رمان معشوقه فراری استاد ادامه فصل اول
ژانویه 16, 2020
آخرین مطالب, رمان معشوقه فراری استاد
شاید این مطالب برایتان مفید باشد
اخمش غلیظتر شد و تا خواست حرفی بزنه محدثه سریع گفت: مخالفت بیمخالفت، همگی امشب میریم بیرون.
معترضانه گفتم: محدثه!
با اخم نگاهم کرد.
– بذار امشب خوش باشیم…
معنادار و بیرحم ادامه داد: شاید دیگه این خوشیا نباشه واست.
با غم نگاهمو ازش گرفتم.
مهرداد چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند.
– تو یه چیزیت شده.
خیره فقط به چشمهای نگرانش خیره شدم.
– راستشو بخوای این روزا حس خوبی ندارم، یه جوریم.
پوزخند ماهان از نگاهم دور نموند.
دستشو پایین بردم.
– باشه میام.
لبخندی روی لبش نشست.
– اما زیاد نمیتونم بمونم.
معترضانه گفت: نشد دیگه!
پوفی کشیدم.
– حالا تا شب یه چیز میشه.
به در اشاره کردم.
– برید بیرون میخوام لباسهامو عوض کنم.
همشون بیرون رفتند الا مهرداد.
با ابروهای بالا رفته گفتم: برو بیرون.
دست به جیب ابروهاشو بالا انداخت.
چشم غرهای بهش رفتم.
شالمو توی کمد انداختم و دکمههامو دونه دونه باز کردم.
تا محرممی نمیتونم مخالفتی بکنم.
حتی اگه پشیمونم بشم دیگه خیلی دیر شده و پای آبروی خانوادم وسطه.
به سمت در رفت و در رو بست که استرسم گرفت.
چیزی نیست مطهره، آروم باش، بقیه اینجان، نمیتونه کاری بکنه.
مانتومو درآوردم و وارد حموم شدم و توی سطل انداختم.
تا خواستم بیرون بیام مهرداد وارد شد که انگار قلبم از کار افتاد.
خواستم بدون توجه بهش از کنارش رد بشم اما به دیوار کوبیدم که با ترس نگاهش کردم.
در حمومو بست.
– چرا… چرا در رو بستی؟ بذار برم.
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت.
تموم اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
– چند شبه حست نکردم.
نفسم بند اومد.
- برو عقب.
دستشو کنار صورتم گذاشت و نزدیک به لبم گفت: یه کم آرومم کن، دوست دارم طعمتو بازم بچشم.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– لطفا ولم کن… من دیگه ازت میترسم.
ابروهاش بالا پریدند.
– میترسی؟ اونوقت چرا؟
– آخرین بار رو یادم نرفته.
آروم خندید.
– حال داد که!
با دستهای لرزون سعی کردم به عقب ببرمش اما دستشو دور کمر لختم حلقه کرد.
– تو که دیگه محدودیتی نداری.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که با بغض گفتم: ولم کن.
بوسهای زد و گفت: آخرین دفعه به اوج رسوندیم.
پوست گردنمو بین دندونهاش گرفت و مکی زد که بغضم بزرگتر شد.
دست خودم نبود اما دیگه ازش میترسیدم.
سرشو بالا آورد و نگاه خمارشو بهم دوخت.
با بغض گفتم: از اتاق برو بیرون.
– زنمی، حق اعتراض نداری.
خواست لبمو ببوسه که داد زدم: گفتم برو بیرون.
ابروهاش بالا پریدند.
به قفسهی سینهش زدم و با فکی قفل شده گفتم: دارم فارسی حرف میزنم، برو بیرون.
ناباور نگاهم کرد و یه قدم به عقب رفت.
باز خواست بهم نزدیک بشه که این دفعه با تموم دل پری که ازش داشتم سیلی محکمی به صورتش زدم که صداش توی حموم پیچید، سرش به طرفی چرخید و چشمهاشو بست.
از عصبانیت و بغض به نفس نفس افتاده بودم.
– گورتو از اتاق گم کن؛ اصلا نه، گورتو از این خونه گم کن، گورتو از زندگیم گم کن، دیگه دور ور خودم نبینمت استاد مهرداد رادمنش.
دندونهاشو روی هم فشار دادم.
به عقب هلش دادم و از حموم بیرون اومدم.
سریع یه لباس آستین بلند برداشتم و پوشیدم.
شالمو روی سرم انداختم و تند از اتاق بیرون اومدم که دیدم همشون با ابروهای بالا رفته نزدیک درند.
با تندی گفتم: چیه؟ هان؟
به ماهان نگاه کردم.
– برادرتو از اینجا ببر.
آرومتر گفتم: فکر کنم بدونی که دارم ازدواج میکنم پس نمیخوام به شوهرم خیانت کنم.
چه تلخ حرف زدم!
عصبانیت نگاهشو پر کرد.
از کنارشون گذشتم و وارد آشپزخونه شدم.
دستهامو به اپن تکیه دادم و چشمهامو با عصبانیت بستم.
با یادآوری سیلیه به اون شدتی که بهش زدم بغضم گرفت.
ماهان: مهرداد؟ خوبی؟
اما صداش نیومد و چیزی نگذشت که در با صدای بدی بسته شد که بغضم شکست، روی زمین فرود اومدم و صدای هق هقم تو آشپزخونه پیچید.
عطیه و محدثه با دو وارد آشپزخونه شدند و با تعجب نگاهم کرد.
چشمهامو بستم و سعی کردم صدای هق هقمو خفه کنم.
حضورشونو کنارم حس کردم و یکیشون بازومو گرفت.
محدثه: مطهره؟ آخه چی شد یه دفعه؟
عطیه: چیکار کرد که اینطور عصبی شدی؟
چشمهامو باز کردم و دستمو گرفتم و با هق هق گفتم: خیلی بد بهش سیلی زدم.
محدثه با چشمهای پر از اشک دست لرزونمو گرفت.
– تو داری با خودت چیکار میکنی؟
باز صدای گریم اوج گرفت که بغلم کرد و عطیه با بغض نگاهم کرد.
چشمهامو با گریه بستم.
عطیه با بغض گفت: بیا همه چیو به هم بزن، زن ایمان نشو، اینطور خودت نابود میشی.
چشمهامو باز کردم و با گریه گفتم: دیگه واسه پشیمون شدن دیره.
محدثه از خودش جدام کرد و با بغض و عصبانیت گفت: کجاش دیره؟ هان؟ از حرف مردم میترسی؟ به درک هر چی میخوان بگند.
با گریه سرمو به چپو راست تکون دادم.
– من دیگه نمیتونم باهاش ادامه بدم، دیگه هروقت نزدیکشم ازش میترسم، استرسم میگیره.
یه بار تکونم داد.
– آخه چی شده لعنتی؟ چیکارت کرده؟ اون شب چه اتفاقی افتاد که تو رو تو این وضعیت انداخته؟
دستهاشو پس زدم.
– ولم کنید.
بلند شدم که سریع بلند شدند و جلوم وایسادند.
– فقط ولم کنید بذارید آروم بشم.
هردوشونو کناد زدم و از وسطشون رد شدم.
دستمو روی دهنم گذاشتم و وارد اتاق شدم و در رو بستم.
خودمو روی تخت انداختم.
سرمو تو بالشت فرو بردم و صدای هق هقمو خفه کردم.
******
با حس نوازش دستی توی موهام بیدار شدم.
به خیال اینکه مهرداده چشمهامو باز نکردم و دستمو زیر بالشت بردم اما با یادآوری دعوای بینمون از جا پریدم که با دیدن ایمان خشکم زد.
لبخندی زد.
– سلام.
به خودم اومدم و سریع شال افتاده روی شونمو روی سرم انداختم.
– تو اینجا چیکار میکنی؟
– محدثه بهم زنگ زد گفت حالت خوب نیست.
نفس پر حرصی کشیدم.
