی خوبیه!
سعی کردم سرشو بالا بیارم.
– میشه از روم بلند شی؟ دارم نفس کم میارم.
سرشو بالا آورد و زیر گلومو بوسید.
– چرا زودتر پیدات نکردم خوشگلم؟ بدنت دست نخوردهست و همین حریصم میکنه که دستمو روش بکشم.
لبشو به گوشم نزدیک کرد.
– تمام تو مال منه فهمیدی؟
حرفهاش حس خوبی داشت.
درآخر بوسهای به لبم زد و از روم بلند شد که روند نفس کشیدنم بهتر شد.
بلندم کرد.
خواستم کنارش بشینم اما گفت: بلند شو.
بلند شدم.
یه دفعه بین پاش نشوندم که با خجالت گفتم: کنارت میشینم.
– میخوام خجالتت بریزه.
خم شد و لیوان آبمیوه رو به دستم داد که تشکری کردم.
شبکهی آهنگهای خارجیو آورد.
از پوشش زنا لبمو گزیدم.
دیدن همچین وضعهایی واسم عادی بود اما دیدنشون کنار یه پسر نه!
با کنترل به تلوزیون اشاره کرد.
– اینجوری باید برای شوهرت لباس بپوشی نه اونجوری.
با حرص گفتم: ناسلامتی همین چند ساعت پیش صیغهت شدم، یه جوری داری میگی انگار یه هفتهست.
آروم خندید و لالهی گوشمو توی دهنش برد که سریع کنار کشیدم.
– نکن.
دستشو زیر لباسم برد که مچشو گرفتم و سعی کردم بیرونش بیارم.
– هنوز زیاد نگذشتهها، چقدر زن ندیدهای!
کشیده گفتم: استاد.
به رونم چنگ زد که لبمو گزیدم.
– استاد و درد.
چرخیدم و با تعجب بهش نگاه کردم.
با اخم گفت: اینقدرم وول نخور، اگه توجه کنی بین پامی و وقتی وول میخوری…
معنادار بهم نگاه کرد که منظورشو گرفتم و سریع جلوتر نشستم که با خنده بازم به خودش چسبوندم.
– نترس، بلند نمیشه.
با حرص و خجالت گفتم: عه! اینجور حرف نزن.
با بدجنسی گفت: پس چجوری حرف بزنم؟ واضحتر؟
نالیدم: خدایا چرا همچین استادیو گذاشتی تو پاچم؟
– نذاشته تو پاچت، گذاشته توی لباس زیرت.
اینو گفت و دستشو از زیرش رد کرد که با حس کردن دستش آشوبی تو وجودم به پا شد.
– دستتو بکش بیرون اونجا حریم خصوصیه.
موهامو پشت گوشم برد.
– مگه واسه شوهر هم حریم خصوصی وجود داره؟
با حرص و دلی پر گفتم: یه جوری میگی شوهر انگار واقعا زنتم! نخیرم آقای محترم من فقط برات نقش همخوابو دارم که درمانت کنم و بعدشم بندازیم دور.
یه دفعه چنان فشارش داد که آخ بلندی گفتم و مشتمو به دستش زدم.
– وحشی درد گرفت!
نزدیک گوشم غرید: مواظب حرفات باش مطهره، من هیچوقت همچین حرفیو بهت زدم آره؟
با غم گفتم: مگه غیر از اینه؟
نفس عصبی کشید.
– ببند بیشتر از این نرو رو اعصابم؛ وقتی اینجایی وقتی صیغهی منی یعنی ناموس منی، هم خواب به هرزههای خیابونی میگند نه به تو، فهمیدی؟
سکوت کردم.
چرخیدم و سرمو تو سینهش پنهان کنم که گرماش حس خوبی بهم داد.
آروم گفتم: من فقط از بعدش میترسیدم.
بغلم کرد و یه دستشو توی موهام فرو کرد.
بوسهای به موهام زد.
– نترس، همه چیز رو بسپار دست من، نمیذارم یه ذره هم اذیت بشی، بهت قول میدم، هیچ کسی هم از رابطهی بین من و تو نمیفهمه… به دوستهات گفتی؟
آروم گفتم: آره.
– چی گفتند؟
– مخالفت کردند ولی بهشون گفتم قبول میکنم.
با کمی مکث گفت: مطمئن باش جبران میکنم.
نفس پر غمی کشیدم و چشمهامو بستم.
دستشو توی موهام نوازشوار کشید.
سرمو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
– یه سوال ازت بپرسم؟
– بپرس.
– تا حالا چندتا دوست دختر داشتی؟
ناخونشو به ته ریشش کشید.
– بعد اینکه ازدواجم به هم خورد… پنجتا.
تعجب کردم.
– چیزه…، بیشتریا بخاطر اون چیز باهم دوست میشند، تو چرا… یعنی…
انگار فکرمو خوند.
– صیغهشون میکردم تا شاید بتونند تحریکم کنند.
جا خوردم.
– صیغهشون میکردی؟!
– آره، دوست نداشتم دستم به کسی بخوره که صیغهم نیست.
پس منم مثل اونام براش.
بغض مسخرهای گلومو فشرد.
ازش فاصله گرفتم و خواستم بلند بشم که دستشو دورم حلقه کرد و با تعجب گفت: چی شد یه دفعه؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: منم مثل اون دخترام برات، هیچ وقت دوست ندارم برای یکی کسی باشم که از یکی ناامید شده و حالا داره منو امتحان میکنه.
خواستم دستهامو باز کنم که به خودش چسبوندم.
– تو برام فرق میکنی.
جا خورده سریع بهش نگاه کردم.
– تو برام فرق میکنی مطهره، بفهم اینو.
– چه فرقی؟
با کمی مکث گفت: نمیدونم اما اینو میدونم که تو یه حس عجیبیو بهم میدی.
موهامو پشت گوشم بردم.
– یه حسی که نمیخوام یه لحظه هم ازش بگذرم.
نم اشک چشمهامو پر کرد.
– به هیچ کدوم اونها نگفتم بیان توی خونم زندگی کنند اما به تو گفتم چون بهت اعتماد دارم، هیچوقت خودتو با اونها مقایسه نکن، تو برام خاصی.
دلم لرزید.
لبخندی زد.
– یه دانشجوی کوچولوی سرکش فراری.
آروم و کوتاه خندیدم.
یه دفعه زنگ خونه به صدا دراومد.
– فکر کنم ناهار رسید.
دستمو روی دلم گذاشتم.
– وایی ناهار، غذا.
خندید.
– شیکمو!
زیر رونهامو گرفت و کنارش نشوندم.
با یه ابروی بالا رفته گفتم: حتما باید اینجوری بلندم میکردی؟
خندید و چشمکی زد.
– اینجور بیشتر حال میده.
سعی کردم نخندم.
گونمو محکم بوسید و با خنده به سمت آیفون رفت.
لبخندی روی لبم نشست.
کنارش حس خوبی دارم.
گوشیو برداشت و توی صفحه نگاه کرد.
– کیه؟
یه دفعه زد توی سرش و با استرس بهم نگاه کرد که با نگرانی بلند شدم.
پایین گوشیو گرفت.
– بابامه.
هل کرده گفتم: چیکار کنیم؟ کجا برم؟ برم تو اتاقم؟
– آره برو برو.
به سمت پلهها دویدم.
ازشون بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
در رو بستم و به دنبال کلید گشتم اما پیداش نکردم.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
– وایی کلید نداره!
چیزی نگذشت که صدای آقا احمد بلند شد.
– سلام پسرم.
– سلام، شما کجا؟ اینجا کجا؟
– اومدم درمورد برادرت باهات حرف بزنم.
ابروهام بالا پریدند.
صدای استاد نگران شد.
حتی تو ذهنمم نمیتونم بهش بگم… مهرداد!
لبمو گزیدم.
اصلا نمیشه گفت.
– ماهان کاری کرده؟ چیزیش شده؟
– یه آب برام بیار بهت میگم.
چیزی نگذشت که باز به حرف اومد.
– از کارای ماهان خبر داری؟
با کمی مکث گفت: آره.
وایی نکنه میخواد برادرشو لو بده؟!
– همهی کاراشو میدونم، این دختربازیش داره نگرانم میکنه باید زنش بدیم.
استاد با خنده گفت: به کی؟ به اون؟ کی به اون زن میده آخه؟
خندیدم.
عقب عقب به سمت تخت رفتم.
– به مرجان سپردم یه دختر براش پیدا کنه.
یه دفعه به میز آرایش خوردم که شدید لرزید.
تا خواستم پچرخم یه دفعه صدای شکستن یه چیز بلند شد که قلبم از کار افتاد.
دستمو روی قلبم گذاشتم و سریع چرخیدم.
مجسمهی شیشهای کوچولوم خرد و خاکشیر شده بود.
آقا احمد: صدای چی بود؟
محکم به گونم زدم.
خاک به سرم، الان میاد بالا آبروم میره، کل فامیل میفهمند، ننگ هرزگی بهم میزنند، مجبورم میکنند با این ازدواج کنم، وای خدا!
استاد: هیچی نبود بابا، حتما اشتباه شنیدی.
– نه یه چیز بود.
صدای احمد آقا نزدیکتر میشد.
به معنای واقعی گریم گرفته بود.
هراسون نگاهمو چرخوندم.
حالا چه خاک و شنی توی سرم بریزم؟
?
نگاهم به بالکن افتاد که سریع واردش شدم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
وویی از داخل معلومم که!
با فکری که به ذهنم رسید پایین و ارتفاع رو نگاه کردم.
چشمهامو بستم.
– بسم الله الرحمن الرحیم، خدایا نمیخوام بمیرم.
اینو گفتم و اون طرف نرده رفتم.
از نرده آویزون شدم.
صدای آقا احمد رو شنیدم که چشمهامو روی هم فشار دادم.
– فکر کنم از این اتاق بود.
کمی سرمو بالا آوردم.
هر لحظه امکان میدادم دستهام کنده بشند از بس درد میکردند.
استاد نزدیک پنجره با استرس نگاهشو چرخوند.
خواستم دستمو بالا بیارم که بفهمه اینجام اما زود به خودم اومدم و نرده رو گرفتم.
– بابا جان اشتباه شنیدی، بیا بریم درمورد ماهان حرف بزنیم ببینیم چیکار کنیم.
سرمو پایین نرده بردم.
دستهامو نبینه خدا.
لبمو گزیدم.
چمدونمو که گذاشتم زیر تخت؟
صدای احمد آقا که بیرون میرفت بلند شد.
– من نمیدونم این بچه چرا اینجوری شده؟
استاد: برید پایین بشینید من الان میام.
نفس آسودهای کشیدم.
سعی کردم خودمو بالا بکشم اما با صدای استاد نزدیک بود مثل چی پرت بشم.
– اینجا چیکار میکنی؟
نفس زنان بهش نگاه کردم و با حرص گفتم: یه ندایی بده نزدیک بود بمیرم که.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
دستهامو گرفت و کمکم کرد که بالا بیام.
نفس آسودهای کشیدم و چشمهامو بستم و سرمو به قفسهی سینهش گذاشتم که حس کردم واسه لحظهای نفسش رفت.
کل بدنم بیحس شده بود انگار.
خندید.
– انگار کوه کنده!
یه دفعه دست زیر زانو و گردنم گرفت و بلندم کرد که از ترس هینی کشیدم و چون فکر میکردم پیرهن تنشه به تنش چنگ زدم ولی ناخونم روی پوستش کشیده شد که صورتش جمع شد.
– ناخوناتو بچین.
بهش نگاه کردم.
– تو چرا جلوی بابات لباس نمیپوشی؟
– نمیخوام، حالا هم حرف نزن.
در رو باز کرد و وارد شد.
روی تخت گذاشتم که با لبخند عمیقی آروم گفتم: سواری خوبی بود.
با حرص بهم نگاه کرد و خواست بلند بشه ولی دست دور گردنش انداختم و نذاشتم.
– برو باباتو بفرست بره گرسنمه، دارم میمیرم.
خندش گرفت.
یه دفعه به سمت لبم هجوم آورد و بوسهی عمیقی زد که نفس کم آوردم و تقلا کردم.
عقب کشید و آروم خندید.
دستمو از دور گردنش باز کردم و مشتی به سرش زدم که اخمهاش درهم رفت.
– بذار بابام بره میدونم باهات چیکار کنم جوجه.
اینو گفت و درحالی که موهاشو مرتب میکرد به سمت در رفت.
بلند گفتم: تو…
اما زود دهنمو با دو دستم گرفتم.
حدود ده دقیقه گذشت تا اینکه بالاخره احمد خان رفع زحمت کردن.
از پلهها پایین اومدم که تو آشپزخونه دیدمش.
ناهار رو آورده بودند.
وارد آشپزخونه شدم.
خواستم لیوانها رو بردارم که گفت: این لباسه خوب به تنت نشستهها.
بهش نگاه کردم که با دیدن نگاهش رو یقهی بازم با حرص دستمو زیر چونش گذاشتم و سرشو بالا بردم.
– چشمهاتو درویش کن آقای محترم.
خندید و بشقابها رو برداشت اما قبل رفتنش گازی از لپم گرفت که دادم به هوا رفت.
با خنده به سمت میز ناهارخوری رفت.
با حرص گونمو ماساژ دادم.
– باید همه بدونند استادشون چقدر وحشیه.
روی صندلی نشست.
– استادشون واسه همه وحشی نیست واسه یکی که دوست داره بخورتش وحشیه، حالا هم بیا بشین تا تو رو به جا ناهار نخوردم.
چشم غرهای بهش رفتم و لیوان به دست رو به روش نشستم.
برنج و جوجه رو توی بشقابها ریخت که قاشق و چنگال رو برداشتم و با گرسنگی بدون توجه بهش مشغول خوردن شدم.
گاهی از سالاد میخوردم و گاهی هم از برنج و جوجهم.
غذامو که تموم کردم قاشق و چنگالو توی بشقابم گذاشتم و به صندلی تکیه دادم.
بهش نگاه کردم.
داشت سالاد میخورد.
نگاهم به سمت بدنش کشیده شد.
توی نور چقدر جذابه لعنتی.
یه دفعه دستی زیر چونم قرار گرفت و سرمو بالا برد که نگاهم به نگاه خندون استاد افتاد.
– چیه؟ چشمتو گرفته؟ غصه نخور شب مال توعه.
چپ چپ بهش نگاه کردم که خندید.
بشقابها رو جمع کرد.
– برو بشورشون.
بیخیال دست به سینه به صندلی تکیه دادم.
– نمیخوام، خودت بشور.
نوچ نوچی کرد.
– خیر سرم زن گرفتم! زنی که غذا میسوزونه، ظرفم نمیشوره.
با حرص گفتم: من کی غذا سوزوندم؟
– سوپه.
– اون که نسوخته بود، تازه خسته بودم نفهمیدم چجوری خوابم برد، درضمن، من هر روز نمیتونم غذای رستوران بخورم به معدم سازگار نیست.
ظرف به دست بلند شد.
– پس خودت درست کن.
– اصلا، خسته از دانشگاه یا شرکت میام، مگه خودت روزای دیگه چیکار میکردی؟
به سمت سینک رفت.
– روزای دیگه بیشتر ظهر میرفتم خونهی بابام، اونجا خدمتکار واسه ناهار داره.
ظرفها رو داخل سینک گذاشت.
– روزایی هم که حوصلم نمیشد میرفتم غذای رستوران میگرفتم.
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
آب رو باز کرد و خواست بشوره که به عقب بردمش.
– برو بشین خودم میشورم.
لبخندی زد.
خواستم بچرخم که گونمو بوسید و رفت.
لبخندی روی لبم نشست و چرخیدم.
همونطور که میشستم بلند گفتم: فهمیدم شما هم تولد دعوتی.
– آره.
– میری؟
– شاید.
– ولی من میرما.
صداش جدی شد.
– بری که چی بشه؟
– دعوت کرده زشته که نرم.
– لازم نکرده.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
وقتی کار شستنم تموم شد دستهامو با حوله خشک کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
به سمتش رفتم.
– میخوام برم اذیت نکن.
بهم نگاه کرد.
– اگه خودم رفتم میری، نرفتم نمیری.
خواستم مخالفت کنم که زود گفت: دیگه درموردش حرف نزن.
پوفی کشیدم.
خواستم کنارش بشینم ولی دستمو کشید و بین پاش نشوندم.
– اینجا بهتره.
– میخوام برم بخوابم.
پاهاشو روی میز گذاشت.
– بذار غذات هضم بشه بعد.
تلوزیونو روشن کرد و یه شبکه زد که یه فیلم خارجی دوبلهی فارسی پخش شد.
با حس دستش روی رونم دستشو با حرص پس زدم.
– بذار باشه دیگه.
با اخم گفتم: نمیخوام.
******
با استرس گفتم: نمیشه فردا؟
پوفی کشید.
– مطهره اذیتم نکن، بیا برو آماده شو.
آروم باشهای گفتم و با حالت زار وارد اتاق شدم و در رو بستم.
بعد از اینکه حموم رفتم و موهامو خشک کردم از بین لباس خوابها یه لباس خواب قرمز برداشتم و پوشیدم.
یه کمم آرایش کردم و از توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
فکرشو میکردی که روزی این شکلی جلوی استادت بری؟
نگاهم به رد بخیهی روی بازوم خورد که دستمو روش کشیدم.
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
به اتاقش که رسیدم وایسادم.
عشوه از کجام دربیارم آخه؟
اصلا ولش همینجوری میرم تو.
از پشت دیوار سرمو بیرون آوردم.
از روی تخت بلند شد.
فقط یه شورت چسبون مشکی پاش بود.
– دم در بده بیا تو.
قلبم بیخودی تند میزد.
اوتقدر دست دست کردم که بالاخره بهم رسید.
دستمو گرفت و از پشت دیوار به داخل اتاق آوردم.
سر تا پامو برانداز کرد که از خجالت سرمو به زیر انداختم.
چونمو گرفت و سرمو بالا آورد.
– خجالت نکش، نگاهتو هم ازم ندزد، باشه؟
به اجبار سری تکون دادم.
به سمت تخت کشوندم.
کمرمو گرفت و روی تخت خوابوندم.
– امشب نمیخوام اذیتت کنم، میخوام خجالتتو بریزم.
همونطور که دستم روی بازوی ورزیدهش بود آروم باشهای گفتم.
بوسهای به گردنم زد که کوتاه چشمهام بسته شدند.
کمرمو ول کرد و بلند شد که چشمهامو باز کردم.
روی تخت کنارم نشست و روغن روی میز رو برداشت.
کمی خودمو بالا کشیدم.
– امشب یه ماساژ توپت میدم که کل عضلاتت باز بشه.
– چیزه، میشه امشب…
سوالی بهم نگاه کرد.
ادامهشو نگفتم.
دستشو اون طرف بدنم گذاشت.
– امشب خودتو بسپار دست من، بهم اعتماد کن، خب؟
سرمو تکون دادم.
بند تور لباسمو باز کرد و تور رو از تنم بیرون آورد.
قلبم روی هزار میزد و از برخورد دستش به پوستم یه جوری میشدم.
واقعا عجیبه که تو نگاهش یه ذره هم عطش خواستن نیست.
چه زجری میکشه.
خواست لباس زیرمو باز کنه که مچهاشو گرفتم.
با آرامش گفت: گفتم بهم اعتماد کن.
مچهاشو ول کردم که کم کم بیرونش آورد.
از خجالت لبمو گزیدم.
کمی روغن روی بدنم ریخت اما قبل از اینکه روی بدنم دست بکشه لبشو روی لبم گذاشت که چشمهامو بستم و دستمو توی موهاش فرو کرد.
همونطور که همو میبوسیدیم دستشو روی بدنم کشید که تو وجودم آشوبی به پا شد.
تموم بدنمو چرب کرد.
لبشو جدا کرد و روغنو روی رونهام ریخت.
تا خواست بند نازک اون یکی لباس زیرمو باز کنه مچشو گرفتم و نفس زنان بهش نگاه کردم.
کمی به چشمهام نگاه کرد.
نگاهش هیچ تغییری نکرده بود، برعکس من که داشتم میسوختم.
یه دفعه لبشو روی لبم گذاشت و بلافاصله بندشو باز کرد.
********
درحالی که تموم وجودم میخواستش روی تخت دراز کشید و چشمهاشو بست و مچشو روی پیشونیش گذاشت.
– برو حموم اگه نتونستی روغنهای کمرتو بشوری و کمک خواستی صدام بزن.
بیطاقت روش نشستم و لبمو محکم روی لبش گذاشتم و حریصانه مشغول بوسیدنش شدم.
جای خودشو باهام عوض کرد و به زور ازم جدا شد.
– نمیتونم مطهره، فعلا نمیتونم تامینت کنم باید تحمل کنی تا درمان بشم.
با نارضایتی نفس زنان بهش چشم دوختم.
میدونستم بیشتر از من خودش داره زجر میکشه.
اینو از چشمهای غمزدهش میخونم.
زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد.
وارد حموم شد و دوشو باز کرد.
روی زمین گذاشتم و زیر آب بردم که از کمی سرد بودنش لرزهی خفیفی به تنم افتاد اما کم کم بهش عادت کردم.
– آب سرد حالتو بهتر میکنه.
خواست بره که مچشو گرفتم.
– تو هم باش.
لبخند کم رنگی زد.
– نه به اولش که وقتی تنتو میدیدم از خجالت سرخ میشدی نه به الان.
واقعا نمیفهمیدم چیکار میکنم، انگار آتیش به پا شدهی درونم خجالتو ازم میگرفت.
زیر آب کشیدمش، رو پنجهی پام وایسادم و لبمو روی لبش گذاشتم.
کمرمو گرفت و همراهیم کرد.
صدای بوسههامون توی فضای میپیچید و با صدای آب ترکیب میشد.
نفس کم آوردم که ازش جدا شدم.
– حالا که خیسم کردی مجبورم همراهت حموم کنم.
لبخند عمیقی زدم و شامپو رو برداشتم.
****
با حس نوازش دستی توی موهام چشمهامو باز کردم.
چندبار پلک زدم تا دیدم نرمال شد که استاد رو کنارم دیدم.
– صبح بخیر خانم خوابآلو.
لبخند محوی زدم و با صدای گرفتهای گفتم: صبح بخیر.
– بلند شو، صبحونه نه، بهتره بگم ناهار حاضر کردم.
با کمر کوفتگی دست به کمر روی تخت نشستم و آخ آرومی گفتم.
به ساعت نگاهی انداختم.
با دیدن اینکه دوازدهست چشمهام چهارتا شدند.
با خنده گفت: تعجب نکن، بلند شو.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– نماز صبحمم قضا کردم.
– منم اصلا بیدار نشدم.
با تعجب گفتم: مگه نماز میخونی؟
اخم کرد.
– مگه مسلمون نیستم؟
یعنی چشمهام بیشتر از این گرد نمیشدند.
بهش نزدیک شدم.
– بخدا نماز میخونی؟
خندید.
– آره، چرا تعجب کردی؟
– پس چطور مشروب می…
با اخم گفت: تو دیدی من مشروب بخورم؟
– پس چطور قبل از صیغه شدنم اینقدر پررو بودی؟
خندید.
– اون مورد استثناء بود.
چشم غرهای بهش رفتم که خندید و به بازوم زد.
– بلند شو یه چیز بخور.
پتو رو کنار زدم اما با دیدن اینکه فقط یه شورت پامه هینی کشیدم و پتو رو روی خودم انداختم.
فقط یه شورت و سوتین تنم بود.
پتو رو روی خودم کشیدم که با تعجب خندید.
– تو بازم خجالت میکشی؟! دیشبو یادت رفته؟
لبمو گزیدم.
– اونوقت نمیفهمیدم، حالا هم برو پایین من برم تو اتاقم.
یه دفعه پتو رو گرفت و از روم کنار زد که جیغی کشیدم و پتو رو گرفتم.
– نکن.
– منکه هنوز نکرد…
با داد گفتم: برو پایین.
خندید و خودشو روم انداخت که نفس تو سینم حبس شد.
– کمتر انرژی بسوزون موش کوچولو، حالا یه لب بده برم.
با حرص بوسهی کوتاهی به لبش زدم.
– برو.
– نوچ، قابل قبول نبود.
یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و لبشو محکم روی لبم گذاشت.
بوسهی عمیقی زد و ازم جدا شد.
– به این میگند بوس نه اون.
تهدیدوار بهش نگاه کردم.
– بیا برو پایین تا یه بلایی سرت نیاوردم.
خندید و بوسهای به گردنم زد و بلند شد.
به سمت در رفت.
– زود باش س.ک.سی من.
جیغی زدم و بالشتو به سمتش پرت کردم که با خنده سریع از اتاق بیرون رفت.
– پررو!
پتو رو کنار زدم و بلند شدم.
تور لباس خوابمو برداشتم و به بیرون از اتاق سر کشیدم.
با نبودش به سمت اتاقم دویدم و خودمو داخلش انداختم.
نفس آسودهای کشیدم.
بعد از اینکه شلوار لی مشکی و مانتوی آبی آسمونیمو پوشیدم وضو گرفتم و بعد مقنعهمو سرم کردم.
هر سه تا نمازمو که خوندم از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم.
دیدمش که یه پیرهن آستین کوتاه جذب مشکی تنشه و داره یه کاری پشت تلوزیون میکنه.
– چیکار میکنی؟
– دستگاه قاط زده.
بهم نگاه کرد.
– امروز کلاس داری؟
وارد آشپزخونه شدم.
– آره، ساعت دو.
املت رو برداشتم و سلفون روشو کندم.
نونی برداشتم و روی صندلی نشستم.
مشغول خوردن شدم.
بلند شد و دستهاشو به هم کشید.
روی مبل نشست و تلوزیونو روشن کرد.
– امروز منم کلاس دارم، باهم میریمو برمیگردیم.
چه بهتر پول تاکسی هم نمیدم.
– باشه.
******
وارد دانشگاه شدم و به عطیه زنگ زدم.
با چهار بوق برداشت.
– بعدش.
انگار داشت یه چیزی میخورد.
– چی داری کوفت میکنی؟
– به تو چه؟ چیکار داری؟
استاد از کنارم رد شد.
– احساساتت داره فوران میکنه عشقم.
یه دفعه وایساد و با اخم به طرفم چرخید.
به دوستمم نمیتونم بگم عشقم؟!
سوالی بهش نگاه کردم.
– محدثه خوبه؟
اخمهاش از هم باز شدند و راهشو کشید و رفت.
– آره خوبه داره میخوره، دیشب چی شد؟
– هیچی، راستی کی میاین؟
جدی گفت: بحثو نپیچون، چی شد؟
– میگم که هیچی، قرار نیست که بار اول معجزه بشه.
– مطهره من اینکارتو قبول ندارم، اینکه بری با استاد…
– نمیخواد سرزنشم کنی، باشه؟ مجبور شدم وگرنه این ترم مینداختم، حالا هم بحثشو ببند، تا فردا بیاین تهران، تولد خواهر ایمان قاسمیه، همه دعوتند.
صدای عصبی محدثه بلند شد.
– بیشعور مامان بزرگم…
حرفشو قطع کردم.
– باید تو یه فضای شاد قرار بگیری که حالت بهتر بشه، همون کاری که خودتون سه سال پیش برام انجام دادید، پس بلند میشید میاین، بخدا اگه نیاین دیگه باهاتون حرفم نمیزنم.
پوزخندی زد.
– تو برو با استاد عشق و حال کن، تو خونشم که هستی، عوضی حالا که تو رفتی ما دوتا چجوری پول اجاره رو بدیم؟ هان؟
دلخور از حرفهاش گفتم: من گفتم که پول نمیدم؟ میدم نترس، نباید بابام بفهمه که اونجا نیستم، فعلا تا بعد.
اینو گفتم و قطع کردم.
با اخمهای درهم وارد کلاس شدم.
دوستم کم مونده دیگه که بکوبه تو سرم.
فکر میکنه خیلی بهم خوش میگذره، باید بودند تا میدیدند دیشب چه حالی داشتم و قراره هم هرشب همون وضع تکرار بشه، اما تا کی؟ خدا میدونه.
با صدای گوشیم بهش نگاه کردم.
با دیدن اسم “عطیه” رد دادم و گوشیمو سایلنت کردم.
*****
از کلاس بیرون اومدم اما با صدای ایمان وایسادم و به سمتش چرخیدم.
– سلام.
– سلام.
– فردا شب که میای؟ راستشو بخوای میخوام شام سفارش بدم باید بدونم.
– به احتمال زیاد آره.
لبخندی زد.
– پس آدرسو واست میفرستم.
لبخند کم رنگی زدم.
– باشه.
– امروزم پیشنهاد کافه رفتن رو قبول میکنی؟
با دیدن استاد نفسم بند اومد.
چنان نگاهی بهم انداخت که یه لحظه شک کردم دارم بزرگترین خلاف دنیا رو میکنم.
هل گفتم: نه ممنون، امروز کلی کار دارم، خداحافظ.
اینو گفتم و به سمت در دویدم.
وارد کوچهی کنار دانشگاه شدم که با نبود ماشینش گوشهای زیر درخت وایسادم.
چیزی نگذشت که وارد کوچه شد و جلوی پام ترمز گرفت.
سعی کردم خونسرد باشم، انگار نه انگار که چیزی شده.
با آرامش در رو باز کردم و نشستم.
در رو بستم که به راه افتاد.
بیمقدمه گفت: چی میگفت؟
خونسرد گفتم: میخواست ببینه فردا میرم یا نه، چون میخواد شام تدارک ببینه، از همه اینو پرسید.
– تو چی گفتی؟
– گفتم میرم.
با اخم نگاه کوتاهی بهم انداخت.
– گفتم شاید.
– ولی میریم، بخاطر محدثه باید برم، قرار شده برگردن تهران، میخوام حالش بهتر بشه.
اخمش کم رنگتر شد.
– باشه، به ماهانم میگم بیاد.
– باشه.
دیگه حرفی نزد.
همیشه باید با آرامش حرف زد.
دیدی چجوری بحثو جمع کردم؟
چیزی نگذشت که صدای گوشیش سکوتو شکست.
کنار خیابون وایساد و گوشیشو از جیبش بیرون آورد.
بلافاصله جواب داد.
– بله؟
اخمهاش درهم رفت.
– چی شده؟
-…
عصبی غرید: نفهمیدید کار کی بوده؟
نگران شدم.
-…
با همون لحن گفت: میام شرکت.
تماسو قطع کرد که گفتم: چی شده؟
آرنجشو به در تکیه داد و چشم بسته دستشو به پیشونیش کشید.
– طرحمون لو رفته، یه عوضی از طرح عکسی چیزی گرفته رسونده دست شرکت رقیب، اون نیمای آشغال هم از طرح استفاده کرده و بهترشو تحویل داده.
بهم نگاه کرد و عصبی گفت: الان باختیم، طرح اون قبول شده و حالا اون عوضی با حیله با اون برند مشهور قرارداد بسته.
– نفهمیدند جاسوس کیه؟
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– نه.
بهش نزدیک شدم و دو طرف صورتشو گرفتم.
– آروم باش، جاسوسه رو پیدا میکنی و دیگه هم این اتفاق نمیوفته، باشه؟
عصبانیت توی نگاهش شدید کم رنگ شد.
لبخندی زدم و خم شدم و آروم بوسهای به لبش شدم که حس خوبی نصیبم شد.
لبخندی زد.
– موش کوچولو خوب بلدی آرومم کنی.
کوتاه خندیدم و درست سرجام نشستم.
با لبخند نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به راه افتاد.
#لادن
پیکهای مشروبو با هم یه نفس سر کشیدیم و با سرخوشی خندیدیم.
خودمو روی کاناپه انداختم.
با خنده گفتم: تبریک میگم رئیس جان، بزرگترین برند مد لباس ما رو انتخاب کرده.
خندید.
– و به لطف توعه عسلم.
کاملا روی کاناپه انداختم و روم خم شد.
بوسهی عمیقی به لبم زد.
دست دور گردنش انداختم.
– امشب یه پارتی بگیریم؟
همونطور که به لبم نگاه میکرد گفت: عالیه.
خواست لبمو ببوسه که انگشتمو روی لبش گذاشتم.
– نقشه چطور پیش میره؟
به چشمهام نگاه کرد.
– به سحر گفتم هربار که به دیدنش میره یه کم از مواد رو بریزه تو نوشیدنیش یا سیگارشو با اون سیگار عوض کنه.
لبخند مرموزی زدم.
– عالیه.
انگشتمو روی لبش کشیدم.
– شرکتشو پایین میکشیم، برادرشو معتاد میکنیم که بهمون محتاج بشه، خودشو هم…
به لبش نزدیک شدم.
– کم کم یه فکری واسه اونم برمیدارم.
اینو گفتم و لبمو روی لبش گذاشتم و دستمو توی موهاش فرو کردم.
روی مبل خوابوندم و پر سر و صدا مشغول بوسیدنم شد و دونه دونه دکمههامو باز کرد.
#مـطـهـره
روی تخت رو به روی آینه نشسته بودم.
به همه چیز فکر میکردم.
گذشته… حال… آینده.
من… با این وضع… پنهانی… اومدم صیغهی استادم شدم؟ اما دلیل قبول کردنش چی بود؟ مگه من ادعا نمیکردم که اینکارا غلطه، صیغهی پنهانی شدن، رابطهی پنهانی با استادم داشتن… اما چرا قبول کردم؟
بخاطر تهدید استاده؟ اینکه گفت میندازتم؟ من همیشه درسم برام اولویت داره شاید بخاطر اینه یا شایدم نه، شاید واسه کمک بهشه، اینکه میبینم اینقدر داره زجر میکشه و تنها من میتونم کمکش کنم واقعا بیرحمیه اگه ازش فرار کنم یا شایدم کمک نیست، یه چیز دیگهست، یه احساسی که دلم میخواد کنارش باشم، کمکش کنم.
نفسمو به بیرون فوت کردم و خم شدم و دستمو توی موهام فرو کردم.
زندگی آدم بعضی وقتها اونقدر تو تنگ راهه قرار میگیره که نه میتونی برگردی و نه جلوتر بری، گیر میوفتی وسط هوا و زمین.
به سقف نگاه کردم.
هروقت سردرگم شدم تو رو صدا زدم.
خدایا هر چی صلاحمه همونو جلوی پام بذار، به جدم قسمت میدم که نذاری اشتباه برم و دستمو بگیری.
با صدای استاد دو دستمو توی صورتم کشیدم.
– مطهره؟ کجایی؟
بلند گفتم: الان میام.
از کجام بلند شدم و موهامو مرتب کردم و دستی به لباس خواب مشکیم کشیدم.
چنان توری بود که کل بدنمو به نمایش میذاشت و تنها قسمت کلفتترش که زیاد مشخص نبود شورتش بود.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
امیدوارم مثل دیشب نشه.
از اتاق بیرون اومدم و همونطور که برای کاهش استرسم دستمو روی دیوار میکشیدم به سمت اتاقش رفتم.
به در که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.
تکیهشو از کمد گرفت و به سمتم اومد.
سر تا پامو با لبخند برانداز کرد.
با تردید گفتم: مشکی بهم میاد؟
سرشو کمی کج کرد و موهامو پشت سرم انداخت.
– خیلی زیاد.
به چشمهام نگاه کرد.
– امشب میتونی یه عشوه بریزی؟
با لبای آویزون گفتم: نمیدونم، من تا حالا عشوه نریختم.
خندید و بلافاصله دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم، لبشو روی لبم گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم که دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم.
همونطور که همو میبوسیدیم روی تخت خوابوندم و دستشو روی تور لباسم کشیدم.
ازم جدا شد و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که چشمهام بسته شدند و لبمو به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه.
انگشت شستش روی لبم نشست و لبمو از زیر دندونم بیرون کشید.
کمی عقب کشید.
– لبتو به دندون نگیر، بذار صدات بلند بشه.
همونطور که ضربان قلبم بالا رفته بود با خجالت سری تکون دادم.
باز گردنمو بوسید و کم کم پایینتر رفت.
خیلی سعی میکردم صدام بلند نشه چون خجالت می کشیدم.
کمی بلند شد و بند لباسو از روی شونههام پایین آورد.
بازم نگاهش خنثی بود، درست برعکس من که انگار از گوشهام آتیش بیرون میزد.
لباسو تا شکمم پایین آورد اما از روم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد.
– بقیشو خودت بیرون بیار.
به اجبار بلند شدم.
وایسادم و لباسو گرفتم.
منتظر بهم نگاه کرد.
نفس عمیقی کشیدم و تور رو کاملا بیرون آوردم به جز چیز اصلی.
بهش اشاره کرد.
– اونم درار.
با اخم گفتم: نمیخوام، مثل دیروز خودت درش بیار.
یه دفعه مچمو گرفت و روی تخت پرتم کرد که جیغ کوتاهی کشید.
بلافاصله لبشو محکم روی لبم گذاشت، دستشو پایین برد و لباس زیرمو از پام درآورد که چشمهامو روی هم فشار دادم.
لبشو برداشت و زبونشو روی لبم کشید که صورتم جمع شد و مشتی به بازوش زدم.
با حرص بهم نگاه کرد.
– تو اینجوری میخوای تلاش کنی تحریک بشم؟
خندون و با حرص گفت: اینجور بیشتر میخندونیم.
با حرص گفتم: خب زبونتو نکش روی لبم.
شیطون گفت: پس کجا بکشم؟
دستشو کنار رونم گذاشت که لبمو گزیدم.
– اینجا یا بالاتر؟
خواست بره پایین که تند گفتم: نه نه غلط کردم برو بشین ببینم چه عشوهای بریزم تو سرم.
خندون بهم نگاه کرد.
بلند شد و به تاج تخت تکیه داد.
دستهاشو از هم باز کرد.
– بیا.
بلند شدم و تا خواستم بشینم گفت: شورت منو هم تو دربیار.
با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟!
– زود باش.
اخم کردم و معترضانه گفتم: نمیخوام، من تا حالا اونجای مردا رو به طور زنده و نزدیک ندیدم.
خندون مچمو گرفت و به سمت خودش کشوندم.
– الان میخوام نشونت بدم.
سعی کردم مچمو آزاد کنم.
– باشه واسه خودت من نمیخوام ببینمش.
از چشمهاش حرص و خنده میبارید.
یه دفعه محکم کشیدم که…
با صورت رو جای حساسش فرود اومدم.
سریع خواستم بلند بشم اما نذاشت.
– بیرون میاری یا تا صبح همینجا نگهت دارم؟
یه دستمو بالا بردم.
– باشه باشه غلط کردم.
ولم کرد که با حرص بلند شدم.
– زود باش، کارای دیگه مونده، وگرنه تا صبح نمیذارم بخوابی.
به اجبار گرفتمش و چشمهامو بستم.
تو یه حرکت پایین کشیدمش.
– از پام درش بیار.
نفس پر حرصی کشید.
– خیر سرت اومدی منو تحریک کنی، اونوقت من دارم اینکارا رو بهت یاد میدم!
با حرص چشمهامو باز کردم.
– ببخشید که تا حالا توسط پسرا دستمالی نشدم و نمیدونم چی به چیه.
خندش گرفت.
– حرص نخور.
خودش بیرونش آورد و پایین تخت پرتش کرد.
سعی میکردم بهش نگاه نکنم اما با حرفی که زد با چشمهای گرد شده به خودش نگاه کردم.
– بیا بشین رو پام.
– جانم؟!
اینبار جدی بهم نگاه کرد.
– اگه بخوای اینجوری پیش بری به خدا قسم میندازمت.
چشم غرهای بهش رفتم و بلند شدم و آروم آروم روی پاش نشستم که لبمو گزیدم اما درونم بدجور زیر و رو شد و تمام تنم گر گرفت.
– هر چی داری رو کن.
نفس عمیقی کشیدم.
مطهره تلاشتو بکن که زود درمان بشه تو هم بری رد کارت.
موهای پشت سرشو تو مشتم گرفتم و سرمو تو گودی گردنش فرو کردم.
اول زبونی روی شاه رگش کشیدم و بعد آروم بوسیدمش که پهلوهامو گرفت.
کم کم بالا اومدم تا به گوشش رسیدم.
لالهی گوششو توی دهنم بردم و مکی بهش بهش زدم.
خودم با کارام داشتم دیوونه میشدم اما اون یه ذره هم نه!
**********
بیتوجه به نگاهها و وجود محتاج من لب تخت نشست و دستهاشو توی موهاش فرو کرد.
بازم میخواستمش حتی شدیدتر از قبل… اما اون نتونست.
به تنم چنگ میانداخت و لبامو انقدر گاز میگرفت که خون مرده شده بود اما با وجود همهی اینها نتونست و وسط راه عقب کشید!
یه مرد با کلی نیازهای مردونه که توی وجودشه اما نتونه که بیرون بریزتش و خودشو خالی کنه، عذاب وحشتناکیه.
با صدای خشداری گفتم: بخواب، بعدا بازم سعیمونو میکنیم.
آب دهنشو قورت داد.
– برو… برو تو اتاقت بخواب.
اما من میخواستم کنارش باشم، تو بغلش.
نیم نگاهی به عقب انداخت.
– نشنیدی؟ گفتم برو.
– اما…
برخلاف انتظارم داد کشید: گفتم برو.
بغض به گلوم چنگ زد.
آروم باشهای گفتم.
روی تخت بلند شدم و همه چیزمو برداشتم.
به سمت در رفتم.
آرنجهاشو روی زانوهاش گذاشته بود و سرشو پایین انداخته بود و چشمهاشو بسته بود.
از اتاق بیرون اومدم.
اشک توی اشکهام حلقه زد.
با اینکه دیشب و امشب راضی نکرده ولم کرد حداقل انتظار داشتم تو بغلش بکشتم که آروم بشم.
وارد اتاق شدم و چراغو روشن کردم.
حوله لباسیمو برداشتم و وارد حموم شدم.