– اومدم دیدم خوابی دلم نیومد بیدارت کنم.
دستهامو روی صورتم کشیدم.
– از کی اینجایی؟
– یه ساعتی هست.
نفسمو به بیرون فوت کردم و به ساعت نگاهی انداختم.
شش بود.
– چیزی بهت دادند بخوری؟
خندید.
– نه، هیچی.
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم.
– بلند شو بیا یه میوهای چیزی بخور.
از اتاق بیرون اومدم که دیدم عطیه جلوی تلوزیون نشسته داره و تخمی میشکنه و خبری هم از محدثه نیست.
نگاهش بهم افتاد.
– ساعت خواب!
با اخم گفتم: محدثه کجاست؟
به تلوزیون نگاه کرد و یکی دیگه تخمه شکست.
– ماهان اومد دنبالش، انگار کلفت میخواست کمکش کنه گلخونهشو تمیز کنه.
پوفی کشیدم و وارد آشپزخونه شدم.
بلند گفتم: اونوقت تو نباید یه چیز به ایمان میدادی؟
با حرص گفت: به من چه؟
ابروهام بالا پریدند.
صدای خندهی ایمانو شنیدم.
صورتمو شستم و چای رو دم گذاشتم.
یه بشقاب و کارد رو برداشتم و ظرف میوهها رو از توی یخچال بیرون آوردم.
وارد هال شدم و بیحرف همه چیو روی میز گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم.
بعد از انجام کارای مربوطه دستمو شستم و بیرون اومدم.
عطیه: آره هست، چطور؟
اخم کم رنگی کردم و کنارش وایسادم.
– کیه؟
– محدثه.
آهانی گفتم و نشستم.
عطیه: یه چیزی بگید دیگه.
وقتی دیدم ایمان دست به بشقابشم نزده گفتم: وا! بخور دیگه.
ورزشی به گردنش داد.
– میل ندارم.
– اینجور نمیشه که!
بشقابو و یه سیب برداشتم و خودم واسش پوست کندم.
خندید.
– نمیخوام، خودت بخور.
با اخم گفتم: حرف نباشه.
باز خندید و دیگه چیزی نگفت.
عطیه گوشیشو روی میز انداخت.
– چی میگفت؟
نیم نگاهی به ایمان انداخت و بعد نزدیک گوشم گفت: میگه ایمانو یه جوری دکش کن بره، مطهره هم آماده کن بریم بیرون.
اخمهام درهم رفت و به کارم ادامه دادم.
– باید میگفتی لازم نکرده.
– گفتم خودش یه چیزی جور کنه بگه.
کارم که تموم شد بشقابو رو به روش گذاشتم.
– بخور.
– دست شما درد نکنه.
– خواهش میکنم.
به تلویزیون نگاه کردم.
سینمایی جنگ ستارگانو پخش میکرد.
نگاه خیرهی ایمانو حس میکردم.
بهش نگاه کردم اما رشتهی نگاهمون با صدای در قطع شد.
با استرس از جا پریدم.
– نکنه مهرداد باشه؟
اخمهای ایمان در هم رفت.
عطیه خونسرد بلند شد و به سمت در رفت.
رو به ایمان گفتم: برو تو اتاق.
پوفی کشید و بلند شد و رفت.
عطیه در رو باز کرد که با دیدن ماهان و محدثه نفس آسودهای کشیدم.
وارد شدند و ماهان در رو بست.
ماهان جدی گفت: برو آماده شو.
با اخم گفتم: من نمیام.
بلند گفت: ایمان خان؟
چیزی نگذشت که ایمان از اتاق بیرون اومد و جدی گفت: بله؟
ماهان: بهتره دیگه رفع زحم کنی.
معترضانه گفتم: ماهان!
با اخم نگاهم کرد.
ایمان با اخم گفت: تا مطهره نگه برو هیچ جایی نمیرم.
پوزخندی زد.
– نکنه مهرداد قراره بیاد اینجا؟ برو بهش بگو مطهره دیگه زن منه.
عصبانیت نگاه ماهانو پر کرد و به سمتش رفت که محدثه سریع جلوش پرید.
– آروم باش.
بیحوصله گفتم: بیا برو ماهان من جایی نمیام، حوصله ندارم، بعد از اون دعوا هم نمیخوام مهرداد رو ببینم.
ماهان: مهرداد گفته میخواد باهات صحبت کنه.
پوزخندی زدم.
به سمت ایمان رفتم و کنارش وایسادم.
– از این بعد اختیارم دست ایمانه و فکر نکنم دوست داشته باشه من پیش یه پسر غربیه برم.
کلماتم بیشتر به قلب خودم زخم میزدند.
ماهان با غم نگاهم کرد.
– تو دیوونه شدی مطهره! خودت بهتر میدونی بری مهرداد دق میکنه.
بغض به گلوم چنگ زد اما سعی کردم پنهانش کنم.
دست ایمان دور شونم حلقه شد.
– شنیدی که چی گفت؟ حالا هم برو.
ماهان نگاهشو از روم برنداشت.
با همون نگاه سرشو به چپ و راست تکون داد و بعد چرخید و در رو باز کرد.
از خونه بیرون رفت که محدثه پوفی کشید و پشت سرش رفت.
این دفعه غم نگاهمو پر کرد.
دست ایمانو پایین بردم و با لبخند ساختگی گفتم: شام میمونی؟
انگار فهمید که لبخندم ساختگیه چون لبخند کم رنگی زد.
– نه مجبورم برم دنبال کارای آتلیه.
– مشکلی نیست.
بازوهامو گرفت.
– تو داری کار درستو میکنی، به این باور داشته باش.
صدای پوزخند عطیه رو شنیدم ولی ایمان توجهی بهش نکرد.
– اولش سخته اما بعدش دیگه عادی میشه.
لبخند تلخی زدم.
– میدونم.
نفس عمیقی کشید و بازوهامو ول کرد.
تا دم در همراهیش کردم.
– خداحافظ.
سری تکون دادم.
– خداحافظ، مواظب خودتم باش.
لبخندی زد.
– هستم تو هم باش.
لبخند کم رنگی زدم.
وقتی رفت در رو بستم و شالو روی شونم انداختم.
رو به عطیه با اخم گفتم: تو چته؟
– چی چمه؟
– یه جوری داری رفتار میکنی انگار عشقتو ازت گرفتم!
پوفی کشید.
– زر نزن حوصله ندارم، حالا که شام شبمونو کنسل کردی برو یه چیزی بپز که تو این شکممون بریزیم.
#مهـرداد
ساعت مچیمو دور مچم بستم و گردنبند توپی مشکیو توی گردنم انداختم.
با صدای گوشیم از روی میز برش داشتم که دیدم ماهانه.
تماسو وصل کردم.
– بگو.
– هر کاری کردیم مطهره قبول نکرد بیاد.
عصبانیت وجودمو پر کرد.
– غلط کرده، نمیاد؟ باشه خودم به زور میبرمش.
پوفی کشید.
– بیخیالش مهرداد، امشبو بیخیال بذار آرومتر بشه بعد باهاش حرف میزنی، امشب فقط اعصاب هردوتونو خرد میکنی.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– بذار واسه یه شب دیگه، یه جوری خودم راضیش میکنم، راضی هم نشد به دروغ میگیم تو نمیای.
نفس عصبی کشیدم.
– خیلوخب، باشه.
اینو گفتم و تماسو قطع کردم.
عصبی گوشیو به کف دستم کوبیدم و درآخر با یه داد روی تخت پرتش کردم.
روی تخت نشستم و دستهامو توی موهام فرو کردم.
لعنت بهت مطهره!
تو میخوای منو روانی کنی؟
*
#مطـهره
از باشگاه بیرون اومدیم.
عطیه به ساعتش نگاه کرد.
– من برم؟
– آره برو، من دربست میگیرم میرم خونهی آقاجونم.
سری تکون داد.
– باشه، پس خداحافظ.
با یادآوری یه چیز گفتم: راستی، آقاجونم گفته شب بیاین اونجا.
لبخندی زد.
– چه عالی!
خندیدم.
– خب دیگه خداحافظ.
– خداحافظ.
چرخید و به سمت ایستگاه خط رفت که از شانس خوبش تو همین لحظه خط اومد.
کنار خیابون وایسادم و واسه تاکسیها دست تکون دادم و بلند گفتم: دربست.
یه دفعه یه ماشین جلوی پام زد رو ترمز که سریع یه قدم به عقب رفتم.
شیشهش پایین کشیده شد که با دیدن مهرداد اخمهام در هم رفت و وارد پیادهرو شدم.
بلند گفت: مطهره؟
توجهی نکردم و به راه رفتنم ادامه دادم.
از ماشین پیاده شد و داد زد: بیا بشین تو ماشین.
توجه عدهای بهمون جلب شد که از خجالت لبمو گزیدم.
به سمتش چرخیدم.
– نمیخوام بشینم.
تهدیدوار بهم نگاه کرد.
– بشین تو ماشین مطهره.
با اخم گفتم: نمیخوام.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد که لبمو به دندون گرفتم.
یا خدا! باز این حالت!
چشمهاشو باز کرد و عصبی چندین بار به سقف ماشین زد و با فکی قفل شده گفت: بیا بشین تا قاطی نکردم، زود.
– گفتم نمیام.
نگاه بدی بهم انداخت.
خواست به سمتم بیاد که زود گفتم: باشه باشه میام.
با استرس به سمتش رفتم.
نشستیم و به راه افتاد.
چند دقیقه گذشت.
نه اون حرفی میزد و نه من.
چیزی نگذشت که خودش سکوتو شکست.
– خوبی؟
پوزخندی زدم.
– عالیم یعنی بهتر از این نمیشم.
پوفی کشید و معترضانه گفت: مطهره!
دست به سینه شدم و حرفی نزدم.
– خانمم، عزیزم، قربونت برم نکن اینکار رو با من، نکن اینکار رو با خودمون.
از کلماتش دلم زیر و رو شد.
دستمو گرفت اما سعی کردم دستمو بیرون بکشم.
با زوری که داشت تا لبش برد و بوسهای بهش زد که نفس تو سینم حبس شد.
دستمو به ته ریشش کشید.
با حرص گفتم: نکن.
خندون گفت: منکه هنوز…
جیغ زدم: نگو.
شروع کرد به خندیدن که دندونهامو روی هم فشار دادم.
دستمو که ول کرد چشم غرهای بهش رفتم و به سمت در چرخیدم.
دستشو روی کمرم گذاشت.
– خانمم؟
زیر لب گفتم: کوفت.
دستشو پایینتر کشید.
– بداخلاقی نکن دیگه.
با حس دستش روی بند لباس زیرم از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم که شروع کرد به خندیدن.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– کجا داری میری؟
– میفهمی.
نفس پرحرصی کشیدم و به خیابون چشم دوختم.
کلی وقت تو سکوت گذشت.
با دیدن اینکه داره از تهران خارج میشه استرس وجودمو پر کرد.
– داری منو کجا میبری؟
جدی به جلو نگاه کرد و حرفی نزد.
سریع بازوشو گرفتم و نفس بریده گفتم: کجا داری میری مهرداد؟ هان؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: تا وقتی که ادب بشی و عقلت سرجاش بیاد شمال میمونیم.
قلبم از کار افتاد و بازوش از دستم ول شد.
با بهت زمزمه کردم: چی؟
یا خدا! جمعه عروسیمه! آبروی خانوادم میره!
با ترس گفتم: نه نه مهرداد، برگرد، خواهش میکنم برگرد.
حرفی نزد که گفتم: میگم برگرد.
فقط دستشو روی فرمون جا به جا کرد.
این دفعه داد زدم: منو برگردون، زود.
قلبم انگار از جاش داشت کنده میشد.
محکم به در کوبیدم.
– میگم برگرد، نمیشنوی؟
بازم سکوت کرد که به سمتش هجوم بردم و با عصبانیت مشتهامو بهش کوبیدم و با داد گفتم: من با تو هیچ جایی نمیام، برگرد.
از ترس لال شدم.
انتظار همچین فریادیو ازش نداشتم.
هی دهنمو باز میکردم یه چیزی بگم اما تموم کلمات از ذهنم پر کشیده بودند.
درآخر تسلیم شده درست نشستم و با دلخوری سرمو پایین انداختم.
دستی به ته ریشش کشید و صدای نفس عصبیشو شنیدم.
دستهام مثل بید میلرزیدند.
*
رو به روی ویلا وایساد.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیشد.
کاش یکی میفهمید که اینجام.
در رو باز کرد.
– پیاده شو.
از ماشین بیرون رفت که با کمی مکث پیاده شدم.
در رو با کلید باز کرد و کنار رفت.
– برو تو.
نگاه پر ترسی بهش انداختم.
اونقدر نگاهم طولانی شد که پوفی کشید، بازومو گرفت و به داخل هلم داد.
– گرسنته؟
همونطور که سرم به زیر بود آرهی آرومی گفتم.
– لباس توی ویلا واست هست، میرم یه چیزی بگیرم.
دستشو دراز کرد.
– گوشیتو بده.
آب دهنمو با زحمت قورت دادم.
– دستم… دستم نیست، توی… توی کیفمه.
چیزی نگفت و در رو بست و قفل کرد.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
خدایا یه جوری باید برگردم تهران.
همه نگرانم میشند، آبروی خانوادم میره.
دو دستمو توی صورتم کشیدم.
وای خدا!
دیگه تحمل اینکه روی پا وایسم نداشتم واسه همین به سمت مبلها رفتم و روی یکیش نشستم.
باهاش سردم داره اینکارا رو میکنه دیگه وای به وقتی که بفهمه دارم ازدواج میکنم!
با پام روی زمین ضرب گرفتم.
شالمو روی شونم انداختم.
سرمو به مبل تکیه دادم و چشمهامو بستم.
خیلی نگذشت تا اینکه در با یه تیک باز شد.
لباسمو توی مشتم گرفتم و چشمهامو باز کردم.
در رو بست.
حضورشو حس میکردم.
صدای پلاستیکی که روی اپن گذاشته شد اومد.
– چرا لباساتو عوض نکردی؟
دیدم که داره به سمتم میاد.
سرمو پایین انداختم و با استرس با ناخونهام بازی کردم.
بعد از اون دادش ترسم ازش بیشتر شده.
کنارم وایساد و دستشو به مبل گذاشت.
– برو لباسهاتو عوض کن.
آروم گفتم: همینطوری راحتم.
همین که دستش به موهام خورد و پشت گوشم برد یه لحظه لرزیدم و سریع کنار کشیدم.
کنار صورتم خم شد.
– ازم فرار میکنی؟
نفس پر استرسی کشیدم.
صورتشو رو به روی صورتم آورد که ازش فاصله گرفتم.
چشمهای مشکیش الان برام ترسناک بودند.
خندید.
– ازم ترسیدی؟
بیحرف نگاهش کردم.
– عصبانی بودم سرت داد زدم، دیگه هم اتفاق نمیوفته البته به شرط اینکه دختر خوبی باشی.
نفس بریده گفتم: برم گردون.
اخمهاش به هم گره خوردند.
– این هفته گرفتارم، نمیتونم اینجا باشم، تازشم خودتم فردا کلاس داری.
چرخید و رو به روم خم شد که به مبل چسبیدم.
چونمو توی دستش گرفت و با تهدید توی چشمهاش گفت: یه بار دیگه حرف برگشتن بزنی اتفاق خوبی نمیوفته عزیزم، فردا هم کلاسمو کنسل میکنم.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
خدایا چیکار کنم؟
– مامان و بابام نگرانم میشند.