زیر دوش وایسادم که بالاخره بغضم شکست…
تو اون تاریکی دستمو زیر بالشت برده بودم و به ماه نگاه میکردم.
بیخوابی زده بود به سرم.
با صدای پایی که شنیدم چشمهامو بستم و خودمو به خواب زدم.
چیزی نگذشت که تخت بالا و پایین شد و حضورشو کنارم حس کردم که دستیو که زیر بالشت بود مشت کردم.
از پشت تو بغلش کشیدم و موهامو پشت گوشم برد.
بوسهای به گونم زد و با لحن شرمندهای آروم گفت: معذرت میخوام.
جوشش اشکو پشت پلکهای بستهم حس کردم.
آروم طرف خودش چرخوندم و تو بغلش گرفتم جوری که بین بازوهای مردونهش گم شدم.
به طور عجیبی آرامش وجودمو پر کرد.
بوسهای به موهام زد و تکرار کرد: معذرت میخوام.
لبخند محوی روی لبم نشست.
************
بلند گفتم: جناب استاد دیر کنی از کلاس پرتت میکنم بیرون.
صداش بلند شد.
– تو منو پرت میکنی بیرون؟
یه قلب از چاییم خوردم و با خنده گفتم: آره اما خب، به روشهای دیگهای، مثل…
با دیدنش که با یه ابروی بالا رفته همونطور که دکمهی آستینشو میبنده پایین میاد حرفمو قطع کردم و خندیدم.
به اپن تکیه دادم.
به سمتم اومد و یه دفعه لپمو گاز گرفت که از درد صورتم شدید جمع شد اما کم نیاوردم و پامو جلوی پاش بردم که نزدیک بود بیوفته اما سریع اپنو گرفت.
با حرص بهم نگاه کرد که خونسرد چاییمو خوردم.
روی صندلی نشست.
– سر کلاس دارم برات.
یه قند دیگه برداشتم و خونسرد سری تکون دادم که نفس پر حرصی کشید…
وارد کلاس شدم و به دنبال جایی واسه نشستن نگاهمو چرخوندم.
با صدای ایمان بهش نگاه کردم.
– اینجا جا هست.
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم.
طرف دخترا بود و نزدیک خودش.
بین صندلیها رفتم.
– نه ممنون، یه جای دیگه میشینم اینجا زیادی جلوعه.
نگاهی به ته کلاس انداختم.
با دیدن صندلی خالی به سمتش رفتم.
روش نشستم و کیفمو بهش آویزون کردم.
با ورود استاد همه بلند شدیم.
با لرزش گوشیم از جیبم بیرونش آوردم که دیدم عطیهست.
رد دادم و واسش فرستادم: سر کلاسم، بعدا زنگ بزن.
گوشیمو توی جیبم گذاشتم.
– بشینید.
همگی نشستیم.
نگاهشو اطراف چرخوند که وقتی پیدام کرد کجا نشستم زیپ کیفشو باز کرد.
یکی از دخترا گفت: ببخشید استاد، برگههای امتحانیمونو صحیح کردید؟
سری تکون داد.
– آره.
بیشور چجوری خط قرمز کشید تو برگم!
یکی از دخترا نیم نگاهی به من انداخت و بعد گفت: استاد، چطور اجازه دادید اونی که اونجور شما رو ضایع کرد سرکلاس حاضر بشه؟
با حرص بهش نگاه کردم.
خونسرد بهش نگاه کردم.
– منکه ضایع نشدم!
به بچهها نگاه کرد.
– شدم؟
بیشتر بچهها باهم گفتند: نه.
با لبخند پیروزمندانهای به دختره که داشت از حرص خفه میشد انداختم.
استاد: همون محروم کردنش از امتحان جلسهی پیش بسش بود.
دست به سینه خونسرد گفتم: من اعتراض دارم، شما مدرکی ندارید که کار من بوده، خندیدن دلیل بر این نمیشه که کار منه.
ایمان به پشتیبانیم گفت: خانم موسوی درست میگند استاد، شما مدرکی ندارید پس لطفا نمره واسشون بذارید.
حرص نگاه استاد رو پر کرد.
تهدیدوار به من نگاه کرد که سعی کردم نخندم.
– لازم نکرده یکی بگه من باید چیکار کنم، صلاح دونستم اینکار رو کردم.
خونسرد گفتم: باشه استاد، حوصلهی کلکل کردن با شما رو ندارم.
چپ چپ بهم نگاه کرد و ماژیکشو برداشت که بیصدا خندیدم.
به سمت تخته رفت که همه نگاهشونو به سمتش سوق دادند.
نگاهم به ایمان خورد که آروم گفت: خوب ضایعش کردی.
بیصدا خندیدم و به حالت احترام دستمو روی قفسهی سینم گذاشتم که خندید و به طرف تخته چرخید.
مشغول تدریس شد که دفترمو باز کردم تا نکاتو بنویسم.
بهش نگاه کردم.
قربون شخصیت استادیت.
ناخودآگاه نگاهم بین پاش کشیده شد که سریع صورتمو چرخوندم و دستمو یه طرف صورتم گذاشتم.
زیر لب گفتم: استغفرالله!
کم کم بهش نگاه کردم.
نگاهم کل بدنش میچرخید الا صورتش.
والا دست خودمم نبود، دیشب کل بدنشو دیدم و حالا اون بدن خوش فرم لعنتیش بد تو چشمم میزنه.
تعجب کردم.
من چم شده؟! چرا دارم به اینا فکر میکنم؟!
نگاهم رو لب سرخش ثابت موند.
لعنتی چقدرم حرفهای میبوسه.
بیاراده لبمو با زبونم تر کردم.
– خانم موسوی؟
با صداش هل کرده بهش نگاه کردم.
– ب… بله؟
نگاهش خندون بود.
– حواستون کجاست؟
لبشو با زبونش تر کرد.
– تو کلاس، درس، شما… نه، یعنی، چیزه…
صدای خندهی بچهها بلند شد.
اخم کردم.
– ببندید، کجاش خندهداره؟
سعی کرد جدی باشه اما بازم خندون گفتم: ساکت.
بهم نگاه کرد.
– بیاین چیزهایی که گفتمو بگید.
با حرص بهش نگاه کردم.
– زود باشید.
چشم غرهای بهش رفتم و به اجبار بلند شدم.
به سمتش رفتم و کنارش وایسادم.
به میز تکیه داد و به بچهها اشاره کرد.
– بگید.
با استرس به بقیه نگاه کردم که شاید برسونند.
موضوعشو میدونستم و یه بارم همینطوری رو قسمت درس خونده بودم اما بازم دقیق نمیدونستم این غزمیت چی گفته.
به ایمان نگاه کردم.
سعی کرد با حرکت لب بهم بفهمونه.
چند نفر از بچهها هم دمشون گرم سعی کردند کمکم کنند.
چیزهایی که ازشون فهمیدمو گفتم.
به استاد نگاه کردم.
– همینها بود دیگه؟ نه؟
ماژیکشو روی میز زد.
– تقریبا و به لطف بچهها آره، دیگه تکرار نشه.
به صندلی اشاره کرد.
– بشنید.
چپ چپ بهش نگاه کردم و به سمت صندلیم رفتم.
همین که کلاس تموم شد عدهای از دخترا دورشو پر کردند که حرصم گرفت.
وسایلمو توی کیفم گذاشتم و بلند شدم.
همونطور که بهش نگاه میکردم به سمت در رفتم.
مشغول حرف زدن باهاشون بود.
نفس پر حرصی کشیدم و بند کولمو تو مشتم گرفتم.
از کلاس بیرون اومدم.
با فکری که به سرم زد یه کم لفتش دادم بعد بازم وارد کلاس شدم و به سمتش رفتم.
بلند گفتم: استاد؟
همه به سمتم چرخیدند.
– بله؟
– آقای معینی گفتند خیلی زود برید دفتر باهاتون کار مهمی دارند، گفتند یه دقیقه هم دیر نکنید.
چشمهاشو کمی ریز کرد و سری تکون داد.
– باشه.
بعد کیفشو برداشت که دخترا دورشو گرفتند و شروع کردند سوال پرسیدن.
با حرص بلند گفتم: آقای معینی گفتند زود برند.
استاد: جلسهی بعد میپرسید، الان آقای معینی گفتند برم پیششون.
آقای معینی رو با تأکید گفت.
دخترا کنار رفتند که به سمت در رفت.
کنارم که رد شد با خنده آروم گفت: آقای معینی زود بیا تو ماشین.
خوشحال از اینکه نقشم جواب داده پشت سرش از کلاس بیرون اومدم.
اول به سمت دفتر رفت که منم به سمت در دانشگاه قدم برداشتم.
ایمان به سمتم اومد که بیمقدمه گفتم: ممنونم… واسه تقلب.
خندید.
– قابلی نداشت.
از ترس اینکه استاد بیاد زود گفتم: شب میبینمت، فعلا خداحافظ.
– منم همینطور، خداحافظ.
به سمت در رفتم.
با صدای گوشیم از جیبم بیرونش آوردم که دیدم عطیهست.
وصل کردم و با جدیت گفتم: بله؟
– ما تهرانیم.
خوشحال شدم ولی بروز ندادم.
– به سلامتی، خوش باشید.
پوفی کشید.
– زهرمار این جوری حرف نزن که اصلا بهت نمیاد.
– بنال، چی میخوای بگی؟
اینبار صدای محدثه بلند شد.
– بلند شو بیا اینجا میخوام از دل و رودت دربیارم.
با دلخوری گفتم: لازم نکرده، فکر نکنم دوست داشته باشی که با زیرخواب استادت رفت و آمد کنی.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– بخاطر اون حرفم معذرت میخوام، درکم کن بخاطر مرگ مامان بزرگم عصبی بودم.
با عصبانیت ادامه داد: حالا هم میای یا نه؟ اگه نیای تولدم نمیایم، تازشم برات شولی آوردم.
اخمهام از هم باز شدند و با هیجان گفتم: واقعا؟!
خندون گفت: آره، بیا.
– جون لعنتی دمت گرم، من تا چند دقیقه اونجام بیاعصاب عوضی، خداحافظ.
اینو گفتم و سریع قطع کردم.
**********
کمی نزدیک کوچهی خونهی ایمان از ماشین پیاده شدیم که رفت.
به خونشون که رسیدیم دیدم ماهان با یه دختر از ماشین پیاده شدند که استاد به سمتشون رفت.
محدثه: این دختره کیه؟
شونهای بالا انداختم.
– حتما دوست دخترشه.
با حرص گفت: انگار هر چی آدم عملیتر باشه بیشتر پولدار گیرش میاد.
از لحنش خندیدم.
– حسودی میکنی؟
نگاه تندی بهم انداخت.
– چه حرفا!
من و عطیه خندیدیم.
وارد حیاط شدیم.
عطیه نگاهشو چرخوند.
– واو، رسما قصره، خیلی پولدارنا.
همونطور که به سرسبزی اطراف نگاه میکردم گفتم: آره.
در طلایی_سفید بزرگ ساختمون باز بود و دو نگهبان کنارش وایساده بودند.
به در که نزدیک شدیم یکیشون گفت: خوش اومدید.
ممنونی گفتیم و وارد شدیم.
از تزئینات دهنم باز موند.
محدثه با ذوق گفت: چقدر خوشگله!
تم تولد مدل پرنسسی بود.
حسابی هم شلوغ بود و صدای آهنگ تولد همه جا رو پر کرده بود.
بعضی از استادها هم اومده بودند.
نگاهم تو نگاه ایمان که داشت به طرفمون میومد گره خورد.
بهمون که رسید با لبخند گفت: سلام.
– سلام.
عطیه: سلام.
محدثه: سلام.
– واقعا خوشحال شدم که اومدید.
به محدثه نگاه کرد.
– خیلی خوشحالم که با وجود اوضاعتون بازم دعوتمو قبول کردید.
محدثه لبخند کم رنگی زد.
یه دفعه یه دختر تقریبا شش سالهی بانمک که چشمهای آبی رنگی داشت و به سمتمون دوید و با هیجان گفت: داداشی؟
بهمون رسید و نفس زنان رو به من گفت: سلام، خوبی؟
دستشو دراز کرد که از انرژیش خندیدم و بهش دست دادم.
اون دستشو محکم روی دستم زد.
رو به ایمان گفت: داداشی این همونه؟
ایمان با اخم گفت: چی میگه بچه؟
با چشم و ابرو بهم اشارهای کرد که خندون و سوالی به ایمان نگاه کردم.
دست دختره رو از دستم بیرون کشید و با اخم گفت: برو دنبال هم سنات آرام.
آرام چپ چپ بهش نگاه کرد و بعد رو به محدثه و عطیه گفت: سلام، سلام، من رفتم.
بعد به ایمان نگاه کرد و با بدجنسی گفت: همونه نه؟
ایمان با حرص به سمتش رفت که جیغی کشید و به سمتی دوید.
با خنده گفتم: منظورش چی بود؟
خندید.
- خواهر منو ولش.
خندیدم.
به میز گردی اشاره کرد.
– بشینید، از خودتون پذیرایی کنید.
به پشت سرم نگاه کرد.
– سلام استاد.
چرخیدیم که با استاد پررو و ماهان و اون دختره رو به رو شدم.
ماهان و استاد با ایمان دست دادند و سلام کردند.
محدثه با چشمهای ریز شده به دختره نگاه میکرد.
جلوی چشمهاش بشکنی زدم که خودشو جمع کرد.
ماهان دست به جیب نگاهی به محدثه انداخت.
– چطوری؟ خوبی؟
محدثه چشم غرهای بهش رفت و مچ من و عطیه رو گرفت و به سمت اون میزه کشوند که خندم گرفت.
عطیه با خنده گفت: چی شده محدثه جون؟
محدثه: ببند.
مچمونو ول کرد که روی صندلی نشستیم.
عطیه هنوز نرسیده بشقابی برداشت و داخلش موز و سیب گذاشت.
شیکموی منه دیگه.
به استاد نگاه کردم.
به سمت میزی رفتند که درست تو دیدم بود.
نشستند.
بهم نگاه کرد.
گوشیشو بیرون آورد و انگار یه چیزی تایپ کرد.
چیزی نگذشت که پیامی واسم اومدم.
گوشیمو از کیف آبی رنگم بیرون آوردم و روشنش کردم که دیدم واسم فرستاده” رژلبتو کم رنگتر کن”
با تعجب بهش نگاه کردم و بعد تایپ کردم: کمرنگ تر از این؟!
فرستاد: اصلا پاکش کن، حالا که میبینم خوشم نمیاد رژلب بزنی اونم این رنگی.
گوشیو روی میز کوبیدم و با حرص بهش نگاه کردم که دست به سینه به صندلیش تکیه داد.
عطیه: چی شده؟
– میگه رژلبتو پاک کن.
محدثه با تعجب گفت: وا! مگه چشه؟
– ولش کن این دیوونهست.
صدای گوشیم بلند شد که نفسمو به بیرون فوت کردم و بهش نگاه کردم.
– زود باش مطهره، اصلا خوش ندارم جلوی این پسره ایمان رژلب روی لبت باشه، نبینمم باهاش حرف بزنی.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– آخه به تو چه؟!
عطیه پوزخندی زد.
– انگار شوهرته! خوبه فقط صیغشی.
واسش فرستادم: سرت تو کار خودت باشه، اون دختره کنار داداشت کیه؟ دوست دخترشه؟
بهش نگاه کردم.
پیامو خوند و جدی بهم نگاه کرد.
واسم فرستاد: پشت سرم بیا باهات کار دارم.
بهش نگاه کردم که دیدم بلند شد.
نگاهی به اطرافش انداخت و بعد بهم اشاره کرد.
یکی زدم توی سرم و بلند شدم.
– آخر از دست این سر به بیابون میذارم.
عطیه: ول کن نرو.
کیفمو روی شونم انداختم.
– نرم این دیوونهست میاد دستمو میگیره میبرتم.
محدثه: آره برو، آمارم بگیر که دختره کیه.
سرمو به چپ و راست تکون دادم و به دنبال فضول زندگیم رفتم.
وارد یه راهرو شد که وارد شدم.
انگار به یه انباری میخورد.
وایساد که بهش رسیدم.
خواستم حرفی بزنم اما یه دفعه دست پشت گردنم انداخت و به سمت خودش کشوندم و لبشو روی لبم گذاشت که چشمهام گرد شدند.
اون دستشو کنار صورتم گذاشت و بوسیدم، جوری زبونشو روی لبم میکشید و مک میزد که مطمئن شدم کل سربای روی لبمو تو معدش ریخته.
بالاخره ازم جدا شد و زبونشو روی لبش کشید و به لبم نگاه کرد.
– درست شد.
تنها هاج و واج بهش نگاه میکردم.
– تو رسما دیوونهایا! میگفتی با دستمال پاک میکردم!
انگشت سشتشو روی لبم کشید.
– اینجور بهتره، بیشتر خوش گذشت.
چشم غرهای بهش رفتم که خندید.
#محدثه
عطیه بلند شد.
– برم کادوها رو بدم به ایمان.
سری تکون دادم و بازم به اونها نگاه کردم.
دخترهی عوضی چجوری هم بهش چسبیده.
ماهان یه چیزی بهش گفت که دختره چشمکی زد و یه چیزی گفت.
انگار دود از کلم بلند میشد.
هردوشون بلند شدند که اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
به سمت در رفتند که بلند شدم و پشت سرشون رفتم.
از خونه خارج شدند و بین درختها رفتند.
میخوان چه غلطی بکنند؟
یه جا وایسادند که پشت یه درخت قایم شدم.
صداشونو شنیدم.
ماهان: از کجا میخریش؟
دختره یه چیزیو از کیفش بیرون آورد.
– تو چیکار داری عشقم؟ هروقت خواستی بیا خودم بهت میدم.
با گرفتن دوتا سیگار به سمتش تعجب کردم.
ماهان فندکیو بیرون آورد و یکیشو آتیش زد.
پکی ازش کشید و چشمهاشو بست.
– فکر کنم دارم معتاد سیگار میشم سحر.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
دختره خندید و گونهشو بوسید.
– معتاد نشدی فقط دلت هوس کرده، جرم که نیست.
اخم کردم.
مشکوک میزنه دختره، نه؟ وگرنه چرا بهش نمیگه سیگار رو از کجا خریده؟ شایدم میخواد از این طریق خودشو به ماهان بچسبونه.
دستم مشت شد.
ماهان یه پک دیگه کشید.
– برو تو اگه مهرداد پرسید کجام بگو دستشویی.
دختره زیپ کیفشو بست.
– باشه عزیزم.
سریع پشت یه درخت دیگه پنهان شدم.
دختره با اون کفشهای پاشنه بلند کوفتیش ازمون دور شد.
سیگارش یه بویی میداد، یه بوی خاصی، مثل سیگارایی که تا حالا بوشو فهمیده بودم نبود، تازشم خیلی بوش شدید بود، جوری که تا اینجا پخش شده بود.
تیکهای از موهامو دور انگشتم پیچوندم و متفکر به زمین خیره شدم.
سعی کردم به فهمم چه نوع سیگاریه اما چیزی به ذهنم نمیرسید.
بو هر لحظه شدیدتر میشد.
یه دفعه یکی کنار گوشم گفت: منو تعقیب میکنی؟
با ترس هینی کشیدم و سریع به سمتش چرخیدم که با دیدن ماهان نفسم بند اومد.
بهم نزدیک شد.
– چیه خوشگله؟ کارای من برات مهمه؟
با استرس به عقب قدم برداشتم.
– من… من فقط اومده بودم هوا بخورم.
پکی از سیگارش کشید و بعد سرشو به یه درخت زد.
با برخورد کمرم به یه درخت نفس تو سینم حبس شد.
با یه نگاه خاصی بهم نزدیک شد و دستشو بالای سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
صورتمو جمع کردم.
– بوی گند سیگار گرفتی! این چه مدلشه که میکشی؟
به سمتم گرفت.
– میخوای؟
از دستش گرفتم اما انداختم و زیر پام لهش کردم که ابروهاش بالا پریدند.
– خدا میدونه این دختره چی داره بهت میده که اینقدر بوی گند میده.
جدی بهم نگاه کرد.
– میدونی، من هنوز کاملا راضی نشده بودم که لهش کردی.
از نگاهش آب دهنمو با صدا قورت دادم.
– خب ببخشید، فقط واسه سلامتید…
چونمو گرفت که حرفمو قطع کردم.
چشمهاش خمار شده بودند.
با نگرانی گفتم: این یه سیگار معمولی نیست که میکشی، چشمهاتو نگاه کن.
به صورتم نزدیک شد و سرشو کمی کج کرد.
– مگه چشمهام چطوریند؟
نفس بریده گفتم: میشه بری عقب؟
سرشو زیر گلوم برد که با تموم توانم به عقب هلش دادم که با پاهای سست چند قدم به عقب رفت.
با اخم گفتم: حدتو بدون.
یه دفعه به سمتم هجوم آورد و به درخت کوبیدم که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
– خوشم میاد ازت.
چشمهامو باز کردم و عصبی گفتم: برو عقب.
لبخندی زد.
– چموشی.
خواستم حرفی بزنم ولی اون یکی سیگار رو بیرون آورد.
– ببین، من فقط واسهی خودت میگم، اینو نکش.
پشت دستشو روی صورتم کشید که خواستم دستشو پس بزنم ولی مچمو گرفت.
– چند میگیری باهام باشی؟
خونم به جوش اومد و با داد گفتم: فکر…
اما دهنمو گرفت.
– او او، داد نزن عسلم، بد برداشت کردی، منظورم دوست دختر بود نه همخواب.
دستشو با شدت برداشتم و عصبی گفتم: این دوتا چه فرقی میکنند؟
– خیلی فرق داره، همخواب فقط شبا روی تخت کنارمه اما دوست دختر همه جا همراهمه الا روی تخت، پشیمون نمیشی من دوست پسر خوبی واست میشم.
نفس عصبی کشیدم.
– لازم نکرده، برو دوست پسر همون دختره بشو.
لبخندی زد.
– حسودی میکنی؟
پوزخندی زدم.
– چه حرفا!
تو یه حرکت سیگار رو از دستش گرفتم.
خواست بگیرتش که سریع پشت سرم بردم.
– تا نفهمم این کوفتی دقیقا چیه بهت نمیدمش.
با اخم گفت: بده.
ابروهامو بالا انداختم.
– نوچ، نمیدم.
تو بغلش گرفتم و سعی کرد سیگار رو از دستم بیرون بکشه ولی با تموم توانم نگهش داشتم.
– بهت نمیدمش.
یه دفعه به درخت کوبیدم و لبشو محکم روی لبم گذاشت که چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و دستم شل شد که سیگار رو از دستم چنگ زد.
ازم جدا شد که با تعجب بهش نگاه کردم.
سیگار رو توی جیبش گذاشت.
چشمهای خمارشو به لبم دوخت.
به عقب هلش دادم و سریع از دستش فرار کردم اما هنوز چند قدمی برنداشته بودم که به درختی کوبیده شدم و تا بخوام بفهمم لبش روی لبم نشست که کل وجودم به آتیش کشیده شد.
با ولع شروع کرد به بوسیدنم که دستهای سستمو روی شونههاش گذاشتم و سعی کردم عقب ببرمش.
دستش که روی بالا تنم نشست دلم هری ریخت.
دستشو گرفتم و سعی کردم بردارم.
لبشو برداشت که با عصبانیت گفتم: کثافت…
اما همین که سرشو تو گودی گردنم فرو کرد نتونستم ادامهی حرفمو بگم.
گردنمو بوسید که کلا شل شدم.
با عصبانیت نفس زنان گفتم: ولم کن عوضی.
دستشو روی دهنم گذاشت و با اون دستش مشغول باز کردن دکمههام شد که تقلامو بیشتر کردم و بغض گلومو فشرد.
زیر دستش نامفهوم داد زدم: ولم کن.
سرشو بالا آورد که با نفرت و چشمهای پر از اشک بهش نگاه کردم.
با لحن مست مانند گفت: داد بزن، اینجا کسی صداتو نمیشنوه خوشگلم.
دستشو برداشت.
همین که اومدم داد بزنم لبشو روی لبم گذاشت که اشکهام روونه شدند.
تقلا میکردم اما انگار هیچی نمیفهمید و درست مثل کسایی که مست کردن شده بود.
لبشو که برداشت با تموم توانم سیلیای بهش زدم که سرش به طرفی چرخیده شد و چشمهاشو بست.
با گریه و ترس بهش نگاه کردم.
چشمهاشو باز کرد اما دیگه نگاهش مثل قبول نبود.
سریع عقب کشید.
– من… من معذرت میخوام محدثه من واقعا…
با گریه گفتم: آشغال.
اینو گفتم و با گریه دویدم که بلند گفت: به خدا قسم نفهمیدم محدثه، انگار مغزم از کار افتاده بود.
همونطور که میدویدم دکمههامو بستم.
به در که رسیدم وایسادم و اشکهامو با عصبانیت پاک کردم.
چشمهامو بستم اما با شنیدن صداش با قدمهای تند وارد شد.
– به حرفم گوش بده، لطفا.
با اخمهای درهم به میزمون نزدیک شدم که دوتاییشونو دیدم.
بدون مقدمه نشستم و سیبیو برداشتم.
مطهره نگاه دقیقی بهم انداخت.
– کجا بودی؟
با اخم گفتم: بیرون هوا بخورم.
عطیه چونمو گرفت و سرمو چرخوند.
– چی شده؟
دستشو پس زدم و مشغول پوست کندن شدم.
– هیچی فقط یاد مامان بزرگم افتادم.
مطهره نگران گفت: الان خوبی؟
سرمو بالا و پایین کردم.
زیر چشمی به میز اون طرف نگاه کردم که دیدم با کلافگی نشست و دستشو توی موهاش کشید.
استاد یه چیزی بهش گفت که حرفی زد و لیوانشو پر از شربت کرد.
دخترهی عوضی دستشو کنار صورتش گذاشت اما دستشو برداشت و شربتشو خورد.
با سوختن شدید دستم اوف بلندی گفتم و چاقو و سیبو توی بشقاب پرت کردم.
مطهره با ترس دستم که انگشت اشارم بریده بود رو گرفت.
– دیوونه حواست کجاست؟
عطیه سریع دستمال کاغذیو بیرون آورد و روی زخمم گذاشت که شدید سوخت و بدنم لرزید.
با تموم سوزشی که داشتم به اون طرف نگاه کردم.
اون سیگاره یه چیزی بود… اصلا نمیفهمید و نمیشنید.
باید یه جوری سیگاره رو ازش کش برم بفهمم چیه.
#مـطـهـره
با عجله گفتم: میرم از ایمان چسب زخم بگیرم.
بعد بدون توجه به نگاههای خیرهی محدثه رو ماهان به سمتی دویدم و به دنبال ایمان گشتم.
از بچههای همکلاسیمون سراغشو گرفتم که بالاخره یکی میدونست کجاست.
گفت که طبقهی بالاست و داره لباسشو عوض میکنه چون خواهرش شربت ریخته توش.
خندم گرفت.
عجب خواهری داره!
از پلهها بالا رفتم و به چهار دری که بود نگاه کردم.
حالا کدومشه؟
تند در اولی و دومی باز کردم ولی نبود در سومی که باز کردم از ترس از جا پرید و به طرفم چرخید که با دیدنش با عجله گفتم: آقا…
اما با دیدن بالا تنهی لختش هینی کشیدم و چرخیدم.
– فکر کنم موقع بدی اومدم.
تا خواستم برم از پشت دستگیره رو گرفت و کمی در رو بست که استرسم گرفت.
– چیزی شده؟
– محدثه دستشو بریده چسب زخم میخوام، داری؟
– آره، صبر کن از توی حموم یکی واست بیارم.
آروم باشهای گفتم که رفت.
نفس عمیقی کشیدم و چرخیدم.
اینم معلومه بدنسازی کار میکنه.
همین که بیرون اومد خواستم بچرخم که با خنده گفت: نچرخ، مگه لختم؟
با اخم گفتم: لباس تنت نیست.
خندید و به سمتم اومد که آب دهنمو قورت دادم.
چسبو به طرفم گرفت.
ازش گرفتم و ممنونی گفتم.
خواستم برم که گفت: صبر کن.
سوالی بهش نگاه کردم.
به سمت کمدش رفت.
– بیا یه لباس برام انتخاب کن، نمیدونم چی بپوشم.
در کمد دیواریشو باز کرد که با انواع و اقسام رنگها مواجه شدم.
به سمتش رفتم.
– خواهرت خیلی شره نه؟
با خنده گفت: حتی از یه پسرم شرتره!
همونطور که لباسهاشو نگاه میکردم خندیدم.
به مانتوی بلندم نگاه کرد.
– فکر کنم همرنگ مانتوت خوب باشه.
یه پیرهن دکمهدار آبی برداشت.
– چطوره؟
دستی بهش کشیدم.
– خوبه، فکر کنم بهت بیاد.
چوب لباسیشو توی کمد گذاشت و لباسو پوشید.
– من برم دیگه.
– نه نه صبر کن.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
دکمههاشو بست و جلوی آینه وایساد.
– خوبه؟
به سمتش رفتم.
لباسهامون دقیقا هم رنگ هم بود.
– آره خوبه.
بهم نگاه کرد.
– با تو هم ست شده.
خندیدم.
– آره انگار… من برم محدثهی بدبخت از خونریزی مرد.
خندید.
– برو.
از اتاق بیرون اومدم و به سمت پلهها رفتم.
از پلهها پایین اومدم.
– اون بالا چه خبر بود؟
با شنیدن صدای استاد سریع به سمتش چرخیدم.
اخم غلیظی روی پیشونیش بود.
چسب زخمو نشونش دادم.
– رفتم اینو بگیرم.
– اون هم این همه وقت؟
پوفی کشیدم.
– باید پیداش کنه!
اینو گفتم و چرخیدم و به سمت میزمون رفتم.
چسبو طرفشون گرفتم که هردوشون پوکر فیس بهش نگاه کردند.
با اخم گفتم: چیه؟
محدقه دستشو بالا برد که دیدم چسب زده.
– خودمون رفتیم تو آشپزخونه یکی گرفتیم.
نفسمو به بیرون فوت کردم و روی صندلی نشستم.
چسبو تو بغلش انداختم.
– باشه واسه خودت.
یه دفعه صدای آهنگ خوابید و قامت ماهان روی سکو نمایان شد که همه به اون طرف نگاه کردیم.
ماهان بلندگو به دست گفت: واقعا از همگی ممنونم که دعوتمو قبول کردید، نوبت کادوهاس.
آرام با ذوق دست زد و روی مبل کوچیک صورتی رنگی که بود نشست، بچهها هم دورشو گرفتند.
با صدای گوشیم بهش نگاه کردم که دیدم استاد فرستاده: ست کردنتون مبارک!
با حرص بهش نگاه کردم که با اخمهای درهم دست به سینه به صندلی تکیه داد و نگاهشو ازم گرفت.
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
***********
کمی دورتر از سرکوچه وایساده بود که به سمتش رفتیم.
در رو باز کردیم که با دیدن اینکه ماهان از ماشین جلویی پیاده شد ابروهام بالا پریدند.
رو به محدثه و عطیه گفت: من میبرمتون.
محدثه با اخم گفت: لازم نکرده.
استاد: با ماهان برید بهتره، شما و سحر تو یه مسیرید.
عطیه: اگه اینطوریه پس با آقا ماهان بریم محدثه.
شیطون گفتم: برو دیگه، ناز نکن.
پوفی کشید و با اخمهای درهم به سمت ماشینش رفت.
در عقب رو باز کردند و نشستند.
ماهان دستشو بالا برد.
– خداحافظ.
– خداحافظ.
سوار شد و بلافاصله ماشینو روشن کرد.
توی ماشین نشستم و در رو بستم که قبل از ماهان به راه افتاد.
دستمو روی شکمم گذاشتم و با لذت گفتم: عجب کباب خوشمزهای بود لعنتی.
نگاهی بهش انداختم که دیدم با اخم و جدیت رانندگی میکنه.
کمی تکونش دادم.
– هستی؟
فقط دستشو روی فرمون جا به جا کرد.
پوفی کشیدم.
– چی شده؟
چیزی نگفت و به جاش ضبطو روشن کرد.
بهش نگاه کردم.
– نمیخوای چیزی بگی؟
حرفی نزد و به جاش دکمهی بالایی پیرهن لیموییشو باز کرد.
نفس عمیقی کشیدم و به صندلی تکیه دادم و دیگه سکوت کردم.
تو همین لحظه آهنگ یه کم یه کم از ساسی و سحر پخش شد که لبخند محوی روی لبم نشست.
با کمی مکث به سمتش چرخیدم و کنار سرمو به صندلی تکیه دادم و بهش خیره شدم.
نیم رخشم جذابه، حتی اخمهاش.
چقدر دلم میخواد دستمو توی موهاش بکشم، گونهشو ببوسم.
به این جای به شدت مورد علاقم که توی آهنگ رسید زیر لب باهاش خوندم که بیاراده اشک توی چشمهام حلقه زد.
– دوسم داره… چه خوبه دنیا کنارت… چه خوبه هستم تو قلبت… چه خوبه امشب بوی عطرت…
ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم و بوی عطرشو با لذت بو کشیدم.
– بغلم کن… تا عاقلشم یه ذره… عاشق تو… الان دیوونهی شهره.
حتی یه نیم نگاهم بهم ننداخت.
اگه بگم دلتنگ نگاه کردن و حرف زدنش نشدم دروغ گفتم… امشب دیوونه شده بودم؟ نه؟
دستمو تکون دادم تا به سمت گونش ببرم ولی مکث کردم اما بالاخره دستمو به سمت صورتش بردم و خواستم روی ته ریشش بکشم که دستمو گرفت و همین پس زدنش بغضو مثل تودهی سرطانی توی گلوم انداخت.
با چشمهای پر از اشک سرمو پایین انداختم و دستمو آروم از توی دستش بیرون کشیدم و درست سرجام نشستم.
یه دفعه با صدای گوش خراشی جوری که ماشینهای پشت سرمون پی در پی بوق زدند کنار خیابون ترمز گرفت و تا بخوام بفهمم دو طرف صورتمو گرفت و لبشو محکم روی لبم گذاشت که اول شکه شدم اما با حریصانه بوسیدنش چشمهامو با بغض بستم که یه قطره اشک از دریای چشمهام روی گونم سر خورد.
تموم تنم از بوسیدنش گر گرفت.
نفس کم آورد و عقب کشید.
نفس زنان نزدیک صورتم گفت: تو مال منی.
نفسم بند اومد.
بوسهی عمیقی به لبم زد و باز عقب کشید.
– فقط مال منی، فهمیدی؟
با بغضی که از خوشحالی بود سرمو بالا و پایین کردم که به ثانیه نکشیده تو گرمای آغوشش فرو رفتم و با آرامش و لذت چشمهامو بستم و دست هامو روی کمرش گذاشتم.
روی سرمو بوسید و نفس زنان گفت: فقط مالی منی دانشجوی سرکش من، یکی چشم بهت داشته باشه چشمهاشو از کاسه درمیارم، بخوای سمت کسی دیگه بری جفت پاهاتو قلم میکنم.
از حرفهاش شکه شدم اما چنان آرامشیو بهم داد که فقط سکوت کردم.
***********
کارامو تحویل خانم عسکری دادم و بعد به سمت اتاق رئیس جانم رفتم.
با دیدن اینکه لادن به داخل رفت لبخندم جمع شد و اخم جاشو گرفت.
به در که رسیدم گوشمو به در چسبوندم تا بفهمم چی میگند.
– هنوزم تحریک نمیشی؟
– چرا میپرسی؟
– میخوام بدونم، ببین مهرداد، من تصمیم گرفتم که کمکت کنم تا درمان بشی.
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
– لازم نیست.
لادن با تحکم گفت: هست، من هنوزم دوست دارم، نمیتونم ببینم زجر میکشی.
زیرلب با عصبانیت گفت: غلط کردی دخترهی عوضی.
– چیکار میکنی؟
با صدای خانم عسکری مثل مجرما از جا پریدم و با استرس بهش نگاه کردم.
– چیزه… هیچی.
با اخم گفت: بیا برو سرکارت.
چشم غرهای بهش رفتم و از کنارش رد شدم.
در زد که با بفرمائید داخل استاد در رو باز کرد که با اخم و دست به سینه به داخل نگاه کردم.
لادن نزدیک استاد وایساده بود.
عسکری در رو بست.
دست به سینه به ستون تکیه دادم.
چند دقیقه بعد عسکری و لادن بیرون اومدند.
جدی به لادن نگاه کردم که با ابروهای بالا رفته گفت: حرفی داری؟
تکیهمو از ستون گرفتم.
– نه.
بعد از کنارش رد شدم و در زدم.
لادن: رئیس میخوان استراحت کنند عزیزم.
بهش نگاه کردم.
– کارم مهمه… عزیزم.
صداش بلند شد.
– میخوام…
حرفشو قطع کردم.
– جناب رئیس باهاتون کار دارم.
با کمی مکث گفت: بفرمائید داخل.
زیر نگاه لادن در رو باز کردم و وارد شدم.
تا وقتی در رو ببندم بهش نگاه کردم و در رو بستم.
?
به سمتش چرخیدم.
به صندلی تکیه داد.
– کاری داری باهام؟
به سمتش رفتم.
– این لادن، اصلا بیرونش کن، یه بچه پولدار برای چی اومده اینجا؟ خیلی مشکوک میزنه.
ورزشی به گردنش داد.
– اون همیشه عاشق فتوشاپه.
کنارش وایسادم.
– خب بره آتلیه، چه میدونم یه جای دیگه.
دستمو گرفت.
– اونو ولش، بیا یه کم شونههامو ماساژ بده، قربون دستت.
خواستم بگم روتو کم کن ولی با بوسیدن دستم زبونم بسته شد.
چشمکی زد.
– لطفا.
نفس عمیقی کشیدم.
– باشه.
بلند شد و خودشو رو کاناپهی قهوهای رنگ کنار پنجره انداخت که پشت سرش رفتم.
دستهامو روی شونههاش گذاشتم و مشغول ماساژ دادنش شدم.
چشم بسته گفت: یه کم محکمتر.
فشار دستهامو بیشتر کردم.
نالهای کرد و گفت: دستت درد نکنه.
دیشب هردومون اونقدر خسته بودیم که دیگه بدون هیچ کاری خوابیدیم.
فکر کردم میگه برو توی اتاقت بخواب اما برخلاف تصورم بغلم کرد و گفت که کنارش بخوابم.
حس میکنم دیشب بهترین خواب توی عمرمو کردم.
خسته که شدم گفتم: خسته شدم.
دستهامو گرفت و بوسهای به هردوتاش زد که لبخندی روی لبم نشست.
– بیا کنارم بشین.
از خداخواسته مبلو دور زدم و کنارش نشستم که دستشو دور شونم حلقه و بغلم کرد که سرمو روی شونش گذاشتم.
– چطوری س.ک.سی من؟
سرمو بالا آوردم و معترضانه گفتم: استاد!
با حرص بهم نگاه کرد.
– بازم استاد؟
– پس چی بگم؟
– اسم دارم اسم، اسمم مهرداده.
شونهای بالا انداختم.
– خب باشه.
یه دفعه روی کاناپه هلم داد و روم خم شد.
چونمو گرفت.
– بگو مهرداد، زود.
اخم کردم.
– نمیگم.
با حرص فکمو گرفت.
– نمیگی؟
– نخیرم.
تهدیدوار گفت: باشه.
یه دفعه لبشو روی لبم گذاشت و چنان گازی گرفت که صدای دادم تو گلوم خفه شد و مشتمو محکم به بازوش زدم.
کمی عقب رفت که با حرص گفتم: وحشی درد گرفت!
– بگو.
به صورتش نزدیک شدم.
– نمیگم.
یه دفعه دستشو کنار رونم گذاشت که آب دهنمو با استرس قورت دادم.
– بگو وگرنه یه جای دیگتو فشار میدم.
– چیزه… من اصلا واسه یه چیز دیگه اومدم اینجا.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
– واسه چی؟
– اول دست مبارکتو بردار.
بالاتر برد که دلم هری ریخت.
– بگو.
– چیزه… اومدم بگم که اگه میشه عطیه و محدثه هم استخدام کن، اونا هم کارشون خوبه.
بدون مخالفت گفت: باشه، نمونه کار بیارن استخدامشون کنم.
دیگه یادم رفت دستش کنار رونمه و با خوشحالی بغلش کردم.
– ممنون، خیلی خوشحال میشند.
خندید
– منم خیلی خوشحال میشم که…
فشاری داد که آخی گفتم.
– بهم بگی مهرداد.
ولش کردم.
– خب باشه، اول تمرین میکنم بعد که رفتیم خونه بهت میگم.
روی مبل نشست.
– حله.
بعد بازومو گرفت و بلندم کرد.
– حالا هم بدو برو سرکارت وگرنه اخراجت میکنم.
چپ چپ بهش نگاه کردم و بلند شدم.
خواستم برم ولی مچمو گرفت.
– اول…
به لبش زد.
چرخی به چشمهام دادم.
خم شدم و بوسهای به لبش زدم که مچمو ول کرد.
به سمت در رفتم اما قبل از پایین کشیدن دستگیره گفتم: فعلا استادجون.
حرص نگاهشو پر کرد و تا خواست به سمتم بیاد با خنده سریع در رو باز کردم و بیرون رفتم و در رو بستم.
خندیدم و قدم برداشتم.
#محدثه
با کیسههای میوه از میوه فروشی بیرون اومدم.
به سمت جایی که تاکسیها وایسادند رفتم.
با کسی که اتفاقی نگاهم بهش افتاد ابروهام بالا پریدند.
ماهان گوشی به دست از یه صرافی بیرون اومد و پشت بهم وایساد.
انگار داشت تلفن حرف میزد.
به سمتش رفتم و نزدیکش تو کوچهی کنار صرافی وایسادم و سعی کردم بفهمم چی میگه.