- زنگ میزنی میگی شرکت یه کاری واسه تبلیغات پیدا کرده که همراه چندتا از کارمندا و من اومدی مثلا کرج.
بدتر شد که!
نالیدم: بذار برم.
اخمش غلیظتر شد.
– نه، انگار نمیشه باهات حرف زد! باز حرف خودتو میزنی.
درست وایساد و به سمت اپن رفت.
پوست لبمو به بازی گرفتم.
من مطهرهم، من میتونم خودمو نجات بدم، نمیذارم آبروی خانوادم بره.
حتی فکر به اتفاقاتی که قراره با اینجا نگه داشتنم بیوفته چهار ستون بدنمو میلرزونه.
سینی به دست از آشپزخونه بیرون اومد.
توی سینی دوتا همبرگر و دلستر بود.
سینیو روی میز گذاشت و درست کنارم نشست که ازش دور شدم اما دستشو دور کمرم حلقه کرد و به سمت خودش کشیدم که دلم هری ریخت.
– دستتو بردار.
با اخم ریزی همبرگر رو به سمتم گرفت.
– بخور حرف نزن.
با کمی مکث ازش گرفتم.
کاغذ دورشو باز کردم و خواستم بخورم اما با فرو رفتن دست مهرداد توی موهام سرمو تکون دادم.
- نکن.
ولم که نکرد هیج تازه لبشو هم به شقیقهم چسبوند که نفسم بند اومد.
همونطوری لب زد: منو دیوونه نکن، باشه؟
سعی کردم سرشو عقب ببرم.
– چه گیری کردم دست توها!
آروم خندید و سرشو عقب برد.
– بخور.
چشم غرهای بهش رفتم و مشغول خوردن شدم.
با اینکه گرسنم بود اما هیچ میلی به خوردن نداشتم.
استرس و نگرانی مثل خوره به جونم افتاده بود.
درآخر نیمی ازشو توی سینی گذاشتم که با ابروهای بالا رفته گفت: مثلا گرسنت بود!
– سیر شدم.
موهامو پشت گوشم برد.
– تو چته مطهره؟
به شب توی چشمهاش خیره شدم.
– من چمه؟
سری تکون داد.
– تو چی فکر میکنی؟ من الان به لطف تو زنم، به بدترین وجه ممکن از دنیای دخترونگیم بیرون اومدم درحالی که میشد همچین شبی یکی از بهترین شبهای عمرم باشه.
غم نگاهشو پر کرد.
آرومتر گفت: فقط میخواستم مال من بشی.
پوزخند تلخی زدم و به رو به روم نگاه کردم.
– اما واست مهم نبود که چجوری منو خرد میکنی! این حرفت یعنی اینکه به من اعتماد نداشتی.
دستشو دور شونم حلقه کرد.
– نکن اینکار رو با من، سرد بودنت بدجور وجودمو زخمی میکنه.
از لحنش قلبم فشرده شد.
کاش میدونست تصمیم گرفتم حرفهای قلبمو نادیده بگیرم و با عقلم پیش برم.
نفس عمیقی کشیدم.
این چند روز آخر فکر کنم بهتر باشه باهاش خوب باشم.
به زور لبخندی روی لبم نشوندم و بهش نگاه کردم.
– بیخیال این حرفها، چیزیه که گذشته، همبرگرتو بخور.
لبخندی روی لبش نشست.
– قلبت حسابی مهربونه.
لبخندم کم رنگتر شد اما بازم نگهش داشتم.
کاش میدونست چند روزی هست که دیگه با قلبم قهرم.
از همون اولش بهت گفتم که از عشق میترسم.
ازت فرار میکنم نه بخاطر اینکه دوست ندارم، بلکه بخاطر اینه که خودمو از بیشتر آلوده شدن به تو دور نگه دارم، نمیدونم عشق برای بقیه چجوری خودشو نشون میده اما برای من بیرحمه.
سرشو جلو آورد و شقیقهمو طولانی بوسید که چشمهامو با درد قلبم بستم.
نزدیک گوشم گفت: همیشه بدون مال منی، مال استاد رادمنش.
بغضم گرفت.
کمی چرخیدم و برای آخرین بار خودم واسه بغل کردنش پیش قدم شدم.
منو ببخش مهرداد.
بغلم کرد و روی موهامو بوسید.
مطمئنم بدون من خوشبخت تری، مطمئنم یکی بهتر از من پیدا میکنی.
چشمهامو بستم و حلقهی دستهامو تنگتر کردم.
عطرشو با دلتنگی عمیق بو کشیدم.
آروم گفت: خوشحالم که بخشیدیم، خدا میدونه چند شب خواب راحت ندارم.
لبخند تلخی زدم.
اونقدر تلخ که خودم از طعمش حالم به هم خورد.
یه دفعه یه چیز توی جیبش به لرزش دراومد که ازش جدا شدم.
لبخندی زد و دستشو کنار صورتم گذاشت و تو همین حالت یه چیز از جیبش بیرون آورد که دیدم گوشیمه.
یا دیدن اسم مامان دلم هری ریخت و استرسم باز شروع شد.
– همونایی که گفتمو بگو.
چیزی نگفتم و گوشیمو ازش گرفتم.
با استرس جواب دادم.
– الو؟
صدای عصبیش توی گوشم پیچید.
– کجایی تو؟
پوست لبمو کندم.
– گوش کن مامان، من الان جاییم، بخاطر یه کاری، اما تا فردا برمیگردم.
اخمهای مهرداد به هم گره خوردند و آروم گفت: کی گفته تا فردا؟
– یعنی چی؟ کجایی؟
با التماس به مهرداد نگاه کردم اما بازم با قاطعیت گفت: بگو جمعه.
نفسم بند اومد.
– الو؟
– چیزه مامان، بخاطر شرکت مجبور شدم بیام کرج.
زیر لب گفتم: استغفرالله!
باز ادامه دادم: وقتی بخوام بگردم بهت زنگ میزنم.
عصبی گفت: چی داری میگی؟ جمعه…
سریع سرمو عقب کشیدم.
– عروسیته! خانوادهی شوهرت فردا دعوتمون کردند!
نزدیک بود دیگه بزنم زیر گریه.
– داری میگی فردا، بهم اعتماد کن مامانم، من کاری نمیکنم که آبروتون بره، باشه قربونت برم؟
صدای نفس عصبیشو شنیدم.
– از دست تو دختر! خیلوخب.
بعدم بدون خداحافظی قطع کرد.
آروم گوشیو پایین آوردم.
خدایا چیکار کنم؟
یه دفعه گوشیمو از دستم چنگ زد که سریع گفتم: بده…
با اخم گفت: پیش من میمونه.
به مبل تکیه دادم و کلافه دو دستمو توی صورتم کشیدم.
یه دستشو دور شونهم و یه دستشو دور بدنم حلقه کرد.
– واسه چی اینقدر میخوای برگردی تهران؟ بذار چند روزی اینجا باشیم خوش بگذرونیم.
خوش بگذرونیم؟! واقعا؟!
شیطونه میگه برم بهش بگم ولی مطمئنم زندم نمیذاره.
با فکری که به ذهنم رسید شدید استرسم کمتر شد.
مجبورم همین کار رو بکنم اما فعلا باید خودمو آروم کنم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم.
– باشه.
لبخندی زد و لبشو روی لبم گذاشت و عمیق بوسیدم.
دلم واسه بوسههاتم تنگ میشه.
عقب کشید و گفت: آفرین قربونت برم.
**
داشتم چایی میخوردم و فیلم میدیدم که با دیدن اینکه با چه لباسی توی دستش از پلهها پایین اومد چایی توی گلوم پرید و شروع کردم به سرفه کردن.
با ترس بهم نزدیک شد و دستشو چندبار به کمرم کوبید.
درحالی که اشک توی چشمهام حلقه زده بود و تک سرفه میکردم لیوانو که کمی از چایی روی مانتوم ریخته بود رو روی میز گذاشتم.