– خوبه… آره میرم، میای که بیام دنبالت؟
اخم کردم.
– باشه… سحر؟
دستم مشت شد.
همون دخترهی عوضیه.
– یادت باشه چندتا نخ از اون سیگارا رو واسم بیاری سیگارایی که خودم میخرم راضیم نمیکنند.
عصبانیت وجودم پر کرد.
پسرهی کله شق!
– ممنون، آدرس جدید رو واسم بفرست.
با فکری که به ذهنم رسید نفس عصبی کشیدم و از کوچه بیرون اومدم.
جوری که انگار ندیدمش از کنارش رد شدم که چیزی نگذشت که تند گفت: فعلا تا بعد.
یه دفعه یکی بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوندم که دیدم خودشه.
وانمود کردم که تعجب کردم.
– خوب شد که میبینمت، دیشب نتونستم باهات حرف بزنم.
اخم کردم و بازومو آزاد کردم.
– برو رد کارت آقا پسر.
چرخیدم و تا خواستم برم جلومو گرفت و با التماس گفت: خواهش میکنم محدثه، بذار باهات حرف بزنم از دلت دربیارم، بگم گه خوردم راضیت میکنه؟
با اخم گفتم: دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم، تو و برادرت درست شبیه همید، اون برادرتم آبحی بیچارهی منو اسیر خودش کرده، ولی من مثل مطهره زود خام نمیشم.
از کنارش رد شدم.
باز رو به روم وایساد.
– لطفا.
با کمی مکث جدی گفتم: حرفتو بگو.
– بیا بریم تو ماشین، اینجا که نمیشه.
چشمکی زد.
– یه بستنی هم مهمون من.
با حرص گفتم: لعنت بهت که منو با بستنی امتحان نکنی!
لبخند عمیقی زد.
کیسهها رو رو به روش گرفتم.
– بگیرشون.
با لبخند گرفتشون.
– بریم.
پشت سرش رفتم.
کنار النترای مشکیش وایسادیم.
لعنتی چه ماشینی هم دارهها.
محو ماشینش بودم که با صداش تموم حس و حالم پرید.
– سوئیچو از جیبم بیرون بیار، دستم که میبینی بنده.
– تو کدومه؟
پای راستشو بالا آورد.
دستمو داخل جیبش کردم و سوئیچو برداشتم.
قفلو زدم و در عقبو باز کردم که میوهها رو داخل ماشین گذاشت و در رو بست.
دست به جیب وایسادم تا درمو برام باز کنه.
میدونم که پرروعم، همه بهم میگند.
خواست دور بزنه که گفتم: اول در منو باز کن.
خندون در رو باز کرد.
– بفرمائید بانو.
نشستم که درمو بست.
موهامو مرتب کردم.
داخل ماشین نشست که سوئیچو بهش دادم.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
آهنگ مزخرفی پلی شد که عوضش کردم، بازم عوضش کردم و بازم.
با خنده گفت: خیلی پررویی!
سرجام درست نشستم و خونسرد گفتم: میدونم.
کوتاه بهم نگاه کرد و خندید.
– درست برعکس مطهرهای، اون خجالتی اما تو خودمونی و پررو.
– نظر لطفته.
بازم خندید.
مگه دارم جک تعریف میکنم؟
– حالا هم حرفتو بگو زودتر بستنی واسم بخر بعدم ببرم خونه.
سعی کرد نخنده.
نفس عمیقی کشید.
– معذرت میخوام.
مانتومو مرتب کردم.
– بعدش.
معترضانه گفت: محدثه؟!
بهش نگاه کردم.
– بگو.
کوتاه بهم نگاه کرد و دستی به گردنش کشید.
– واقعا دیشب نفهمیدم که چیکار میکنم، یه دفعه به خودم اومدم.
– همش تقصیر اون سیگارست.
پوفی کشید.
– تو هم گیر دادی به اونا، چه ربطی داره آخه؟
با اخم گفتم: خیلیم ربط داره، معلوم نیست اون دختره چه کوفتی داره بهت میده، تو چرا اینقدر خری بهش اعتماد میکنی؟
با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد.
– مگه بد میگم؟ اون دختره…
خندید و حرفمو قطع کرد.
– دز حسادتت رفته بالا بهش تهمت میزنی.
نگاهمو ازش گرفت و با حرص زیرلب گفتم: استغفرالله.
یه دفعه بهش توپیدم: حسادت چیه؟ حسادت حسادت میکنی.
از ترس نزدیک بود فرمون ازدستش در بره ولی کنترلش کرد.
با تعجب گفت: چته دیوونه؟ زهر ترک شدم.
نفس عصبی کشیدم.
– اصلا اینقدر بکش تا جونت دراد، بعدم نفهمیو دختره از فرصت استفاده کنه و یه پنج قلو بذاره تو شلوارت.
با چشمهای گرد شده بهم نگاه کرد که تازه فهمیدم چی گفتم که کمی توی صندلی فرو رفتم و نگاهمو ازش گرفتم.
یه دفعه صدای خندش اوج گرفت که نیم نگاهی بهش انداختم.
چندبار با خنده به فرمون زد.
– وای خدا از دست تو محدثه.
اخم کرد و چشم غرهای بهش رفتم.
با ته موندهی خندش آهنگو عوض کرد.
– نترس، حواسم هست.
– برو برام بستنی بگیر حرف دیگه بسه، به این نتیجه رسیدم که کلا مغزت ارور میده دیشب سیگار کشیدی سیگاره دیوونهترت کرد.
باز خندید.
– اینقدر دلم میخواد ازت لب...
چنان نگاهی بهش انداختم که سریع حرفشو قطع کرد و رانندگیشو کرد.
چشمام عاشقتم که همیشه وظیفتو خوب انجام میدی.
یه دفعه صدای گوشیش بلند شد که برش داشت.
به سمتش کمی خم شدم و سعی کردم بفهمم رمزش چیه.
رمزشو زد.
نیم نگاهی بهم انداخت که سریع درست سرجام نشستم…
رو به روی یه بستنی فروشی وایساد.
– چی میخوری؟
– آب هویج بستنی.
باشهای گفت و پیاده شد.
از اینکه گوشیشو نبرد نزدیک بود از خوشحالی جیغ بکشم.
وارد مغازه که شد سریع گوشیشو برداشتم و رمزشو زدم.
توی پیامهاش رفتم که دیدم دختره آدرسو واسش فرستاده.
با گوشی خودم سریع ازش عکس گرفتم و گوشیو سرجاش گذاشتم.
امشب عطیه رو یه جوری میپیچونم میرم به این آدرس.
باید ته و توی قضیه رو دربیارم و هرجور شده حتی تیکهی کوچکی از اون سیگارشو به دست بیارم.
دختره شدید مشکوک میزنه، از قیافشم خوشم نیومد، عملیه تو لوازم آرایش غلطیده.
اما خب نمیتونم با این قیافه هم برم که بفهمه اونجام و فکر کنه واسم مهمه و دارم تعقیبش میکنم باید چهرمو یه تغییراتی بدم.
#مـطـهـره
با حس دستش روی بالا تنهم جدی بهش نگاه کردم.
– میشه دستتو برداری؟
خونسرد تخمشو شکست.
– نه، دارم خودمو آماده میکنم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: خودتو آماده میکنی؟ با بالا تنهی من؟
بهم نگاه کرد و شیطون گفت: پس چجوری خودمو آماده کنم؟ با دستت روی اونجام؟
نگاه تندی بهش انداختم.
– خیلی پررویی!
دستشو به کنار انداختم که با شیطنت خندید.
– ببین موش کوچولو، امشب از خجالت نباید خبری باشه فهمیدی؟ جدی کارتو بگیر بخدا خسته شدم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– باشه.
دستشو روی رونم کشید که لگدی به پاش زدم.
– نکن.
– منکه…
فهمیدم میخواد چی بگه که سریع انگشتمو تهدیدوار طرفش گرفتم.
– نگو.
خندون بهم نگاه کرد.
یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و محکم و عمیق لبمو بوسید که حسابی درد گرفت و صورتم جمع شد.
عقب کشید.
– لعنتی لبت منبع انرژیه انگار.
اینو گفت و پشت سر هم سه بار بوسهای به لبم زد که خندم گرفت اما سعی کردم جدی باشم.
دستهاشو زیر لباس حریرم برد و پهلوهامو گرفت.
– اوف چرا اینقدر تنت داغه؟
– همیشه اینطوریه.
به صورتم نزدیکتر شد.
– بریم بالا شروع کنیم؟
با تعجب گفتم: هنوز ساعت نهه! صبر کن دو ساعت دیگه بعد.
آروم گفت: ولی من دلم هوس لمس بدنتو کرده.
روم خم شد که روی مبل درازکش شدم.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و دستشو به زیر لباسم برد که گر گرفتم.
بوسهای به گردنم زد که چشمهام بسته شدند.
لالهی گوشمو بوسید که خفیف لرزیدم.
کنار گوشم گفت: چرا فقط تو منو دیوونه میکنی؟
اینو گفت و بازم لالهی گوشمو بوسید که با ضربان قلب بالا گفتم: باشه تو بردی.
آروم خندید و بوسهای به کنار لبم زد.
از روم بلند شد که چشمهامو باز کردم.
زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که دستمو دور گردنش حلقه کردم.
از پلهها بالا اومدیم و وارد اتاقش شدیم که با آرنج چراغو روشن کرد.
روی تخت انداختم.
امشب خجالتو بریز دور مطهره.
روم خم شد که یقهشو گرفتم و پایین کشیدم و لبمو روی لبش گذاشتم و بوسیدمش که به وضوح جا خوردنشو حس کردم اما کمی بعد همراهیم کرد.
روی تخت انداختمش و بلافاصله روش نشستم و مشغول باز کردن دکمههاش شدم، اونم تنها فقط بهم خیره بود.
دکمهها رو باز کردم و لباسو کنار زدم.
دستمو از بالا تا پایین بدنش کشیدم و بوسهای به قفسهی سینهش زدم.
دستمو نوازشوار روی سیکس پکهاش کشیدم و سرمو تو گودی گردنش فرو کردم و برعکس دفعهی قبل تند و عمیق مک زدم که یه دفعه لباسمو گرفت و یه ضرب پارش کرد و از تنم درش آورد.
نفس زنان سرمو بالا آورد که باهاش چشم تو چشم شدم.
لبخندی زد.
– چشمهای خمارتو دوست دارم.
لبخندی زدم و بوسهای به لبش زدم.
لباسشو به کمک خودش از تنش درآوردم.
از روش بلند شدم و شلوارشو گرفتم و از پاش درآوردم.
زبونمو روی رون ورزیدهش کشیدم که کمی تکون خورد.
– اوف لعنتی، تو همیشه اینقدر هات باش.
به بالا که رسیدم لباس زیرشو گرفتم و مکث کردم.
باز خجالت وجودمو گرفت.
روی تخت نشست و سیلیای به باسنم زد که اوفی گفتم و با اخم بهش نگاه کردم.
– زود باش.
عزممو جمع کردم و یه ضرب پایینش کشیدم که یه دفعه مچمو گرفت و روی تخت انداختم و روم خیمه زد.
هردوتا لباس زیرهامو از تنم کند و گوشهای انداخت.
برخورد تنش به تنم وجودمو زیر و رو میکرد.
******
خودشو کنارم انداخت و نفس زنان چشمهاشو بست.
بازم مثل دو شب پیش… نشد.
اونقدر به تنم چنگ انداخته بود که کل تنم درد میکرد و چند جای بالا تنه و گردنم کبود شده بود.
دوست داشتم باهاش یکی یشم ولی نمیشد.
نفس زنان به کمک دستم نیم خیز شدم و با صدای خشداری گفتم: بذار یه کم دیگه سعیمو بکنم.
چشمهاشو باز کرد و آب دهنشو قورت داد.
– بسه، نمیخواد، یه نگاه به خورت بنداز، ببین منه احمق چه بلایی سر تنت آوردم.
خودمو به سمتش کشیدم و کنارش خم شدم.
– اشکال نداره.
دستشو گرفتم و روی بالا تنهم گذاشتم.
– یه کم دیگه.
با غم به چشمهام زل زد.
– خدا لعنتم کنه که اینجور تو رو تشنه میکنم و بعد ولت…
انگشتمو روی لبش گذاشتم.
– تقصیر تو نیست، منم اعتراضی ندارم.
دستمو با ملایمت برداشت و پشت بهم چرخید، دستشو زیر بالشت برد و چشمهاشو بست.
با لحنی که هزارتا درد و ناراحتی موج میزد گفت: اصلا برو مطهره، من درمان بشو نیستم، دیگه واسه رفتن جلوتو نمیگیرم.
بهت زده گفتم: چی داری میگی؟
ادامه داد: فقط کنار من زجر میکشی.
– اما من زجر نمیکشم.
به سمتم چرخید.
– دروغ نگو، فکر میکنی از این چشمهات دردتو نمیفهمم، فکر میکنی نمیفهمم بیحوصلگی توی روزت واسه چیه؟ من خیلی خودخواهم که به فکر زجر کشیدن تو نیستم و فقط به فکر درمان شدن خودمم، برو مطهره، من درمان نمیشم.
با چشمهای پر از اشک گفتم: ناامید نشو.
با غم پوزخندی زد و چرخید.
– برو.
بغض گلومو فشرد.
خدایا این همه غم حقش نیست.
دستمو روی بازوش گذاشتم.
– تو درمان میشی، مطمئنم.
به سمت خودم چرخوندمش که چشمهای پر از اشکشو باز کرد.
دستشو بالا بردم و سرمو روی قفسهی سینهش گذاشتم و دستشو دورم حلقه کردم.
چشمهامو بستم.
– الانم میخوام همینجا بخوابم.
با کمی مکث اون دستشو توی موهام فرو برد و نوازشوار به حرکت درآورد.
– تا هروقتی هم که درمان بشی من از کنارت جم نمیخورم.
با صدایی که میفهمیدم داره گریه میکنه گفت: یعنی اگه درمان شدم بعدش میری؟
ماتم برد.
با کمی مکث چشمهامو باز کردم و کمی بلند شدم.
داشت گریه میکرد.
وجودم به آتیش کشیده شد.
خودمو بالا کشیدم و با بغض اشکهاشو پاک کردم و بوسهای به پلکش زدم.
– گریه نکن.
چشمهاشو با گریه بست.
عمیق گونهشو بوسیدم.
– بگی بمون میمونم، بگی برو هم میرم.
چشمهاشو باز کرد.
دو طرف صورتمو گرفت.
گرمی لبش که روی پیشونیم نشست حس آرامش و امنیت عجیبی وجودمو پر کرد که چشمهامو به بسته شدن وادار کرد.
لبشو که برداشت چشمهامو باز کردم.
با دستم اشکهاشو پاک کردم که لبخندی زد.
– خوشحالم که دیدمت.
لبخند محوی زدم.
– منم خوشحالم که پیشنهاد صیغه شدنتو قبول کردم.
سر کوچه پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم.
وارد کوچه شدم.
اطرافم پر از خونههای لوکس بود.
سوتی زدم.
چه میکنند این پولدارا!
آینهمو بیرون آوردم و تو اون فضای نسبتا تاریک کوچه به خودم نگاهی انداختم و موهامو مرتب کردم.
موهای مشکیمو با رنگ موی موقت نسکافهای کرده بودم و چشمهامو هم لنز آبی گذاشته بودم و یه آرایش ملایمم رو صورتم پیاده کرده بودم.
به روش هوشمندانهای داخل چایی عطیه قرص خوابآور ریختم که بدبخت همشو خورد و الانم داره خواب هفت پادشاهو میبینه.
به قسمتی رسیدم که با ماشینهایی که دیدم چشمهام گرد شدند.
لعنتیا! ماشینای میلیاردی! بی ام وه… پورشه… مازراتی… واو!
شیطونه میگه سینگل برو تو با رل بیا بیرون.
به خونهای رسیدم.
پلاکشو نگاه کردم.
خودشه.
صدای آهنگ و بیس از اینجا هم مشخص بود.
شدید استرس داشتم.
تا حالا جرئت نکرده بودم پارتی برم.
نفس عمیقی کشیدم و زنگ کنار در بزرگ مشکی_طلاییو زدم.
چیزی نگذشت که یه مرد کاملا مشکی پوش در رو باز کرد.
به سر تا پام نگاهی انداخت و با صدای خشک و کلفتی گفت: با کی هستی؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
انگار آخرش باید اسم اون الدنگو بگم.
کیفمو تو مشتم گرفتم.
– ماهان رادمنش.
همین که در رو باز کرد نفس آسودهای کشیدم.
وارد شدم و نگاهی به پلههای رو به روم انداختم.
بسم اللهی زیر لب گفتم و از پلهها بالا اومدم.
صدای آهنگ جوری بود که زیر پام شدید میلرزید.
انگار مردم علاقهی خاصی به زلزله دارند، نه؟
وارد راهروی پهنی شدم که آخرش به یه در شیشهای سفید میخورد و یه مرد کنارش وایساده بود.
همین که رسیدم خوش آمدی گفت و در رو باز کرد که با دیدن صحنهی رو به روم آب دهنمو با استرس قورت دادم.
همه جا نسبتا تاریک بود و با نورهای رنگی روشن میشد.
صدای کر کنندهی آهنگ و دودی که تو هوا بود حالمو به هم میزد.
وارد شدم که مرده در رو بست.
با صدای یه زن بهش نگاه کردم.
– سلام خانم.
– سلام.
– وسایلتونو به من بدید.
باشهای گفتم و گوشیمو برداشتم و کیفو بهش دادم.
مانتومو بیرون آوردم و با شالم بهش دادم.
درسته حجاب چندانی ندارم اما کلا آدمی نیستم که بخوام حجابمو به طور کامل بردارم اما اینجا مجبورم.
اگه مطهره بود پوستمو که بماند، گوشتمم رو میکند.
– تو کمد شمارهی بیست میذارم، شمارتونو یادتون باشه.
سری تکون دادم که رفت.
یعنی حاضرم قسم بخورم پوشیدهترین آدم اینجا منم.
شلوار چرم مشکی و لباس آستین سه ربع چرم مشکی که زیپش حالت کج دار بود و به شدت تنگ.
واسه خوشگلی هم دستکش انگشتی چرمم دست کرده بودم و یه انگشت ضربدری هم توی انگشتم بود.
کلا عین دزدا شده بودم.
دست هامو داخل جیبهام کردم و به جلو قدم برداشتم.
دخترا با نیم متر شرتک و نیم تنه با پسرا میرقصیدند.
اوقم گرفته بود.
آخه دختر خوب اینکارا دیگه چیه؟ شخصیت دخترونتو نگه دار خواهرمن، الکی خودتو خرج مردای هوسباز نکن.
یه دفعه آهنگ تکونش بده از سعید سرور پخش شد.
با یادآوری خاطرهای خندم گرفت.
چقدر ما سه تا با این آهنگ دیوونه بازی درمیاوردیم.
با دیدن ماهان لبخندم جمع شد.
روی یه مبل لش شده بود و اون دختره سحر با تیپ افتضاحی روش لم داده بود و لیوان مشروبی توی دستش بود.
با دیدن سیگار توی دستش بیشتر از موقع دیدن چسبیدن دختره بهش عصبی شدم.
میکشید و با دختر و پسرای اطرافش میخندید.
با وایسادن یه پسر با یه سینی که قطعا تو لیوانهاش مشروب بود نگاه ازش گرفتم.
– ممنون، فعلا نمیخورم.
باشهای گفت و رفت.
آروم به سمتش قدم برداشتم.
باید جوری وانمود کنم که ازش خوشم اومده.
چیزی نمونده که بهش برسم که یه پسر فوق العاده خوش هیکل و خوش پوش رو به روم وایساد.
کف دستشو بالا آورد.
– افتخار رقص میدی بانو؟
کمی جدی بهش نگاه کردم و بعد از کنارش رد شدم که یه دفعه بازومو گرفت.
– ناز نکن خوشگلم.
با اخم گفتم: ولم کن بذار واسه چند دقیقه دیگه فعلا حس رقص ندارم.
کارتیو از جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت.
– خوشحال میشم داشته باشیش.
واسه اینکه دست از سرم برداره ازش گرفتم.
چشمکی زد.
– چشم ازت برنمیدارم.
اینو گفت و رفت.
زیر لب گفتم: غلط کردی پسرهی سگ.
لبخند مصنوعی زدم و به سمت ماهان رفتم.
خداکنه نشناستم.
بهشون که رسیدم پشت مبل پشت سرش رفتم.
دستهامو روی مبل گذاشتم و نزدیک گوشش با صدای پر عشوهای گفتم: اجازه هست شونههای جنتلمنی مثل تو رو ماساژ بدم؟
همشون بهم نگاه کردند.
به چشمهای سبز ماهان خیره شدم.
لعنتی چقدر جذابه.
سحر با اخم گفت: لازم نکرده.
ماهان لبخندی زد و نگاهشو روی بدنم چرخوند.
عوضی چقدر هیزه!
– اشکال نداره خوشگلم.
سحر معترضانه گفت: ماهان!
ماهان بهش نگاه کرد.
– فقط یه ماساژه عسلم.
سحر: خب خودم ماساژت میدم.
ماهان دستمو گرفت و بوسهای بهش زد که نزدیک بود چهارتا استخونو توی دهنش بکوبم ولی جلوی خودمو گرفتم.
– دوست دارم دستهای این بانو رو حس کنم.
با لبخندی که سعی داشتم باهاش حرصمو پنهان کنم گفتم: با کمال میل.
دستمو ول کرد و چرخید که خم شدم و دستهامو روی شونههاش گذاشتم و مشغول ماساژ دادنش شدم.
باز اون سیگار کوفتیو کشید.
یکی از پسرا گفت: برنامهت واسه پنجشنبه شب چیه؟
پکی کشید و گفت: نمیام، تولد داداشمه.
ابروهام بالا پریدند.
باید به مطهره بگم.
سحر دستشو روی ته ریشش کشید.
– تولد که هر سال واسش میگیری، یه امسالو بیخیال بیا بریم پارتی فرزاد، تازشم، اونجا کلی از این سیگارا هست.
بیاراده شونههاشو محکمتر فشار دادم.
کمی خیره نگاهش کرد و بعد پکی کشید.
– درموردش فکر میکنم.
نفس عصبی کشیدم.
ببین این سیگار چیه که بخاطرش حاضره قید تولد برادرشو بزنه!
سحر: مشروب میخوری؟
سری تکون داد که دختره بلند شد و رفت.
با صدای ماهان بهش نگاه کردم.
– عزیزم یه کم خم شو.
بیشتر خم شدم.
به سمتم چرخید.
اول نگاهی به لبم انداخت و بعد به چشمهام نگاه کرد.
– بعد مهمونی بریم خونهی من؟
– چرا؟
خندید.
– نگو که نفهمیدی.
به صورتم نزدیکتر شد و آرومتر لب زد: دوست دارم ببینم چجوری ناله میکنی.
از عصبانیت رو مرز انفجار بودم.
لبخند مصنوعی زدم.
– اما انگار دوست دختر داری.
لبخندی زد و انگشتشو روی لبم کشید که یه لحظه لرزیدم.
– زنم که نیست، دوست دخترمه.
– درموردش فکر میکنم.
خندید.
– باشه.
چرخید که شونههاشو محکم ماساژ دادم اما عوضی یه ذره هم دردش نگرفت.
سیگارش تموم شد که آخرشو توی سیگاردونی انداخت.
نگاهم روش ثابت موند.
باید یه جوری برش دارم.
یه پسر پشت سرم رد شد اما حین رد شدنش سیلیای به باسنم زد که با عصبانیت بهش نگاه کردم.
خندید و ازم دور شد.
زیرلب گفتم: کثافت.
سحر با دو لیوان مشروب اومد.
یکیشو به ماهان داد و بعد کنارش نشست.
با التماس بهش نگاه کردم.
لطفا نخور.
تا نزدیکی لبش برد اما بعد روی میز گذاشت.
– همینجوریش گرمم هست.
سحر با عشوه روش لم داد و دستشو به سمت دکمههاش برد.
– پس بذار دکمههاتو واست باز کنم.
این دفعه خیلی محکم ماساژ دادم که آخی گفت و کنار کشید.
– آرومتر بابا!
نفس عصبی کشیدم اما لبخندمو نگه داشتم.
– معذرت.
– اصلا نمیخواد ماساژ بدی، بیا کنارم بشین.
سحر با حرص بهم نگاه کرد.
لبخند حرصدراری زدم و مبلو دور زدم.
کنارش نشستم و پا روی پا انداختم.
با حلقه شدن دستش دور گردنم خواستم کنار بکشم اما محکمتر گرفتم.
نزدیک گوشم گفت: چموش بازی درنیار وگرنه حریص میشم که همینجا لختت کنم.
اینبار با عصبانیت نگاهش کردم که خندید و درست نشست.
چه دخترباز خرابیه!
یه دفعه سحر با عجله بلند شد.
– من برم دستشویی.
بعد با دو ازمون دور شد که مشکوک بهش نگاه کردم.
خواستم بلند بشم دنبالش برم اما ماهان نذاشت.
– کجا خوشگله؟
نفس عصبی کشیدم.
به سیگاره نگاه کردم.
به سمت ماهان چرخیدم و با لبخند گفتم: بیشتر از خودت بگو، اسمت چیه؟
دستمو روی میز گذاشتم.
– ماهانم، تو چی؟
دستمو به ظرف نزدیکتر کردم.
– آرزو، درس میخونی؟
خندید.
– بگی نگی، رو هواست، اما نصف هردو شرکت بابام به نام منه.
ابروهام بالا پریدند.
– چه عالی!
– تو چی؟
– آره، درس میخونم، کامپیوتر.
– خیلیم عالی.
سیگار رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم و صاف نشستم.
نامحسوس نفس راحتی کشیدم.
متفکر نگاهی بهم انداخت.
– بوی عطرت خیلی آشناست، منو یاد یه نفر میندازه.
استرسم گرفت.
– واقعا؟ خب فقط من نیستم که اینو میزنم، خیلیا هستند.
– درسته.
لبخندی زد و به میز نگاه کرد.
– دختر چموشیه، ازش خوشم میاد، دارم به این فکر میکنم اگه پیشنهادمو قبول کنه دیگه دنبال دختری نرم.
نفس تو سینم حبس شد.
واقعا بخاطر من حاضره اینکار رو بکنه؟!
با تعجب گفتم: یعنی اینقدر واست ارزش داره؟!
بهم نگاه کرد.
– یه جورایی آره.
خندید.
– پرروی من.
نفسم بند اومد.
پرروی من؟!
همونطور بهش خیره بودم.
یه احساس عجیبی از حرفهاش داشتم.
چونمو که گرفت به خودم اومدم.
هر لحظه سرش نزدیکتر میشد.
– یه کم معاشقه کنیم؟
خواستم مخالفت کنم اما سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که بیاراده چشمهام بسته شدن و با بوسهای که زد کلا شل شدم.
رو گردنم شدید حساس بودم.
لبشو روی پوستم کشید که آروم گفتم: فعلا نه.
جوابمو نداد و لبمو شکار کرد که نفسم بند اومد و تموم تنم گر گرفت.
لعنتی حسابی حرفهای میبوسید.
وقتی دید همراهیش نمیکنم کمی عقب کشید.
– همراهیم کن.
– آم… چیزه…
با فکری که به ذهنم رسید قیافهی ترسیده رو به خودم گرفتم، سریع گوشیمو بیرون آوردم و ساعتشو نگاه کردم.
– وای خدا بدبخت شدم!
با اخم گفت: چی شده؟
بهش نگاه کردم.
- دختر خالم قطعا تا حالا برگشته خونه.
سریع خودمو از دستش ازاد کردم و بلند شدم.
– من باید برم، شب خوبی بود خداحافظ.
اینو گفتم و د فرار که بلند گفت: آرزو؟ صبر کن.
سریع به سمت در رفتم و به دنبال زنه نگاهمو چرخوندم.
با دیدنش به سمتش رفتم و تند گفتم: سریع وسایل کمد بیست رو واسم بیار.
باشهای گفت و به سمتی رفت.
با استرس نگاهی به عقب انداختم که با دیدن اینکه داره به سمتم میاد هل کردم.
خواستم فرار کنم ولی بهم رسید و بازومو گرفت.
با اخم گفت: قضیه چیه؟
– من اینجا درس میخونم و تو خونهی دختر خالم میمونم، دختر خالم امشب رفته بود خونهی مادرشوهرش که از فرصت استفاده کردم و اومدم اما قطعا تا الان برگشته، باید برم.
خواستم برم که بازومو کشید.
– صبر کن خودم میرسونمت.
دلم هری ریخت
– نه نه خودم میرم.
زنه به کنارم اومد.
– اینم وسایلتون.
ماهان وسایلمو ازش گرفت که رفت
– همین که گفتم؛ خودم میرسونمت.
وای خدا حالا چه غلطی بکنم؟
با استرس مانتومو پوشیدم و شالمو روی سرم انداختم.
کیفمو بهم داد که به سمت در رفتیم.
کنار ماشینش وایسادیم.
قفلشو زد و سوار شدیم.
با استرس گفتم: اون دختر همراهت چی میشه؟
– اون خودش ماشین داره.
آروم آهانی گفتم.
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
به ساعت نگاهی انداختم.
دوازده بود.
پوست لبمو به بازی گرفتم.
خداکنه دختر خالم بیدار باشه.
بیدارم باشه بگم این وقت شب واسه چی اومدم؟! وای خدا!
نکنه ماهان ببرتم خونش؟!
دلم هری ریخت و نیم نگاهی بهش انداختم.
اگه ببرتم مجبورم شخصیت اصلیمو رو کنم.
یه آهنگو رد کرد که یه آهنگ دیگه پخش شد.
با متنی که خوند لبمو گزیدم.
بوس از لب داغت!
سریع آهنگو عوض کردم که یه آهنگ از اون مزخرفای بد پلی شد که دوباره بعدی زدم.
وقتی دیدم هیچی نمیگه بهش نگاه کردم که دیدم ابروهاشو بالا انداخته.
درست سرجام نشستم.
– واقعا این همه شباهت عجیبه!
با استرس گفتم: یعنی چی؟!
متفکر دستی به لبش کشید.
– حتی بوسیدنتم منو یاد یه نفر انداخت.
سر انگشتهام یخ کرده بودند.
– میشه منو پیاده کنید؟ خودم برم بهتره، اگه همسایهها ببینند این وقت شب یه پسر آوردتم واسم حرف میشه.
مشکوک بهم نگاه کرد.
نزدیک بود از استرس پس بیوفتم.
اخم ریزی کرد و جوابمو نداد.
دیگه سکوت کرد…
جلوی خونهی دخترخالم وایساد که ممنونی گفتم و پیاده شدم.
– خداحافظ.
جدی بهم نگاه کرد.
– خداحافظ.
در رو بستم و زنگو زدم.
عجیب نیست که سوال پیچم نکرد؟ مطمئنم شک کرده بود.
چیزی نگذشت که صدای شهناز بلند شد.
– کیه؟
– محدثهم.
با تعجب گفت: این وقت شب…
تند گفتم: در رو باز کن بهت میگم.
باشهای گفت و باز کرد که ماهانم رفت.
وارد خونه شدم و در رو بستم.
متعجب دم در هال وایساده بود.
صدای تلوزیون هم میومد.
– سلام، چی شده؟
همونجا وایسادم.
– سلام، داشتم از خونهی دوستم با تاکسی برمیگشتم که ماشینش خراب شد، منم چون نزدیک اینجا بودم اومدم اینجا، میشه یه آژانس واسم بگیری؟
به داخل اشاره کرد.
– بیا تو تا زنگ بزنم.
نفس آسودهای کشیدم و به سمتش رفتم.
#مـطـهـره
هر سهتامون روی مبل نشسته بودم و درست مثل بازپرسها بهش نگاه میکردیم.
– به نظرم ببرش پیش پلیس.
محدثه پوکر فیس بهم نگاه کرد.
– مگه مجرمه؟ برم بگم ببخشید آقای پلیس میشه دل و رودشو دربیارین ببینید چیه؟
پوفی کشید.
– یه فکر دیگه.
همونطور که به سیگاره نگاه می کردم گفتم: بخاطر دیشب بعدا به حسابت میرسم فعلا رو سیگاره تمرکز کنید.
عطیه: منم بعدا خودم میکشمت.
محدثه با حرص گفت: خب میخواستم سیگاره رو کش برم که میبینید موفق هم شدم.
بهش نگاه کردم.
– باور نمیشه ماهان اینقدر اوضاعش خراب باشه!
نفسشو به بیرون فوت کرد و به مبل تکیه داد.
– اصلا یادش که میوفتم دود از کلم بلند میشه.
نگاهمو بینشون چرخوندم.
– به نظرتون به مهرداد بگم؟
با تعجب بهم نگاه کردند.
محدثه با تعجب و خنده گفت: استاد دیگه نه؟
با حرص بهشون نگاه کردم.
– واقعا انتظار دارید به کسی که چندین بار کنارش خوابیدم و تو خونشم بگم استاد؟! البته هنوز بهش نگفتم مهرداد.
عطیه با حرص خندید.
– چه افتخاریم میکنه!
جدی بهش نگاه کردم که حق به جانب گفت: چیه؟ خب هنوزم با کارت مخالفم.
– ببین، من… دارم… بهش کمک میکنم، اوکی؟ وقتی هم کارم تموم شد هر کدوم راه خودمونو میریم.
عطیه خندید.
– فکر نکنم اینطور بشه عزیزم، تو الانشم عاشق خرابشی.
تیز بهش نگاه کردم.
– این حرفو از کجات درآوردی؟
– از توی قلب تو.
محدثه بیحوصله گفت: بسه، فعلا بحث سیگاره و اینکه نه خانم نمیخواد بری بذاری کف دست برادرش، خودمون قضیه رو حل میکنیم و شر دختره رو از سرش کم میکنیم.
با بدجنسی گفتم: ببینم محدثه جون، احیانا وقتی دختره بهش چسبیده نمیخوای کلهشو بکنی؟
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– خیلی زیاد.
با حرکت دست گفت: میخوام اینجوری بگیرمش کلشو به دو نیم کنم.
سعی کردم نخندم.
– وقتی بوسیدت چه حسی پیدا کردی؟
به میز نگاه کرد و تو حس گفت: نمیدونم، یه جوری…
یه دفعه سرشو بالا آورد و حرص گفت: زهرمار، این سوالات چیه؟
خندون به عطیه نگاه کردم که خندون سری تکون داد.
– هوی، چیه واسه هم چشم و ابرو میرید؟
خندیدم.
– هیچی عزیزم، به سیگاره نگاه کن.
چشم غرهای بهم رفت و دستمالیو دور سیگار پیچوند.
– بلد شید قبل از دانشگاه بریم کمپی یه جایی که بفهمند تو این چیه.
از جام بلند شدم.
– به نظرم بریم پیش مامورای مبارزه با مواد مخدر.
محدثه کیفشو برداشت.
– فکر خوبیه.
******
جناب مامور دل و رودهی سیگار رو بیرون ریخته بود و بوش میکرد.
ما هم کنجکاو بهش نگاه میکردیم.
درآخر بهمون نگاه کرد و دستی به بینیش کشید.
– سیگاره خالص نیست، ترکیبی از هروئینه.
با دهن باز به هم نگاه کردیم.
محدثه سریع لب صندلی نشست و گفت: اگه یه دختر این سیگار رو به یه پسر بده بدون اینکه پسره بدونه دقیقا چیه قصد دختره چیه؟
– خب، صددرصد معتاد شدن پسرهست.
چنان قیافهی محدثه برزخی شد که منم ترسیدم.
از جا بلند شد و با قدمهای عصبی به سمت در رفت.
در رو باز کرد و بیرون رفت و چنان دادی زد که چشمهام گرد شدند.
– من اون دختره رو میکشم.
سریع بلند شدم و رو به ماموره با استرس خندیدم.
– یه چیز میگه عصبیه، کشتن چیه آخه؟
ماموره بلند شد.
– اون دختری که ازش حرف میزنه مشخصاتشو دارید؟
عطیه: نه ما فقط اسمشو میدونیم.
با عجله گفتم: ببخشید باید بریم وگرنه دوستم دیوونهست گم و گور میشه.
سریع از اتاق بیرون اومدم.
خودمو بهش رسوندم و بازوشو گرفتم.
نفس زنان گفتم: صبر کن بابا، چرا رم کردی؟
با عصبانیت گفت: اون دخترهی هرزهی عوضیو میکشم مطهره، گه خورده که میخواد ماهانو معتاد کنه، میکشمش.
خواست بره که بازوشو گرفتم و با اخم گفتم: صبر کن، کم کم جلو میریم، باشه؟ الان اگه یه دفعهای وارد عمل بشیم همه چیز خراب میشه، باید بفهمیم دختره از کسی دستور میگیره یا نه.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
عطیه بهمون نزدیک شد.
– پلیسه ازم شماره گرفت.
با تعجب گفت: شماره گرفت؟!
– آره، گفت که اگه چیز بیشتری از دختره فهمیدیم بهش بگیم، فکر کنم داریم وارد پلیس بازی میشیم.
خودمو جمع کردم.
– آهان، واسه این گرفت.
خندید.
– منحرف!
خندیدم.
به محدثه نگاه کرد.
– بیا بریم یه چیزی بهت بدیم بخوری، سرخ شدی.
******
روی صندلیهای کارگاه نشستیم.
محدثه: یه چیز یادم رفت بهت بگم.
– چی؟
– فردا تولد استادهها.
با تعجب گفتم: از کجا فهمیدی؟!
– دیشب از ماهان فهمیدم، میخوای چی کار بکنی؟
لبخند عمیقی رو لبم نشست.
– نمیدونم اما میخوام فراموش نشدنی باشه.
عطیه با شیطنت به بازوم زد که لبخندمو جمع کردم.
– اینجور بهم نگاه نکن.
با ورود مهرداد بلند شدیم.
قربون رسمی پوشیدنت، کلا بچم خوشتیپه.
سلام کردیم که جوابمونو داد.
یکی از دخترا گفت: پیشاپیش تولدتونم مبارک استاد.
بعدش عدهای شروع کردند به تبریک گفتن که مهرداد با لبخند ممنونی گفت.
حرصم گرفت.
اینا از کجا میدونند؟
به من کوتاه نگاه کرد و گفت: میتونید بشینید.
همگی نشستیم.
– امروز بکوب میخوام درس بدم، جلسهی بعدم امتحان عملی میگیرم.
یکی از پسرا گفت: نشد دیگه استاد! بخاطر تولدتون امتحانو کنسل کنید.
مهرداد ماژیکشو برداشت.
– مخالفت نباشه، تولد من ربطی به امتحان نداره.
یکی از دخترا گفت: استاد تولدم میگیرید؟ اگه میگیرید میشه ما هم دعوت باشیم؟
مهرداد به من نگاه کرد.
– نمیدونم، بستگی داره.
خونسرد صندلیمو چرخوندم.
تولد امسالت یه کاری میکنم که دهنت باز بمونه استادخان، حالا ببین.
******
از کلاس بیرون اومدیم.
– به نظرتون به مهرداد بگم که پنجشنبه شب جلوی رفتن برادرشو بگیره؟
محدثه: نه، میخوام بره، منم میرم.
اخم کردم.
– عمرا اگه بذارم بری.
جلوم وایساد.
– من باید برم، باید برم و بفهمم دختره چیکارهست، میدونی که همیشه از پس خودم برمیام.
نگران به عطیه نگاه کردم.
عطیه: منم با مطهره موافقم، میدونی اگه یه پسر مست گیرت بندازه کارت تمومه؟
محدثه: کنار ماهان میمونم.
پوزخندی زد.
– با تعریفهایی که ازش کردی اون از صدتا پسر مست هم بدتره.
بازوهامو گرفت.
– مطهره، من نگرانشم، دقیقا همون حس کمکی که تو به استاد داری منم به اون دارم، باید با خبرش کنم که دختره داره باهاش چیکار میکنه.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
– من فقط نگرانتم.
عطیه: اصلا مگه میدونی مهمونی کجاست؟
– میفهمم، یکی از پسرای اونجا بهم شماره داد، بهش زنگ میزنم و ازش میپرسم، فکر کنم بدونه.
نگران نگاهش کردم.
لبخندی زد و بازوهامو فشرد.
– نگران نباش، مراقب خودم هستم، تو سعی کن واسه تولد استاد تمرکز کنی.
به عطیه نگاه کردم که نفسشو به بیرون فوت کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد، به جلو رفت و گفت: فعلا بیاین بریم من گرسنمه.
نفس عمیقی کشیدم.
– باشه، میخواین برسونمتون؟
یه قدم به عقب رفت.
– نه خواهری، خودمون میریم.
سری تکون دادم.
به بازوم زد.
– خداحافظ.
لبخند کم رنگی زدم.
– خداحافظ.
ازم دور شد.
با کمی مکث کولمو روی دوشم تنظیم کردم و قدم برداشتم.
وارد کوچه شدم که با دیدن ماشینش به سمتش رفتم.
نشستم و در رو بستم که به راه افتاد.
– تو میدونستی که فردا تولدمه؟
– آره.
با ابروهای بالا رفته گفت: از کجا؟!
– ما درمورد شوهرمون به خوبی تحقیق میکنیم.
خندید که خندیدم.
دستشو روی رونم گذاشت.
کلا دیگه به اینکارش عادت کردم.
فشاری به رونم داد که اخم ریزی کرد.
– فردا میخوای چیکار کنی؟
– فضولو بردن جهنم.
با خنده گفتم: بگو دیگه.
ابروهامو کوتاه بالا انداختم.
– نمیگم، فردا میفهمی.
با کمی مکث گفتم: میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
– بفرمائید بانو.
کوتاه خندیدم.
– میشه به همه بگی واسه تولد امسالت هیچ کاری نکنند و برنامهای نریزند؟ بهشون بگو امسال تولد نمیخوای، یه چیزی بگو که بیخیال تولد گرفتن یا سوپرایز بشند.
با ابروهای بالا رفته گفت: چرا؟
– میخوام تولد امسالتو به من بسپاری، همه که هرسال واست می گیرند.
با غم ادامه داد: شاید من فقط همین امسال باشم و سال دیگه نباشم.
فشار دستش روی رونم بیشتر شد ولی چیزی نگفت.
– باشه؟
دستشو روی فرمون جا به جا کرد.
– باشه میگم.
لبخندی زدم.
– ممنون.
کوتاه بهم نگاه کرد.
اصلا مگه میتونم به نبودت توی زندگیم فکر کنم؟
از پلهها پایین اومدم که با دیدنم ابروهاشو بالا داد.
– خوشتیپتر از همیشه.
لبخندی زدم و به سمتش رفتم.
– حالا نمیخوای بگی قراره چیکار کنی؟
بهش رسیدم و گونشو بوسیدم.
– نوچ.
با خنده و تعجب گفت: امروز مهربون شدیا!
به قفسهی سینهش زدم و از کنارش رد شدم.
– دارم میرم تولد.
با خنده پشت سرم اومد.
– دیروز تا حالا داری از کنجکاوی منو میکشی…
خواست در طرف راننده رو باز کنه که سریع به سمتش رفتم.
– من پشت فرمون میشینم.
ابروهاشو بالا داد.
سوئیچو ازش گرفتم و پشتش رفتم و به اون سمت بردمش.
خواستم بچرخم ولی یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و تا خواست ببوستم انگشتمو روی لبش گذاشتم.
– نه، رژلبم خراب میشه.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم.
توی ماشین نشستیم و ماشینو روشن کردم.
– گواهینامه داری که؟
بهش نگاه کردم.
– آره.
با خنده ادامه دادم: ولی یه سالش تموم نشده.
با یه ابروی بالا رفته بهم نگاه کرد که لبمو به دندون گرفتم تا نخندم و بعد به راه افتادم.
ریموتو زد که بیرون اومدم و پامو روی گاز گذاشتم که با صدای گوش خراشی به راه افتاد.
با خنده گفت: ببین مطهره، من ماشینمو خیلی دوست دارم، نبینم وقتی برمیگردیم فقط ازش فرمون مونده باشه!
مغرورانه بهش نگاه کردم.
– نگران نباش عزیزم، من کارمو بلدم.
خندون دستی به لبش کشید.
– میبینیم.
ضبط رو روشن کردم و صداشو بالا بردم…
وارد جادهی خاکی نزدیک پل قطار خیلی قدیمی شدم.
با اخم به اطراف نگاه کرد.
– چرا اومدی اینجا؟
با خنده گفتم: میخوام گروگانت بگیرم.
سعی کرد نخنده.
– دارم جدی میگم، ما تو محلهی فقیر نشین چیکار داریم؟
لبخندی زدم.
– میفهمی.
به جایی رسیدیم که بخاطر خراب بودن جادهش و خورده مصالح دیگه نشد جلوتر بری.
ماشینو خاموش کردم و نگاهی به قیافهای که اخم ریزی داشت و به اطراف نگاه میکرد انداختم که خندم گرفت.
در رو باز کردم و گفتم: پیاده شو.
دست به سینه بهم نگاه کرد.
– تا نگی چرا اومدیم پیاده نمیشم.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
– نکنه میخوای اینجا واسم تولد بگیری؟
خندیدم و پیاده شدم.
ماشینو دور زدم و درشو باز کردم.
خم شدم و گونهشو بوسیدم.
– پیاده شو.
ابروهاشو بالا انداخت.
اینبار بوسهای به لبش زدم.
– این قابل قبولتره.
عقب رفتم که پیاده شد و در رو بست.
ماشینو قفل کردم و به جلو قدم برداشتم که پشت سرم اومد.
وارد کوچهای شدیم که خونههای قدیمی و درب و داغون بود.
هروقت تو این محله میام سعی میکنم واسه چند ساعتم که شده کاری کنم که بچه هاشون خوشحال باشند.
به مهرداد نگاه کردم.
دست به جیب به اطراف نگاه میکرد.
یه کم نگاه انداختن به پایینیا بد نیست، همیشه که نباید اون بالاها باشی.
زنا که توی کوچه بودند با دیدنم سلامی کردند که با لبخند جوابشونو دادم.
نگاه کنجکاو همه روی مهرداد میچرخید.
حتما با خودشون میگند یه مرد با این تیپ و قیافه اینجا چیکار میکنه.
به خونهی مرضیه که رسیدم مشتمو به در زنگ زدهی آبی کوبیدم.
چیزی نگذشت که در توسط مرضیه باز شد.
مثل همیشه همون چادر گل گلی به سر داشت.
با دیدنم چشمهاش از خوشحالی برقی زدند.
با لبخند گفتم: سلام.
صمیمانه بغلم کرد و با خوشحالی گفت: سلام، نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دستمو روی کمرش بالا و پایین کردم.
– منم همینطور.
ازش جدا شدم که اشک توی چشمهاشو پاک کرد.
به مهرداد نگاه کرد و با خجالت گفت: سلام.
مهرداد دست به جیب خیلی جدی جوابشو داد که چپ چپ بهش نگاه کردم.
در رو کامل باز کرد.
– بفرمائید تو.
وارد شدم.
وقتی دیدم وارد نمیشه گفتم: آقا مهرداد دم در زشته.
اخم ریزی کرد و وارد شد که مرضیه در رو بست.
حیاط کوچیک و خونهی نسبتا مخروبیای که بود قطعا بیش از حد برای مهرداد غیر قابل تحمل بود.
در توری هال رو باز کرد و با خجالت گفت: ببخشید که زیاد مناسب…
معترضانه گفتم: گفتم خوشم نمیاد که بگی.
از شرم و خجالت سرشو پایین انداخت.
کفشهامونو بیرون آوردیم و وارد شدیم.
قالی رنگ و رو رفتهای داخل پهن بود و کابینتهای آشپزخونه به شدت زنگ زده بودند.
چادرشو تو مشتش فشرد.
– بفرمائید بشینید.
نشستم و به پشتی پارهای که بود تکیه دادم.
مرضیه وارد آشپزخونه شد.
بلند گفتم: نمیخواد، بیا بشین.
بلند گفت: حالا که بعد چند وقت اومدی نمیشه که چیزی نیارم.
وقتی دیدم مهرداد نمیشینه گفتم: بشین دیگه.
با اخم گفت: تو منو واسه چی آوردی اینجا؟
مچشو گرفتم و پایین کشیدمش.
– تو اول بشین.
به اجبار نشست و نگاهی به اطراف انداخت.
– چجوری تو این خونهها زندگی میکنند؟
– وقتی پول نباشه باید به هر چیزی قانع باشی و تحمل کنی.
بهم نگاه کرد.
– واقعا چرا روز تولدم منو آوردی اینجا؟ راستشو بخوای فکر میکردم یه کار دیگه بکنی.
– هنوز کارای دیگه مونده.
نفس عمیقی کشیدم.
– چند سال پیش شوهر مرضیه فوت شد، خودش محبوره خرجهای زندگیشو دراره، یه دختر معلول ذهنی داره که الان به لطف آقاجونم تو آسایشگاه روانیه، یه پسر هفت ساله هم داره که فکر کنم همراه بچهها داشت بازی میکرد، بیچاره واسه خرج زندگیش مجبوره تو آشغال دونیا کار کنه، شرکتی که زباله های خشکو جمع آوری میکنند.
لبخندی زدم.
– همیشه از خدا میخوام درآینده پولدار بشم بتونم یه موسسهی خیریه مخصوص زنای سرپرست خانوار بزنم و شغل آبرومند و خوب براشون دست و پا کنم.
لبخندی زد.
– تو خیلی خوبی مطهره.
لبخندم رگهای از خجالت پیدا کرد.
خواست گونمو ببوسه که با بیرون اومدن مرضیه سریع عقب کشید که بیصدا و کوتاه خندیدم.
چای رو بهم تعارف کرد که سینیو ازش گرفتم و رو به رومون گذاشتم.
– بشین.
چادرشو جمع کرد و نشست.
با لبخند گفت: ازدواج کردی؟
لبخندی زدم.
– یه جورایی نامزدمه.
مهرداد رو دیدم که لبخندی زد.
– علی کجاست؟
– تو کوچه داره بازی میکنه.
– درساشو که خوب میخونه؟
خندید.
– آره، از وقتی باهاش حرف زدی و ازش قول گرفتی درس خون شده، میگه میخواد پزشک بشه.
با تحسین گفتم: عالیه… راستی، فاضلاب که دیگه بو نمیده؟
– نه، خدا خیرت بده، داشتیم از بوش خفه میشدیم.
لبخندی زدم.
– پس خداروشکر.
با صدای مهرداد بهش نگاه کردیم.
– چند ساله اینجا زندگی میکنید؟
لبخند مرضیه کم رنگتر شد.
– یه ده سالی هست.
آهانی گفت.
به ترک بزرگ کنار سقف اشاره کرد.
– توجه دارید که چقدر خطرناکه؟
مرضیه با لبخند تلخی گفت: وقتی پول نباشه که درستش کنم پس باید با خطرش زندگی کنیم.
نفس عمیقی کشید.
چاییهامونو که خوردیم بلند شدم.
– برم یه سر به علی بزنم.
هردوشون بلند شدند.
– آره حتما برو، از دیدنت خوشحال میشه.
از خونه بیرون اومدیم.
به سمت بچهها که با سر و صدای زیاد داشتند بازی میکردند رفتیم.
یه دفعه شوتی زدند که نزدیک بود بهم بخوره اما مهرداد سریع گرفتش.
نفس آسودهای کشیدم.
– ممنون.
توپو توی دستش چرخوند.
– قابلی نداشت.
یه دفعه با سر و صدای زیاد به سمتمون اومدند.
علی: سلام خاله.
بغلم کرد که خندیدم و بغلش کردم.
– سلام، چطوری؟
پسرا تک به تک سلام کردند که جوابشونو دادم.
شایان که به تپل محله معروف بود دستشو دراز کرد و گفت: سلام آقا خوشتیپ.
مهرداد خندید و باهاش دست داد.
– سلام تپلوی بامزه.
تک به تک بچهها باهاش دست دادند.
یکی از بچهها با هیجان گفت: خیلی دوست دارم بزرگ که شدم مثل شما تیپ بزنم.
مهرداد لبخند کم رنگی زد.
فرهاد دستشو توی موهای پرپشتش کشید.
– من دوست دارم مدلینگ بشم.
لبخند کم رنگی زدم.
بچههای کوچیک با آرزوهای بزرگ.
به سمت دخترا رفتم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
انگار تازه متوجهم شدند که با عروسهای قدیمی و کمی پاره شده بلند شدند و به سمتم دویدند.
سر پا نشستم و تک به تک بغلشون کردم.
گوشیمو سمتشون گرفتم.
– بازی کنید ولی خرابش نکنید.
نازنین ازم گرفتش و با هیجان گفت: قول میدیم.
باز روی سکو نشستند و دخترا با هیجان دورشو گرفتند.
به مهرداد نگاه کردم.
با لبخند نگاهم میکرد.
به سمتم اومد و گوشیشو بیرون آورد.
رمزشو زد و به طرفم گرفت.
– بهشون بده.
لبخند عمیقی زدم و ازش گرفتم.
به سمتشون رفتم و گوشیو به سمتشون گرفتم.
– اینم یکی دیگه.
اسما سریع از دستم چنگ زد.
– وایی چه خوشگله!
با صدای مهرداد بهش نگاه کردم.
– خب یار میکشیم.
با تعجب بهش نگاه کردم.
تو زمین وایساده بود و توپم زیر پاش بود.
به سمتشون رفتم.
– منم هستم.
مغرورانه بهم نگاه کرد.
– میخوای حریف من بشی موش کوچولو؟
دست به سینه گفتم: آره استاد.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم و رو به بچهها گفتم: یالا جمع بشید.
به دو گروه که تقسیم شدیم رو به روی هم وایسادیم.
با سوت داور که حسن بود شروع کردیم.
بازی با سر و صدای زیاد شروع شد.
به طور حرفهای پاس میدادم یا به قول معروف لایی میکشیدم.
توپ دست مهرداد افتاد که نزدیک بود گل بزنه اما از پشت سر رو کمرش پریدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم که با حرص گفت: قبول نیست.
با خنده گفتم: بچهها توپو بگیرید.
فرهاد سریع توپو از دروازه دور کرد که از کمرش پایین پریدم
با حرص به سمتم چرخید.
– دارم برات.
با خنده عقب عقب رفتم و چشمکی زدم.
با داد گفتم: توپو بده من.
اکبر توپو بهم پاس داد که پامو عقب بردم تا شوت بزنم اما یه دفعه مهرداد محکم از پشت بغلم کرد که با حرص و تقلا گفتم: قبول نیست.
خندید و توپو به هادی پاس داد و ولم کرد.
شاکی به سمتش چرخیدم که چشمکی زد و عقب عقب دوید.
– حرص نخور گوجه میشی عزیزم.
تهدیدوار گفتم: دیگه رحم بسه.
با خنده کشیده گفت: او.
بعد بلند گفت: همه بگید او.
یارای اون همه بلند گفتند: او.
خندون و با حرص بهش نگاه کردم.
بلند گفتم: بهشون رحم نکنید.
با سر و صدا و به سمتشون رفتیم.
اینبار یه گل مشتی زدم که بچهها با خوشحالی پریدند و هورا کشیدند.
دستهامو به دست همشون زدم و رو به مهرداد گفت: یک هیچ عزیزم.
تهدیدوار سرشو بالا و پایین کرد.
آستینهاشو بالا زد.
– وقتشه خود اصلیمو ببینی خانم.
شالمو مرتب کردم.
– ببینیم چند مرده حلاجی آقا.
باز شروع کردیم.
از بس داد زده بودم گلوم درد گرفته بود و تشنم بود اما چنان هیجانی و خوشحالیو حس میکردم که باهاش طعم خوشبختیو میچشیدم.
خواستم توپو از زیر پای مهرداد بیرون بکشم اما توپو زیر پاش نگه داشت و بوسهای به گونم زد که سرجام خشکم زد و قفل کردم اون بیشعورم از فرصت استفاده کرد و شوتی زد که تپلو نتونست بگیرتش و گل شد.
همشون هورایی کشیدند و دستهاشونو به دست مهرداد زدند.
با حرص و دست به کمر بهش نگاه کردم.
به سمتم چرخید.
– یک یک عزیزم.
– باشه آقا باشه.
شروع کردیم.
ماهرانه همه رو رد میکرد.
دیدم اوضاع خیلی خیته و نزدیکه گل بزنه که عزممو جمع کردم و بلند گفتم: مهرداد؟
بدبخت شدید سرجاش میخکوب شد.
به فرهاد اشاره کردم که سریع به سمتش رفت و توپو ازش دور کرد.
به سمتم چرخید که با لبخند پیروزمندانهای بهش نگاه کردم.
تهدیدوار گفت: وقتی بعدا مجبورت کردم هی بگی مهرداد میفهمی.
خندیدم و توپو از فرهاد گرفتم.
اونقدر بازی کردیم که هممون با خستگی دو طرف کوچه نشستیم.
بازی دو به دو تموم شد.
تپلو با خنده نفس زنان گفت: خیلی خوب بود خوشتیپ.
مهرداد نفس زنان با خنده دستشو بالا برد.
– چاکرتم تپلو.
خندیدم و پاهایی که دیگه جونی توشون نبود رو دراز کردم.
همگی حسابی خاکی شده بودیم.
موهاش به هم ریخته بودند که دستمو توی موهاش فرو کردم و سعی کردم مرتبشون کنم.
دستمو گرفت و بوسهای بهش زد که لبخندی روی لبم نشست.
با دیدن اینکه بچهها دارند با یه هیجان خاصی بهمون نگاه میکنند گفتند: سرتون تو کار خودتون باشه.
همشون خودشونو به کوچهی علی چپ زدند و به در و دیوار نگاه کردند که مهرداد خندید.
دستشو دور گردنم انداخت و پاهاشو دراز کرد.
گونمو محکم بوسید که با آرنج بهش زدم و آروم گفتم: جلوی بچهها نکن اینکار رو.
خندید و خواست حرفی بزنه که با بیرون اومدن فاطمه با یه سینی شربت دستشو از دور گردنم برداشت.
تپلو دستشو روی شکمش کشید.
– وایی شربت خیلی میچسبه.
فاطمه با خنده گفت: چجوری هم همتون لش افتادید!
به مهرداد نگاه کردم.
– مامان تپلومونه.
با خنده آهانی گفت.
اول به ما تعارف کرد که با لبخند یکی برداشتم.
– ممنون.
با لبخند گفت: نوش جون.
به مهردادم تعارف کرد و بعد سراغ بچهها رفت.
بالاخره به سختی از بچهها دل کندم و به سمت ماشین رفتیم.
بازم پشت فرمون نشستم و سوئیچو وارد جا سوئیچی کردم.
مهرداد به آینهی بغل نگاه کرد و دستشو توی موهاش کشید تا کاملا مرتب بشند.
ماشینو روشن کردم.
– بازم بیایم.
با تعجب بهش نگاه کردم و با خنده گفتم: واقعا؟!
– آره، اما این دفعه سانس یه ورزشگاه واسشون رزرو میکنم میبریمشون اونجا.
با ذوق گفتم: این عالیه!
بهش نزدیک شدم و بغلش کردم که خندید و بغلم کرد.
محکم گونشو بوسیدم و ازش جدا شدم.
لبخندی زد و دستی به ابروم که انگار نامرتب شده بود کشید.
– خب خانم، بریم خونه؟
به راه افتادم و چرخیدم.
– نه آقا، بازم هست.
ابروهاشو بالا انداخت.
– او!
به ساعت نگاه کردم.
شش شده بود.
– بریم مسجد نماز بخونیم؟
به ساعت نگاه کرد.
– آره.
*******
جلوی مغازه وایسادم و به تابلوش نگاه کردم.
غذاهای محلی بابا اصغر.
با ابروهای بالا رفته و سوالی بهم نگاه کرد.
خندیدم و در رو باز کردم.
– پیاده شو.
خیلی سخت تونستم اینحا رو پیدا کنم، اینم به طور اتفاقی پیداش کردم.
غذاهای محلی شهرها رو میفروشند.
شولیشو هم خوردم عالیه اما به پای شولی مامان بزرگ خودم نمیرسه.
پیاده شد و در رو بستیم.
ماشینو قفل کردم و باهم به اون سمت رفتیم.
وارد که شدیم به سمت یه میز بردمش.
– بشین تا بیام.
بیحرف روی صندلی نشست که به سمت محل ثبت سفارش رفتم.
بعد از اینکه دوتا شولی سفارش دادم پیش مهرداد برگشتم و نشستم.
– حالا واسه چی اینجا اومدیم؟
– شولی.
با خنده گفت: چی؟
– شولی، آش یزدی.
خندید.
– آهان.
بازم خندید.
– نمیدونم چی بهت بگم مطهره، تو فقط سوپرایزم میکنی.
خندیدم و به صندلی تکیه دادم.
وقتی کاسهها رو رو به رومون گذاشتند منتظر بهش نگاه کردم.
قاشقو برداشت که شکر و سرکهی روی میز رو بهش نشون دادم.
– بعضیا کمی شکر داخلش میریزند و میخورند، بعضیها هم سرکه، من خودم سرکه دوست دارم اما تو رو نمیدونم.
قاشقی پر از شولی کرد و سرکه رو برداشت.
– امتحان میکنم.
کمی سرکه ریخت و خورد.
منتظر بهش نگاه کردم.
لبشو با زبونش تر کرد و با حیرت گفت: نه، خوشمزهست.
کوتاه خندیدم.
با شکر امتحان کرد که با صورت جمع شده گفت: نه همون سرکه بهتره.
بعد کمی سرکه توی کاسهش ریخت.
منم ریختم و هم زمان مشغول خوردن شدیم.
زودتر از من تموم کرد.
– یکی دیگه واسم بگیر.
با خنده باشهای گفتم.
بلند شدم و رفتم تا سفارش بدم.
سفارش که دادم برگشتم و نشستم و به خوردنم ادامه دادم.
دست به سینه به صندلی تکیه داد و با لبخند بهم خیره شد.
درآخر نتونستم تحمل کنم و با خنده گفتم: میشه بهم نگاه نکنی بذاری راحت بخورم؟
با همون لبخند گفت: چشمامه، دلم میخواد بهت نگاه کنم.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
نگاه کوتاهی بهش انداختم و به کاسه نگاه کردم.
همین که تموم کردم واسه اون آوردند.
تکیهشو گرفت و بعد از ریختن سرکه داخلش مشغول خوردن شد.
وسط خوردنش گفت: میخوای؟
خندیدم.
– نه، بخور.
بلند شدم.
– میرم حساب کنم.
اخم ریزی کرد.
– لازم نکرده خودم حساب میکنم.
– نه، تولدته منم دعوتت کردم.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و به سمت صندوق رفتم.
از مغازه که بیرون اومدیم سوئیچو به سمتش گرفتم.
– نوبت شماست.
با ابروهای بالا رفته ازم گرفتش.
– چی شد؟ خسته شدی؟
– نه، اما میترسم گم و گور بشیم چون هنوز دقیقا نمیدونم واسه شهربازی از کدوم طرف باید بریم.
– پس میخوای بریم شهربازی؟
– دقیقا.
قفلو باز کرد.
– پس بزن بریم.
#مــحــدثـــه
با وایسادن یه مازراتی مشکی جلوی پام یه قدم به عقب رفتم.
شیشه که پایین کشیده شد دیدم همون پسره احسانه.
– بپر بالا خوشگله.
خدایا خودمو به خودت سپردم.
سوار شدم که به راه افتاد.
– فکرشو نمیکردم بهم زنگ بزنی!
– زنگ زدم چون میخواستم برم مهمونی فرزاد، ولی جاشو نمیدونستم.
– او، پس راننده میخواستی یا همراه؟
خیلی رک گفتم: راننده و کسی که بدونه کجاست.
با خنده ابروهاشو بالا داد.
– خیلی رکی دختر!
دستی به موهام کشیدم.
– میدونم.
باز خندید.
زیر چشمی ماشینو نگاه کردم.
لامصب عجب چیزیه!
صدای آهنگو بالا برد.
نفس پر استرسی کشیدم.
نبرتم خونه خالی یه بلایی سرم نیاره صلوات.
چیزی نگذشت که صدای آهنگو کم کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت.
– آخر شب میای خونهی من؟ هرکسی باهام بوده مشتری شده.
خواستم بهش فحش بدم اما زود جلوی خودمو گرفتم و لبخند ساختگی زدم.
– درموردش فکر میکنم.
خندید.
– حسابی ناز داریا! اشکال نداره عسلم خودم نازتو میکشم.
نزدیک بود همین جا بالا بیارم.
چقدر از پسرا متنفرم خدا، مخصوصا از این دختر بازاشون.
دیگه خفه شد.
تا خود لواسون چندبار دیگه هم زر زد و شرکتهای باباشو به رخم کشید.
فکر می کنه منم از اون دسته دخترام که با دیدن پول دهنم آب بیوفته و خامش بشم.
توی دلم پوزخندی زد.
بیچاره دقیقا نمیشناستم… نمیدونه هیچوقت دنبال پول نمیرم.
جلوی یه ویلای لوکس پارک کرد.
تا چشم کار میکرد فقط این ویلا بود.
زیرلب گفتم: لعنتی عجب چیزیه!
پیاده شدیم و در رو بستیم که قفل ماشینو زد.
کیفمو روی شونم انداختم و با اون چکمههای پاشنه بلند همراهش به جلو رفتم.
کنار در بزرگ نردهای یه در کوچیکتر بود که نگهبانی پشتش وایساده بود.
احسان کارتیو نشون داد که نگهبانه در رو باز کرد و گفت: خوش اومدید آقای رحیمی.
همراه هم وارد شدیم.
با اینکه شب بود اما اینقدر چراغ توی حیاط شبیه باغش بود که همه جا روشن بود.
روی حیاط پر از دختر و پسر بود اونم با وضعهای افتضاح.
عدهایشونم داشتند سیگار میکشیدند و یا لیوانهای مشروبی توی دستشون بود.
صدای خندههای بلند دخترا همه جا رو پر کرده بود و با صدای آهنگ ترکیب شده بود.
چندتایی هم داشتند همو میبوسیدند و دست بعضی از پسرا هم رو بالا تنهی دخترا بود.
با انزجار نگاه ازشون گرفتم.
احسان به سمت ساختمون میرفت.
از پلهها بالا اومدیم.
همین که وارد شدیم صدای آهنگم بیشتر شد که گوشمو کر کرد.
یه زن مثل قبل وسایلمو ازم گرفت و شمارهی کمدمو بهم گفت.
همون شلوار چرمو پوشیده بودم و لباسم این دفعه یقهی کمی بازی داشت.
اگه پوشیده میومدم قطعا بهم شک میکردند.
احسان نگاهی به سر تا پام انداخت.
– عاشق تیپ چرمی نه؟
– آره، مشکلیه؟
موهامو پشت گوشم برد که اخمی کردم.
– نه خوشگلم، خیلی هم عالیه.
سرشو جلو آورد تا ببوستم که سریع عقب کشیدم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– چرا اینقدر ناز میکنی آخه؟
چپ چپ بهش نگاه کردم و از کنارش رد شدم.
یه دفعه از پشت بازوهامو گرفت و نزدیک گوشم گفت: راستشو بخوای دخترای سرکش بیشتر حریصم میکنند، هر چقدر بخوای بهت میدم تا یه امشب طعمتو بچشم.
از عصبانیت رو به انفجار بودم.
– منم گفتم بهش فکر میکنم.
– پس زودتر فکراتو بکن.
همین که بوسهای به زیر گوشم زد نفسم بند اومد و حالم به هم خورد.
کنارم اومد و دستشو روی کمرم گذاشت و مجبورم کرد قدم بردارم.
سرمو اون طرف چرخوندم و زیرلب با عصبانیت گفتم: برو به ننت پول بده… کثافت.
نگاهمو اطراف چرخوندم تا بلکه ماهانو زودتر پیدا کنم و از دست این راحت بشم.
از بعضی جاها که رد میشدم بوی همون سیگار لعنتی توی بینیم میپیچید.
فکر کنم اینا یه باندند و کارشون اینه که همه رو معتاد کنند تا پول درارن.
حتما هم واسه همین پارتی گرفتند تا این چیزا رو پخش کنند و مشتری جمع کنند.
کثافتا… امشب باید یه سری چیزا بفهمم و به مامورا گزارش بدم.
با دیدن اینکه بعضیها بدجور دستشون همه جای هم میچرخه میخواستم زمین دهن بزنه و توش فرو برم.
چقدر خار و بیارزش!
بالاخره احسان کنار یه عده دختر و پسر وایساد که منم وایسادم.
با همشون دست داد و به من اشاره کرد.
– آرزو.
به اجبار لبخندی زدم و سلام کردم که همشون با لبخند جوابمو دادند.
نگاه دوتاشون روی بدنم بدجور آزارم میداد.
واسه خلاص شدن از این جو سنگین رو به احسان گفتم: من دستشوییم میاد میرم دستشویی، همینجا هستی؟
– آره اما اگه نبودم تو باغ پیدام کن.
سری تکون دادم و ازشون دور شدم.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
با دیدن ماهان که به ستونی تکیه داده بود و سه نفر دورش بودند وایسادم.
با دیدن سیگار توی دستش بیاراده اشک توی چشمهام حلقه زد.
لعنت بهت، نکش این کوفتیو.
به سمتش رفتم اما وانمود کردم که ندیدمش و خودمو سرگرم گوشی نشون دادم.
چیزی نگذشت که با تردید گفت: آرزو؟
سرمو بالا آوردم و نگاهمو اطراف چرخوندم که وانمود کردم تازه دیدمش و ابروهامو بالا انداختم.
همه رو کنار زد و به سمتم اومد.
– سلام، تو هم اینجایی؟
– سلام، نه پس روحمه، تو اینجا چیکار میکنی؟
– همون کاری که تو میکنی، حرفا میزنیا!
پکی کشید که نفس عصبی کشیدم.
– دختره همراهت نیست؟
– هست، بیرونه، پیش دوستاش.
آهانی گفتم.
یه نخ سیگار از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت.
– میکشی؟ حسابی حالتو جا میاره.
– نه ممنون، اهل سیگار نیستم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
– همه اینجا اومدن پارتی یا اینکه همو دستمالی کنند؟
خندید.
– پارتیهای فرزاد همیشه همینطوریه، تا حالا مهمونیهاشو نیومده بودی؟
بهش نگاه کردم و گوشیمو توی جیبم گذاشتم.
– نه اولین بارمه.
نگاهش رو یقهم ثابت موند.
– که اینطور.
از کنارش رد شدم.
– اینجا چیزی جز سیگارم هست؟
به کنارم اومد.
– آره، مشروب همه نوع، بستگی داره چی بخوای.
سرشو کمی به طرفم کج کرد و آرومتر گفت: حتی س*ک*س.
وایسادم و جدی بهش نگاه کردم که با پررویی تو چشمهام زل زد.
– چیزی که هستو گفتم.
پوزخندی زدم.
– برو با همون سحرت.
ابروهاش بالا پریدند که تازه فهمیدم چه گندی زدم.
با ابروهای بالا رفته گفت: تو از کجا فهمیدی اسمش سحره؟
هل خندیدم.
– چیزه… یکی اسمشو صدا زد که فهمیدم.
دقیق بهم نگاه کرد و آهانی گفت.
به کاناپهای اشاره کرد.
– بریم بشینیم.
به اون سمت رفتیم.
ته موندهی سیگارشو توی سطل آشغال انداخت و نشستیم.
آدامسیو از جیبش درآورد و به طرفم گرفت.
– میخوری؟
از ترس اینکه اینم سحر بهش داده باشه و ناخالص باشه گفتم: نه ممنون.
خودش یکی برداشت و خورد.
– تنها اومدی؟
– نه با یه پسر اومدم.
اخم ریزی کرد.
– با کی؟
– احسان رحیمی.
متفکر دستی به ته ریش نسبتا بورش کشید.
درست پرادوکس برادرشه، هم از نظر چشمهاش و هم رنگ موهاش.
– نمیشناسمش، دوست پسرته؟
– نه.
با خنده ادامه دادم.
– فقط یه ماشین میخواستم که بیارتم.
خندید و آهانی گفت.
دستشو که دور کمرم حلقه کرد با اخم نگاهش کردم.
– خیلی بداخلاقی! بابا یه کم نرم باش.
به طرفی اشاره کرد.
– اونا رو ببین.
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم اما با چیزایی که دیدم لبمو گزیدم.
یه دختر و پسر همونطور که همو میبوسیدن رسما خودشونو به هم میکشیدن، یه طرف دیگه هم پسره دختره رو به دیوار چسبونده بود و گردنشو میبوسید که دختره چشمهاشو بسته و لبشو به دندون گرفته بود.
حالت تهوع بهم دست داد که چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
صداشو نزدیک گوشم شنیدم.
– معلومه که اینکاره نیستی و فقط…
به گوشم نزدیکتر شد که نفسهای داغش گوشمو سوزوند.
– داری ادعا میکنی که هستی.
سریع کنار کشیدم و بهش نگاه کردم.
نمیدونم چرا حس میکردم تو نگاهش یه عصبانیت شدیده.
بلند شد.
– بلند شو میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.
نگاهش دیگه هوسبازی توش نبود.
بلند شدم و با تردید پشت سرش رفتم.
قلبم حسابی تند میزد.
به یه راهروی خلوت و نسبتا تاریکی که رسیدیم با ترس وایسادم اما با جدیت بازومو گرفت و به جلو کشوندم که با تقلا گفتم: چیکار میکنی؟ ولم کن.
حرفی نزد که اینبار بیاراده با صدای همیشگی خودم گفتم: داری کجا میبریم؟
یه دفعه در اتاقیو باز کرد و داخلش انداختم که با شکم توی یه میز بیلیارد فرو رفتم و از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
یه دفعه موهامو گرفت و به عقب پرتم کرد که از سوزش جیغی کشیدم و به دیوار کوبیده شدم.
با چهرهی برزخی یقهمو گرفت و بهم نزدیک شد که با نگاه ترسیده گفتم: تو دیوونه شدی؟!
غرید: اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟
نفسم بند اومد.
پس شناختتم.
– چی داری میگی؟
?
موهامو تو مشتش گرفت که سوزش بدی توی سرم پیچید و بیاراده اشک توی چشمهام حلقه زد.
– وسط این همه پسر اومدی دنبال من که چی بشه؟ هان؟
بازم انکار کردم و با صورت جمع شده از درد و سوزش گفتم: چی داری میگی؟
فریاد زد: جواب منو بده تا یه بلایی سرت نیاوردم محدثه.
از ترس لال شدم.
فکمو گرفت و به صورتم نزدیکتر شد.
با چشمهای به خون نشسته گفت: راه افتادی دنبال من که چی بشه؟ برات مهمم؟ کارام برات مهمه؟
فقط سکوت کردم.
کل تنم یخ کرده بود و از ترس دستم خفیف میلرزید.
داد زد: حرف…
– اومدم اینجا… چون… چون دست اون دخترهی هرزه رو برات رو کنم.
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود.
– خب لعنتی اگه نمیخوای کنارم باشه فقط کافیه بهم بگی، دیگه اینکارا واسه چیه؟ تو فقط کافیه بهم بگی ماهان بندازش دور.
بهت زده بهش نگاه کردم.
دستشو کنار سرم گذاشت و نفس زنان چشمهاشو بست.
– ماهان… اون دختره…
چشمهاشو باز کرد و به چشمهاش زل زد.
– اول این لنزای لامصبتو بردار، دلم واسه چشمهای خودت تنگ شده.
نفسم بند اومد و شکه بهش نگاه کردم.
– درشون بیار.
با دستهای لرزون لنزهامو درآوردم و با کمی مکث بهش نگاه کردم.
دستشو کنار صورتم گذاشت.
– رنگ چشمهای خودت قشنگترند.
فقط سکوت کردم.
سرشو نزدیکتر کرد.
همین که گرمی لبش روی لبم نشست کل وجودم لرزید و ناخودآگاه چشمهام بسته شدند.
نرم شروع کرد به بوسیدنم.
انگار زمین و زمان واسم وایساده بودند.
چیزی نگذشت که نتونستم تحمل کنم و دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم که تندتر بوسیدم.
نفس که کم آوردیم از هم جدا شدیم اما بلافاصله سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و بوسهای زد که چشمهام بسته شدند.
خواست عقب بکشه اما انگار یکی راضیش نکرد که شروع کرد به بوسیدن گردنم.
شل شدم که سریع کمرمو گرفت.
آروم گفتم: ماهان ولم کن.
اما چیزی نگفت و بازم لبمو شکار کرد.
اینبار مثل تشنهای بود که تازه به آب رسیده.
محکم و پرنیاز میبوسیدم و از احساسی که داشتم نمیتونستم پسش بزنم.
یه دفعه زیپ لباسمو پایین کشید و گردنمو بوسید.
نزدیک گوشم نفس زنان گفت: بهت احتیاج دارم محدثه، فقط یه بار بذار لمست کنم.
با همین حرفش به خودم اومدم و درحالی که داشتم میسوختم به عقب هلش دادم که انتظارشو نداشت و چند قدم به عقب رفت.
چشمهاش قرمز و خمار شده بودند.
سعی کردم سرد و جدی باشم.
– کار احمقانهای نکن، اگه حالت خرابه میرم سحر رو صدا میزنم بیاد درستت کنه، من اینکاره نیستم.
عاجزانه بهم نگاه کرد.
– چرا اینکار رو میکنی لعنتی؟ مگه دوستم نداری؟
برخلاف واقعیت گفتم: تو واسه خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی حالا که دنبالت راه افتادم اومدم عاشق دل خستهت شدم؟ نه ماهان خان.
اشک توی چشمهاش حلقه زده بود اما مجبور بودم از خودم دورش کنم.
اون به درد من نمیخوره… یه دختر بازه… از من زده شد میره سراغ یکی دیگه.
– دنبالت راه افتادم تا تو با احمق بازیت خودتو معتاد نکنی و اون دخترهی عوضی سحر رو تحویل قانون بدم.
به سمتش رفتم و سیگارشو از جیبش بیرون آوردم.
سیگار رو بالا گرفتم.
– بدبخت دختره داره معتادت میکنه، اون شبی که اومده بودم ته موندهی سیگارتو برداشتم و فرداش رفتم به یه پلیس نشونش دادم، گفت که سیگاره ترکیبی از هروئینه.
بهت زده بهم نگاه کرد.
با عصبانیت سیگار رو زیر پام انداختم و له کردم.
– دیدی احمق؟ وقتی اون روز بهت گفتم سیگارت یه سیگار معمولی نیست مسخرم کردی، حالا بهت ثابت شد؟ هان؟
یه دفعه روی زمین افتاد که با نگرانی و عصبانیت به سمتش رفتم و کنارش نشستم.
شکه گفت: هرو… هروئین؟
#ســحــر
عصبانیت وجودمو پر کرد که تموم تنم گر گرفت.
ای دخترهی عوضی، تموم نقشههامونو برباد فنا دادی.
با قدمهای تند و عصبی از راهرو بیرون اومدم و همونطور که به سمت در میرفتم با لادن تماس گرفتم.
با چهار بوق جواب داد.
– بله؟
بیمقدمه گفتم: نقشمون لو رفت یه دختر عوضی همه چیز رو خراب کرد.
یه دفعه داد زد: تو چه غلطی کردی؟ هان؟
با داد گفتم: به من ربطی نداره یه دختر عوضی همه چیو کف دست ماهان گذاشت.
رو به زنه با عصبانیت گفتم: وسایلای کمد پنج رو بیار.
بعد رو به لادن گفتم: اون آشغال رفته سیگاره رو به یه مامور نشون داده ماموره هم بهش گفته که ترکیبی از هروئینه.
غرید: اون هرزه کیه که دمار از روزگارش دربیارم؟ هان؟
نفس عصبی کشیدم.
– نمیشناسمش اما انگار ماهان میشناستش و بهشم اهمیت میده، من دیگه نمیتونم ادامه بدم.
با عصبانیت گفت: میری تو ماشین میشینی باید ببینی دختره کجا میره، خونشو که پیدا کردی آدرسشو واسم میفرستی… یعنی بلایی به سرش بیارم که به گه خوردن بیوفته.
اینو گفت و قطع کرد که دندونهامو روی هم فشار دادم.
#مـطـهـره
خواست پیاده بشه اما با چیزی که به ذهنم رسید با استرس مچشو گرفت.
سوالی بهم نگاه کرد.
– میگما نکنه بریم همه بشناسنت بعد ازمون عکس بگیرند، بعد بندازن تو فضای مجازی بعدم خانوادم ببینن و بعدم به فنا برم؟
انگشتشو به لبش کشید.
– اینم حرفیه.
با استرس گفتم: نریم؟
– منکه برام مهم نیست عکسمونو بندازن و بگند زن یا دوست دختر دارم اما واسه تو بد میشه.
نفس عمیقی کشید و در رو بست.
– نمیریم.
نالیدم: خیلی بد شد.
خندید و لپمو کشید.
– اشکال نداره به جاش نوبت منه که سوپرایزت کنم.
ابروهام بالا پریدند.
ماشینو روشن کرد و چشمکی زد.
– مطمئم خوشت میاد.
کنجکاو گفتم: فقط بگو درمورد چیه.
از جای پارک بیرون اومد.
– میفهمی.
با نارضایتی باشهای گفتم.
وارد پارکینگ یه ساختمون بزرگ شد.
با کنجکاوی به سرسبزی اطرافم نگاه میکردم.
به جایی رسید که پر از ماشین بود.
با ماشینهایی که دیدم نفسم رفت.
یعنی یه دونه هم ماشین ایرانی نبود.
با تعجب بهش نگاه کردم.
– اینجا کجاست؟
به قیافهم خندید.
– یه چند ثانیه صبر کن ماشینو پارک کنم بهت میگم.
تموم مدت منتظر بهش خیره شدم.
ماشینو پارک کرد و بهم چشم دوخت.
خندید.
– منو خوردیا.
دستشو گرفتم.
– بگو دیگه.
به لبش اشاره کرد که حرص نگاهمو پر کرد.
– بدو وگرنه بهت نمیگم.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
خم شدم و بوسهای به لبش زدم.
– خب الان بگو.
– یه رستوران و کافه واسه مدلینگاست.
با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟ یعنی این تو مدلینگان؟
خندید.
– آره، از اونجایی که واقعا سخته بین مردم عادی بریم چون نمیذارند یه چیز راحت از گلومون پایین بره یکی از بچهها این ایده رو داد، بیشتر وقتها اینجا جمع میشیمو میگیمو میخندیم و میخونیم.
با چشمهایی که شبیه قلب شده بودند تو حس گفتم: وایی خدا، مثلا امیرحسین نامدار رو ببینم، ارمیا قاسمی و…
یه دفعه بازومو کشید که از حس بیرون کشیده شدم.
نگاهش پر از حرص بود.
– برمیگردما.
از حسودیش خندیدم و بیاراده لپشو کشید.
– حسودی میکنی؟
با حرص و خنده نگاهم کرد.
در رو باز کرد.
– پیاده شو موش کوچولو.
خندیدم و چپ چپ بهش نگاه کردم.
– اول صبر کن وضعمو درست کنم.
چراغو روشن کردم و آینهمو بیرون آورد.
رژلب هلوییمو تمدید کردم.
– شانس آوردی رژلبای تند نمیزنی وگرنه من میدونستم با تو.
خندیدم.
– حالا یه لب بده.