یکی دیگه هم زد و با نگرانی گفت: خوبی؟
نفس زنان چشمهامو بستم و سری تکون دادم.
حس کردم کنارم نشست.
تک سرفهی دیگه هم کردم و چشمهامو باز کردم.
تاپو جلوی روم گرفت.
– بپوش.
با اخم گفتم: عمرا!
ابروهاش بالا پریدند.
– تو خونه همیشه از اینها میپوشیدی!
لباسو از دستش چنگ زدم و با حرص بالا بردم.
– به نظرت این لباسه؟ این تور توری لباسه؟!
نگاهش شیطون شد: جون! خوبه که، هات میشی.
دندونهامو روی هم فشار دادم و لباسو پرت کردم.
– من نمیپوشمش.
با حرص لباسو از روی زمین برداشت.
تهدیدوار گفت: خودت میپوشی یا خودم تنت کنم؟
شاکی گفتم: اصلا تو چیکار به لباس تو تن من داری؟
لبخند شیطونی زد و دستشو دور گردنم انداخت.
– میخوام زن خوشگلم، خوشگل لباس بپوشه.
نفس پر حرصی کشیدم.
لباسو تکون داد.
– حالا میپوشیش؟ یا خودم تنت کنم؟
با حرص نگاهش کردم و لباسو از دستش چنگ زدم.
خواستم بلند بشم و برم توی اتاق اما نذاشت و گفت: همینجا!
اینبار عصبی گفتم: برو گمشو، نمیخوام.
چشمهاشو کمی ریز کرد.
– نمیخوای؟
آب دهنمو با زحمت قورت دادم.
– کاری نکن دکمههاتو از جا بکنم بعد مجبور بشی بدوزیشون.
– وحشی!
سعی کرد نخنده.
– زود باش خانمم.
با حرص لبمو با زبونم تر کردم و مشغول باز کردن دکمههام شدم.
خدایا خودت یه کاری بکن آمپرش نزنه بالا.
دستشو از دور گردنم برداشت که مانتومو درآوردم.
نگاه خیرشو روی بدنم میدیدم و همین استرس به جونم مینداخت.
تاپو تنم کردم.
اونقدر چسبون بود که نگو! تازشم کلش تور توری بود!
– آهان، حالا شد.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
پا روی پا انداختم و سعی کردم حواسمو به تلوزیون جمع کنم.
دستش که دور کمرم حلقه شد لبمو گزیدم.
همونطور که حواسش به فیلم بود انگشتشو توی تور فرو کرد و روی دلم کشید که از قلقلک شدنم از جا پریدم و مچشو گرفتم.
– قلقلکم میشه، نکن.
خندید و بهم نگاه کرد.
– راستش دلم واسه اینطوری دیدنت تنگ شده بود.
به بدنم نگاه کرد.
– واسه لمس کردنت.
سرشو زیر گلوم برد و بوسهای زد که کل وجودم لرزید و شدت ضربان قلبمو بیشتر کرد.
نفس عمیقی کشید و لبشو روی گردنم گذاشت که معترضانه و نفس بریده گفتم: مهرداد، برو عقب، اصلا حوصله ندارم.
بوسهای زد و کنار گوشم گفت: چند شبه خودتو ازم محروم کردی.
سعی کردم به عقب ببرمش.
– نکن، وگرنه مثل اون دفعه بد عصبی میشم.
– زنمی، حق نداری ازم فرار کنی.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
خدایا من اینو نمیخوام.
سرشو بالا آورد که به چشمهاش نگاه کردم.
لبشو با زبونش تر کرد و به لبم چشم دوخت.
– حالا که هیچ محدودیتی بینمون نیست دوست دارم بازم حست کنم.
نفس تو سینم حبس شد.
– نه، من نمیخوام.
به چشمهام نگاه کرد.
– اونوقت چرا؟
خیره به چشمهاش فقط سکوت کردم.
دستشو روی رونم کشید.
سعی کردم ضعفمو نشون ندم.
دستشو بالاتر کشید که نفس زنان چشمهامو بستم.
زیر رون و کمرمو گرفت و روی مبل خوابوندم.
با التماس گفتم: مهرداد، لطفا بیخیال شو، من نمی…
انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
عطش خواستن توی چشمهاش موج میزد.
– بیرحم نباش.
لبشو روی لبم گذاشت و همینطور که میبوسیدم تاپمو پایین کشید.
چون کشی بود راحت تا شکمم پایین کشیده شد.
حتی اونقدر تشنه بود که اهمیت نمیداد باهاش همراهی نمیکنم.
خودمم از طرفی میخواستم و از طرفی هم نه.
لبشو برداشت و مشغول بوسیدن گردنم شد که دستمو مشت کردم.
کبود نشه صلوات وگرنه بدبخت میشم.
******
دستشو دور کمرم انداخت و موهامو پشت گوشم برد اما بهش نگاه نکردم.
با اخم گفت: باز چرا اخمهات توی همه؟ بهت حال ندادم؟
پوزخندی زدم و بهش نگاه کردم.
– گاهی وقتها اینقدر وحشی میشی که شک میکنم قبلا ناتوانی داشتی! حالا هم ولم کن که از روت بلند بشم.
– تقصیر خودته که چند شب پیشم نبودی.
عصبی خندیدم.
– آقا رو باش! یهو رو دل نکنی که هر شب میخوای!
نیشخندی زد.
– نترس، رو دل نمیکنم.
نفس پر حرصی کشیدم.
به لبم نگاه کرد.
– اینجوری بیشتر حال میده، گاهی فکر میکنم نادیده گرفتن قولم زیادم بد نبوده چون حسابی خوش میگذره.
با یه دنیا دلخوری نگاه ازش گرفتم.
– عوض معذرت خواهیته؟
– معذرت خواهی واسهی چی؟ معذرت خواهی واسه زن کردن زنم؟
اشک توی چشمهام حلقه زد.
یه دفعه جای خودشو باهام عوض کرد.
– این اخلاق تندت عاقبت خوبی نداره عزیزم، یه کم با شوهرت خوش رفتار باش.
پوزخندی زدم.
– تو شوهر من نی…
تازه فهمیدم چی میگم که سریع سکوت کردم و لبمو گزیدم.
?
??
???
نمیخواستم عصبیش کنم.
امشبم باز مثل اون شب اذیتم کرد.
ابروهاش بالا پریدند و عصبی خندید.
– حتما باید یه بچه بذارم توی شکمت تا حالیت بشه شوهرتم؟
با استرس بهش نگاه کردم.
پهلومو گرفت.
– اگه بخوای اینکار رو میکنم.
با ترس گفتم: نه نمیخوام.
نیشخندی زد.
– پس اول حرفتو مزه مزه کن بعد بزن.
از روم بلند شد که با نفسهای عمیق سعی کردم نفسهایی که کم آوردمو جبران کنم.
همه چیزشو از روی زمین برداشت و به سمت پلهها رفت.
به کمک دستهی مبل بلند شدم.
عوضی! فقط بلدی از آدم استفاده کنی؛ شاید واقعا همینه، تو فقط منو واسه استفاده میخوای، واسه توی تختت میخوای.
نفس عمیقی کشیدم.
با صدای آب لبخند عمیقی روی لبم نشست.
الان وقتشه.
سریع شلوارمو پام کردم و به سمت اتاق دویدم.
با احتیاط از پلهها بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
با دیدن گوشیم روی میز چشمهام برقی زدند.
زود به سمتش رفتم و برش داشتم.
از اتاق بیرون اومدم و همونطور که حواسم به در حموم بود شمارهی ایمانو گرفتم.
چارهی دیگهای ندارم.
با چهار بوق جواب داد.
– سلام.
آروم گفتم: سلام، گوش بده چی میگم…
– چرا آروم حرف میزنی؟
معترضانه گفتم: حرف نزن گوش بده، مهرداد منو به زور آورده شمال.
با صدای دادش تعجب کردم.