با اخم بهش نگاه کردم که خندید.
پیاده شدیم و در رو بستیم.
همینطور که به سمت یه در شیشهای میرفتیم گفتم: با دوست دختراشون میان؟
بهم نگاه کرد.
– نه، چون ممکنه اینجا لو بره بین مردم پخش بشه همچین جایی واسه مدلینگا هست، خیلی کم با دوست دختراشون میان البته اونایی که یه زمانی قراره باهم ازدواج کنند، یکی دوتامونم که زن داره با زنشون میان.
با هیجان آهانی کفتم.
وویی خدا، باور نمیشه دارم میرم از نزدیک ببینمشون.
به در که نزدیک شدیم نفس پراسترسی کشیدم و کیفمو روی شونم تنظیم کردم.
در رو باز کرد و آویزها رو کنار زد که صداهایی بلند شد.
– او ببین کی اینجاست؟
– چه عجب مهرداد خان!
از منظرهی رو به روم نفس تو سینم حبس شد.
با گرفته شدن دستم توسط مهردادی که داشت میخندید هنگ کردم
به سمتشون رفت و چون دستم تو دستش بود دنبالش کشیده شدم.
قلبم روی هزار میزد.
ووی خدا، بعضیهاشونو میشناسم.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
با اون یکی دستش محکم باهاشون دست داد و به هم سلام کردند.
به من نگاه کردند که با استرس و هیجانی که سعی بر پنهانش داشتم گفتم: سلام.
با ابروهای بالا رفته بهم سلامی کردند.
امیرحسین نامدار به بازوی مهرداد زد.
– چه خبره کلک؟
همه با خنده و سوالی بهش نگاه کردند.
خندید.
– زنمه.
لبخندم پررنگتر شد.
یعنی نزدیک بود پس بیوفتما.
تک به تک بهمون تبریک گفتند که با ذوق و لحن آرومی ممنونی گفتم.
با دیدن امیرسام نیازی بیاراده با اون دستم دست مهرداد که دستمو گرفته بود رو گرفتم.
نزدیک بود اشکم دربیاد.
به مبلهای زیادی اشاره کرد.
– رو پا واینسید.
وایی خدا، من الان غش میکنم.
یه دفعه آرنج مهرداد بهم خورد که سریع بهش نگاه کردم.
چشم غرهای بهم رفت که خندم گرفت.
به سمت مبلها رفتیم.
مهرداد دستمو ول کرد و گفت: بشین.
نشستم.
رو به یه نفر که پشت اپن بود و انگار سفارش میگرفت بلند گفت: حمید یکی از گیتارای کوکو واسم بیار.
بلند گفت: ای به چشم.
دختر وسطشون فقط من بودم و این کلی معذبم میکرد.
یه نفر که عکسشو دیده بودم اما اسمشو یادم نمیومد با ابروهای بالا رفته گفت: بازم میخوای واسمون کنسرت مجانی بذاری؟
مهرداد خندید.
– آره.
ذوق کردم.
ایول، قراره بخونه، خیلی میخوام بدونم صداش چجوریه.
کنارم نشست.
چند نفرشونو میدونستم مدلینگ نیستند اما همیشه تو عکسها بودند.
مطمئنم دوستهاشونند.
تقریبا فکر کنم ده نفر میشدیم.
هیچ جوری از هیجانم کم نمیشد.
امیرسام: چیزی درمورد ازدواجت نگفته بودی!
مهرداد: هنوز نامزدیم.
لبخندم کم رنگتر شد.
وقتی از هم جدا بشیم چی میخواد بهشون بگه؟
سعی کردم یه امشب درمورد این فکر نکنم.
همون پسره گیتاریو آورد که مهرداد بلند شد.
دستمو گرفت که بلند شدم.
به سمت یه سکو نسبتا پایینی رفتیم که همه هم بلند شدند.
روی یکی از صندلیهایی که بود نشوندم و آروم نزدیک صورتم گفت: امیدوارم از سوپرایزم خوشت بیاد.
لبخندی روی لبم نشست.
گونمو که بین همه بوسید از خجالت گر گرفتم.
روی صندلی روی سکو نشست.
همه صندلیها رو پر کردند و چندتاشونم وایسادند.
یه مرد که لباس گارسونی به تن داشت با یه سینی شربت جلو اومد.
به هممون تعارف کرد و رفت.
نگاهی به اطراف انداختم و وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست بوش کردم تا ببینم خدایی نکرده مشروب نباشه که خداروشکر نبود.
مهرداد چندبار دستشو روی تارها کشید و بعد شروع به زدن کرد.
همین که خوند نفسم بند اومد و لبخندم از حیرت جمع شد.
این بهترین و گوشنوازترین صداییه که میشنوم شایدم فقط واسه من اینطوریه… کاری کرد که یه احساسی درونم قویتر شد.
اون تیلههای مشکیای که به من نگاه میکردند و انگار اون حرفها رو داشت به من میزد حس خوبیو بهم میداد.
– ماه بانو جان… این گوی و میدان… دیوانه کردنم برای تو کاری نداره… ماه بانو جان… از تو چه پنهان… بهترین جای جهان شونهی یاره.
جوری شده بود که دیگه حواسم به اطراف نبود و انگار خودشم تو این عالم نبود.
– نگو از عشقی… که سرانجامی نداره… آروم جونم… عاشق دیوونه منم… مگه میتونم… از عشق تو من دل بکنم…
انگار به خودش اومد که نگاه ازم گرفت و به زمین چشم دوخت اما همین نگاه پر احساس چند ثانیهش کافی بود تا دلمو زیر و رو کنه.
– عادت دارم که بگم دوست دارم… منه دیوونه دلم رو به تو بسپارم… آروم جونم… عاشق دیوونه منم…
باز به چشمهام نگاه کرد که دلم هری ریخت.
اینبار لبخندی روی لبش بود.
– … مگه میتونم… از عشق تو من دل بکنم… عادت دارم که بگم دوست دارم… منه دیوونه دلم رو به تو بسپارم…
با ضربهای که با کف دست به سیمها زد منو تو هنوز خواستن شنیدن صداش غرق کرد.
صدای دست و سوت سالنو پر کرد.
– مثل همیشه عالی.
– دمت گرم، بیا شربت بخور گلوت باز بشه.
بلند شد و گیتارشو به صندلی تکیه داد و بعد از گرفتن شربت به سمت منی که هنوز غرق شده توی احساسم بهش نگاه میکردم اومد.
به صندلی دست گذاشت و تو صورتم خم شد.
– چطور بود ماه بانو جان؟
با چشمهای پر از اشک خندیدم و بدون توجه به بقیه بغلش کردم و چشمهامو بستم.
آروم گفتم: این بهترین سوپرایزی بود که میتونستی بهم نشون بدی، خیلی خوشگل خوندی.
خندید و با یه دست بغلم کرد.
نزدیک گوشم گفت: تو امروز بهترین تولد عمرمو واسم گرفتی، یه تولد که هیچوقت فراموش شدنی نیست، وقتی میگم واسم خاصی باور کن که هستی.
لبخندی روی لبم نشست.
ازم جدا شد که همشون شروع کردند به دست و سوت زدن.
گونمو بوسید که لبخندم رگهی خجالت پیدا کرد.
– صحنهی احساسی و رمانتیکی بود داره گریم میگیره لعنتیا.
هممون خندیدیم.
– امروز تولدت بوده نه؟ پس ببین چه کردیم.
سوالی بهشون نگاه کردیم اما با دیدن کیک تولدی که دست یکی بود و داشت به سمتمون میومد لبخندی زدم.
دونفر مهرداد رو گرفتند و روی یه مبل نشوندنش.
بلند شدم و کنارش وایسادم.
مجلههای روی میز رو پایین ریختند و کیک رو روی میز گذاشتند.
امیرحسین: یه آرزو بکن، شمعها رو فوت کن.
مهرداد اول نگاهی به من انداخت و بعد چشمهاشو بست.
خیلی دوست دارم بدونم چی آرزو میکنه.
چیزی نگذشت که چشمهاشو باز کرد و شمعها رو خاموش کرد که همگی دست زدیم.
بچم امروز سی سالش شد.
– هوف مهرداد، توجه داری که ده سال تفاوت سنی داریم؟!
خندید.
– آره.
یکیشون با تعجب گفت: بیست سالته؟!
– شونزده آبان که برسه آره.
با تعجب بهمون نگاه کردند.
– چه تفاوت سنیای! پسرمون ازدواج نکرد نکرد تا آخرش یه جوون گیرش اومد.
از پشت سر دستهامو دور گردن مهرداد انداختم و با خنده گفتم: مگه شوهرم پیره؟
خندیدند.
مهرداد با خنده گفت: دانشجومه.
بدبختا بیشتر جا خوردند که هردومون خندیدیم.
#مــحــدثــه
همه جا رو در به در دنبال اون دخترهی آشغال گشتیم اما انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین.
جواب تماس های ماهانمو نمیداد.
دست به کمر گفتم: شاید فهمیده که تو فهمیدی.
همونطور که به اطراف نگاه میکرد گفت: آخه چجوری بفهمه؟
شونهای بالا انداختم.
بهم نگاه کرد.
– اگه معتاد خرابش شده باشم چی؟
خونسرد گفتم: میبرمت میندازمت توی کمپ.
صورتش جمع شد.
– کمپ؟
پوزخندی زدم.
– نه پس میبرمت لس آنجلس.
بازوهامو گرفت.
– از این قضیه به کسی نگو، داداشم نباید خبردار بشه، باشه؟
– باشه.
نفس آسودهای کشید.
– بیا بریم برسونمت خونه با این وضع داری میگردی خونم به جوش میاد.
به عقب هلش دادم.
– تو اول کارای خودتو درست کن شازده.
چرخیدم و به سمت در رفتم که پوفی کشید.
بعد از اینکه وسایلمو از زنه گرفتم و مانتو و شالمو پوشیدم از ساختمون بیرون اومدیم.
باز مثل چند دقیقه پیش عصبی گفت: یعنی پیداش کنم جوری ج*رش میدم که صدای سگ بده.
پوکر فیس بهش نگاه کردم.
– ادبت تو حلقت!
نفس عصبی کشید و به موهاش چنگ زد.
– دخترهی ه*ر*ز*ه.
سوار ماشین شدیم اما روشنش نکرد و سرشو روی فرمون گذاشت.
– میخوای رانندگی کنم؟
با کمی مکث سرشو بالا آورد و بیحرف پیاده شد که پیاده شدم.
خواستم بشینم که بازومو گرفت.
– ممنونم ازت، بخاطر اینکه بیخیال نشدی ممنونم، امیدوارم بتونم جبران کنم.
مکثی کردم و گفتم: خواهش میکنم.
لبخند کم رنگی زد.
به سمت اون در رفت که نفس عمیقی کشیدم و نشستم.
وقتی نشست ماشینو روشن کردم.
– گواهینامه داری که؟
– آره.
نفس آسودهای کشید.
خونسرد گفتم: اما همراهم نیست.
چشمهاش گرد شدند و قبل از اینکه اعتراضی بکنه پامو روی گاز گذاشتم و به سرعت حرکت کردم.
– اصلا نمیخواد خودم رانندگی میکنم، بخدا حوصلهی جریمه ندارم.
بیخیال با یه دست رانندگی میکردم.
معترضانه گفت: محدثه!
– ببند بذار تمرکز کنم وگرنه از ماشین پرتت میکنم بیرون.
با چشمهای گرد شده گفت: خیلی پررویی!
– میدونم.
دندونهاشو روی هم فشار دادم و دیگه خفه شد.
***
سرکوچمون وایسادم و به چهرهی غرق در خوابش خیره شدم.
تیکهای از موهاش که توی صورتش ریخته بود شدید جذاب و بامزهش میکرد.
دستمو جلو بردم و موهاشو کنار زدم.
انگشتمو آروم روی ته ریشش کشیدم.
نگاهم به لبش کشیده شد که بیاراده لبمو با زبونم تر کرد.
زیر لب گفتم: دخترباز دوست داشتنی لعنتی.
نفس عمیقی کشیدم و تکونش دادم.
– بیدار شو بشین پشت فرمون.
فقط تکونی خورد.
نفسمو به بیرون فوت کردم و محکمتر تکونش دادم.
– الو؟
اما انگار نه انگار.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– باشه، خودت خواستی ماهان خان.
صدای ضبطو تا آخر بردم و یه دفعه روشنش کردم که صدای بدی تو ماشین پیچید و بدبخت جوری از جا پرید که سرش محکم به سقف خورد.
صداشو کم کردم و خونسرد گفتم: خداحافظ.
دست به سر گیج بهم نگاه میکرد.
– واسه چی خداحافظ؟ اصلا چی شد یه دفعه؟
خندم گرفت.
– رسیدم خونم، تو هم برو خونت بخواب.
سرشو ماساژ داد و با صورت درهم گفت: کی حوصلهی رانندگی داره؟
سرشو به صندلی تکیه داد و چشمهاشو بست که با چشمهای گرد شده گفتم: هی یابو من دارم میرما، می خوای همینجا بخوابی؟!
خمیازهای کشید و دستشو بالا برد که با حرص گفتم: اصلا به من چه؟
کیفمو برداشتم و پیاده شدم.
در رو بستم و وارد کوچه شدم.
با کمی مکث چرخیدم که دیدم دیوونه تکونم به خودش نداده و ماشینشم روشنه.
نفس پر حرصی کشیدم و به سمتش رفتم.
در رو باز کردم و نشستم که چیزی نگفت.
با حرص ترمز دستیو کشیدم و دنده رو جا به جا کردم.
وارد کوچه شدم و جلوی آپارتمان زدم رو ترمز.
– پیاده شو بیا تو.
چشمهاش و در رو باز کرد.
– دمت گرم.
با تعجب بهش نگاه کردم.
پیاده شد و با برق خوشحالی توی چشمهاش گفت: پیاده شو دیگه.
همونطور که با حرص بهش نگاه میکردم در رو باز کردم.
پیاده شدم و ماشینو قفل کردم.
سوئیچو به سمتش پرت کردم که گرفتش.
– فقط وای به حالت اگه حرف واسم درست بشه.
نزدیک نگهبانی آروم و با اخم گفتم: صدایی ازت درنیاد.
دستشو روی قفسهی سینهش گذاشت و کمی خم شد که چشم غرهای بهش رفتم و وارد شدم.
با دوی بیصدا از نگهبانی و محوطه رد شدیم و وارد آپارتمان شدیم.
آروم از پلهها بالا اومدیم.
جلوی واحد وایسادم و با کلید بازش کردم.
خواست بره تو که به عقب پرتش کردم که تعجب کرد.
– اول بذار ببینم عطیه کجاست.
وارد شدم و نگاهمو اطراف چرخوندم اما با صداش اونم نزدیکم از جا پریدم.
– چرا مثل دزدا وارد شدی؟
با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم و بهش که درست کنارم پشت در بود نگاه کردم.
– بیا برو یه چیز سرت کن، ماهان اینجاست.
با اخم گفت: این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟
– خوابش میاد نمیتونه رانندگی کنه، صبح زود میندازیمش بیرون.
یه دفعه صداش بلند شد.
– دارم میشنوما.
سریع به سمتش چرخیدم و دستمو روی بینیم گذاشتم.
– هیس.
عطیه که توی اتاق رفت از جلوی در کنار رفتم.
– بیا تو.
وارد شد که در رو بستم.
کفشهامو درآوردم.
به جلو رفت که لگد آرومی به پاش زدم.
– کفش.
نفسشو به بیرون فوت کرد و کفشهاشو درآورد.
– برو بشین رو کاناپه تا برم برات بالشت و پتو بیارم.
بیحرف به سمتش رفت.
وارد اتاق شدم که دیدم عطیه روی تخت دراز کشیده و سرش توی گوشیه.
– این وقت شب تو گوشی چیکار میکنی؟
– بیا ببین این مطهرهی لعنتی چیکارا کرده!
کنارش نشستم و گوشیو ازش گرفتم.
به عکسهایی که فرستاده بود نگاه کردم.
چندتاش با بچههای همون محلهای که همیشه میره عکس گرفته بودند که از خاکی بودن استاد تعجب کردم.
همشون کوه کندند؟
بعدیا رو زدم که دیدم تو همون مغازهی غذاهای محلین.
خندم گرفت.
– ببین این دیوونه استاد رو کجاها برده!
با حرص گفت: بزن بعدی اگه از حسودی نترکیدی بهت جایزه میدم.
بعدی زدم اما با چیزی که دیدم چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– این… این کنار این مدلینگا چیکار میکنه؟!
نالید: لعنتی نگاش کن پیش کیا هم هست… امیر حسین نامدار! امیر سام نیازی!… آرش قیصری!… این اون.
با حرص گفتم: مجبورش میکنیم ما رو هم ببره.
به عکس نگاه کردم.
– کیک کوفتت بشه که بدون ما خوردی.
***********
#مـطـهـره
در حالی که یه تاپ و شلوارک پوشیده بودم داشتم مبل رو مرتب میکردم.
انگار بمب روش ترکیده!
با یادآوری دیشب لبخندی روی لبم نشست.
چقدر خوب بود… بهترین شب توی زندگیم بود.
همیشه فکر میکردم مدلینگا خیلی مغرورند اما دیشب فهمیدم بین جمع دوستانه خیلی صمیمی و شوخند.
با پایین اومدن مهرداد گفتم: صبح بخیر ساعت خواب.
بهم نگاه کرد.
خواست حرفی بزنه اما ابروهاش بالا پریدند و نگاهش سر تا پامو رصد کرد.
– چه عجب بدون اینکه بهت بگم اینا رو پوشیدی!
– خوبه؟
به سمتم اومد.
– عالیه!
بهم که رسید قبل از اینکه اون منو ببوسه من لبمو روی لبش گذاشتم که شدید جا خورد.
بوسهی کوتاهی زدم و خواستم جدا بشم اما دستشو پشت سرم گذاشت و شروع کرد به بوسیدنم.
دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم.
دستش که روی بالا تنهم نشست با حرص دستشو پس زدم و عقب کشیدم.
– همیشه باید دستت هرز بپره!
آروم چشمهاشو باز کرد.
کمی خیره نگام کرد و بعد گفت: مال خودمه دلم میخواد.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
چرخوندمش و به جلو هلش دادم.
– برو صبحونه بخور.
به سمت آشپزخونه رفت که منم خم شدم و به کارم ادامه دادم.
دستمالو برداشتم و مشغول تمیز کردن شیشهی میزهای مبل شدم.
#مــهــرداد
صبحونه میخوردم اما نمیتونستم نگاه ازش بردارم.
اون تاپی که پوشیده بود و با خم شدنش دار و ندارش به چشمم می خورد شدید وسوم میکرد که برم و لباسشو پاره کنم و بهشون چنگ بزنم.
اون شلوارک تنگی که پاش بود دیوونم میکرد.
اخمی روی پیشونیم نشست.
چرا دارم به این چیزا فکر میکنم؟!
سریع نگاه ازش گرفتم و به میز چشم دوختم اما یه چیز وادارم میکرد بازم بهش نگاه کردم.
نمیدونستم چرا قلبم کمی تند میزد و شدید احساس گرما میکردم.
کلافه یقهی پیرهنمو تکون دادم اما درآخر بهتر نشدم که کلا لباسو از تنم درآوردم و روی اپن پرت کردم.
بهش نگاه کردم که دیدم همونطور که داره تمیز میکنه دستشو توی یقهش برد و لباس زیرشو بالاتر کشید.
یه حس عجیبی داشتم… یه حسی که تا حالا تجربهشو نکردم… نفسهام تند شده بودند و تنم گر گرفته بود.
درآخر طاقت نیاوردم و بلند شدم.
به سمتش رفتم که به سمتم چرخید اما بیطاقت روی مبل پرتش کردم که با تعجب گفت: چی شده؟
جوابشو ندادم و لبمو محکم روی لبش گذاشتم.
به بالا تنش چنگی زدم که آخ تو گلویی گفت.
با عطش غیرقابل باوری میبوسیدمش و خودمم نمیدونستم چم شده.
لبمو برداشتم و گردنشو مک زدم.
– آخ… چیکار داری میکنی مهرداد؟!
چند ثانیه بعد ازش جدا شدم و نفس زنان بهش نگاه کردم.
نمیدونم چی تو نگاهم دید که با تعجب بهم نگاه کرد.
نفسهام تند شده بودند.
انگشتمو آروم روی لبش کشیدم و تا پایین حرکتش دادم.
نگاهم که به یقهش خورد بدتر دیوونه شدم.
آروم با تعجب گفت: مهرداد؟!
اما جوری بود که انگار نمیشنیدم که نمیتونستم جواب بدم.
یقهشو پایین بردم اما یه دفعه بیطاقت کاملا پارهش کردم و لباس زیرشو پایین کشیدم.
خواستم سرمو به سمتشون ببرم که سرمو گرفت.
– یه لحظه به من نگاه کن.
#مـطـهـره
ناباور به مهردادی که حالا چشمهاش شدید خمار شده بودند نگاه میکردم.
سرشو بالا آورد.
یه دفعه چنگی به بالا تنم زد که آخی گفتم.
نفس زنان گفت: کل تنتو میخوام لعنتی.
دستشو که به سمت شلوارکم برد مچش و گرفتم.
– مهرداد تو…
اما یه دفعه شلوارکمو پایین کشید و به رونم چنگی زدم که از درد لبمو گزیدم.
نفس زنان گفت: تو داری باهام چیکار میکنی؟
دستشو بالاتر کشید.
ضربان قلبم حسابی بالاتر رفته بود.
روم خیمه زد و دستشو روی بدنم به حرکت درآورد.
با بهت خیره به چشمهای خمارش لب زدم: مهرداد تو تحریک شدی؟!
کم کم ناباوری چشمهاشو پر کرد.
– من تحریک شدم؟!
با همون حالت سری تکون دادم اما چیزی نگذشت که خوشحالی وجودمو پر کرد.
محکم بغلش کردم.
– وایی مهرداد تو تحریک شدی، باید به دکترت بگیم.
ولش کردم.
– بلند شو برو به دکترت زنگ بزن.
خواستم به عقب هلش بدم اما روی مبل هلم داد.
معترضانه گفت: من دارم میترکم تو میگی به دکترت زنگ بزن؟!
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و لب زد: حالم خرابه وقتشه یه فیضی ازت ببرم.
خواستم حرفی بزنم اما شروع کرد به بوسیدن گردنم که چشمهام بسته شدند.
دستهامو روی بازوهاش گرفتم.
– برو حموم حالت…
با چنگی که به بالا تنم زد آخی گفتم.
کم کم پایینتر اومد که بیطاقت گفتم: مهرداد…
سرشو بالا آورد و خمار لب زد: میشه حرف نزنی حس و حالمو نپرونی؟
نمیدونم چرا استرس داشتم.
مگه واسه این روز لحظه شماری نمیکردم؟
لباس زیرمو پایین کشید و باز بالا اومد.
خواست کارشو بکنه که ترسیده به بازوش چنگ زدم و گفتم: تو قول دادی که به دخترونگیم کاری نداشته باشی.
کمی نفس زنان نگام کرد.
چشمهاش قرمز شده بودند و این میترسوندم.
درآخر کمی از روم بلند شد و با اخم گفت: بچرخ.
****
نفس زنان چشم بسته خودشو روی مبل انداخت و منمو روی خودش انداخت.
هیچ لذتی واسه من نداشت ولی خب بهش حق میدم که واسه بار اول وحشی باشه.
لبشو با زبونش تر کرد و گفت: لعنتی یه چیزی هست که ماهان نمیتونه دست از این کارش برداره.
خواستم بلند بشم که با دردی که تو بدنم پیچید صورتم جمع شد و دستمو روی کمرم گذاشتم.
چشمهاشو باز کرد و به لبم چشم دوخت.
– سالهاست که منتظر این لحظه بودم، اما هنوز سیر نشدم.
قبل از تحلیل حرفش لبشو روی لبم گذاشت و جاشو باهام عوض کرد که اخمهام درهم رفت.
عمیق بوسیدم و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و حریصانه بوسیدم جوری که میدونستم کبود میشه.
با التماس گفتم: مهرداد دیگه نمیتونم، تحمل چهارمین بار رو ندارم.
به رونم چنگ زد که لبمو به دندون گرفتم.
سرشو بالا آورد و گونمو بوسید.
– ولی من هنوز کاملا خالی نشدم هنوزم میخوام پس مخالفت نکن.
نالیدم: آخه…
انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
– هیس، بار اولمه تحمل کن.
با عجز بهش نگاه کردم اما توجهی نکرد و باز چرخوندم.
موهامو کنار زد و گردنمو بوسید.
دستش که روی باسنم کشیده شد از درد آخ آرومی گفتم.
نزدیک گوشم نفس زنان گفت: تحمل کن.
بعد لالهی گوشمو بوسید.
چشمهامو روی هم فشار دادم و لبمو به دندون گرفتم.
*****
دست دور کمرم انداخت و جاشو باهام عوض کرد.
با حرص به بازوش کوبیدم.
– تا چند شب نمیذارم.
موهامو پشت گوشم برد.
– صیغم شدی پس وظیفته.
حسابی بهم برخورد.
نگاه ازش گرفتم و بلند شدم اما بازومو گرفت و بازم روی خودش پرتم کرد که گفتم: ولم کن.
– خب حالا قهر نکن.
دلخور گفتم: منو با ه*ر*ز*هها اشتباه گرفتی.
سکوت کرد.
خواستم بلند بشم ولی تو بغلش کشیدم که از درد لبمو گزیدم.
– معذرت میخوام.
روی موهامو بوسید و تکرار کرد: معذرت میخوام.
نفس عمیقی کشیدم و چشمهامو بستم.
– درد دارم مهرداد.
صدای نفس عمیقشو شنیدم.
بازم روی موهامو بوسید و کمی روی مبل نشست.
بازومو گرفت و بلند کرد.
همین که پامو روی زمین گذاشتم از درد زانوهام خم شدند که سریع زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد.
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو به سینهش تکیه دادم.
از پلهها بالا اومد و وارد اتاق شد.
به داخل حمام رفت و آروم روی صندلی سفید نشوندم که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم و روی رونم نشستم.
شیر آبو باز کرد تا وان پر بشه.
– آب گرم حالتو بهتر میکنه.
سری تکون دادم.
لب وان نشست و بهم خیره شد که از خجالت سرمو پایین انداختم.
با کمی مکث بلند شد و رو به روم زانو زد.
دستهامو گرفت که بهش نگاه کردم.
– ببخشید که اینقدر اذیتت میکنم.
لبخند کم رنگی روی لبم نشست.
– ولی ارزش داره چون داری درمان میشی.
لبخندی زد.
به صندلی دست گذاشت و کمی بلند شد.
لبشو آروم روی لبم گذاشت و بوسهی طولانی زد.
وان پر شد که زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد.
خودش توی وان رفت که با تعجب گفت: تو کجا؟!
شیطون گفت: مگه میشه من نیام؟
با خنده چشم غرهای بهش رفتم.
نشست و روی پاش نشوندم که لبمو گزیدم.
– حتما هم باید اونجا بشینم؟
دستهاشو دور شکمم حلقه کرد.
– چه جایی بهتر از اینجا؟
با آرنج بهش زدم و سعی کردم نخندم.
خندید و به خودش تکیهم داد.
گرمای آب و آغوشش ترکیب آرامش بخش خوبی بودند.
چشمهامو بستم.
بالا و پایین رفتن قفسهی سینهش از هر لالایی هم بهتره.
چشمهامو باز کردم و کمی چرخیدم.
چشمهاشو بسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود.
لبخندی زدم.
دارم عاشقت میشم؟ یا شایدم شدم!
اما تو چی؟ هستی یا نه؟
دستهامو دور گردنش حلقه و سرمو روی قفسهی سینهش گذاشتم که از معلق موندن یه دستش معلوم بود جا خورده.
?
۱۵
چشمهامو بستم و با لذت به صدای قلبش گوش دادم.
چیزی نگذشت که دستشو توی موهام فرو کرد و بوسهای زد که لبخندم پر رنگتر شد.
#مــحـدثــه
عطیه نگاهی به ماهانی که یه دستش از کاناپه بیرون انداخته بود و روی شکم خوابیده بود و یه دستشم زیر بالشت بود انداخت و گفت: نمیخواد بیدار بشه؟
خندیدم.
– ولش کن بذار بخوابه، بچم چجوری هم خوابیده!
لقمهمو توی دهنم گذاشتم.
عطیه با تعجب گفت: بچم؟!
اخم کردم.
– خیلوخب توعم! یه چیز گفتم.
لبخند بدجنسی زد و کمی به سمتم خم شد.
– بگو ببینم، نکنه از این پسره خوشت اومده؟
یه ابرومو بالا انداختم.
– صبحونتو بخور تا آش و لاشت نکردم.
سعی کرد نخنده و سری تکون داد.
کشیده گفت: باشه خانم.
چشم غرهای بهش رفتم و به خوردنم ادامه دادم.
همین که عطیه توی حموم رفت به سمت ماهان رفتم و پایین کاناپه نشستم.
آروم موهای روی صورتشو کنار زدم.
– نمیذارم هیچ دختری بهت آسیب برسونه، شاید تو خر باشی و زود خام بشی اما من که هم جنسهامو بهتر میشناسم.
دستمو روی گونش کشیدم.
– پس نگران نباش، خودم مواظبتم.
با کمی مکث بلند شدم.
خواستم برم اما طاقت نیاوردم، خم شدم و پیشونیشو بوسیدم.
چرخیدم و تا خواستم قدمی بردارم مچم گرفته شد و تا بخوام بفهمم روی ماهان پرت شدم که هینی کشیدم و چشمهامو بستم.
دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و با صدای گرفتهای گفت: صبح بخیر بد اخلاق، بالا سر من چیکار میکردی؟
چشمهامو باز کردم و با اخم گفتم: ولم کن بلند شو صبحونه بخور، میدونی ساعت چنده؟
موهام که از شال بیرون اومده بود و روی صورتش ریخته بود رو پشت گوشم برد.
– نه، ساعت چنده؟
– یازده.
خمیازهای کشید.
– هنوز وقت واسه خوابیدن هست، امروز جمعهست.
پوفی کشید.
– شب جمعهمونم خراب شد.
منظورشو گرفتم و با حرص مشتی به گونهش زدم که با چشمهام گرد شده دستشو روی گونهش گذاشت.
– چرا میزنی؟
نفس پر حرصی کشیدم.
– ولم کن و دیگه هم رفع زحمت کن.
دستشو برداشت و لبخند شیطونی زد.
– من حالا حالاها اینجام عزیزم.
لپمو کشید.
– مگه میتونم تو رو ول کنم برم تو خونه تک و تنها بشینم؟
اخمهام از هم باز شدند اما سعی کردم جدیتمو حفظ کنم.
– خیلوخب ولم کن.
ولم که نکرد هیچ تازه جای خودشو هم باهام عوض کرد که با غضب بهش نگاه کردم.
دستشو روی چشمهام گذاشت.
– اینجور نگام نکن ترسناک میشی.
دستشو برداشتم و موهاشو تو مشتم گرفتم.
– بلند میشی یا نه؟
ابروهاشو بالا انداختم که با حرص موهاشو کشیدم که اوفی گفت و با صورت در هم سعی کرد دستمو برداره.
- ول کن دیوونه میسوزه.
با حرص گفتم: از روم بلند میشی یا این موهای خوشگلتو بکنم؟
متعجب بهم نگاه کرد که تازه فهمیدم چی زر زدم.
سریع موهاشو ول کردم و جوری که اتفاقی نیوفتاده با اخم گفتم: چیزی شده که با تعجب بهم نگاه میکنی؟
به صورتم نزدیک شد و شیطون گفت: به نظرت موهام خوشگله؟ دوست داری کلا مال تو باشه و هر روز دستتو توش بکشی؟
برخلاف واقعیت گفتم: نخیرم نمیخوام، حالا هم از روم بلند شو، ماشاالله کم سنگین نیستی!
به لبم نزدیک شد.
– میدونی محدثه، دوست دارم تماما مال من باشی.
شالو از سرم انداخت و سرشو تو موهام فرو کرد و عمیق بو کشید.
– دوست دارم وقتی چشممو باز میکنم اولین چیز تو رو ببینم.
حرفاش بد دلمو به بازی میگرفت.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که چشمهام بسته شدند.
– دوست دارم تموم تنتو…
بوسهای به گردنم زد که به بازوش چنگ زدم.
– به نام خودم ثبت کنم.
یه دفعه به خودم اومدم و عصبی از حالم به قفسهی سینهش کوبیدم.
– ولم کن.
کمی عقب کشید و به چشمهام نگاه کرد.
– چرا ازم فرار میکنی؟ چرا پسم میزنی؟
عصبی و با دلی پر گفتم: چون یه دختربازی ماهان، چون نمیتونم بهت اعتماد کنم، چون میدونم یه روز از من زده میشی و میری دنبال یکی دیگه.
– نه نمیشم.
با تحکم گفتم: میشی.
قاطعانه گفت: نمیشم، یادته که تو مهمونی به آرزوی دروغی چی گفتم؟ گفتم اگه اون دختر قبول کنه دیگه سمت دختری نمیرم، محدثه تو واسم خیلی ارزش داری.
جوری دلم لرزید که صدای لرزیدنشو خوب شنیدم.
با انگشت شست گونمو نوازش کرد و با نگاه مظلومی گفت: من بهت احتیاج دارم، تو باعث میشی یادم بیوفته که مرد بودن و غیرت یعنی چی، تو باعث میشی یادم بیوفته که به هر کسی نمیشه اعتماد کرد.
تنها چیزی که ازم شنید سکوت بود.
احساسم درهم پیچیده شده بود.
با کمی مکث آروم گفتم: نمیدونم چی بگم ماهان، بهم فرصت بده بهش فکر کنم.
لبخند کم رنگی زد.
– باشه.
از روم بلند شد که نفس عمیقی کشیدم.
مچمو گرفت و کمکم کرد که بلند بشم.
به آشپزخونه اشاره کردم.
– برو هر چی میخوای بردار.
کمی نگاهم کرد و بعد به سمت آشپزخونه رفت.
کلافه شالمو سرم کردم و وارد اتاق شدم.
***********
یه ساعتی میشد که رفته ولی نمیدونم چرا دلم شور میزنه، یه جورایی استرس دارم.
به آدرسی که بهم داده نگاه کردم.
گفت اگه خواستم جوابی بهش بدم یا زنگ بزنم و یا برم خونش.
عطیه با سینی شربت بیرون اومد و با اخم گفت: حالت خوبه؟ مضطرب به نظر میای.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– نمیدونم چرا استرس دارم، همش فکر میکنم ماهان بخاطر مواد خمار میشه و به سحر التماس میکنه که بهش برسونه.
سینیو روی میز گذاشت و کنارم نشست.
دستمو گرفت.
– نگران نباش، اون دوباره تو چاه نمیوفته.
نگران گفتم: اما اون خیره سر کله شقه.
کوتاه خندید.
– درست مثل مادرا نگرانی.
بازم به آدرس نگاه کردم.
– برم خونش؟
نگاهش نگران شد.
– میترسم بری یه بلایی…
حرفشو قطع کردم.
– تا من نخوام کاری باهام نداره.
نفس عمیقی کشید.
– نمیدونم چی بگم، میخوای به مطهره زنگ بزنم استاد رو یه جوری راضی کنه که برند خونهی ماهان بعد تو بری؟
کلافه از جام بلند شدم.
– نه، میترسم یه جوری بشه که استاد بفهمه یه بلایی سرش اومده.
به سمت اتاق رفتم.
– میخوای همراهت بیام؟
وارد اتاق شدم.
– نه خودم میرم.
#ماهان
کلافه روی مبل نشستم و دستهامو توی موهام فرو کردم.
منی که عادت داشتم یکی روز و دوتا شب اون سیگار لعنتیو بکشم الان که نکشیدم شدید ضعف دارم و تموم اجزای بدنم دارند مجبورم میکنند که به سحر زنگ بزنم و هر جور شده جورش کنم.
طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم.
وارد آشپزخونه شدم و یه مسکن برداشتم و با آب خوردم.
دستهامو به اپن تکیه دادم و چشمهایی که کمی میسوختند رو بستم.
لعنت بهت سحر.
عصبی از حالم لیوانو با شدت روی زمین پرت کردم که صدای بدی همه جا رو پر کرد.
چنگی به موهام زدم.
فقط اینبار رو میکشم دفعهی بعد تحمل میکنم.
وارد هال شدم و گوشیمو از روی مبل برداشتم.
بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و واسش فرستادم ” میدونم که توی اون سیگار لعنتی چیه سحر، پس به جای اینکه خودتو قایم کنی بیا و اون سیگار رو واسم بیار دیگه تحمل ندارم، هر چه قدرم بخوای بهت میدم فقط بیا لعنتی ”
گوشیو روی مبل پرت کردم و دو دستمو توی موهام فرو کردم و عصبی به هم ریختمشون.
ببخشم محدثه بار آخرمه.
چیزی نگذشت که با صدای گوشیم سریع برش داشتم.
با دیدن شمارهی سحر جواب دادم.
خواستم هزارتا فحش بارش کنم اما یادم افتاد که کارم پیشش گیره.
– بلند شو بیا خونم.
– از کجا معلوم که با اون دختره نقشهای نریخته باشی؟
عصبی داد زدم: میگم بلند شو بیا لعنتی، جون تو بدنم نیست، نمیفهمی؟ تو این بلا رو سرم آوردی پس خودتم بیا درستم کن.
صدای نفس عمیقشو شنیدم.
– آروم باش، بیام واست میگم چرا اینکار رو کردم.
عصبی گفتم: زود خودتو برسون.
بعدم تماسو قطع کردم و با داد لگدی به میز زدم.
پایین مبل فرود اومدم.
آرنجمو به زانوم تکیه دادم دستمو توی موهام فرو کردم و چشمهامو بستم.
لرز توی بدنم افتاده بود و از این حالم داشتم دیوونه میشدم.
#مـحـدثــه
خواستم از تاکسی پیاده شدم اما با دیدن ماشینی که جلوی خونش پیچید اخمی رو پیشونیم نشست.
تو ماشین دقیق شدم که دیدم رانندهش یه دختره که داره تلفن جواب میده.
در خونهی ماهان باز شد.
دختره عینک دودیشو که برداشت با شناختنش نفسم بند اومد.
همین که به داخل رفت با عصبانیت به کیفم چنگ زدم و پیاده شدم.
هردوتونو بیچاره میکنم.
کرایه رو حساب کردم و با قدمهای عصبی به سمت خونش رفتم.
خواستم زنگ بزنم ولی پشیمون شدم.
ففط بشین ببین چیکار میکنم آقا ماهان.
نگاهی به کوچه انداختم.
خلوت خلوت بود.
در میلهای بود و خوراک خودم.
تو بچگی زیاد از اینکارا میکردم.
کیفمو دور بدنم انداختم و به میلهها دست گذاشتم.
بالاخره زیر نگاه دوربینهای عزیز بالا اومدم و روی دیوار وایسادم.
با دیدن خونش نیشم باز شد.
لعنتی عجب نمایی داره!
با یادآوری دختره و سیگار خونم به جوش اومد که سریع به میلهها دست گرفتم و پایین پریدم.
دستها و مانتومو تمیز کردم و به سمت خونه دویدم.
با همون سیگار میسوزونمت دخترهی عوضی.
به یه سمتی که رو به روی استخر بود و کلا شیشهای بود رسیدم و در کشویی رو کمی باز کردم، خودمم پشت دیوار پنهان شدم.
ماهانو دیدم که سیگار توی دست سحر رو چنگ زد که دلم هری ریخت.
خواستم زود خودمو نشون بدم تا نکشه اما با صدای سحر وایسادم.
– دلیلمو گوش بده ماهان.
ماهان سیگار رو با فندک روشن کرد و اولین پکی که کشید مساوی شد با چنگ زدنش به قلبم.
به سردی گفت: حرفتو بگو.
– ببین، من تو رو دوست دارم ماهان.
دستهامو مشت کردم.
ماهان پوزخندی زد و سیگار رو بالا گرفت.
– اینجوری دوستم داری؟
سحر رو به روش رفت و دو طرف صورتشو گرفت.
از عصبانیت داشتم خفه میشدم.
– تنها راهی که به ذهنم میرسید تا اگه ولم کردی بازم پیشم برگردی همین بود.
ماهان دستهاشو پس زد و یه پک دیگه کشید.
سحر: ببین، هروقت بخوای من هستم، یه ذره هم نمیذارم اذیت بشی.
مشتمو آروم چندبار به دیوار کوبیدم، چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا به سرم نزنه و برم یه بلایی سر دختره بیارم.
بازم نفس عمیقی کشیدم اما با حرفی که زد دیوونگی شدید به سرم زد.
– من عاشقتم ماهان.
با چشمهام به خون نشسته در رو کامل باز کردم و وارد شدم که هردوشون از جا پریدند و سریع به طرفم چرخیدند.
ماهان سریع سیگار رو پشت سرش پنهان کرد و دختره پوزخندی زد.
– دزدکی وارد میشی؟
کیفمو به شدت روی زمین پرت کردم و به طرفش رفتم.
ماهان: مح…
انگشت اشارمو به طرفش گرفتم و با خشن ترین صدایی که از خودم میشناختم گفتم: تو خفه شو بعدا واسه تو هم دارم.
به سمت دختره رفتم اما واسه شاخ بازی دست به سینه خونسرد بهم نگاه کرد.
مطمئنا اگه ببر پر خشم درونمو میشناخت پا به فرار میذاشت نه اینکه وایسه.
بهش که رسیدم سیلی به شدت محکمیو به صورتش زدم که از شدتش روی زمین پرت شد و صداش توی خونه پیچید.
چشمهاشو روی هم فشار داد و با کمک دستش نیم خیز شد.
از عصبانیت نفس نفس میزدم.
خون گوشهی لبشو پاک کرد و خشن بهم نگاه کرد.
– دختره هر…
قبل از اینکه کلمهشو کامل کنه لگدی به پهلوش زدم که با داد روی زمین پرت شد.
انگشت اشارمو به طرفش گرفتم.
– او او… تند نرو دختر جون.
خواست بلند بشه اما روش نشستم و شالشو همراه با موهاش گرفتم که مشتشو به دستم زد و داد زد: عوضی ول کن.
نزدیک گوشش با عصبانیت گفت: یه بار دیگه دور و ور ماهان ببینمت خونت گردن خودته ه*ر*ز*ه.
همونطور که تقلا میکرد گفت: قسم میخورم خودم میکشمت.
موهاشو بیشتر کشیدم که جیغی کشید.
از روش بلند شدم و کفشمو روی دستش گذاشتم که چشمهاشو روی هم فشار داد.
– حالا هم برو و دیگه هم اینورا پیدات نشه.
بعد لگدی به دستش زد که با یه آخ روی زمین افتاد.
وقتی دیدم کاری نمیکنه داد زدم: نشنیدی؟
سرشو بالا آورد و نفس زنان با نفرت بهم نگاه کرد.
– باز به هم میرسیم.
پوزخندی کنج لبم نشست.
بلند شد و شالشو درست روی سرش انداخت، به کیفش چنگ زد و با قدمهای تند از خونه بیرون رفت.
همون نگاهمو به ماهان انداختم که دیدم بهت زده و قفل کرده بهم نگاه میکنه.
به سمتش رفتم.
دستمو بالا بردم تا یکی بخوابونم توی صورتش اما از نگاهش دلم رحم اومد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و دستمو پایین انداختم.
سیگار رو از دستش که پشت سرش بود چنگ زدم و نفس زنان با عصبانیت بهش نگاه کردم.
خواست حرفی بزنه اما با تموم حرصی که ازش داشتم سیگار رو روی سینهی ورزیدهش که حالا با باز بودن دکمههاش به چشمم میخورد خاموش کردم که فقط چشمهاشو روی هم فشار داد و سکوت کرد.
بغضم به عصبانیتم اضافه شد.
سیگار رو انداختم و با چشمهای پر از اشک یقهشو گرفتم.
– من به توی لعنتی اعتماد کردم.
دستهامو توی دستش گرفت و با بغض گفت: نتونستم تحمل کنم.
با بغض گفتم: خب به من زنگ میزدی احمق.
چشمهای پر از اشکشو باز کرد.
با بغض لب زد: معذرت میخوام.
اشک بیشتری چشمهامو پر کرد.
– وقتی میگم بهت احتیاج دارم باور کن که دارم، تو نباشی من سستم محدثه.
یقهشو بیشتر تو مشت گرفتم.
یه قطره اشک که روی گونهش سر خورد وجودمو آتیش زد.
دیگه طاقت نیاوردم، با بغض دستهامو دور گردنش حلقه و بغلش کردم که چند ثانیه بعد دستهاش دورم حلقه شد و محکم بغلم کرد.
#سحر
از توی آینه دستی به زخم کنار لبم کشیدم که از سوزش صورتم جمع شد.
دخترهی وحشی… فقط ببین باهات چیکار میکنم.
با پیچیده شدن صدای لادن توی گوشم آینه رو روی صندلی کنارم پرت کردم.
– بله؟
عصبی گفتم: همین الان یه نقشه میریزی که یه بلایی سر دختره بیاری یا اینکه خودم دست به کار بشم؟
جدی گفت: چته؟
نفس عصبی کشیدم.
– طبق حدسمون ماهان نتونست تحمل کنه و بهم زنگ زد، رفتم خونش، همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که اون دختره پیداش شد و گند زد به همه چیز، تازه وحشی تا تونست داغونم کرد.
صدای خندهش بلند شد.
– از اون دختره کتک خوردی؟
غریدم: لادن!
خندون گفت: جوش نیار، یه فکری میکنم.
بلند گفتم: یه فکری میکنم واسه من جواب نشد، همین امروز یه گوش مالی حسابی بهش میدی یا خودم…
جدی گفت: صداتو بیار پایین، وقتی گفتم یه فکری میکنم بگو باشه، میدونم با اون دختره چیکار کنم.
بعدم تماسو قطع کرد که گوشیو کنارم پرت کردم.
با عصبانیت روی فرمون زدم.
لعنتی!
#لادن
گوشیو روی مبل پرت کردم.
نیما به صندلیش تکیه داد.
– فکری توی سرت داری؟
لب میز نشستم و لبمو با زبونم تر کردم.
– دختره داره موی دماغمون میشه.
ناخونشو به ته ریشش کشید.
– آدمامون گفتند دختره با یکی از کارمندای شرکت مهرداد زندگی میکنه؟
سری تکون دادم.
تکیهشو از صندلی گرفت و دستهاشو روی میز گذاشت.
– باید یه جوری به اون دختره نزدیک بشی.
خندیدم.
– شوخی میکنی؟
– نه کاملا جدیم.
اخم کردم.
– عمرا! ازش خوشم نمیاد.
– ببین اگه اون دختره دوست اون دخترهست، و اون دختره یه جورایی با ماهان ارتباط داره پس اون دختره هم به ماهان و مهرداد ربط داره.
پوفی کشیدم.
– کل جملهت که شد اون دختره!
خندید و چشمکی زد.
– قبول کن.
مکث کردم و گفتم: درموردش فکر میکنم… حالا با دختره چیکار کنیم؟ این سحر دیوونهست.
– آدم میفرستم یه کم بترسوننش، تو نگران اون نباش، تمرکزتو بذار که چجوری به دختره نزدیک بشی.
سری تکون دادم.
– باشه.
به سمت در رفتم.
– تو هم به اون طرحی که از شرکت مهرداد کش رفتم نگاهی بنداز ببین میتونی ایدهی بهتری بدی.
سرش روی پام بود و ده دقیقهای میشد که خواب رفته.
با اینکه خواب رفته بود اما دست از کشیدن دستم توی موهاش برنمیداشتم، یه احساس خاص و خوبی داشت.
اونقدر ضعف داشت که پیشنهاد دادم قرص آرام بخش بخوره.
خونه غرق سکوت بود و تنها صدای نفسهای من و اون به گوش میرسید.
با صدای گوشیم از آرامش افکار بیرون کشیده شدم و چشمهامو باز کردم.
گوشیمو از جیبم بیرون آورد و چندبار پلک زدم تا دیدم نرمال شد.
شماره ناشناسه.
صدامو صاف کردم و جواب دادم.
– الو؟
صدای یه زن پیچید.
– سلام، محدثه خانم؟
– خودم هستم، بفرمائید.
– عطیه خانم حالشون بد شد مجبور شدیم با آمبولانس تماس بگیریم.
سریع تکیهمو از مبل گرفتم و نگران گفتم: خب الان کجاست؟
با آرامش گفت: اصلا نگران نباشید، نیاز به بیمارستانم نبود، الان توی خونه من پیششونم، میشه بیاین؟ آخه من مجبورم برم.
نفس آسودهای کشیدم.
– تا چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم.
– ممنون.
بدون خداحافظی قطع کرد که ابروهام بالا پریدند.
دستی توی صورتم کشیدم و به بیرون نگاه کردم.
شب شده بود.
آروم سر ماهانو بلند کردم و بلند شدم.
کوسنو زیر سرش گذاشتم و با کمی مکث گونهشو بوسیدم.
– برمیگردم.
از همینجا واسه گوشیش فرستادم ” بهم زنگ زدند گفتند عطیه حالش خوب نیست، کسی هم پیشش نیست، مجبور شدم برم، اگه دیدی حالت بده حتما بهم زنگ بزن زود خودمو میرسونم”
******
با قدمهای تند وارد کوچه شدم و کیف پولمو توی کیفم گذاشتم.
به آپارتمان که رسیدم با صدای یه مرد بهش نگاه کردم.
– خانم؟
با اخم ریزی گفتم: بله؟
– محدثه خانم؟
اخمم عمیقتر شد.
– بله.
نگاهی به سر کوچه کرد.
– باید باهاتون صحبت کنم، درمورد دوستتون.
با اضطراب به سمتش رفتم.
– کدومشون؟
– بیاین میگم.
پشت یه بوتهی پر گل بلند وایساد.
– بگید.
یه دفعه گرفتم و محکم به دیوار کوبیدم که از درد صورتم جمع شد.
خواستم داد بزنم اما دستشو روی دهنم گذاشت که دلم هری ریخت.
نزدیک صورتم گفت: یا گورتو از زندگی ماهان گم میکنی یا همینجا کارتو یک سره میکنم.
درحالی که ترس داشتم عصبی به طور نامفهوم گفتم: ولش کنم که شماها هر بلایی میخواین سرش بیارید؟
فکمو گرفت.
– میخوای جسور بازی دراری؟
ضربان قلبم روی هزار رفته بود اما با این وجود نمیتونستم غدبازیمو کنار بذارم.
– شما یه مشت عوضی این، قسم میخورم سر دستهتونو پیدا…
با وایسادن یه مرد دیگه پشت سرش اینبار ترس نگاهمو پر کرد.
– پس یه خورده باید ادب بشی.
وجودم لرزید.
– نه؟
اون یکی مرد با لبخند چندشی گفتند: البته.
تا بخوام داد بزنم روی زمین پرتم کرد که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
با لگدی که به پهلوم خورد نفسم رفت و آخی گفتم.
یه دفعه شالو از سرم کندند و گرفتنم که شروع کردم به تقلا کردن.
– عوضیا…
اما با بسته شدن دهنم با شالم حرفم نصفه موند و بغض به گلوم چنگ زد.
#مـطـهـره
خواست وارد کوچه بشه که گفتم: همینجا وایسا، خودم میرم.
– فکر کردی تو این تاریکی اینجا ولت میکنم؟
وارد شد که گفتم: فقط بخاطر خودت گفتم، کوچه چاله…
تو همین لحظه تو یه چاله رفت و بیرون اومد که گفتم: منظورم همین بود.
خندید و کوتاه بهم نگاه کرد.
جلوی آپارتمان نگه داشت.
– درس خوندنتون تموم شد بهم زنگ بزن.
کیفمو برداشت.
– باشه.
خم شد و گونمو بوسید که لبخندی روی لبم نشست.
در رو باز کردم و پیاده شدم.
در رو بستم و دستمو براش تکون دادم که با لبخند دستشو بالا برد.
به سمت نگهبانی رفتم که دور زد و رفت.
خواستم پامو توی محوطه بذارم اما با صدای نامفهومی که شنیدم از حرکت ایستادم و با اخم نگاهی به اطراف انداختم.
یه کم از محوطه دور شدم و نگاهی به کوچه انداختم.
با دیدن یه چیز کوچیکی وسط کوچه با احتیاط به سمتش رفتم.
یه خورده استرسم گرفته بود.
خم شدم که دیدم یه گیرهی سر.
چقدر آشناست؟
با یادآوری محدثه ترس تموم وجودمو پر کرد و سریع بلند شدم.
نگاهمو اطراف چرخوندم و با ترس گفتم: محدثه؟
از آپارتمان بیشتر دور شدم و داد زدم: محدثه؟
دستمو روی قلبم گذاشتم و دور خودم چرخیدم.
با دستهای لرزون گوشیمو از جیبم بیرون آوردم تا به مهرداد زنگ بزنم اما با صدای نالهای به سمتی رفتم.
ضربان قلبم روی هزار میزد.
پشت بوته اومدم اما با چیزی که دیدم پاهام سست شدند و همونجا روی زمین افتادم.
بغض گلومو فشرد اما سریع شکسته شد و اشکهام پایین اومدند.
با گریه به سمتش رفتم و صورت غرق در خونشه توی دستهام گرفت.
– محدثه؟
لب خشک شدشو با زبونش تر کرد و با صدای خشدار و بیجونی لب زد: پیداش میکنم.
با گریه گفتم: کی این بلا رو سرت آورده؟
به دیوار دست گذاشت تا بلند بشه اما با یه آخ افتاد که سریع گرفتمش.
درحالی که اشک دیدمو تار کرده بود دستشو دور گردنم انداختم و به سمت آپارتمان بردمش.
فعلا این چیزا مهم نبود، مهم این بود که برسونمش بیمارستان.
گوشیمو از جیبم درآوردم و با دست لرزون شمارهی آمبولانسو گرفتم.
بعد از اینکه آدرسو گفتم گوشیمو توی جیبم گذاشتم و درحالی که دستم درد گرفته بود کنار نگهبانی فرود اومدم که آقای احمدی با دو از نگهبانی بیرون اومد و تند گفت: چی شده خانم حیدری؟
سر محدثه رو بغل کردم و با گریه گفتم: نمیدونم کی زدتش.
با ترس گفت: پس برم به آمبولانس زنگ بزنم.
– نه نمیخواد زدم.
– پس برم آب قند بیارم.
سریع وارد نگهبانی شد.
همونطور که صورتم خیس از اشک بود شمارهی عطیه رو گرفتم.
با چهار بوق برداشت.
– الو؟
با گریه گفتم: بیا نگهبانی و ببین چه بلایی سر محدثه آوردن.
با ترس گفت: چی شده؟
بغضم بزرگتر شد.
– بیا میفهمی.
تند گفت: باشه باشه الان میام.
گوشیو توی جیبم گذاشتم و با بغض و عصبانیت گفتم: بگو کار کیه تا دمار از روزگارش دربیارم.
چشمهاش هی روی هم میفتادند اما با این وجود لب باز کرد: باید…. برم… پیش… ماهان.
با گریه و عصبانیت گفتم: چی داری میگی؟
پیرهنمو تو مشتش گرفت و سرفهای کرد.
– به استاد… زنگ… بزن بره… پیش ماهان.
– آخه چی شده؟
مشت بی جونشو به سینم کوبید.
– زنگ… بزن.
دستمو روی صورتم کشیدم که حسابی خیس شد.
– باشه.
گوشیمو بیرون آوردم و به مهرداد زنگ زدم.
با شنیدن صداش بغضم بزرگتر شد.
– به این زودی تموم شد؟
درحالی چونم از بغض میلرزید گفتم: مهرداد؟
صداش نگران شد.
– چی شده مطهره؟ چرا صدات میلرزه؟
با گریه گفتم: نمیدونم کیا محدثه رو در حد مرگ زدند، بهم میگه بهت بگم زود بری پیش ماهان.
با ترس گفت: چی؟ چیشده؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
– نمیدونم، اما برو پیش برادرت.
یه دفعه صدای پر ترس عطیه بلند شد.
– یا خدا!
بهش نگاه کردم.
با دو رو به رومون نشست.
– بیام اونجا؟
– نه برو پیش برادرت، نمیدونم محدثه چی میدونه.
با عجله گفت: باشه باشه الان میرم، زنگ آمبولانس زدی؟
– آره.
آقای احمدی بیرون اومد و لیوانو به عطیهای که گریه میکرد و سعی داشت با چادرش خونهای روی صورت و دست محدثه رو پاک کنه داد.
– اگه خبری شد بهم زنگ بزن، باشه مطهره؟
با صدای لرزون گفتم: باشه.
با لحن خاصی گفت: گریه نکن، لطفا… میفهمیم چی شده.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه.
– سعیمو میکنم.
***********
ماهان با چشمهای پر از اشک به سمت تخت اومد.
– چی شده؟ چرا اینطوریه؟
همونطور که لب تخت نشسته بودم و گوشیمو توی دستم میچرخوندم گفتم: وقتی داشت از خونت بیرون میومد چی بهت گفت؟
همونطور که به محدثه نگاه میکرد گفت: من خواب بودم، وقتی بیدار شدم دیدم واسم فرستاده” بهم زنگ زدند گفتند عطیه حالش خوب نیست، کسی هم پیشش نیست، مجبور شدم برم”
به عطیه نگاه کردیم.
با اخم گفت: منکه چیزیم نبود.
مهرداد با اخم دستی به لبش کشید.
– شاید یکی از عمد میخواسته اونجا بکشونتش.
عطیه: کی بوده که حتی شماره تلفنشم داشته؟
با فکری که به ذهنم رسید به ماهان که هنوزم خیرهی محدثه بود نگاه کردم.
انگار سنگین نگاهمو حس کرد که سرشو بالا آورد.
با اخم گفتم: محدثه چرا اومد پیشت؟
نگاهی به مهرداد و بعد به من انداخت.
– همینطوری.
پوزخندی زدم و به عطیه نگاه کردم.
– چرا رفت؟
اونم به مهرداد بعد به من نگاه کرد.
تا خواست حرفی بزنه مهرداد با اخم گفت: چرا به من نگاه میکنید؟
به ماهان نگاه کردم.
– قضیه خیلی داره جدی میشه، بهتره به مهرداد بگی.
استرس نگاهشو پر کرد.
– نه لازم نیست.
مهرداد با اخم به سمتش رفت.
– چی شده؟ چیکار کردی؟
ماهان سرشو پایین انداخت.
– چیزه داداش من…
عطیه از جاش بلند شد و معلوم بود میخواد بگه تا حرصش خالی بشه.
چشم و ابرو واسش رفتم که با اخم گفت: بگم دلم خنک میشه، شاید محدثه بخاطر اونه که اینجا افتاده.
مهرداد سردرگم بهمون نگاه کرد.
ماهان سر به زیر با غم گفت: اگه میدونستم این بلا سرش میاد نمیذاشتم بهم نزدیک بشه.
اخمهای مهرداد درهم رفت و تا خواست حرفی بزنه عطیه تیر خلاصیو زد.
– بدون اینکه بفهمه دوست دختر عوضیش سیگاری بهش میداده که ترکیبی از هروئین بوده و الانم ایشون فکر کنم معتاد شده.
اخمهای مهرداد از هم باز شدند و بهت زده به ماهان نگاه کرد.
استرس از نگاه ماهان میبارید… خودمم دست کمی از اون نداشتم.
کم کم باز اخمهاش درهم رفت و غرید: چی میگه ماهان؟ تو چه غلطی کردی؟
چنان صورتش رو به کبودی رفت که منم ترسیدم.
هل گفت: بخدا… بخدا نمیدونستم مهرداد.
به سمتش رفتم و تا خواست سیلی بهش بزنه سریع جلوش پریدم.
– نزنش.
غرید: برو کنار تا میخوره بزنم این احمقو، آخه به تو…
به سمتش رفت که سعی کردم عقب نگهش دارم.
– مهرداد آروم باش.
با چشمهای به خون نشسته به ماهان نگاه کرد.
– بیا برو آزمایش بده تا ببینم چه خاکی تو سرت بریزم، یالا.
ماهان با التماس گفت: به بابا نگو.
مهرداد چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
باز به سمتش هجوم آورد که اینبار دستهامو دور کمرش حلقه و بغلش کردم.
– بخاطر من نزنش.
صدای نفس عصبی عمیقشو شنیدم.
دستشو پشت سرم گذاشت و سرمو به سینهش چسبوند که لبخند محوی از شنیدن صدای قلبش روی لبم نشست.
– بیا برو آزمایش بده، دکتر کریمی اینجا هم هست برو بهش بگو ازت آزمایش بگیره.
با صدای آرومی گفت: چشم.
بعد از کنارمون رد شد.
دست زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد.
– گرسنته؟
سری تکون دادم.
از خودش جدام کرد و بوسهای به گونم زد و رفت که با لبخند بدرقهش کردم.
با یادآوری عطیه لبخندم جمع شد و لبمو گزیدم.
آروم آروم بهش نگاه کردم که دیدم دست به سینه با لبخند معناداری بهم نگاه میکنه.
اخم ریزی کردم.
– چیه؟
به سمتم اومد.
یه دفعه دست روی شونم کوبید.
– خب مطهره جون، بگو ببینم، عروسی افتادم؟
چپ چپ بهش نگاه کردم و دستشو انداختم.
– بیا برو تا داغونت نکردم که مثل محدثه اینجا بیفتی.
ایشی گفت و با یه پس سری زدن کنار محدثه نشست که با اخم نگاهش کردم.
دست محدثه رو گرفت و نالید: ببین چه بلایی سر آبجیمون آوردند!
اونور تخت نشستم.
– نگران نباش، حالا که اینکار رو کردند باید واسه خودشون قبر بکنند، چون قراره ما دم و دستگاهشونو چی؟…
بهم نگاه کرد و گفت: مختل کنیم.
بشکنی زد.
– درسته.
************
پروندههایی که خانم عسکری بهم داده بود رو روی میزش گذاشتم.
دستشو توی موهاش فرو کرده بود و معلوم بود کلافهست.
به سمتش رفتم و دستمو روی کمرش گذاشتم.
– خوبی؟
صاف نشست و دو دستشو توی صورتش کشید.
– نمیدونم.
– بلند شو سر و وضعتو درست کن باید طرحو ببری.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
در کمدشو با کلید باز کرد و طرحو برداشت.
به سمتم گرفت.
– تو به نمایندگی من برو.
با تعجب گفتم: چی؟!
طرحو تکون داد که ازش گرفتم.
– آخه…
– همین که گفتم، امروز اصلا حواسم جمع نیست، باید ماهانو ببرم کمپ، تازه پیش دکتر خودمم باید برم.
با غم نگاهش کردم.
– نگران ماهان نباش، اون از پسش برمیاد.
نفس عمیقی کشیدم.
– تقصیر منه، باید از همون اول جلوی اینکاراشو میگرفتم.
لبخندی زدم و دستمو کنار صورتش گذاشتم.
– تقصیر تو نیست، باعث و بانیشو پیدا میکنیم.
دستمو گرفت و بوسهای به کف دستم زد که لبخندم پررنگتر شد.
از جاش بلند شد و دستمو ول کرد.
کتشو برداشت و به سمت در رفت که پشت سرش رفتم.
*********
به سمت راهرویی که باید میرفتیم و روی صندلیها مینشستیم قدم برداشتم.
وای خیلی استرس دارم، خداکنه طرحمون امتیاز بیشتری بیاره.
رو به عسکری گفتم: شما برید بشینید من میرم دستشویی.
سری تکون داد که طرحو بهش دادم و به سمت جایی که به WC راهنمایی میکرد راهمو کج کردم.
خواستم در دستشویی رو باز کنم اما زودتر باز شد اما با دیدن یه مرد با ابروهای بالا رفته به تابلوی بالاش نگاه کردم.
با تعجب گفتم: اینجا دستشویی زنونهست!
ابروهاش بالا پریدند و نگاهی به تابلو کرد که زد زیر خنده و دستی توی موهاش کشید.
- نگاه نکردم.
خندم گرفت و از جلوی در کنار رفتم.
باز خندید و بیرون اومد.
همین که رفت خواستم وارد بشم اما با صداش بهش نگاه کردم.
– خانم؟
– بله؟
– واسه ارائهی طرح اومدید؟
- بله، چطور؟
دستی به ته ریشش کشید.
لعنتی خداییش خیلی جذابهها.
اهم، استغفرالله!
– کدوم شرکت؟
– ایده سازان پایتخت.
ابروهاشو بالا داد و لبخند کجی زد.
– اوه! پس مهرداد اومده!
اخم ریزی کردم.
– شما چی؟
خندید و چرخید که تعجب کردم.
همونطور که میرفت گفت: همون کسی که قراره ببره.
اخمهام به هم گره خوردند.
******
از استرس نمیتونستم بشینم و مدام راه میرفتم.
در اتاق که باز شد عسکری و سه تا مردی که همراهمون بودند هم بلند شد.
با کسی که بیرون اومد ابروهام بالا پریدند.
اینکه همون مردهست!
کارمنداشم بیرون اومدند و با پوزخند نگاهی به اون چهارتا انداختند که متقابلا اون چهارتا هم پوزخند زدند.
تعجب کردم.
وا! اینا چه پدر کشتگیای باهم دارند؟
رو به روم وایساد و به سر تا پام نگاهی انداخت که اخم کردم.
– مهرداد از ترس باخت نیومده کارمندشو فرستاده؟
با اخم گفتم: درست حرف بزنید.
بهم نگاه کرد و لبخند محوی زد.
– پس منو نمیشناسی، یه تازه واردی!
انگشت شستشو به لبش کشید و متفکر گفت: احیانا تو مطهره نیستی؟
شدید تعجب کردم.
– شما کی هستید؟
خندید.
– پس تویی!… خوشم میاد ازت، مخصوصا از اون دوست جسورت.
اخم کردم.
تا خواستم حرف بزنم از رو به روم رد شد و رفت که با اخمهای درهم به رفتنش نگاه کردم.
– این کی بود؟
عسکری: همون نیمای طرح دزد عوضی.
پوزخندی رو لبم نشست.
– پس اونه!
به سمت اتاق رفتم.
چقدر از خودراضیه!
نه به خندیدنش و نه به نیشخند زدنش!
اما منظورش از دوستم کدومشون بود؟ اصلا ما رو از کجا میشناسه؟!
**********
با عصبانیت جلوی یه شرکت زد رو ترمز که با تعجب گفتم: اینجا کجاست؟
غرید: یعنی اون نیما رو میکشم.
?
??
???
۱۶
خواست پیاده بشه که با ترس سریع مچشو گرفتم.
- مهرداد دیوونه نشو!
به صورتم نزدیک شد و عصبی لب زد: نمیدونی که من دیوونم عزیزم؟
اینو گفت و مچشو به شدت آزاد کرد و پیاده شد که داد زدم: مهرداد؟
با قدمهای تند به سمت شرکت رفت که با ترس هل کرده سوئیچو برداشتم و پیاده شدم.
در رو قفل کردم و تا تونستم تند دویدم.
وارد شرکت شدم که دیدم نگهبانو پرت کرد و زیر نگاه همه از پلههایی که وسط شرکت بودند بالا رفت.
داد زد: نیمای عوضی دزد، حسابتو کف دستت میذارم، از من دزدی میکنی؟
روی پلهها قدم برداشتم که پشت سرم نگهبانها هم اومدند.
نفس زنان گفتم: مهرداد وایسا.
همهی کارمندا بلند شدند و با تعجب بهش نگاه کردند.
نیما از یه اتاقی که دیوارهاش تماما شیشهای بودند بیرون اومد و دست به جیب گفت: چیه؟! شرکتو گذاشتی رو سرت؟!
نفس کم آوردم که وایسادم و به ستون دست گذاشتم.
نگهبانها از کنارم رد شدند.
به سمتش هجوم برد که داد زدم: مهرداد!
اما قبل از اینکه بهش برسه نگهبانها گرفتنش که تقلا کرد و داد زد: ولم کنید.
نیما خندید.
– داری میسوزی که هی میبازی نه؟
غرید: شماها اینقدر بیعرضهاید که از طرحهای دیگه دزدی میکنید؟
یکی از کارمندا گفت: حرف دهنتو بفهم، چرا بیعرضگی کارمندای خودتو به ما میچسبونی؟
مهرداد چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
این حالتشو خوب میشناسم، یه دفعهای حمله میکنه.
با دو به سمتش رفتم.
یه دفعه هر دوی نگهبانها رو به شدت پس زد و به سمت نیما هجوم برد که سریع وسطشون وایسادم.
– ول کن بیا بریم.
صدای نیما رو شنیدم.
– اوه، تو هم که اینجایی! میدونستم یه ربطی به هم دارید، خوشحالم که اینقدر باهوشم.
قبل از اینکه مهرداد حرفی بزنه گفتم: تو احمقترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم.
به سمتش چرخیدم که دیدم ابروهاشو بالا انداخته.
پوزخندی زدم و به سمتش رفتم.
– یه احمق که خودش به خودش اعتماد نداره که نمیتونه بدون نگاه کردن به طرحهای بقیه یه ایده بده!
نگاهش جدی شد.
– حرفتو مزه مزه کن بد بزن خوشگله، اینجا شرکت منه.
مهرداد: مطه…
دستمو بالا بردم.
رو به روش وایسادم.
– دلم واست میسوزه.
عصبی انگشت اشارشو سمتم گرفت.
– بفهم…
– ببین چی میگم، یه بار دیگه فقط میخوام اون جاسوس کوچولوت طرحی برات بیاره اونوقت میدونم باهاش چیکار کنم.
به صورتش نزدیک شدم و برخلاف واقعیت آروم لب زدم: من میدونم جاسوست کیه.
شدید جا خورد.
نیشخندی زدم.
– پس حواست به کارهات باشه جناب شاهرخی.
پوزخندی زد و با تردید گفت: داری بلوف میزنی! اگه راست میگی کیه؟
آروم خندیدم.
– خودت بهتر میدونی، فکر نکنم نیاز باشه که من بهت بگم… پس، اگه یه بار دیگه دست از پا خطا کنه اول توسط من یه کم اذیت میشه و بعد تحویل پلیس میدمش، اوکی؟
حرص نگاهشو پر کرده بود.
با همون لبخند مرموز روی لبم عقب عقب رفتم.
– پس قبل هر کاری به عاقبتش فکر کن.
چرخیدم که دیدم مهرداد بدجور خشکش زده.
بدبخت حق داره.
تا حالا منو اینجوری ندیده.
ولی خداییش دمم گرم، عجب بازیگر خوبیم!
بازوی مهرداد رو گرفتم و چرخوندمش.
– بریم.
بیحرف همراهم اومد.
همین که توی ماشین نشستیم زدم زیر خنده.
دلمو گرفتم و خم شدم.
با خنده گفتم: وایی خدا، قیافهشو دیدی؟
با تعجب گفت: مطمئنی خوبی؟! تو اومدی منو آروم کنی اونوقت خودت اونجوری…
تکونم داد.
– مطهره؟
با خنده نگاهش کردم.
– چیه؟
دستی به ته ریشش کشید.
– یه چیز دیگه به جای نوشابه خوردی؟
با ته موندهی خندم خم شدم و دو طرف صورتشو گرفت و لبشو محکم بوسیدم.
فقط خشک زده نگاهم کرد.
دستی به مقنعهم کشیدم و به خیابون اشاره کردم.
– نمیخوای راه بیوفتی؟
باز دستی به ته ریشش کشید و گیج نگاهی بهم انداخت.
به جا سوئیچیش نگاه کرد.
– سوئیچ کو؟
از توی جیبم بیرونش آوردم و به سمتش گرفتم که ازم گرفت و ماشینو روشن کرد.
به راه افتاد.
– چی بهش گفتی که نگاه پیروزمندانهش خوابید؟
– بهش گفتم میدونم جاسوس کیه.
سریع بهم نگاه کرد.
– میدونی؟
خندیدم.
– نه بابا، چاخان گفتم بترسه!
اینبار اونم خندید.
– تو دیگه کی هستی مطهره!
باز خندیدم که با خنده سرشو به چپ و راست تکون داد.
یه دفعه سرمو گرفت و به سمت خودش کشوندم.
بوسهای زد و ولم کرد.
– دیوونهی خودمی دیگه!
با تعجب بهش نگاه کردم که سرفهای کرد و خودشو جمع کرد.
– هنوز نمیخوای بگی دکترت چی گفت؟
ابروهاشو بالا انداخت که چشم غرهای بهش رفتم.
وقتی دیدم داره طرف خونهی خودش میره سریع گفتم: گفتم میخوام برم پیش محدثه.
– شب میریم.
معترضانه گفتم: مهرداد!
اخم ریزی کرد.
– خستم، سرمم درد می کنه، اول یه کم بخوابیم بعد میریم.
نفس عمیقی کشیدم.
– باشه، ماهان چی شد؟
نگاهش رنگ غم گرفت.
– تو کمپه، هیچ وقت فکر نمیکردم به اینجا برسه.
با غم شونشو ماساژ دادم.
– زود میگذره.
لبخند تلخی زد.
– دکتر میگه چون هنوز اولاش بوده زودتر درمان میشه.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– به محدثه مدیونم که قبل از غرق شدن ماهانو بیرون کشید.
با غم خندیدم.
– اما تا میخورد زدنش.
نگاهش شرمنده شد.
– جبران میکنم.
لبخندی زدم.
– این حرفو نزن، من فکر میکنم محدثه ماهانو دوست داره.
لبخندی زد.
– فکر کنم هردوشون همو دوست دارند.
سری تکون دادم.
خیره نگاهش کردم.
تو چی؟ منو دوست داری؟
*********
دستهاشو از هم باز کرد که تو بغلش خزیدم.
سرمو بالا گرفتم.
– الان دیگه بگو.
موهامو پشت گوشم برد.
– دارم درمان میشم، یه سری دارو داده که باید سر موقع بخورم…
شیطون ادامه داد: اما یه بخش درمانش خیلی جذابه.
دستمو تکیه گاهم کردم و کنجکاو گفتم: چی؟
لبشو با زبونش تر کرد و به یقهم چشم دوخت.
– گفت تا وقتی که کامل درمان بشم هرشب باید رابطه داشته باشیم.
بادم خالی شد و با صدای تحلیل رفتهای گفتم: چی؟! نه مهرداد من نمیتونم.
دستمو گرفت و روی خودش انداختم.
– نترس، نمیذارم اذیت بشی.
با نارضایتی بهش نگاه کردم.
روی بینیم زد.
– اخم نکن دیگه، مگه نمیخوای درمان بشم؟
بدون فکر گفتم: درمان بشی که بعد بری با دختر دیگهای حالشو بکنی و منو دور بندازی؟
چشمهاش گرد شدند.
با غم نگاه ازش گرفتم و دستهاشو از دورم برداشتم.
با فاصله ازش خوابیدم و پشتمو بهش کردم و چشمهامو بستم.
چیزی نگذشت که از پشت بهم چسبید و روی شونهی لختمو بوسید.
موهامو کنار زد و نزدیک گوشم گفت: کی گفته تو رو دور میندازم؟ کی گفته میرم با دختره دیگه؟ هوم؟
زیر گوشم بوسید.
– مگه میتونم تو رو ولم کنم؟
دلم لرزید، جوری لرزید که صدای لرزیدن احساسمو خوب شنیدم.
یه دستشو دورم حلقه کرد و با یه پاش پاهامو حبس کرد.
گردنمو بوسید که آروم گفتم: نکن مهرداد.
نزدیک گوشم آروم گفت: فقط تو منو دیوونه میکنی.
باز بوسهای به گردنم زد که روکشو توی مشتم گرفتم.
– فقط تو… دانشجوی سرکش من.
یه دفعه چرخوندم و لبشو با قدرت روی لبم گذاشت.
دستشو به زیر لباسم برد که سریع بالا مچشو گرفتم.
به زور سرمو چرخوندم.
– نمیخوام.
اما فکمو گرفت و بازم لبمو بوسید.
روم خیمه زد و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و آروم بوسید و کم کم پایین اومد که نفس زنان گفتم: نکن مهرداد الان نمیخوام.
دستشو روی بدنم کشید و تاپ و لباس زیرمو با هم بالا زد که لبمو به دندون گرفتم.
همونطور که دستهاش روی بالا تنم بود بوسهای به لبم زد و نفس زنان گفت: تو مال منی.
بازم بوسیدم.
– همه چیزت مال منه.
فقط خیره نگاهش کردم.
زبونشو روی لبم کشید و عمیق بوسیدم.
– تو منو مست میکنی لعنتی.
لباسشو از تنش کند و باز به جون لبم افتاد که اینبار دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم.
#نـیــما
همونطور که متفکر خودکار رو به لبم میکشیدم به لادن نگاه میکردم.
– عمرا اگه فهمیده باشه منم! میخواسته شاخ بازی دراره.
جوابشو ندادم.
تموم فکر و حواسم به اون دخترهی جسوری بود که توی چشمهام زل زد و تهدیدم کرد.
اولین دختری که نیما شاهرخیو تهدید کرد!
عجب جرئتی! عجب چهرهی تو دل برویی داشت! لعنتی چه خوبم حرف میزد، تهدیدوار و بدون ترس!
– میفهمی چی میگم؟
با صدای داد لادن حواسمو بهش جمع کردم.
– دیدی گفتم هردوی دخترا ربطی به مهرداد و ماهان دارند؟
نفس پر حرصی کشید.
– میگی چرا دختره همراه مهرداد بوده؟
شونهای بالا انداختم.
– اینشو نمیدونم تنها چیزی که میدونم اینه که باهاش راحت بود و بهش میگفت مهرداد.
زیرلب غرید: غلط میکنه!
نیشخندی زدم.
– چیه؟ حسودیت میشه؟
از جاش بلند شد و عصبی گفت: زر نزن، چرا باید حسودیم بشه؟
– پس چرا عصبی شدی؟
– چون دختره گند میزنه به نقشههام!
لبخند مرموزی زدم.
– نه اتفاقا عالیه، لعنتی کاش سمت من بود، اگه بود یه امتیاز بزرگ برامون بود.
پوزخندی زد.
– کی؟ اون دختره؟ عمرا!
صندلیمو عقب بردم و پاهامو روی میز گذاشتم.
همونطور که به سقف نگاه میکردم گفتم: باید یه کاری کنیم سمت ما بیاد، ازش خوشم میاد.
با حرص گفت: نیما!
خودکار رو روی میز پرت کردمو دستهامو زیر سرم بردم.
زیر لب گفتم: اون لبش… اوف… اون چشمهای لعنتیش!
یه دفعه لادن با داد گفت: چی داری میگی واسه خودت؟
اخمهامو توی هم کشیدم و بهش نگاه کردم.
– نبینم دیگه واسهی من صداتو بندازی پس سرت؟ حالیته که چی میگم؟
دندونهاشو روی هم فشار داد و به کیفش چنگ زد.
– من دارم میرم خونه.
بازم دستهامو زیر سرم بردم.
چرخی به صندلیم دادم.
– به سلامت.
– آخر شب میای؟
بهش نگاه کردم.
– بهت خبر میدم.
– باشه، خداحافظ.
سری تکون دادم که بیرون رفت و در رو بست.
چشمهامو بستم.
چه چشمهای جسوری! حیف تو نیست که کنار مهرداد باشی؟
لبمو با زبونم تر کرد.
تو لیاقتت بهترین از ایناست، مثلا یکی مثل من.
اگه آموزش ببینی واسه باند کمک خوبی میشی.
یه ملکهی جسور کنارم، اوف چه شود!
لبخندی روی لبم نشست.
خلافکار بودن بهت میاد خوشگلم!
#مـطـهـره
خیلی خوشتیپ از پلهها پایین اومد که رسما هنگ کردم.
بوی ادکلنش هوش از سر آدم میپروند.
اون کت و شلوار… اون ساعت مچیش…. اون موهاش… لعنتی!
با خنده به سمتم اومد.
– چیه؟ چشمتو گرفتم؟
با همون حالت گفتم: داریم میریم تو خونهها! نکنه داری میری عروسی؟
باز خندید و بازوهامو گرفت.
– نه، امروز روز ملاقات با طرفدارامه.
چنان خونم به جوش اومد که انگار اونم متوجه شد که با تعجب یه قدم به عقب رفت.
عصبی گفتم: طرفدار چیه؟ برن گمشند، تو بری اونجا که چی بشه؟ هان؟ یه مشت دختر بیوفتن روت باهات عکس بگیرنو عشوههای خرکی برن؟
با چشمهای گرد شده دستهاشو بالا گرفت.
– آروم باش بابا! چرا جوش آوردی؟
به قفسهی سینهش زدم که یه قدم به عقب رفت.
– فکر نکردی باید به من بگی که میخوای بری؟
با همون حالت گفت: چرا باید بگم؟ وقتی میرفتم خودت میفهمیدی دیگه!
شدید از حرفش جا خوردم.
کل عصبانیتم فروکش شد و جاشو به یه دنیا دلخوری داد.
کیفمو روی شونم انداختم.
– راست میگی، منکه زن واقعیت نیستم که بخوای بهم بگی.
به سمت در رفتم که پوفی کشید.
– مطهره؟
کفشمو از جا کفشی بیرون آوردم و مشغول پوشیدنشون شدم.
کنارم وایساد.
– به من نگاه ببینم.
– چیز دیدنی نیستی بهت نگاه کنم.
در رو باز کردم و بیرون اومدم که با حرص گفت: مطهره؟
توی ماشین نشستم که بعد از چند ثانیه کلافه به سمت ماشین اومد.
نشست و ماشینو روشن کرد.
بیحرف به سمت در روند، منم یه نیم نگاهم بهش ننداختم.
اصلا این روزا زیاد از حد تو خیالات فرو رفتم که فکر میکنم به عنوان زنش میبینتم…
جلوی آپارتمان وایساد که بیحرف در رو باز کردم.
تا خواستم پیاده بشم بازومو گرفت.
– ساعت ده میام دنبالت.
جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: باشه.
خواستم برم که بازومو کشید.
پوفی کشیدم و بهش نگاه کردم.
– از خونه بیرون نمیری.
به صورتش نزدیک شدم.
– اگه هم بخوام برم بهت ربطی نداره آقای مدلینگ.
عصبانیت نگاهشو پر کرد.
ادامه دادم: برو به اونایی که واسشون اینقدر خوشتیپ کردی امر و نهی کنه.
بازومو آزاد کردم و سریع پیاده شدم.
در رو بستم و با قدمهای تند به سمت محوطه رفتم که داد زد: بازم که همو میبینیم.
پوزخندی زدم و وارد محوطه شدم.
صدای گوش خراش لاستیکهاش بلند شد و با سرعت رفت…
کنار محدثه نشستم و دستشو گرفتم.
– بهتری؟
لبخندی زد.
– آره.
دستی به چسب زخمهای روی صورتش کشیدم.
– داغون شدی که!
نفس عمیق اما پر حرفی کشید.
– بیخیال.
عطیه سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد.
سینیو روی میز گذاشت و نشست.
– از ماهان چه خبر؟
با خنده ادامه داد: از کمپ که فرار نکرده؟
خندیدم.
– نه.
لیوان شربتو برداشت و به لبش نزدیک کرد.
لبخندی زدم و موهاشو پشت گوشش بردم.
– ماهانو دوست داری؟
یه دفعه شربت تو گلوش پرید که شروع کرد به سرفه کردن.