– چه غلطی کرده؟
با همون حالت تند گفتم: آروم باش، توروخدا فردا بیا نجاتم بده، این روانی میخواد منو تا جمعه نگه داره.
غرید: غلط میکنه عوضی، همین الان میام حسابشو میذارم کف دستش.
با استرس گفتم: امشب نه، توروخدا فردا بیا، فقط توی ویلای بغلی منتظرم باش از توی حیاط میام تو حیاط شما، نمیخوام مهرداد بفهمه که تو نجاتم دادی.
سکوت کرد.
تنها صدای نفسهای عصبیشو میشنیدم.
– من دیگه باید قطع کنم ممکنه از حموم بیرون بیاد.
– بهت دست زده؟
از خجالت لبمو گزیدم.
– چیزه… من باید برم… خدا…
یه دفعه بلند گفت: دست زده یا نه؟
نفس پر استرسی کشیدم.
– تو یه ویلا نه میتونم از دستش فرار کنم نه اونقدر زورشو دارم که پسش زدم.
عصبی خندید.
– پس زده! میدونم باهاش چیکار کنم.
با استرس گفتم: بیخیال، من باید برم خداحافظ.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و قطع کردم.
شمارشو از لیست تماسهام پاک کردم و گوشیو سر جاش گذاشتم.
یه لباس آستین کوتاه و شلوار راحتی و چیزهای مورد نظر دیگه رو از توی کمد برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
وارد یکی دیگه از اتاقها شدم.
**
تو اون تاریکی اتاق به ماهی که تو قاب پنجره خودشو نشون میداد خیره بودم.
از وقتی که رفتم حموم و بیرون اومدم از اتاق بیرون نرفتم که ببینمش.
خودشم پیگیرم نشده که چرا بیرون نمیام.
نفس عمیقی کشیدم.
دارم کار درستو میکنم خدا؟
شاید ازدواج با ایمان واسم بهتره، شاید با اون خوشبخت ترم چون جز خوبی چیزی ازش تو خاطرم نیست و بهتر میتونم باهاش زندگی کنم اما مهرداد… درست برعکسشه، گاهی وقتها بدجور دلمو میشکنه.
دستمو که زیر سرم بود رو زیر بالشت بردم و چشمهامو بستم.
با صدای غیز مانند در استرسم گرفت اما سعی کردم خودمو به خواب بزنم.
نکنه بازم اومده… وای خدا!
چیزی نگذشت که تخت بالا و پایین شد و حضورشو پشت سرم حس کردم.
دستش که دور بدنم حلقه شد و از پشت بهم چسبید نفسمو بند آورد.
یه کلام حرفی نزد و فقط کنارم خوابید.
میخواستم پسش بزنم اما با فکر به اینکه دیگه آخرین باریه که تو بغلش خوابیدن رو تجربه میکنم سکوت کردم.
اینم سرنوشت من و توعه مهرداد.
اون دستشو آروم از زیر دستم رد کرد و دورم حلقه کرد.
حالا درست توی آغوشش بودم.
صدای آرومشو شنیدم.
– بخاطر اینکه اینقدر اذیتت میکنم معذرت میخوام.
غم وجودمو پر کرد.
نفس عمیقی کشید و دیگه چیزی نگفت.
****
تا وقتی که از در بیرون بره با نگاهم بدرقهش کردم.
صبح وقتی بیدار شدم دیدم کنارم نیست، انگار نمیخواسته بفهمه که شب با بغل کردن من خوابش برده.
الانم فقط یک کلام گفت که میخواد بره پیش فرهاد.
پوزخندی رو لبم نشست.
منو اینجا زندانی کرده اونوقت خودش میره میگرده!
کاش ایمان بیاد و نجاتم بده.
از روی صندلی آشپزخونه بلند شدم و وارد هال شدم.
بیهدف دور تا دور خونه قدم میزدم.
چیزی نگذشت که با صدای ایمان پاهام میخ زمین شدند.
– مطهره؟
زود به خودم اومدم و با دو به سمت در حیاط رفتم.
از ساختمون بیرون اومدم که با دیدنش خوشحالی وجودمو پر کرد.
نگران از اون حیاط توی این حیاط پرید و به سمتم اومد.
– خوبی؟
با خوشحالی گفتم: الان که تو رو دیدم عالیم.
بهم رسید و اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
– اذیتت که نکرده؟
به زور لبخندی زدم.
– نه، تا برنگشته بریم.
– نگران اون نباش، تا من نخوام برنمیگرده اینجا.
تعجب کردم.
– یعنی چی؟
– برو وسایلهاتو بردار توی ماشین بهت میگم.
– تنها یه کیف داشتم که اینم توی ماشین مهرداده.
نالیدم: تاره گوشیمم دستشه.
لبخندی زد.
– نگران نباش، همه چیز تحت کنترل منه.
مشکوک بهش نگاه کردم.
– چیکار کردی؟
با همون لبخند گفت: بهت میگم، بریم.
کنار دیوار وایسادیم.
تا خواستم به اونور بپرم ایمان بازومو گرفت.
– بذار کمکت کنم.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– فکر کردی از اون دخترای نازنازیم که از دیوار خونه بالا نرفته؟
ابروهاش بالا پریدند که خندیدم و به اون طرف پریدم.
همون طور نگاهم میکرد.
دست به سینه گفتم: نمیخوای بیای؟ نکنه کمک میخوای؟
چشم غرهای بهم رفت که خندیدم.
به این طرف پرید و باهم به سمت در هال رفتیم.
وارد هال شدم که با دیدن اینکه معماری اینجا هم شبیه اونوره ابروهام بالا پریدند.
از ویلا که بیرون اومدیم با دیدن ماشین مهرداد با تعجب گفتم: چرا ماشینش اینجاست؟!
به ایمان نگاه کردم.
– مهرداد کجاست؟
در ماشینو باز کرد.
– چند نفر اجیر کردم بیان بگیرنش تا تو رو از اینجا دور کنم.
با چشمهای گرد شده داد زدم: چی؟
کوتاه خندید.
معترضانه گفتم: ایمان! نزنی یه بلایی به سرش بیاریا!
اخم ریزی کرد.
– نگرانش نباش، بشین.
با استرس گفتم: ببین، بخدا اگه…
با اخم گفت: گفتم نگرانش نباش، کاری باهاش ندارم، بشین.
پوفی کشیدم و نشستم که در رو بست.
ماشینو دور زد و سوار شد.
روشنش کرد و به راه افتاد.
با ناباوری گفتم: فکر نمیکردم که تو هم اینکاره باشی!
اخمهاش شدید در هم رفت و عصبی گفت: فکر کردی من خلافکارم؟ فقط به چند نفر پول دادم برن بگیرنش تا تو رو از اون ویلای لعنتی بیرون بکشم، یعنی اینقدر بیدرکی؟
نگاه ازش گرفتم و از روی شرمندگی لبمو گزیدم.
کلافه دستی توی صورتش کشید.
سر به زیر آروم گفتم: معذرت میخوام، منظوری نداشتم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– اشکال نداره.
کمی به سمتم خم شد و دستشو توی جیبش کرد.
موبایلیو بیرون آورد که با دیدن اینکه موبایل خودمه با تعجب نگاهش کردم.
به سمتم گرفت.
– از توی جیبش پیدا کردند.
خودمو جمع کردم و ازش گرفتم.
– ممنونم.
سری تکون داد.
نفس عمیقی کشیدم.
– میترسم برگردم آپارتمان بیاد اونجا، مطمئنم حسابی عصبی میشه.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– میبرمت خونهی آقاجونت.
تند گفتم: اصلا اصلا، برم اونجا همشون سوال پیچم میکنند چی شده که میخوام اونجا بمونم.
سشتشو به لبش کشید.
– یه فکر دیگه.
با کنجکاوی گفتم: بگو.
– نه آپارتمان برو و نه خونهی آقاجونت، جایی میبرمت که حتی دستشم بهت نرسه.