من و عطیه خندیدیم و دستهامونو هم زمان به کمرش کوبیدیم.
لیوانو روی میز گذاشت و تک سرفهای کرد.
با تندی بهم نگاه کرد.
– یه بار دیگه این حرفو بزن تا دمار از روزگارت درارم.
لبخند بدجنسی زدم.
– بازم میزنم عزیزم، تو ماهانو دوست داری.
عطیه هم سری تکون داد.
نیشخندی زد و دستشو روی کمرم آروم کوبید.
– پس کی به تو بگه عزیزم؟ تو هم استاد رو دوست داری.
پوزخندی زدم.
– چه حرفا!
عطیه با لبخند بدجنسی گفت: دیروز رو یادت رفته؟
چپ چپ بهش نگاه کردم که جفتشون خندیدند.
محدثه: دوسش داری دیگه.
به کاناپه تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
– بیخیال بچهها، حتی اگه دوسشم داشته باشه بعد از اینکه کاملا درمان شد برمیگردم همینجا.
دوتاییشون با تعجب گفتند: وا!
– والا.
عطیه: دیوونهایا! هم پولداره هم جذاب، آرزوی هر دختریه و راست افتاده تو بغل تو، اونوقت میگی ولش میکنی؟
– نه پول ملاکه و نه جذابیت، عشقه که باید باشه ولی نیست.
عطیه: اونم دوست داره.
پوزخندی زدم و با دلی پر گفتم: آره کاملا مشخصه، اون فقط منو واسه درمانش میخواد، همین امشب بهم ثابت شد، حتی یه کلام قبلترش نگفت که امشب قراره جایی بره، وقتی هم بهش گفتم گفت واسه چی بگم؟ هر وقت میرفتم میفهمیدی دیگه.
نفس عمیقی کشیدم.
– بیخیال بچهها، به پسرای پولدار نمیشه اعتماد کرد.
محدثه: اینو راست میگه.
لیوان شربتمو برداشتم اما تا خواستم بخورم گوشیم به لرزش دراومد.
با فکر به اینکه مهرداد و میخواد ازم معذرت خواهی کنه سریع از جیبم ببرونش آوردم اما با دیدن شمارهی ایمان بادم خالی شد.
بیحوصله جواب داد.
– سلام.
با اون لحن پر انرژی همیشگیش گفت: سلام خانم همکلاسی، خوبی؟
– ممنون تو خوبی؟
– نه دیگه من پرسیدم خوبی ممنون واسه من جواب نشد، دوباره میپرسم، خوبی؟
خندم گرفت.
– خوبم تو چطوری؟
– حالا شد، منم خوبم، میگما.
– بله؟
– خانوادم میخوان ببیننت، میام دنبالت.
چشمهام گرد شدند.
– واسه چی میخوان منو ببینند؟!
– بهشون گفتم کمکم کردی درس بهم یاد دادی، و اینکه گفتم درس خون کلاسمونی مشتاق شدن ببیننت، مخصوصا مامانم.
با همون حالت گفتم: وا! فقط من که درس خون کلاس نیستم!
اون دوتا سوالی بهم نگاه میکردند.
– حالا ناز نکن، آماده شو میام دنبالت.
با یادآوری مهرداد و حرفش لبمو گزیدم.
گفت جایی نرم، تازشم بفهمه…
اصلا به درک، مگه اون بفهم گفت کحا میخواد بره، مگه اون الان وسط یه عالمه دختر نیست؟ پس چرا من با همکلاسیم وقت نگذرونم؟
– باشه، میام.
لحنش شاد شد.
– واقعا خوشحالم کردی، پس وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم.
– باشه.
– پس فعلا تا بعد.
– فعلا.
گوشیو روی میز گذاشتم.
عطیه با اخم گفت: کی بود؟ کجا میری؟
دست به سینه به کاناپه تکیه دادم.
– ایمان بود، گفت خانوادش میخوان ببیننم چون بهش کمک کردم.
هردوشون تعجب کردند.
محدثه: و تو هم میخوای بری؟
سری تکون دادم.
– آره، چرا نرم؟
عطیه آروم به گونش زد.
– استاد بیچارت میکنه بخدا، میدونی که رو ایمان حساسه.
بیخیال شونهای بالا انداختم.
– به درک! مگه واسه اون مهمه که من رو اون دخترا حساسم؟
عطیه: مطهره…
با تحکم گفتم: حرف نباشه، من تصمیمو گرفتم، اگه مهرداد اومد و سراغ منو گرفت بگید بیخبر بیرون رفته، وای به حالتون اگه بهش بگید.
*********
به یه خانم چادری شیک پوش اشاره کرد.
– مامانم.
با خوشرویی باهاش دست دادم.
– سلام.
با لبخند گفت: سلام عزیزم، ماشاالله چه خانمی!
لبخندم خجالتگونه شد.
– لطف دارین شما.
یه خانم مسنتر و با چهرهی به شدت مهربونی باهام دست داد و پیشونیمو بوسید.
– سلام.
– سلام دختر گلم.
ایمان تموم مدت خرذوق شده نگاهمون میکرد.
رو به باباش سلام آرومی کردم که با مهربونی جوابمو داد.
ایمان: خواهرم چون مشهده نتونست اینجا باشه.
با لبخند گفتم: زیارتشون قبول.
ایمان به یه قسمت رستوران اشاره کرد.
– بشینیم.
به اون سمت رفتیم و نشستیم.
من کنار مامانش نشستم.
مامان بزرگ ایمان با لبخند گفت: تعریفهایی که ایمان ازتون کرده واقعا برازندتونه.
ابروهام بالا پریدند.
ازم تعریف کرده؟!
زود خودمو جمع کرد و با خجالت سرمو پایین انداختم.
مامانش: متاسفانه خونمون بخاطر رنگ آمیزی یه کم نامناسب بود انشالله دفعهی بعد خونهی خودمون دعوتت میکنیم.
با خجالت گفتم: همین الانشم واقعا منو خجالت زده کردید.
ایمان خندید.
– بابا خجالت چیه؟ راحت باش… راستی، چرا امروز دانشگاه نیومدی؟
– کارام حسابی زیاد شده بود، دیگه نشد که بیام.
– پس این دفعه نوبت منه که درس بهت یاد بدم.
کوتاه خندید.
– ممنون، عطیه همه چیو بهم گفت.
قیافهش پکر شد.
– من بهتر بهت یاد میدما.
مامانش با خنده گفت: عه ایمان!
خندید که منم آروم خندیدم.
واقعا کنار این پسر آدم یادش میره غم یعنی چی، انرژیش به اطرافیانشم منتقل میشه.
باباش: خب بابا جان، قصد داری تا چه مدرکی ادامه بدی؟
ذوق مرگ شده از اینکه بابا جان گفت با خجالت گفتم: اگه بشه فوق لیسانس.
ابروهاش بالا پرید و با تحسین گفت: عالیه.
ایمان: منم همینطور، دوست دارم یه شرکت بزنم.
دیگه یادم رفت تو جمع خانوادشم و با ذوق گفتم: واقعا؟ دمت گرم، منم این آرزو رو دارم.
با صدای خندشون به خودم اومدم و از خجالت لبمو گزیدم که بازم خندیدند.
سرمو پایین انداختم و با خجالت گفتم: معذرت میخوام.
مامانش خندید و دستشو روی کمرم بالا و پایین کرد.
– اشکال نداره عزیزم، راحت باش، ماهم مثل خانوادهی خودت.
لبخندی روی لبم نشست.
چقدر خانوادش دوست داشتنیند.
*********
بعد از اینکه تعریف کردن باباش که درمورد آشناییش با مامانش میگفت و کلی خندیدیم با خنده گفتم: حالا نوبت منه.
سعی کردم نخندم.
– روز سوم دانشگاه یه خورده دیر رسیدم، دم کلاس نگاهی به داخل انداخت که دیدم استادی نیست و راست وارد شدم، بیخبر از اینکه اونی که روی صندلی استاد نشسته خود استاده، وای تازه باهاش کلکلم کردم، بعدش که فهمیدم استاده نمیدونید چقدر خجالت کشیدم.
همشون خندیدند.
ایمان: منظورت استاد رادمنشه؟
خندون سری تکون دادم که خندید.
– حیف شد که اون روز غایب بودم؛ وگرنه صحنهی دیدنیای بوده.
چپ چپ بهش نگاه کردم که دستی به لبش کشید تا نخنده.
بالاخره بعد کلی حرف زدن و شام خوردن ساعت نزدیک یازده گذاشتند که برم.
به سر کوچه نرسیده زود گفتم: همینجا وایسا.
با تعجب گفت: خب بذار توی کوچه برم!
با استرس گفتم: نه ممنون، همسایه ها حرف درست میکنند.
باشهای گفت و نگه داشت.
از استرس داشتم خفه میشدم.
مهرداد چندبار بهم زنگ زد که جوابشو ندادم.
با لرزش گوشیم گفتم: ممنونم بخاطر امشب، کلی خندیدم دلم باز شد.
خندید.
– قابلی نداشت.
– خب دیگه خداحافظ.
لبخندی زد.
– خداحافظ.
پیاده شدم و در رو بستم.
با قلبی که از استرس تند میزد به جلو قدم برداشتم که رفت.
چیزی نیست مطهره، اون که نمیدونه تو کجا بودی.
وارد کوچه شدم که با دیدنش دلم هری ریخت.
به ماشین تکیه داده بود و تند با پاش روی زمین ضرب میگرفت.
نگاهش که بهم افتاد بدون معطلی به سمتم اومد.
یا خدا قیافهشو!
بهم که رسید لباسمو تو مشتش گرفت و به خودش نزدیکم کرد.
با چشمهای به خون نشسته گفت: کدوم قبرستونی بودی؟
سعی کردم خونسرد نگاهش کنم.
– دقیقا به تو چه ربطی داره؟
اینبار صداشو بالا برد.
– منو دیوونه نکن، میگم کجا بودی؟
فقط نگاهش کردم.
همونطور که یقهم تو مشتش برد به سمت ماشین کشوندم و بهش کوبوندم که از درد صورتم جمع شد.
فکمو گرفت و غرید: تا یه بلایی سرت نیاوردم حرف بزن.
دستشو پس زدم و عصبی گفتم: چیه رم کردی؟ نکنه هوادارات بهت پا ندادند عصبی شدی؟
دستشو بالا برد تا بزنتم اما همون بالا نگهش داشت و نفس زنان و عصبی بهم نگاه کرد.
ابروهام بالا پریدند.
– نه بزن! ببین چی میگم، من و تو فقط یه ازدواج صوری کردیم، من فقط واسه درمان پیشتم وگرنه بقیهی کارام بهت ربط نداره، اینکه خواستم تنها باشم و برم قدم بزنمم بهت ربط نداره، پس دور ورت نداره که فکر کنی شوهرمی و بتونی بهم دستور بدی.
رگ شقیقه و گردنش حسابی باد کرده بودند.
اگه داشتم این حرفها رو بهش میزدم تنها از روی دلخوری بود.
یه دفعه بازومو گرفت، در رو باز کرد و توی ماشین پرتم کرد و در رو محکم بست که از صداش اخمهام به هم گره خوردند.
سریع سوار شد و با اخمهای شدید به هم گره خورده دور زد و سریع رانندگی کرد.
اگه بگم از این چهرهی کبود شدش نترسیدم دروغ گفتم.
هروقت سکوت میکنه یعنی اینکه بد عصبیه و قراره یه جوری تلافی کنه.
تا خود خونه از رانندگیش تا مرز سکته رفتم.
همین که ماشینو پارک کرد پیاده شد و درمو باز کرد که با ترس نگاهش کردم.
بازومو گرفت و به زور بیرونم کشید.
– مهرداد چیکار میخوای بکنی؟
حرفی نزد و در خونه رو باز کرد.
کفشهاشو درآورد و گوشهای پرت کرد که سریع کفشهامو درآوردم.
به جلو کشوندم.
همین که از پله ها بالا رفت مقاومت کردم.
– چیکار میخوای بکنی؟
یه دفعه به سمت خودش کشوندم که هینی کشیدم.
با فکی قفل شده غرید: مگه نگفتی فقط واسه درمانم اینجایی پس دارم میبرمت وظیفتو انجام بدی.
ماتم برد.
لحنش هم عصبی بود و هم پر حرص.
توی اتاق پرتم کرد که با ترس به طرفش چرخیدم.
در رو بست و قفل کرد.
دونه دونه دکمههای لباس سفیدشو باز کرد و به سمتم اومد که به عقب رفتم.
قلبم انگار توی حلقم میزد.
– مهرداد.
نگاهش بد میترسوندم.
لباسشو از تنش درآورد و روی زمین پرت کرد.
بهم که رسید سریع دویدم تا قفل در رو باز کنم اما یه دفعه موهامو با شالم گرفت و به سمت خودش کشیدم که از سوزش جیغی کشیدم.
از پشت بهم چسبید و شالو از سرم درآورد که با التماس گفتم: ولم کن اول آروم شو.
همونطور که دکمههامو باز میکرد نزدیک گوشم آروم و عصبی گفت: من آروم آرومم، اونقدر آروم که بتونم سه چهار بار ج*رت بدم.
قلبم از کار افتاد.
هم زمان با بیرون آوردن لباسم روی تخت پرتم کرد.
از پشت روم خیمه زد و همونطور که دستشو روی رونم میکشید نزدیک گوشم گفت: تو دوست داری چند بار ج*ر بخوری؟ هوم؟
با بغض گفتم: مهرداد؟
موهامو پشت گوشم برد و بوسهای به زیر گوشم زد.
– چرا بغض کردی خانم کوچولو؟ مگه وظیفهت نیست؟ مگه نگفتی فقط واسه درمان پیش منی؟
دکمهی شلوارمو باز کرد.
با بغض گفتم: فقط یه بار.
زبونشو روی شاه رگم کشید که لبمو به دندون گرفتم.
– اما من چندبار میخوام، چندبار اونم خشن.
وجودم لرزید و این دفعه اشکهام روونه شدند.
– توروخدا اذیتم نکن مهرداد.
دستشو به زیر لباس و لباس زیرم برد.
– مگه تو اذیتم نمیکنی؟ هوم؟
با گریه گفتم: مگه من چیکارت دارم؟
دستشو مشت کرد که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
– میری رو اعصابم، بدم میری رو اعصابم.
– اصلا تو دیگه چیکار به من داری؟ برو به لادن بگو بیاد درمانتو تکمیل کنه، تو فقط بلدی دلمو بشکنی و اشکمو دراری، خیلی ازت دلخورم.
فشار دستش شلتر شد.
با کمی مکث به سمت خودش چرخوندم که دیدم دیگه عصبانیتی توی نگاهش نیست.
با دستهاش اشکهامو پاک کرد که چشمهامو بستم تا باز بغضم نشکنه.
بوسهای به پلکم زد و لبمو آروم بوسید.
بغلم کرد و آروم گفت: معذرت میخوام.
لبمو روی هم فشار دادم تا گریم نگیره.
بوسهی عمیقی به موهام زد و باز لبمو بوسید.
چشمهای پر از اشکمو باز کردم.
– از این به بعد هرجا خواستم برم بهت میگم، امشبم اصلا بهم خوش نگذشت چون تو ازم ناراحت بودی، بیشتر اعصاب خوردکنی بود.
درست مثل بچههایی که یکی نازشونو میکشه بغض کرده بودم.
نگاهش رنگ شرمندگی داشت.
بینیمو کشید.
– حالا دیگه بغض نکن.
با قهر نگاهمو ازش گرفتم.
لپمو کشید.
– قهر نکن وگرنه میخورمتا.
سعی کردم نخندم.
– یه خورده دیگه اخمهاتو باز کن.
سرمو بالا انداختم.
سرشو نزدیک گوشم آورد.
– زیادی داری ناز میکنیا، متوجهی؟
دستشو زیر لباسم برد و یه دفعه شروع کرد به قلقلک دادنم که جیغی کشیدم و با داد و خنده گفتم: توروخدا نکن!
دستهاش که روی شکمم نشست با خنده شروع کردم به جیغ زدن و توی خودم جمع شدن.
خنده امونمو بریده بود جوری که دلدرد گرفته بودم.
اینقدر به کارش ادامه داد که دیگه تحمل نداشتم، توی خودم جمع شده بودم تا از دستش در امان باشم ولی اون بدتر سراغ شکم و پهلوهام رفته بود.
جیغ میکشیدم و از زور قلقلک میخندیدم و اونم از لذت کارش میخندید.
با خنده بلند گفت: بگو آشتی کردم.
از بس خندیده بودم اشک از گوشههای چشمم پایین میومد.
نفسم به زور بالا میومد.
بلند گفتم: نمی..گم… ولم کن.
با حرص گفت: باشه.
تا تونست شکممو قلقلک داد که در آخر بیجون بریده بریده بلند لب زدم: باشه… آشتی.
بیحرکت ایستاد و و پیروزمندانه گفت: حالا شد!
روی تخت ولو شدم و درحالی که به زور نفسم بالا میومد به مهردادی که میخندید نگاه کردم.
لگد بیجونی بهش زدم.
– خیلی بیشوری.
یه دفعه لبشو روی لبم گذاشت و مک عمیقی زد که از نفس تنگی تقلا کردم و مشتمو به بازوش کوبیدم.
دیگه نزدیک از هستی ساقط شدن بودم که لبشو برداشت و خودشو کنارم انداخت و کوتاه خندید.
دستمو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم نفس بگیرم.
اشک توی چشمهامو پاک کردم.
یه دفعه روش نشستم تا بخواد عکس العملی نشون بده لبشو بین دندونهام بردم و گاز محکمی گرفتم که دادش تو گلوش خفه شد و سعی کرد جدام کنه.
درآخر از خوشحالی تلافی کردنم سریع ولش کردم، بلند شدم و به سمت در دویدم که با درد گفت: دعا کن دستم بهت نرسه نیم وجبی وحشی.
با خنده سریع قفلو باز کردم و به بیرون دویدم.
وقتی دیدم پشت سرم میاد جیغی کشیدم و تند از پلهها بالا اومدم.
داد زد: اگه جرئت داری وایسا.
از خنک شدن دلم بلند بلند خندیدم.
پا برهنه از خونه بیرون اومدم که سوز سرد مثل شلاق به بدنم خورد.
سریع پشت خونه پنهان شدم.
صدای پر حرصش بلند شد: جرئت داری خودتو نشون بده تا بهت بگم مهرداد رادمنش کیه.
چشمهامو بستم و دو دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه.
چیزی نگذشت که با حس دستی کنار سرم و هرم نفسهایی حس خندم پرید و آب دهنمو با صدا قورت دادم.
دستهامو از روی دهنم برداشتم و آروم روی صورتش کشیدم.
از ته ریشش پایین اومدم و انگشتهامو روی لبش کشیدم.
چشمهامو آروم باز کردم و با استرس خندیدم.
– سلام، خوبی؟ تو کجا؟ اینجا کجا؟ راه گم کردی؟
سعی کرد نخنده.
نگاهش به لبم افتاد.
خم شد و همونطور که به لبم نگاه میکرد انگشتشو روی لبم کشید.
– اگه بفهمم یه روز، یه وقت، یه کسی، این لبتو بوسیده، طعمشو چشیده، بیچارش میکنم، کاری میکنم که به غلط کردن بیوفته.
به لبم نزدیکتر شد.
– میفهمی که چی میگم؟
سری تکون دادم.
تند تند قند تو دلم آب میکردن.
– خوبه.
لبشو آروم روی لبم گذاشت که چشمهامو بستم.
آروم میبوسیدم.
دستمو توی موهاش فرو و با تموم احساسم همراهیش کردم.
یه دفعه جدا شد و روی دوشش انداختم که از ترس جیغی کشیدم.
مشتهامو به کمرش کوبیدم و با تقلا گفتم: ترسیدم روانی، بذارم زمین.
سیلیای به باسنم زد که اوفی گفتم و مشت محکمی به کمرش کوبیدم.
– وحشی!
#فردا_شب
عطیه و محدثه از ماشین پیاده شدند.
نالید: منم بیام؟
ابروهامو بالا انداختم.
– نوچ، میای دخترا میبیننت میگند…
اداشونو درآوردم: بیا باهامون عکس بگیر.
خندید و لپمو کشید.
– خیلوخب، خواستید برگردید بهم زنگ بزن.
منم لپشو کشیدم.
– باشه.
باز خندید.
– حالا ببوسم برو.
نگاهی به عطیه و محدثه انداختم که سریع نگاهشونو به اطراف دوختند.
زود خم شدم و بوسهای به لبش زدم.
لبخندی زد.
– خداحافظ.
با لبخند گفتم: خداحافظ.
پیاده شدم و در رو بستم.
دستی براش تکون دادم که خندید و دستشو تکون داد، بعدم رفت.
به سمت اون دوتا چرخیدم.
عطیه: لعنتیا عجیب به هم میاین.
اینبار برخلاف همیشه گفتم: تا چشم حسودا کور.
تعجب کردند اما به ثانیه نکشیده خندیدند و به کمرم زدند.
به سمت پاساژی که طبقهی زیرینش سالن بولینگ و بیلیارد داره رفتیم.
بعد از اینکه بلیطهامونو تحویل دادیم وارد سالن شدیم.
محدثه دستهاشو به هم کوبید.
– بریم که ببازونمتون.
من و عطیه پشت چشمی نازک کردیم.
– میبینیم کی میبازه.
خواستم قدمی بردارم اما با کسی که دیدم تعجب کردم اما لبخندی روی لبم نشست.
محدثه: چرا وایسادی؟
بیحرف به سمت ایمان رفتم.
یه جورایی به عنوان برادر نداشتم دوسش دارم.
عطیه با چشمهای ریز شده گفت: بدجور شیفتهی این ایمان شدیا!
اخم کردم.
– زر نزن، مثل برادرمه.
تا خواستم ایمانو صدا بزنم با کسی که چشم تو چشم شدم شدید اخمهام درهم رفت.
ابروهاش بالا پریدند و دست به جیب نگاهی به سر تا پام انداخت.
وقتی میگم شانسم گنده باور کن که هست.
از بین این همه سالن بولینگ توی تهران این نیمای دزد باید جایی باشه که ما اومدیم، اونم امشب!
?
۱۸
اصلا راهمو به سمت دیگه کج کردم تا ازش دور بشم.
محدثه متعجب گفت: پشیمون شدی بری پیش ایمان؟
– بذار اون غزمیت از اون طرف…
با شنیدن صداش دندونهامو روی هم فشار دادم.
– مطهره خانم واقعا زشته که رئیس شرکت رقیبو ببینی و سلام نکنی!
اون دوتا با تعجب چرخیدند.
سعی کردم نگاهمو بیحس و خونسرد کنم.
دست به سینه به سمتش چرخیدم.
دست به جیب بهم نزدیک شد.
– آدم به یه دزد سلام نمیکنه.
اما این حرفم خونسردی نگاهشو کم نکرد.
رو به روم وایساد و خندید.
– او، خانم محترمی مثل شما که نباید توهین کنه.
محدثه: این کیه؟
نیما بهش نگاه کرد.
متفکر گفت: کدومتون محدثهاید؟
تا خواستم حرفی بزنم محدثه با اخم گفت: منم، چطور؟
ابروهاش بالا پریدند.
– حدسشو میزدم.
موهای محدثه رو کنار زد که با عصبانیت دستشو پس زد.
– دستتو بکش بچه پررو.
خندید.
– ازت خوشم میاد.
با نگاه عجیبی به من نگاه کرد.
– همینطور از تو.
صورتم با انزجار جمع شد.
– لازم نکرده تو ازم خوشت بیاد.
مچ عطیه و محدثه رو گرفتم و درحالی که محدثه با اخم سر تا پای نیما رو برانداز میکرد چرخوندمشون و به جلو کشوندمشون.
گوشهای وایسادیم.
عطیه: حالا کی بود؟
از بین جمعیت به نیما نگاه کردم.
لبخند کجی زد و چرخید و رفت.
– رئیس شرکت رقیب مهرداد، همون طرح دزد.
محدثه: ولی به دور از بیشعوریش لعنتی عجب جذاب بودا، مخصوصا اون چشمهای آبیش.
عطیه: اصلا بهش نمیخوره بدجنس باشه، هر کسی چهرهشو ببینه فکر میکنه از اون پسرای مهربون و خوش قلبه.
پوزخندی زدم.
– هیچ وقت رو ظاهر آدما قضاوت نکن.
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم.
– به مهرداد زنگ بزنم بیاد دنبالمون.
محدثه سریع گوشیو از دستم چنگ زد که اخمی کردم.
– برو بابا این همه پول دادیم! ما به اون چیکار داریم؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– پس بریم پیش ایمان.
عطیه خندون گفت: همش ایمان! ایمان!
تیز بهش نگاه کردم.
– دقیقا منظورت چیه؟
دستهاشو بالا گرفت.
– بخدا هیچی، نزن منو.
چشم غرهای بهش رفتم و بعد از گرفتن گوشیم از محدثه به سمت ایمان که داشت بازی میکرد رفتم، اون دوتا هم پشت سرم اومدند.
نیما رو دیدم که با چند تا دختر و پسر وایساده و حرف میزنه و میخنده.
عطیه راست میگه… چهرهش واقعا آدمو گول میزنه.
ایمان تا خواست یه توپ برداره دستمو روش گذاشتم.
– سلام.
با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد اما با دیدنم با خنده گفت: سلام دختر، تو هم اینجایی؟
خندیدم.
– نه پس خونمونم.
باز خندید و رو به محدثه و عطیه سلامی کرد که جوابشو دادند.
به یه پسر نگاه کرد.
– مهدی من دیگه بازی نمیکنم، مهمون دارم.
خندیدم.
– وا ایمان! من مهمونم؟
سری تکون داد.
– من و مهدی شریکی اینجا رو زدیم، پس من میزبانم.
با تعجب بهش نگاه کردیم.
– واقعا؟!
– آره گوگولی.
به یه سمت اشاره کرد.
– بریم اون طرف.
به اون سمت رفتیم.
محدثه آروم آرنجشو بهم زد و گفت: خیلی پسره پولدارهها.
عطیه آرومتر گفت: دوست داشتنیه واقعا!
من و محدثه با چشمهام گرد شده بهش نگاه کردیم.
– این اولین باره که میبینم درمورد یه پسر همچین نظری داری!
چپ چپ بهمون نگاه کرد.
– مگه بد میگم؟
متعجب به محدثه نگاه کردم که چشمکی زد و آروم گفت: چشمشو گرفته.
خندیدم و عطیه عصبی گفت: اگه دیدی این چهارتا استخون اومد توی دهنت نگی چرا، من کی تا حالا پسری چشممو گرفته که این جوجه پولدار چشممو بگیره؟
خندیدیم و با وایسادن ایمان دیگه حرفی نزدیم.
ایمان: خب، بلدین که؟
به ستون تکیه دادم و خونسرد گفتم: یه توپه که باید بندازی دیگه! بلد بودن نمیخواد!
با خنده ابروهاشو بالا انداخت.
محدثه آستینهاشو به طور نمادین بالا زد.
– برید کنار من خودم استادشم.
ایمان باز خندید و با ابروهای بالا رفته کنار رفت.
– بزن ببینم.
**
با کمر و دست درد وایسادم و به ستون تکیه دادم.
– وای خدا خسته شدم، دیگه بسه بخدا.
عطیه: برو بابا، تازه دستمون گرم شده.
ایمان خندید.
– ما که بیشتر بازی کردیم بریم بشینیم، این دوتا به خوش گذرونیشون ادامه بدند.
نالیدم: فکر خوبیه.
به سمت کافه رفتیم.
روی صندلی پشت یه میز نشستم و ایمانم رفت یه چیزی سفارش بده.
وقتی برگشت و نشست گفتم: امتحان فردا رو خوندی که اینجا پلاسی؟
دستی توی موهاش کشید.
– آره، خودت چی؟
– به نظرت نخونده بودم اینجا بودم؟
– اینم حرفیه.
سرشو کمی کج کرد و با لبخند نگاهم کرد که با خنده گفتم: چیه؟ چرا اینجور نگام میکنی؟
با همون حالت گفتم: تا حالا یکی بهت گفته چقدر دوست داشتنیای؟
خجالت بند بند وجودمو پر کرد.
با گوشهی شالم بازی کردم و لبخندی روی لبم نشست.
تیکهای از شالمو گرفت و باهاش چونمو بالا آورد که نگاهم به چشمهای قهوهایش افتاد.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد به صندلیش تکیه داد.
– هروقت، هرجا، به مشکل برخوردی، یادت باشه که یکی هست که بهت کمک کنه، پس هیچ وقت منو یه غریبه ندون.
لبخندی روی لبم نشست.
به خودم حق میدم که به عنوان برادر ببینمش.
با کمی مکث گفتم: ایمان؟
با حرفی که زد تعجب کردم.
– جونم.
کوتاه سرمو پایین انداختم و یه کم جا به جا شدم.
– میخوام یه چیزی بهت بگم.
بهش نگاه کردم.
– یه رازه خب؟… به کسی نگو.
با آرامش گفت: بهم اعتماد کن و بگو.
کمی خیره نگاهش کردم.
تردید داشتم که بگم اما بالاخره لب باز کردم.
– سال هفتم بود، من و دوستم رفتیم به یه پاساژ، تو اون پاساژ لعنتی اتفاقی افتاد که زندگیمو زیر و رو کرد… یه پسر به دوستم شماره داد، کلی مخالفت کردم و گفتم که بهتره شماره رو پاره کنی اما دوستم گفت که یه چند روزی حرص پسر عمهشو که دربیاره پسره رو ولش میکنه.
نفس عمیقی کشیدم.
– قصهش و جزئیاتش خیلی طولانیه اما خلاصه شدش اینه که دوستم وقتی که با پسره دوست شد دیگه نتونست ولش کنه چون عاشقش شد، اصلا من کلا تو این فازای دوست پسرو اینا نبودم، خوشمم نمیومد اما یه روز دوستم گفت که دوست پسرم یکی از دوستهاش دنبال یه دختر محجبهست اولش قبول نکردم، اما کم کم با اصرارهایی که میکردند نرم شدم و قبول کردم، راستشو بخوای اون سالها خیلی خام و بچه بودم.
سکوت کرده بود و با دقت به حرفهام گوش میداد و همین باعث میشد ادامه بدم.
– اسمش محمد بود، یه بار بهم گفت اولا حسی بهت نداشتم اما وقتی عاشقت شدم که یه بار خواستم امتحانت کنم، دستتو گرفتم اما تو دستتو از دستم بیرون کشیدی و با اخم گفتی الان فکر نکنم بتونی اینکارو بکنی گفت، اینجا فهمیدم واقعا پاکی.
به میز چشم دوختم تا اشک توی چشمهامو نبینه.
– سه سال گذشت واقعا عاشق هم بودیم؛ قرار شد بره سربازی برگرده بیاد خواستگاریم، باباش گفته بود تا سربازی نری نمیذارم ازدواج کنی؛ رفت سربازی، تازه یزدم افتاد اونم تو پلیس راه، یه روز بدترین خبر عمرمو شنیدم.
بغض بدی به گلوم چنگ زد که چشمهامو بستم.
خم شد و بازوهامو گرفت.
– اگه اذیتت میکنه نگو.
سرمو به چپو راست تکون دادم.
– حالا که گفتم باید تا آخرش برم.
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
چشمهاش لبریز از غم و نگرانی بود.
– دو روز بود که گوشیش خاموش بود و هم جواب پیامهامو نمیداد، جمعه بود که دوستش پیام داد بهم گفت که داشته از بزرگراه رد میشده که بره اونطرف آب جوش بگیره که یه ماشین با سرعت…
پوست لبمو کندم و ادامه دادم.
– میزنه بهش و درجا فوت میکنه.
بهت نگاهشو پر کرد.
– خدا… مطهره تو چی کشیدی؟!
با چشمهای پر از اشک لبخند تلخی زدم.
– اما گذشت.
اشک چشمهاشو پر کرد و مچهامو از روی مانتو گرفت.
– این واسه یه دختر قابل تحمل نیست! تو اون سال چیکار کردی؟
– فقط تو خودم ریختم، دردامو تو خودم ریختم چون هیچ کسی… تاکید میکنم، هیچ کسی از اطرافیانم درست نمیتونست درکم کنه، وقتی که بهشون میگفتم بیشتریاشون یه چیز رو تکرار میکردند، میگذره، داغش سرد میشه، حالا اتفاقیه که افتاده تو نمیتونی با یه تلنگر یادش بیوفتی.
دهنم خشک خشک شده بود و اونقدر به این بغض قدیمی عادت کرده بودم که دیگه حسش نمیکردم.
به چشمهای پر از اشکش لبخندی زدم.
– بیخیال، تو رو هم ناراحت کردم.
سکوت کرد و به جاش بلند شد.
صندلیشو کنارم گذاشت و یه دفعه تو بغلش انداختم که جا خورده به رو به روم نگاه کردم.
یه جوری بغلم کرده بود که انگار صد ساله ندیدتم.
با کمی مکث خجالتزده گفتم: آم… ایمان؟ بین این همه آدم… میشه ولم کنی؟
سریع ازم جدا شد و اشکهاشو پاک کرد.
هل خندید.
– ببخشید، یه لحظه نفهمیدم چیکار میکنم.
از چهرهی هل زدهش آروم خندیدم.
بلند شد و همونطور که هنوزم هل بود عقب عقب رفت و گفت: من برم ببینم چرا سفارشمو نیاوردند.
بعد چرخید و سریع رفت که خندیدم.
دستهامو روی میز و چونمو روی دست هام گذاشتم و به نقطهای نامعلوم خیره شدم.
اسم عشق که میاد تموم وجودم میلرزه.
نکنه به مهرداد وابسته بشم و دوباره همین بلا سرم بیاد؟
#نــیــمــا
تموم مدت زیر نظرش داشتم.
از اینکه ایمان بغلش کرد تعجب کردم.
این پسر خالهمون که از دخترا خوشش نمیومد چی شده که یه دختر رو بغل میکنه؟!
پس اون مهرداد کجاست؟
با فکری که به ذهنم رسید لبخند مرموزی رو لبم نشست.
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و با کمی مکث شمارهی مهرداد رو گرفتم.
الان مشخص میشه که چیزی بین تو و مطهره هست یا نه.
با چندین بوق صداش توی گوشم پیچید.
– چیه؟ چرا بهم زنگ زدی؟
به میز تکیه دادم و همونطور که به مطهره نگاه میکردم گفتم: مهرداد خان خودت کجایی که مطهره اینجاست؟
– چی داری میگی؟ کدوم مطهره؟
پوزخند محوی زدم.
– مطهرهی موسوی دیگه، همون خانم خوشگل سید شرکتت.
سعی کرد صداش عصبی نشه.
– اون به من چه ربطی داره؟
با زیرکی گفتم: اوه پس ربطی به هم ندارید، فکر کردم به هم ربط دارید و با این وجود نشسته داره با ایمان حرف میزنه و میخنده.
اینبار صداش کاملا عصبی شد.
– تو کجایی؟
– سالن بولینگ و بیلیارد.
از همینجا هم صدای نفسهای عصبیشو میشنیدم.
– گفتی داره چیکار میکنه؟
– داره با ایمان پسر خالهی من و پسر پسر دایی بابات حرف میزنه، میدونی که کیو میگم، نه؟
یه دفعه صدای افتادن یه چیز بلند شد و پس بندش تماسو قطع کرد که ابروهام بالا پریدند و خندیدم.
– اوه، انگار عصبی شد!
باز خندیدم و گوشیو توی جیبم گذاشتم.
پس شما دوتا بیشتر از رئیس و کارمند باهم رابطه دارید… اما کور خوندی مهردادخان، مطهره رو از زیر دستت بیرون میکشم؛ فقط تماشا کن که چجور و با چه ترفندی!
#مـطـهـره
نگاهی به عطیه و محدثه کردم و سری به عنوان تاسف تکون دادم.
اینا رو باش! چجوری هم دارند سر این دعوا میکنند.
خندیدم و یه کم از قهوهمو خوردم.
– ممنونم ایمان.
فنجونو پایین آورد و با چهرهی سوالی گفت: واسه چی؟
– واسهی اینکه به حرفهام گوش دادی، راستشو بخوای سبک شدم.
لبخندی زد.
– گفتم که باهام راحت باش، ببین، به نفع خودتم هست.
خندیدم و سری به تایید حرفش تکون دادم.
– میدونی، وقتی میفهمم یکی میخواد خودشو تو چاه دوست پسر داشتن بندازه همیشه داستانمو میگم اما نمیگم که داستان خودمه، میگم مال یکی از دوستهای قدیمیمه… تا میتونم یکیو از درگیر شدن به این چیز دور میکنم، به نظر من فقط عمرتو هدر میدی و اون کسی که داغون میشه دختره.
– میدونی مطهره، تو واقعا خوبی، اون چیزی هم که واسم تعریف کردی باعث نمیشه که فکر کنم تو هم تنت میخاره، نه، تازه برعکس بیشتر مطمئن شدم که واقعا یه محجبهی واقعی هستی، نه از اون دروغیا.
لبخندی روی لبم نشست.
– خوشحالم که نظرت…
با کسی که اتفاقی نگاهم خورد لبخندم جمع شد و انگار واسه یه لحظه قلبم نزد.
– عوض…
همونطور که با ترس کیفمو برمیداشتم ادامه دادم: نشده.
ایمان: چیزی شده؟
نگاه به خون نشستهش که بهم خورد تموم وجودمو لرزوند.
به سمتم اومد که پا به فرار گذاشتم.
داد زد: وایسا مطهره؛ حالا فرار میکنی؟ آره؟
توجه عدهای بهمون جمع شد.
لبمو گزیدم و به دنبال یه جای خلوت دویدم.
یا خدا… فضول بیاعصاب زندگیم از کجا پیداش شد آخه؟ وایی حالا ایمان با خودش چی فکر میکنه؟
با دیدن راهروی نسبتا تاریکی به سمتش دویدم.
واردش که شدم با استرس وایسادم.
با دو وارد راهرو شد اما با دیدن اینکه وایسادم قدمهاشو آرومتر کرد و با لحن بدی گفت: بیچارت میکنم مطهره.
دستهامو جلوی خودم گرفتم و تند گفتم: به خدا نمیدونستم اونم اینجاست، فقط خسته شدم نشستم که اونم اومد نشست و یه خورده به عنوان خواهر و برادر حرف زدیم، بخدا مثل برادرمه مهرداد نه بیشتر.
دستشو روی شونم کوبید و چشمهاشو بست که با ترس نگاهش کردم.
دندونهاشو روی هم فشار داد و با فکی قفل شده غرید: چرا باید همیشه منو دیوونه کنی؟
فشار دستش بیشتر شد که اخمهام به هم گره خوردند و سعی کردم دستشو بردارم.
– آخ مهرداد درد میگیره.
اما بدون اینکه دستشو برداره به دیوار کوبیدم.
– میدونی که روش حساسم لامصب اونوقت میشینی و باهاش هر هر میخندی و لبخند تحویلش میدی؟
با ترس نگاهش کردم.
– تو که میدونی بهت وفادارم پس چرا اینکارا رو میکنی؟
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت و چشمهاشو بست.
قلبم انگار میخواست سینهمو بشکافه و بیرون بزنه.
با دستهای یخ کرده دو طرف صورتشو گرفتم و واسه آروم کردنش گفتم: چرا نمیخوای قبول کنی من فقط به تو فکر میکنم؟
بهت زده چشمهاشو باز کرد.
بدون توجه به لرزش گوشیم سشتهامو روی گونهش کشیدم.
– پس الکی خودتو اینجور عصبانی نکن که…
آروم خندیدم و ادامه دادم: مثل لبو قرمز بشی قربونت برم، من مال توعم استاد پررو.
سعی کرد نخنده اما موفق نشد که چشمهاشو بست و آروم خندید.
خندیدم و بوسهای به لبش زدم.
عقب که رفتم آروم چشمهاشو باز کرد.
موهای آشفتشو مرتب کردم.
– واسه یه مدلینگ اینقدر نامرتب بودن خوب نیست.
دکمههای بالایی پیرهنش که باز بودند رو بستم.
– خوش ندارم ببینم دخترای دیگه این سینهی ورزیدهی لعنتیتو ببینند.
به چشمهاش نگاه کردم که دیدم یه جور خاص و قشنگی نگاهم میکنه.
یه دستشو کنار صورتم گذاشت.
– اولین دختری هستی که میبینم اینطور میتونی آرومم کنی.
سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه.
بازم گوشیم به لرزش دراومد.
– تو برو، من پشت سرت میام، ممکنه بعضیها بشناسنت و اینکه… دمت گرم، فکر کنم لو رفتیم اما خب میدونم که ایمان به کسی…
انگشتشو روی لبم گذاشت.
– هیس، اسم پسره از دهنت بیرون نیاد.
– آخه چرا اینقدر باهاش مشکل داری؟ بدبخت چیکارت کرده؟
به لبم نزدیک شد.
– خوش ندارم ببینم یکی با زنم اونطور گرم بگیره.
تند تند تو دلم انگار قند آب میکردند.
نزدیکتر شد.
– تو مال مهرداد رادمنشی، اینو بکن تو گوش خودت و اطرافیانت.
خواست لبمو ببوسه اما صدای سرفهی مصلحتی یکی بلند شد که با ترس به عقب هلش دادم اما با دیدن محدثه دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس آسودهای کشیدم.
دست به سینه بهمون نزدیک شد.
– گفتم تا حالا استاد کشتت نگو که داشتید عشق بازی می کردید!
نگاه تندی بهش انداختم.
قبل از اینکه حرفی بزنم مهرداد گفت: میبرمتون خونه.
بعد بدون اینکه بذاره حرفی بزنیم رفت.
محدثه با حرص نگاهم کرد.
– این از کجا پیداش شد؟ انگار بوی صحبت کردن تو با پسرا به دماغش میخوره! اه، اینم شوهره تو پیدا کردی؟ عصبی و غیرتی بیشعور.