ابروهام بالا پریدند.
– کجا؟
– خونمون.
با چشمهای گرد شده گفتم: خونمون؟!
سری تکون داد.
– آره، همون جایی که قراره زندگی کنیم، به نظرم فکر خوبیه.
باز داغ دلم تازه شد.
نفس عمیقی کشیدم.
– باشه اما به شرط اینکه تنها باشم، تو پیشم نباشی.
– قبوله.
#جــمـعـــه
روزا انگار مثل برق و باد گذشتند.
وقتی به خودم اومدم که دیدم پای سفرهی عقدم.
چهارشنبهای مهرداد پدر گوشیمو درآورد از بس زنگ زد.
به پیشنهاد ایمان خطمو عوض کردم.
تو روزهایی که خونهی به اصطلاح خودمون بودم هیچ کسی نمیدونست اونجام، حتی به محدثه و عطیه هم نگفتم، با اینکه کلی اصرار کردند که بگم.
شبش همه خونهی خانوادهی ایمان دعوت بودیم.
از چهارشنبه تا امروز صبح که واسه آرایشگاه رفتم عطیه و محدثه رو ندیده بودم.
شرکتم نرفتم.
قراره استعفا بدم.
میدونم که تو این چند روز مهرداد در به در داره دنبالم میگرده اما دیگه نمیخوام ببینمش، این هم واسه من خوبه و هم واسهی خودش.
با صدای عاقد که برای بار سوم میگفت ” عروس خانم وکیلم؟” از توی افکارم بیرون اومدم.
تردید داشتم اونم حسابی اما حالا که تا اینجاش اومده بودم حق پا پس کشیدن نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه.
– با اجازهی بزرگترا… بله.
صدای دست و سوت و کل مثل مته توی سرم فرو رفت.
قطرهای اشک روی گونم چکید که با انگشتم پاکش کردم.
قوی باش مطهره، تو کار درستو داری انجام میدی.
با بله گفتن ایمان بازم صداها اوج گرفت.
با کشیده شدن پرده که قسمت مردونه رو جدا میکرد ایمان چادرمو انداخت و شنلمو گرفت.
صداشو کنار گوشم شنیدم.
– اجازه هست؟
آروم گفتم: آره.
شنلو که انداخت نگاهم تو نگاهش گره خورد.
لبخند عمیقی روی لبش نشست و با بهت خندید.
– باورم نمیشه که…
اجرای صورتمو از زیر نظر گذروند و با چشمهای پر از اشکی که از خوشحالی بود گفت: خیلی خوشگل شدی… یعنی خوشگل بودیا الان یه چیز عجیبی شدی!
سعی کردم لبخند بزنم.
حقش نیست که تازه عروسش غمزده باشه.
دستمو گرفت و پشت دستمو عمیق بوسید که صدای دست و سوت دخترا بلند شد.
نگاهم به عطیه خورد.
لبخند داشت اما تلخ.
با صدای فریبا خانم، مامان ایمان، نگاهمو ازش گرفتم.
– نوبت حلقههاست.
خندید.
– بعدا یه دل سیر همو نگاه میکنید.
ایمان خندید اما من تنها به زدن یه لبخند اکتفا کردم.
#مهـرداد
با پام روی زمین ضرب گرفته بودم.
نمیدونم چرا یه حس بدی داشتم.
این عوض کردن سیمکارت و ندونستن اینکه کجاست بدجور نگرانم میکنه.
کجایی که حتی دوستاتم نمیدونند؟
یه دفعه صدای آیفون بلند شد.
به خیال اینکه شاید مطهره باشه سریع بلند شدم و به سمتش رفتم اما با دیدن ماهان بادم خالی شد.
بیحوصله دکمه رو زدم که در باز شد.
با لرزش گوشیم روی میز به سمتش رفتم و برش داشتم.
با دیدن ” بابا ” ابروهام بالا پریدند.
با کمی مکث جواب دادم.
– سلام.
یه جایی بود که حسابی سر و صدا میومد.
– سلام پسر، معلوم هست تو و ماهان کجایید؟
اخمی کردم.
– مگه باید جایی باشیم؟!
با تعجب گفت: مگه نمیدونی امروز عروسیه؟! به داداشت گفتم که بهت بگه.
با ابروهای بالا رفته گفتم: عروسیه؟ عروسی کی؟
– عروسی نوهی آقا رضا دیگه!
بیخیال گفتم: خب به من چه پدرم؟
با حرص گفت: به من چه یعنی چی؟ مهدی ناراحت میشه!
اخمهام به هم گره خوردند.
نمیدونم چرا قلبم تند میزد.
– چرا آقا مهدی ناراحت بشند؟
با تعجب گفت: نه! انگار اون پسر بهت نگفته، از دست این ماهان!
با ورود ماهان و سلام کردنش دستمو بالا آوردم.
به سمتم اومد.
– کیه؟
با اضطراب گفتم: عروسیه کدوم نوشه؟
– دختر مهدی، مطهره خانم.
با شنیدن این حرف حس کردم که قلبم واسه یه لحظه نزد و بهت زده گوشی از دستم در رفت.
پاهام سست شدند که روی مبل فرود اومدم.
ماهان سریع به سمتم اومد.
– مهرداد؟ خوبی؟
کل تنم کورهی آتیش شد.
اشک توی چشمهام حلقه زد و بلافاصله بیاراده تند تند روی گونههام سر خوردند.
وجودم پر شد از یه بغض بزرگ.
ماهان با ترس بازومهامو گرفت و تکونم داد.
– مهرداد؟ کی بود؟ چی گفت؟
یه دفعه مثل دیوونهها با گریه زدم زیر خنده و با صدای لرزون گفت: ماهان، بابا میگه عروسی مطهرهست!
ترس توی نگاهش از بین رفت و جاشو به غم شدیدی داد.
با خنده گفتم: حتما اشتباه میکنه، حتما عروسی یکی دیگهشونه.
اشک توی چشمهاش حلقه زد.
– درسته مهرداد.
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– نه نه، داری سر به سرم میذاری، نه؟
فقط نگاهم کرد.
دست لرزونمو به صورتم کشیدم و با پاهای سست بلند شدم.
– نه! درست نیست!
– مهرداد…
به طرفش چرخیدم و با گریه و عصبانیت داد زدم: این درست نیست، نمیتونه اینکار رو بکنه، نمیتونه با من اینکار رو بکنه.
اشک روی گونهش سر خورد و به سمتم اومد.
با عصبانیت و بغض لگدی به مجسمهی کنارم زدم و فریاد زدم: تو نمیتونی لعنتی.
و پس بندش شروع کردم به به هم ریختن کل هال و فقط فریاد زدم.
ماهان از پشت گرفتم و سعی کرد آرومم کنه.
با گریه گفت: آروم باش، دیگه تموم شد، عقدش کردن.
حس کردم قلبم خرد خرد شد.
دست از تقلا برداشتم و صدای هق هق مردونهم همه جا رو پر کرد.
دستهاشو پس زدم و دو زانو روی زمین فرود اومدم.
با نفس تنگی که از بغض و گریه بود مشتهامو به دیوار کوبیدم و با گریه گفتم: تو نمیتونی اینقدر بیرحم باشی، نمیتونی.
کل وجودم پر شده بود از عصبانیت.
دلم میخواست جلوم بود و اونقدر میزدمش تا دلم ازش صاف بشه.
با فکری که به ذهنم رسید به دیوار خیره شدم.
چارهای واسم نذاشتی احمق خان.
با عصبانیت بلند شدم که ماهان با استرس گفت: مهرداد؟
غریدم: یعنی کاری بکنم کارستون ماهان خان.
خواستم قدم بردارم اما با ترس جلومو گرفت و گفت: دیوونه بازی درنیار! چیکار میخوای بکنی؟
خون جلوی چشمهامو گرفته بود.
– میفهمی داداش کوچیکه.