چرخید و از پشت دیوار به اون طرف رفت که پوفی کشیدم و به دیوار تکیه دادم.
آخ خدا، آخرش از دست همشون سر به بیابون میذارم.
کیفمو روی شونم انداختم و از راهرو و پشت دیوار بیرون اومدم.
با چیزی که دیدم زیر لب نالیدم: ای خدا!
با حالت زار به سمتشون رفتم.
نیما وسط مهرداد و ایمان بود و اخمهای هردوشونم شدید به هم گره خورده بود اما انگار نیما از بحث و دعوا کردنشون لذت میبرد.
محدثه و عطیه رو دیدم که بیخیال اونها بازی میکردند!
عجب آدمهایینا!
بهشون که نزدیک شدم صدای مهرداد رو شنیدم.
– باور نمیکنی از خودش بپرس.
نیما نیشخندی زد.
– زنته؟ پس چرا کسی خبر نداره؟
ایمان پوزخندی زد.
بهشون رسیدم که نگاه هر سه تاشون بهم خورد.
ایمان با اخم گفت: مهرداد چی میگه؟
با تعجب گفتم: مهرداد؟!
نیما: اوه پس تو نمیدونی! محض اطلاعات بگم که ایمان پسر پسر دایی بابای مهرداد.
یعنی چشمهام گردتر از این نمیشدند!
مهرداد سوئیجو به سمتم گرفت و جدی گفت: برید تو ماشین تا بیام.
سوئیچو ازش گرفتم و با اخم گفتم: تا خودت نیای من هیچ جا نمیرم.
ایمان: چیزی درموردش نگفته بودی! نگفتی ازدواج کردی!
تو لحنش دلخوری موج میزد.
– رسمی که نیست.
مهرداد نگاه تندی بهم انداخت که لبمو گزیدم.
نیما با ابروهای بالا رفته خندید.
– اوه، پس صیغشی، چرا؟ تو رمانهایی که خواهرم برام تعریف میکرد میگفت دختره بخاطر بیپولی صیغهی استادش میشه.
عصبی گفتم: حرف دهنتو بفهمها!
مهرداد با اخمهای درهم مچمو گرفت و درمقابل نگاه متعجب ایمان به سمتی کشیدم اما نتونستم حرصمو از اون نیمای غزمیت خالی کنم که مچمو آزاد کردم و به سمتش رفتم.
کیفمو محکم تو سرش کوبیدم و باز به سمت مهردادی که با تعجب نگاهم میکرد رفتم.
صدای خندون نیما بیشتر عصبیم کرد.
– تو دیگه کی هستی بخدا؟
با اخم رو به مهرداد گفتم: چیه؟ زدم دلم خنک شه.
پوفی کشید و به سمت در رفت.
– من آخرش از دست تو دق میکنم.
– دقیقا من باید این حرفو بهت بگم.
به اون دوتا نگاه کردم که دیدم دارند میان.
به سمت در رفتم و زیرلب گفتم: امشبم که زهرمارم شد!
****
همین که عطیه و محدثه توی آپارتمان رفتند و مهرداد دور زد بازم لب به غر زدن باز کردم.
– حالا واجب بود بری بگی من زنتم؟!
نالیدم: وای خدا تو دانشگاه پخش نشه!
حق به جانب گفت: اصلا فردا میام تو دانشگاه جار میزنم که زنمی، حرفیه؟
با حرص کیفمو بهش کوبیدم.
– غلط میکنی، اونوقت منم میگم دروغ میگی، هه هه ضایع میشی.
با یه ابروی بالا رفته کوتاه بهم نگاه کرد.
یه دفعه دستشو روی رونم کوبید و فشار داد که از درد صورتم جمع شد و آخی گفتم.
سعی کردم دستشو بردارم.
– ول کن وحشی.
دستشو بالاتر آورد و تهدیدوار گفت: کاری نکن همین بغل بزنم کنار بگم لخت شو.
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم.
– خیلی پررویی!
دستشو برداشت و یه دفعه رو بالا تنم گذاشت که با حرص دستشو پس زدم.
– نکن.
– منکه هنوز…
جیغ زدم.
– نگو.
شروع کرد به خندیدن.
چشم غرهای بهش رفتم و دست به سینه با حرص به خیابون نگاه کردم.
کمی به سمتم خم شد.
– دانشجو کوچولوم، قهری؟
سرمو اونور چرخوندم.
– ببین منو، این ناز کردنا عاقبت دارهها.
دستشو روی رونم گذاشت اما سعی کردم قوی باشم و ضعف نشون ندم.
بالاتر برد که لبمو گزیدم.
خواست بالاتر ببره که زود پاهامو به هم چسبوندم.
– کاری نکن آخر شب آخ و اوخت بلند بشه.
اینبار با یه ابروی بالا نگاهش کردم.
– امشب خبری…
پرید وسط حرفم: هست، دکتر گفته.
– دروغ میگی، دکتر نگفته، خودت میگی.
خونسرد گفت: میخوای بهش زنگ بزن.
***********
از پلهها بالا اومدیم.
– یه خورده به خودت برس بیا.
یه دفعه دستشو محکم به باسنم زد.
– بدو دانشجوی هات من!
با حرص لگدی به پاش زدم و به سمت اتاقم رفتم که صدای خندهش بلند شد.
بشین تا بیام.
وارد اتاق شدم.
بعد از اینکه لباسهامو عوض کردم و دستشویی رفتم و مسواک زدم چراغ اتاقو خاموش کردم.
روی تخت خوابیدم و پتو رو روم کشیدم.
سعی کردم نخندم.
اونقدر منتظر باش تا زیرت علف سبز بشه.
چیزی نگذشت که صداش بلند شد.
– مطهره؟
آروم خندیدم.
با شنیدن صدای پاش سریع خودمو به خواب زدم.
صدای پر حرصشو شنیدم.
– حالا خوابیدی؟ هان؟
جون مادرت نخند مطهره.
چراغ روشن شد.
روی تخت که اومد استرسم گرفت.
زیر پتو خزید و از پشت بهم چسبید.
– من حالم خرابه اونوقت تو خوابیدی؟! بلند شو ببینم.
اما خواب بودن خودمو نگه داشتم.
پاشو بین دوتا پام برد و نزدیک گوشم گفت: چشمهاتو باز نمیکنی نه؟
دستشو به زیر لباسم برد و بوسهای به گردنم زد.
دستش پیشروی کرد تا اینکه به زیر لباس زیرم رفت که از گرمی دستش لبمو گزیدم.
نفسهاش نشون میداد واقعا آمپرش زده بالا.
بیشتر بهم چسبید.
دستمو گرفت و توی شلوارش برد که اینبار جیغی زدم و بلند شدم و بالشتو محکم تو سرش کوبیدم.
– بیشعور!
خندید و روی تخت انداختم و روم خیمه زد.
لباسمو بالا زد و بوسهای به تنم زد که نالیدم: نکن مهرداد، میخوام بخوابم.
توجهی نکرد و تاپمو از تنم درآورد.
گردنمو بوسید که چشمهام بسته شدند.
دستشو روی بالا تنم و لبشو روی گوشم گذاشت.
– من هشتاد و پنج دوست دارم، چقدر برات بمالم که هشتاد و پنج بشی؟
تموم حسم پرید و با تقلا داد زدم: خیلی پررویی! پس برو پیش همونا که هشتاد و پنج دارند.
دستهامو بالای سرم برد و خندون و خمار گفت: نه اونا بهم حال نمیدن، تو رو بسازم حله.
با حرص گفتم: مگه هفتاد چشه؟ خیلیم دلت بخواد.
سرشو زیر گلوم برد.
– اصلا من همه چیه تو رو میخوام.
بوسهای زد و پایین اومد.
همونطور که دست هاش روی بالا تنم بود گفت: ولی هشتاد و پنج یه چیز دیگهست.
خواستم جیغ بکشم و پسش بزنم که سریع لبشو روی لبم گذاشت.
بوسهی عمیقی زد و یه دفعه بلند شد و چرخوندم.
با حرص گفتم: مگه هشتاد و پنج نمیخوای؟ پس برو وقتی مشتری شدی برگرد.
آروم خندید و شلوارمو پایین کشید.
– فعلا باید به کم قانع بود.
سیلیای به باسنم زد که آخی گفتم.
– کم کم درستت میکنم، زیر دست خودمی.
خدایا این بشر چقدر پرروعه!
شلوارکشو درآورد و باز روم خیمه زد.
کنار گوشم خمار لب زد: تو بذار من دخترونگیتو بگیرم بعدش خودم پات میمونم و میام میگیرمت، بهت قول میدم.
پیشنهادش واسه منی که دلبستهش شده بودم وسوسه انگیز بود اما اونقدر احمق نبودم که خودمو از چاله درارم و توی چاه بندازم.
با اخم گفتم: نه مهرداد، قولتو یادت رفته؟
کمی سکوت کرد اما بعد لالهی گوشمو بوسید و دیگه حرفی دربارهش نزد.
***
وارد کارگاه شدم اما عطیه و محدثه رو ندیدم.
به دنبال ایمان نگاهمو چرخوندم که دیدم سرجاش نشسته و با جدیت به دفترش نگاه میکنه.
نفس عمیقی کشیدم و به سمتش رفتم.
هیچ جوری دوست نداشتم ازم دلخور باشه.
بهش که رسیدم گفتم: ایمان؟
بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه با جدیت گفت: بله؟
باز نفس عمیقی کشیدم.
رو به پسر کنارش گفتم: میشه چند لحظه جای شما بشینم؟ زود بلند میشم.
باشهای گفت و بلند شد و به سمتی رفت که سرجاش نشستم.
کمی سرمو خم کردم.
– ایمان ازم دلخور نباش، بذار واست بگم قضیه چیه.
سرد بهم نگاه کرد.
– دیگه چی میخوای بگی؟ همه چیو فهمیدم، تو شوهر داری ولی وانمود میکردی که نداری، حتی بعد از اون داستانتم بهم نگفتی.
شرمنده نگاهش کردم.
– نگفتم چون چیز مهمی نبود.
اخمهاش درهم رفت و سعی کرد صداش بالا نره.
– چیز مهمی نبود؟
نزدیک صورتم آروم لب زد: اینکه زن مهردادی، زن استادمون چیز مهمی نیست؟
کلافه گفتم: ببین، من واسه یه چیز صیغهش شدم و به زودی هم تموم میشه.
به صندلیم دست گذاشت.
– اگه پول میخوای خودم بهت میدم، از اون مهردادم جدا شو.
اخم ریزی کردم.
– من فقیر نیستم، پولم نمیخوام، واسه یه چیز دیگهست.
با چهرهی سوالی گفت: واسهی چیه پس؟
خواستم حرفی بزنم اما زودتر گفت: اصلا چرا داری کارتو واسم توضیح میدی؟ چرا نمیخوای فکر بدی درموردت بکنم؟
– آخه تو…
حرفم با صدای محدثه قطع شد.
– مطهره؟
بهش نگاه کردم که با استرس گفت: زود بیا سرجات بشین استاد داره میاد.
سریع از جا پریدم و با دو خودمو به صندلیم رسوندم و روش نشستم.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس آسودهای کشیدم.
همین که اون دوتا نشستند گفتم: دمتون گرم که دیر اومدید، وگرنه اگه مهرداد منو کنار ایمان…
زدم به پیشونیم.
– نمیخوام تصورش کنم.
عطیه: عزیزم؟ عشقم؟
اخم کردم.
– هان؟ باز چی میخوای؟
چهرهی مظلوم به خودش گرفت.
– تو میدونی سوالا چیه؟
– نخیر.
محدثه دستمو گرفت و با التماس گفت: اگه میدونی بگو.
– بخدا نمیدونم بابا.
قانع شده و با لبای آویزون درست نشستند.
خوب میدونند که هیچوقت قسم خدا رو به دروغ نمیخورم.
مهرداد وارد کارگاه شد که همگی بلند شدیم.
سلام کردیم که جوابمونو داد.
– واسه امتحان آماده باشید امروز درسم میخوام بدم وقت کمه.
امروز برخلاف دفعهی پیش هیچ کسی اعتراض نکرد که با تحسین سری تکون دادم.
روی صندلی نشستم.
یه ذره هم استرس نداشتم چون همه چیو بلد بودم.
***
با قیافهی زار به سوال شش نگاه کردم.
آخه این کجای درس بود؟
چرا یادم نمیاد؟
یه نگاه به عقب انداختم که دیدم مهرداد دور کارگاه رژه میره.
دستمو بالا بردم.
جون مادرت بیا.
چند ثانیه گذشت تا اینکه حضورشو پشت سر و بعد کنارم حس کردم.
آروم گفت: چی شده دانشجو کوچولو؟ از شما بعیده!
با حرص بهش نگاه کردم و به سوال شش اشاره کردم.
– اینو از کجات درآوردی؟
به برگه نگاه کرد.
– از چیزهایی که یاد دادم.
نالیدم: چرا من یادم نمیاد؟ توروخدا تقلب برسون، خیر سرت شوهرمی.
خندون سشتشو به لبش کشید.
– در عوض تو چیکار برام میکنی؟
کمی فکر کردم و گفتم: ناهار امروز پای من.
ابروهاشو بالا انداخت.
– مورد قبول نیست.
خواستم حرفی بزنم که یه دفعه صدای یکی از دخترا بلند شد.
– استاد، یه لحظه میاین.
انگشتمو تهدیدوار جلوش گرفتم.
– نریا!
لبخند بدجنسی زد.
– اول یه کم فکر کن یه چیز درست و حسابی بذار تو معامله بعد صدام بزن.
حرص نگاهمو پر کرد و تا خواستم حرفی بزنم رفت که چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
با پوست لبم بازی کردم و باز رو سوال زوم کردم.
همشو انجام داده بودم به غیر از این.
رو به محدثه آروم گفتم: پیس، محی؟
نیم نگاهی بهم انداخت و آروم گفت: چیه؟
– سوال شش چجو…
با شنیدن صدای مهرداد حرفمو قطع کردم.
– تقلب ممنوع!
نفس پر حرصی کشیدم.
محدثه آروم با خنده گفت: شوهر استادم به درد آدم نمیخوره.
چرخیدم و نگاهی به مهرداد انداختم.
دست به جیب بهم نزدیک شد و کنارم وایساد.
– خب، میشنوم.
از حرص کمی زبونمو به دندونهام کشیدم و گفتم: خودت چی میخوای؟
به صندلیم دست گذاشت و خم شد.
– امشب خودت پیش قدم میشی، اونم با کلی عشوه، میخوام دیوونم کنی.
با انگشتهام روی میز ضرب گرفتم.
نگاه کوتاهی به لبش انداختم و بعد به چشمهاش نگاه کردم.
به اجبار گفتم: باشه.
لبخند پیروزمندانهای روی لبش نشست.
– خوبه، حالا هم گوش کن…
?
بالاخره با تقلب رسوندنای این غزمیت سواستفاده کن پایان تایم امتحانو اعلام کرد و گفت: از همینجا دم در، دونه دونه برید بیرون، نبینم دیگه به ماوسهاتون دست بزنید.
نوبت به نوبت بیرون رفتند.
نوبت به من که رسید بلند شدم و بعد از اینکه چشم غرهای به مهرداد رفتم از کنارش رد شدم اما با صداش سرجام وایسادم.
– خانم موسوی؟
به سمت چرخیدم.
– بله استاد؟
– من به کارتون توجه داشتم نمرهی کاملو آوردید، لطفا بمونید کمکم کنید.
به اجبار چشمی گفتم.
بعضی از دخترا نگاه حسرتباری بهم انداختند و بیرون رفتند.
آخرین نفر که بیرون رفت مهرداد در رو بست.
آروم گفتم: اگه این دخترا میدونستند چه غزمیتی هستی عمرا به من حسرت میخوردند.
خندون بهم نزدیک شد.
چونمو بین انگشتهای مردونهش محصور کرد و به سمتم خم شد.
– بد کردم بهت تقلب رسوندم؟ عوض تشکرته؟
دستشو پس زدم و با حرص آروم گفتم: نه که در عوضش یه چیز بزرگ نخواستی!
خندید و خم شد و لبمو بوسید.
به بینیم زد و لیست به دست به سمت کامپیوترها رفت.
با صدای عادی گفت: خانم موسوی اون کامپیوتر رو چک کنید.
سعی کردم نخندم و سری به عنوان تاسف تکون دادم.
به سمتش رفتم.
به کامپیوتری اشاره کرد که به اون طرف راهمو کج کردم.
خم شدم، ماوسو گرفتم و مشغول دیدن شدم.
یکیشو انجام نداده بود که با خودکار قرمز اون سوالو ضربدر زدم.
مهرداد تند تند نگاه میکرد.
دیگه ناسلامتی چند سال تدریس کرده.
از پشت سرم رد شد اما حین رد شدنش دستشو محکم به پشتم زد که با حرص از جا پریدم و نگاه تندی بهش انداختم.
خندید و آروم گفت: وقتی اینجور خم میشی وسوسه انگیز میشه.
چپ چپ بهش نگاه کردم و به کارم ادامه دادم.
این کامپیوتر که تموم شد سراغ کامپیوتر ایمان رفتم.
تا اومدم ماوسو بگیرم زود به کنارم اومد و رو دستم زد که با اخم نگاهش کردم.
با اخم ریزی گفت: اینو خودم میبینم.
دست به سینه با بدجنسی گفتم: آقا مهرداد انگار دز حسادتت رفته بالا!
نگاه تیزی بهم انداخت.
– چی گفتی؟
آروم چندبار به گونش زدم.
– همون که شنفتی شوهر جون.
سعی کرد نخنده و جدی باشه.
با ناز نگاه ازش گرفتم و روی صندلی نشستم.
– خودت بقیشو ببین من کمرم درد گرفت.
به صندلی دست گذاشت و تو صورتم خم شد.
– آره بشین کمرتو واسه شب نگه دار…
به بینیم زد.
– دانشجو کوچولو، قراره حسابی خوش بگذره.
با یه ابروی بالا بهش نگاه کردم که خندید و به کارش ادامه داد…
از کلاس که بیرون رفت کولمو برداشتم.
محدثه: مطهره یه خواهشی ازت بکنم؟
– بگو.
کمی دست دست کرد و درآخر گفت: میشه به استاد بگی منو اون کمپی که ماهان توشه ببره؟
لبخندی زدم.
– دلت براش تنگ شده؟
برخلاف همیشه فقط خیره نگاهم کرد.
با همون لبخند دستمو روی شونش گذاشتم.
– باشه.
لبخندی روی لبش نشست.
– ممنونم.
عطیه به طور نمادین اشکهاشو پاک کرد.
– چه صحنهی خواهرانهای!
بعدم خندید و به بازوهامون زد.
– بریم.
از بینمون رد شد و رفت که با حرص نگاهش کردیم.
محدثه آروم گفت: اینو باید بندازیم تو بغل یه پسر یه کم احساس بهش منتقل بشه.
خندیدم و به سمت در رفتم.
– دقیقا!
عطیه همین که خواست از کلاس خارج بشه یه دفعه به عقب پرت شد اما یکی سریع دستشو دور کمرش حلقه کرد و نذاشت بیوفته.
با دو خودمونو بهش رسوندیم که با دیدن ایمان شروع کردم به خندیدن که صدای خندهی محدثه هم اوج گرفت و گفت: کاش زودتر اون حرفو میزدم!
ایمان و عطیه هل کرده از هم جدا شدند و عطیه پا به فرار گذاشت که با خنده به هم نگاه کردیم.
ایمان دستی به گردنش کشید.
– نزدیک بود دختر مردم ضربه مغزی بشه.
به من نگاه کرد.
– یه کم حرف بزنیم؟
– آم… راستش… امروز خیلی کار دارم باشه واسه یه وقت دیگه.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– باشه، هرجور راحتی.
– من دیگه برم، خداحافظ.
– خداحافظ.
محدثه هم خداحافظی کرد و باهم ازش دور شدیم.
– حالا این عطیه کجا رفت؟
وارد محوطه شدیم که دیدم رو نیمکت نشسته.
به سمتش رفتیم.
– خوب بود؟
خونسرد بهمون نگاه کرد.
– چی خوب بود؟
محدثه: حس کردن گرمای تن یه پسر.
جوری که اتفاقی نیوفتاده گفت: من منظورتو نمیفهمم گلم.
بلند شد و کولشو برداشت.
– بریم تو کوچه تا استاد بیاد.
بعدم زودتر رفت که با ابروهای بالا رفته به محدثهای که سعی میکرد نخنده نگاه کردم و باهم گفتیم: عجب آدمی!…
سوار ماشین شدیم که مهرداد به راه افتاد.
– مهرداد؟
– بله؟
– میگما میشه محدثه رو پیش ماهان ببری؟
یه دفعه یکی از پشت نیشگونی ازم گرفت که سریع چرخیدم.
محدثه الکی خندید.
– مطهره مزاح میکنه، گفتم همگی باهم بریم دیدنش که…
چشم غرهای به منی که دستمو جلوی دهنم گرفته بودم تا نخندم رفت و ادامه داد: روحیه بگیره.
مهرداد با خنده گفت: اول میریم رستوران ناهار میخوریم بعد.
عطیه واسه خوشمزگی گفت: به شرطی که شما مهمون ما.
مهرداد نگاه به من انداخت و درحالی که سعی میکرد نخنده گفت: قبوله.
عطیه لبش جمع شد و توی صندلی فرو رفت و آروم به پیشونیش زد.
مهرداد با خنده گفت: شوخی کردم.
بعدم دوتایی زدیم زیر خنده که به وضوح دیدم که خیال عطیه چقدر راحت شد.
به محدثه که انگار اصلا تو این دنیا نبود و به بیرون نگاه میکرد نگاه کردم.
لبخند محوی زدم.
عاشق شدی اونم خراب خواهرم!…
درخواست ملاقات دادیم اما ماهان قبول نکرد.
به وضوح دیدم که برق خوشحالی توی نگاه محدثه چجور خوابید.
به مهرداد نگاه کردم و آروم گفتم: برادرتو راضی کن حداقل محدثه بره پیشش.
سری تکون داد و به سمت اون مسئول رفت.
یه حرفهایی بهش زد و بعد باهم وارد یه راهرو شدند.
کنار محدثه نشستم و دستشو گرفتم.
– بهش حق بده که نخواد تو این وضعیت کسی ببینتش.
نفس پر غم و حرفی زد.
– من اون سحر رو میکشم.
یعنی تو این وضعیتم دست برنمیداره!
بهم نگاه کرد.
– قسم میخورم سر دستشو پیدا کنم و انتقام این حال ماهانو ازش بگیرم.
به رد بخیهی کنار صورتش دست کشیدم.
– یادت که نرفته؟
با جسارت تمام گفت: نه، اگه فکر کردی من با این بادا میلرزم پس چند ساله هنوز منو خوب نشناختی.
عطیه لیوان آب به دست بهمون نزدیک شد و لیوانو به محدثه داد که تشکر کرد.
با نزدیک شدن مهرداد بلند شدم.
– چی شد؟
– محدثه خانم، ماهان میخواد ببینتت.
برق امیدی توی نگاهش درخشید و سریع بلند شد.
– کجا باید برم؟
#محدثه
با دلتنگی وارد اتاق شدم که دیدم پشت بهم روی تخت نشسته.
در رو بستم و سعی کردم پر انرژی باشم.
– سلام کله شق.
سلام آرومی کرد.
به سمتش رفتم.
– نمیخوای بچرخی منو ببینی؟
صدای نفس عمیقشو شنیدم.
خواستم تختو دور بزنم اما سریع دستشو بالا برد و گفت: نیا، صورت رنگ نداشتهی من دیدن نداره.
کل انرژیم خوابید اما کمی بعد خندیدم و گفتم: چیه؟ فکر کردی اولشم قیافهت خیلی خوب بود یابو؟
آروم خندید.
کنارش نشستم اما سرشو به طرفم نچرخوند.
– الو؟ ببین، با اینکارات دیگه نمیام دیدنتا.
بازم بهم نگاه نکرد که این دفعه خودم دستمو اون طرف صورتش گذاشتم و سرشو چرخوندم ولی چشمهاشو بست.
بمیرم براش راست میگفت.
رنگ به صورت نداشت، موهاشم به مرتبی همیشه نبودند.
موهاشو با دست مرتب کردم.
– نمیخوای چشمهاتو باز کنی؟ دلم میخواد اون چشمهای سبز لعنتیتو ببینم.
کم کم چشمهاشو باز کرد که دیدم اشک توی چشمهاشه.
لبخند کم رنگی زدم.
– چرا اومدی؟
لبخندم جمع شد و خیره نگاهش کردم.
– چرا اومدی محدثه؟
آروم لب زدم: میخواستم ببینمت.
بلند شد و با چشمهای پر از اشک بلند گفت: چرا؟ واسه چی میخواستی منو ببینی؟ میخواستی ببینی که چطور حرفت درست دراومده؟
اشک توی چشمهام حلقه زد، نه از دلخوری… تنها از این حالش که قلبمو تیکه تیکه میکرد و نفرتمو از سحر بیشتر.
چرخید و دستشو توی موهاش فرو کرد.
بلند شدم و به سمتش رفتم.
– اومدم تا یادت باشه که اون بیرون به جز برادرت یه نفر دیگه هم هست که بهت اهمیت میده، که نگرانته.
وایساد ولی نچرخید.
پشت سرش رفتم.
اینبار بغض به گلوم چنگ زد.
– ماهان من… من فقط… فقط دلم برات تنگ شده بود.
با ناباوری چرخید که بهش مهلت ندادم و مثل بچههای دو ساله خودمو تو بغلش انداختم و زدم زیر گریه.
بغلم کرد و بهت زده گفت: محدثه؟!
تنها صدای هق هقم اوج گرفت.
محکمتر بغلم کرد و اینبار صداش لرزش پیدا کرد.
– تو دلت برام تنگ شده بود؟
با هق هق گفتم: آره، خیلی.
سرمو به سینهش چسبوند و با بغض گفت: منم بیشتر از هر کسی دلم واسه تو تنگ شده بود، بیشتر از هرکسی به تو فکر میکردم.
به لباس آبی توی تنش چنگ زدم و با حس خوبی که از حرفهاش نصیبم شده بود سعی کردم صدای هق هقمو خفه کنم.
بوسهای به سرم زد و حصار دستهاشو تنگتر کرد.
با گریه خندید.
– دخترهی چموش و پرروی من.
منم با گریه خندیدم.
با کمی مکث دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت که سرمو عقب بردم.
صورتش خیس از اشک بود.
سشتهاشو روی صورتم کشید.
– دیگه گریه نکن.
چشمهامو بستم.
گرمی لبش که روی پیشونیم نشست وجودم پر شد از حسی غریب و هم آشنا.
لبشو که برداشت چشمهامو باز کردم.
باز تو بغلم گرفت و این دفعه لبشو روی لبم گذاشت که چشمهام بسته شدند و تموم وجودم لرزید.
بوسههای محکم و حریصانهای میزد که غرق لذت و آرامش میشدم.
کم کم یه دستمو توی موهاش فرو و یه دست دیگمو دور گردنش حلقه کردم و مثل خودش حریصانه لبشو به بازی گرفتم.
#مــطـهـره
از دستشویی بیرون اومدم اما با کسی که دیدم سریع پشت دیوار پنهان شدم.
سحر با یکی از مسئولها داشتند آروم حرف میزدند.
سعی کردم بفهمم چی میگند اما لعنتیا هم خیلی آروم صحبت میکردند و هم کمی دور بودند.
چرا اومده اینجا؟
باز چه نقشهی شومی توی سرشه؟
بعد از اینکه یه خورده حرف زدند سحر یه چیزی به مسئوله داد و نگاهی به اطراف انداخت که سریع سرمو پشت دیوار بردم.
اینبار دیگه نمیتونی قسر در بری.
جیبهامو گشتم.
خداکنه سوئیچو به مهرداد پس نداده باشم.
با پیدا کردنش لبخندی روی لبم نشست.
سرمو کمی بیرون آوردم که دیدم مسئوله وارد یه اتاقکی شد و سحر هم از محوطهی رو به رویی کمپ بیرون رفت.
سریع به سمت در دویدم.
همین که سوار ماشینش شد و روشنش کرد و رفت با آخرین سرعتم به سمت ماشین مهرداد دویدم و قفلشو زدم.
سوار شدم و بدون معطلی روشنش کردم، از جای پارک بیرون اومدم و پامو روی گاز گذاشتم.
ماشینشو زود پیدا کردم.
سعی کردم طوری که متوجه نشه تعقیبش کنم.
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و همونطور که حواسم به خیابون بود به مهرداد زنگ زدم.
با چند بوق جواب داد.
– چرا زنگ میزنی؟! اصلا کجایی؟ دو ساعت رفتی دست…
– ببین چی میگم مهرداد، برو مراقب برادرت باش اون دختره سحر رو دیدم که یه چیزی به یکی از مسئولا داد، الانم دارم تعقیبش میکنم.
صداش پر از استرس شد.
– چی داری میگی؟ تو کجایی؟
پوفی کشیدم.
– همین کار رو که گفتم انجام بده باشه؟ باید بفهمم این دختره کجا میره.
یه دفعه عصبی گفت: برگرد ببینم، تو دیوونهای؟ هان؟ سریع برگرد.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– مهر…
بلند و با تحکم گفت: میگم برگرد.
– متاسفم اما فرصت پیش اومده رو از دست نمیدم، فعلا تا بعد.
داد زد: مط…
تماسو قطع کردم و گوشیو کنارم انداختم.
وارد یه کوچه شد که با فاصله ازش وارد شدم.
رو به روی یه در چرخید که واسه اینکه ضایع بازی نشه ازش رد شدم.
کمی جلوتر جلوی یه ماشین پارک کردم و از آینه بهش چشم دوختم.
چیزی نگذشت که به داخل اون خونه رفت.
شاید اینجا خونشه.
گوشیمو که از بس با زنگ خودشو کشته بود رو برداشتم اما تا خواستم به مهرداد زنگ بزنم با کسی که دیدم چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و گوشیو کنارم انداختم.
آینه رو تنظیم کردم تا درست ببینمش چون شاید اشتباه کرده باشم اما خود خود دزدش بود!
عصبانیت وجودمو پر کرد.
پس همه چیز زیر سر اون نیمای عوضیه!
باید حدسشو میزدیم.
به داخل که رفت گوشیمو برداشتم و به مهرداد زنگ زدم.
یه بوق نخورده صدای عصبیش تو گوشم پیچید.
– کدوم قبرستونی هستی مطهره؟
– ببین چی فهمیدم مهرداد خان… اون دختره به نیما ربط داره، دیدمشون که رفتند توی یه خونه.
سکوت کرد اما کمی بعد غرید: مطمئنی درست دیدی؟
– آره، مطمئنم.
– یعنی این دفعه واقعا اون کثافتو میکشم.
معترضانه گفتم: مهرداد؟
عصبی گفت: زود از اونحا دور شو، باشه؟
– باشه، نگران نباش الان راه میوفتم.
– خوبه.
بعدم تماسو قطع کرد.
گوشیو روی صندلی کنارم انداختم و ماشینو روشن کردم.
تا خواستم حرکت کنم یه ماشین کنارم وایساد که دلم هری ریخت.
شیشهش پایین کشیده شد که یه مرد رو دیدم.
کاغذیو به طرفم گرفت.
– سلام خانم، میشه بگید این آدرس کجاست؟
با اخم گفتم: من مال اینحا نیستم نمیدونم.
– خب حالا یه نگاه بندازید.
پوفی کشیدم و خم شدم.
کاغذو گرفتم اما یه دفعه مچمو گرفت که کل وجودم لرزید و داد زدم: چیکار میکنی؟
نگاهش سرد و خشن شد و به سمت خودش کشوندم که با ترس داد زدم: کمک!
اما یه نفر دیگه پیاده شد و سریع به طرفم اومد.
در تقلا بودم که دستمو آزاد کنم.
با بغض داد زدم: کمک، کم…
اما اون مرده سریع بهم رسید و دستشو روی دهنم گذاشت و از ماشین بیرون کشیدم که درد بدی توی دلم پیچید و شروع کردم به تقلا کردن.
با اون هیکل گندش بدون اثر گذاری تقلاهام به سمت ماشین بردم.
قلبم روی هزار میزد و بغض بدی گلومو میفشرد.
یه نفر دیگه پیاده شد و سوار ماشین مهرداد شد.
به زور توی ماشین انداختم و در رو بست.
خواستم داد بزنم ولی دستشو روی دهنم گذاشت و خشن گفت: ببر صداتو وگرنه خودم اینکار رو میکنم.
اشکهام روونه شدند و با ترس نگاهش کردم.
دیدم که جلوی همون خونه وایسادند.
همین که در باز شد وارد شدند که انگار واسه یه لحظه قلبم دیگه نزد.
با دست لرزونم مانتومو توی مشتم گرفت.
خدایا کمکم کن.
وقتی ماشین وایساد مرده دهنمو ول کرد و از ماشین پیادم کرد.
به جلو کشوندم که با گریه شروع کردم به تقلا کردن و داد زدم: ولم کن عوضی، ولم کن.
اما اون راحت میکشیدم.
مشت یخ کردمو روی دستش زدم.
– میگم ولم کن… نمیشنوی؟
اما عوضی هیچی دردش نمیگرفت و با چهرهی سنگی به جلو میکشیدم.
از کنار یه حوض فوارهدار رد شدیم.
پاهامو از روی زمین بلند کردم که نزدیک بود هردومون روی هم بیوفتیم اما سریع روی کولش انداختم که مشتهامو به کمرش کوبیدم و داد زدم: بوزینهی عوضی گنده ولم کن خودم میام.
یه دفعه روی زمین پرتم کرد که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم و به کمک دستم نیم خیز شدم.
چشمهامو باز کردم و خواستم بهش فحش بدم اما با دیدن نیما بالای پلهها لبهام به هم قفل شدند و ترس نگاهمو پر کرد.
با لبخند مرموزی کنج لبش از پلهها پایین اومد که سریع بلند شدم و اشکهامو پاک کردم تا ضعفمو نبینه.
– اینجا چیکار میکنی خانم شجاع؟ دلت برام تنگ شده بود اومدی ببینیم؟
رو به روم وایساد که با عصبانیت به قفسهی سینهش زدم و گفتم: باید حدسشو میزدم که تو هم هم دست اون سحر کثافتی.
ابروهاش بالا پریدند.
– هم دست؟ واسه چی؟
پوزخندی زدم.
– خودتو نزن به اون راه، یالا به اون نوچههات بگو سوئیچ ماشینمو بدن که برم.
با اخم گفت: درست حرفتو بزن، برای چی باید با سحر هم دست باشم؟ اصلا هم دست چی؟
عوضی چهرهش جوری بود و جوری وانمود میکرد که مظلومترین پسر دنیاست.
با عصبانیت گفتم: فکر نکن من احمقم، فکر نکن نمیدونم که تو به اون سحر گفتی که ماهانو معتاد کنه.
متعجب گفت: چی داری میگی مطهره؟ سحر چیکار کرده؟
از اینکه انکار میکرد میخواستم سرشو بکوبم به دیوار.
عصبی پوزخندی زدم.
– بازیگر خوبی هستی!
بازومو گرفت و عصبی به سمت خودش کشیدم.
– میگم سحر چه غلطی کرده؟
مشکوک گفتم: یعنی تو واقعا نمیدونی؟
غرید: حرف بزن مطهره.
دقیق و مشکوک بهش نگاه کردم.
– به سحر چه ربطی داری؟
– سحر دختر عممه.
ماتم برد و زمزمه کردم: چی؟
داد زد: سحر؟
یعنی اشتباه فکر میکردم؟
همونطور خیره نگاهش میکردم.
بهم نگاه کرد.
– مطمئنی کار سحره؟
با همون حالت آروم گفتم: آره.
با بیرون اومدن سحر از عمارت بازومو ول کرد و از پلهها بالا رفت.
عصبی گفت: تو چه غلطی کردی؟ هان؟ یعنی اینقدر پست شدی؟
سحر با تعجب گفت: چی میگی؟!
به عقب هلش داد که به ستون خورد و از درد صورتش جمع شد.
داد زد: برای چی ماهانو معتاد کردی؟
سحر با ترس بهش نگاه کرد.
– نیما اشتباه میکنی.
عصبی گفتم: اشتباه؟ توی عوضی تقاصشو پس میدی.
نیما گردنشو گرفت و نزدیک صورتش گفت: یا میگی چرا اینکار رو کردی یا همه چیو کف دست مامانت میذارم.
سحر با ترس اول نگاهی به من بعد به نیما انداخت.
– توروخدا چیزی به کسی نگو میگم چرا اینکار رو کردم، باشه نیما؟
روی زمین انداختش و غرید: بدبختت میکنم سحر.
وای خدا باید مهرداد رو از اشتباه بیرون بیارم.
روانی چرا مطمئن نشده زر میزنی؟!
نیما به همون غوله که گرفته بودم نگاه کرد.
– سوئیچو بهش بده.
غوله چشمی گفت و سوئیچو از یه نفر دیگه گرفت و به سمتم اومد.
بهم دادش که یه چشم غرهای هم بهش رفتم.
نیما: کیا میدونند؟
– مهرداد و من و دوتا از دوستهام.
دستی توی موهاش کشید و زیر لب زمزمه کرد: لعنتی!
بهم نگاه کرد.
– به کسی دیگه نگو، خودم حلش میکنم.
نگاه تندی به سحری که به ستون تکیه داده بود و سرشو روی دستهاش گذاشته بود انداخت.
– میدونم باهاش چیکار کنم.
سوئیچو توی دستم چرخوندم.
– اگه فهمیدی رئیسش کیه بهم بگو.
سری تکون داد و از پلهها پایین اومد.
از جیبش کارتیو بیرون آورد.
– وقت داشتی بهم زنگ بزن اگه چیزی فهمیدم بهت بگم.
کارتو ازش گرفتم.
– باشه.
دست به جیب وایساد.
– خداحافظ.
سری تکون داد.
– خداحافظ.
بعد از اینکه نگاه کوتاهی به سحر انداختم چرخیدم و به جلو قدم برداشتم.
بعد از اینکه ماشینمو تحویل گرفتم و سوار شدم از عمارت بیرون اومدم.
گوشیمو روشن کردم که دیدم مهرداد ده بار بهم زنگ زده.
لبمو گزیدم و باهاش تماس گرفتم.
الان بهم فحش میده.
با دومین بوق جواب داد که با صدای دادش گوشیو از گوشم فاصله دارم.
– کجایی؟
با اخم گفتم: صداتو بیار پایین، برسم همه چیو بهت میگم.
عصبی گفت: ده بار بهت زنگ زدم کجا بودی؟
– اشتباه فکر میکردم، نیما تو کار سحر دخالتی نداره.
کمی سکوت کرد و بعد گفت: از کجا فهمیدی؟
– بیام واست میگم، کجایی؟
– کمپ.
– خوبه.
بعدم تماسو قطع کردم و گوشیو کنارم انداخت.
یه کم گوشمو ماساژ دادم.
وحشی فقط بلد هوار بکشه!
#نیما
با خنده خودمو روی مبل انداختم.
– خوب بازی کردی سحر.
خندید و به مبل تکیه داد.
– منو دست کم نگیر.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
– معلوم نیست این لادن کجا مونده!
با اخم به سحر نگاه کردم.
– از این به بعدم نبینم اینقدر بیاحتیاطی کنی، فهمیدی؟
– خب حالا اخم نکن.
بلند شد و کنارم نشست.
دستشو روی بازوم گذاشت و نزدیک گوشم لب زد: لادنم بیاد یه کم باهم خوش بگذرونیم، چطوره؟
لالهی گوشمو بوسید که بهش نگاه کردم.
شستشو روی لبم کشید.
نیشخندی زدم و دستمو روی رونش گذاشتم.
روی مبل خوابوندمش و روش خم شدم.
– تا لادن میاد اول یه کم بهم حال بده بعد به جفتتون حال میدم.
چشمهاش برقی زدند.
– اوف، هر چی تو بگی.
گردنشو بوسیدم و دکمههاشو باز کردم.
سرمو بالا آوردم تا لبشو ببوسم اما یه دفعه چهرهی مطهره جلوی چشمهاش نقش بست و صداش توی گوشم پیچید که چشمهامو بستم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
لعنتی!
دست سحر کنار صورتم نشست.
– خوبی؟
با کمی مکث کلافه از روش بلند شدم و به سمت پلهها رفتم.
– تا لادن میاد میرم یه کم دوش بگیرم.
با حرص گفت: نیما!
#مــطـهـره
– راستشو بخوای هنوزم نمیتونم باور کنم که کار نیما نیست.
دستمو روی بازوش گذاشتم.
– اما اگه واقعا نباشه چی؟
پوفی کشید و بلند شد.
– میرم یه دوش بگیرم.
همونطور که لباسشو از تنش درمیاورد از پلهها بالا رفت.
کنترل رو برداشتم و شبکهی آهنگو آوردم.
چیزی نگذشت که گوشیم به لرزش دراومد.
از روی میز برش داشتم که با دیدن شمارهی ایمان سریع صدای آهنگو کم کردم که دیدم صدای آب میاد.
نفس آسودهای کشیدم و جواب دادم.
– سلام.
– سلام، خوبی؟
روی مبل دراز کشیدم.
– خوبم، تو چطوری؟
– منم خوبم… وقت نداری همو ببینیم؟
کمی دست دست کردم و درآخر به اجبار گفتم: ایمان… راستشو بخوای مهرداد خیلی روت حساسه.
صدای پوزخندشو شنیدم.
– واقعا فکر کرده شوهرته؟
نفس عمیقی کشیدم.
ادامه داد: چرا صیغش شدی؟
دستی به پیشونیم کشیدم.
– شنبه که مهرداد تو دانشگاه نیست همه چی