به شدت کنارش زدم و به سمت پلهها رفتم که پشت سرم اومد و با ترس گفت: مهرداد خواهش میکنم کار اشتباهی نکن.
از پلهها بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
توی دستشویی رفتم و صورتمو شستم.
بیرون اومدم و لباسمو درآوردم و یه لباس آستین بلند دکمهدار سفید پوشیدم.
ماهان تموم مدت با ترس نگاهم میکرد.
فقط بشین ببین چیکار میکنم سرکار خانم موسوی.
حالا میخوای کنار یکی دیگه باشی؟ یکی دیگه اون تن لامصبتو لمس کنه؟ از کردت مثل سگ پشیمونت میکنم.
کت مشکیمو هم پوشیدم و شلوار جین مشکیمو پام کردم.
– مهر…
– ببند دهنتو حرف نزن.
با پاش روی زمین ضرب گرفت.
ساعت مچیمو دور مچم بستم و ادکلنی که عاشقش بود رو توی خودم خالی کردم.
بعد از اینکه موهامو مرتب کردم کلید کشویی که همیشه قفل بود رو از توی جیب یکی از شلوارهام برداشتم.
در کشو رو باز کردم و صیغه نامه رو برداشتم.
خواستم به سمت در برم اما ماهان جلومو گرفت و جدی گفت: میخوای چه غلطی بکنی؟
صیغه نامه رو بالا گرفتم.
– اینو میبینی؟ میرمو پرت میکنم جلوش، حرفمو جوری بلند میگم که همه بفهمند عروس خانمشون روزی زن من بوده.
ترس نگاهشو پر کرد.
– تو دیوونهای؟ آبروی خودش و خانوادش میره!
نیشخندی زدم.
– نترس، واسه بعدشم برنامه دارم، اون دخترهی احمقو سر عقل میارم، میخواد منو دور بزنه؟ به گه خوردن میندازمش.
به کنار پرتش کردم که سریع دستهاشو روی میز گذاشت.
از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم.
دارم میام مطهره جون؛ منتظرم باش.
عروسیای که تو عروسش باشی اما من دامادش نباشمو روی سرت خراب میکنم.
بهت گفتم هیچوقت سعی نکن ته عصبانیت منو ببینی.
ماهان با دو جلوم وایساد.
– تو روانی شدی؟!
صیغه نامه رو توی مشتم گرفتم.
– آره روانی شدم.
داد زدم: اون احمق منو روانی کرده.
بازوهامو گرفت.
خواستم پسش بزنم اما محکمتر گرفت.
– باشه، هر جا میخوای بری برو اما اول خودتو آروم کن.
پوزخند عصبی زدم.
– من آروم آرومم.
– اول بشین شربت واست بیارم بخوری آرومتر بشی بعد برو.
با التماس گفت: خواهش میکنم مهرداد، باشه؟ هنوز اول شبه و تو تا آخر شب وقت داری.
چشمهامو بستم و دستهاشو پس زدم.
چشمهامو باز کردم و روی مبل نشستم.
– خیلوخب.
نفسشو به بیرون فوت کرد و به سمت آشپزخونه رفت.
به میز زل زدم و عصبی با پام روی زمین ضرب گرفتم.
چی شد که این تصمیمو گرفتی؟ چی شد که این بلا رو سر من و خودت آوردی؟
اون آدمای چهارشنبه کیا بودند و کی تو رو نجات داد؟
لبمو با زبونم تر کردم.
#مــاهــان
همونطور که حواسم به مهرداد بود قرص قوی خواب آور رو توی شربتش ریختم و شروع کردم به به هم زدنش.
ببخشید داداش، مجبورم.
این هم واسهی خودت خوبه و هم واسهی مطهره.
رگ دیوونگیت گل کرده و مطمئنم تا زهرتو نریزی بیخیال نمیشی.
کاملا که حل شد لیوانو برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
شدید توی فکر بود.
به شونش زدم که به خودش اومد و بهم نگاه کرد.
لیوانو به طرفش گرفتم که ازم گرفتش و دو نفس سر کشید.
امیدوارم زود اثر کنه.
صیغه نامه رو برداشت و از جاش بلند شد.
حالا چجوری معطلش کنم؟
تو این فکر بودم اما با حرفی که زد با استرس نگاهش کردم.
– اون داماد لندهور کیه؟
سکوت کردم که سوالی نگاهم کرد.
– آم… چیزه داداش…
کلافه دستی به ته ریشم کشیدم.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– نگو که ایمانه.
آب دهنمو به زحمت قورت دادم.
– خودشه.
دستشو توی صورتش کشید و یه دفعه با داد لگدی به میز زد که با صدای بدی روی زمین افتاد.
با استرس گفتم: آروم باش.
غرید: میکشمش، اصلا نه، هردوشونو میکشم، باید میفهمیدم که سر و سری باهم دارند!
دندونهاشو روی هم فشار داد.
– مطهره بیچارت…
خمیازهای کشید.
ایول داره جواب میده.
بدو بدو قرص جان، اثر کن.
مشتشو به دیوار کوبید و به سمت جاکفشی رفت که پشت سرش رفتم.
– میدونم باهاش چیکار کنم، عروسی که تو عروسیش دزدیده میشه، بعدم حالیش میکنم با کی درافتاده دخترهی احمق!
کفششو برداشت اما یه دفعه دستشو به دیوار گذاشت.
تموم مدت منتظر نگاهش کردم.
یه دفعه پاهاش سست شدند که سریع گرفتمش.
با چشمهایی که به زور باز بودند آروم لب زد: چرا…
بهم نگاه کرد و قبل از اینکه چشمهاش بسته بشند با صدای ضعیف و عصبی لب زد: به هوش بیام میکشمت ما…
جملهشو کامل نکرده بیهوش شد که نفس آسودهای کشیدم.
بلندش کردم و روی مبل خوابوندمش.
صیغه نامه رو کنارم روی مبل گذاشتم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم.
بلافاصله به محدثه زنگ زدم.
برای بار اول جواب نداد که دوباره زنگ زدم.
این دفعه با سومین بوق جواب داد.
– الو؟
سر و صدای زیادی میومد.
– مهرداد همه چیو فهمید.
صداش پر از ترس شد.
– چی؟ خب… خب چیکار کرد؟ چیکار میخواد بکنه؟
به چشمهای بستهش نگاه کردم.
– کلا روانی شد، میخواست صیغه نامه رو بیاره و جار بزنه مطهره زنش بوده.
کشیده و با ترس گفت: یا خدا، الان کجاست؟
– نگران نباش، بیهوشش کردم.
– آخ خدایا شکرت، نمیای؟
پوزخندی زدم.
– واقعا انتظار داری بیام عروس شدن عشق داداشمو ببینم؟
اونم پوزخندی زد.
– داداشت یه کاری کرده که مطهره تن به این ازدواج داده، وگرنه اون آدمی نبود که بخواد با ایمان ازدواج کنه.
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
– هیچ کدومشون حرفی نمیزنند.
– دیگه گذشته، بهتره برادرت باهاش کنار بیاد.
پوزخند تلخی زدم.
– مهرداد به این راحتیا بیخیال نمیشه خانم من!
#نــیـمـا
با عصبانیتی که داشت آتیشم میزد دارتو پرتاب کردم.
– میکشمت ایمان.
یکی دیگه پرتاب کردم.
– من شکست نمیخورم.
تا خواستم یکی دیگه پرتاب کنم گوشیم به صدا دراومد.
نفس زنان از روی میز برش داشتم که با دیدن ” سحر ” پوفی کشیدم و جواب دادم.
– چیه؟
– چرا تا حالا عروسی نیومدی؟
چشمهامو بستم و دندونهامو روی هم فشار دادم.
– یه کم کار داشتم، یه چند دقیقه دیگه میام.
– باشه، منتظرتم.
خودم تماسو قطع کردم و روی مبل نشستم.
دستهامو توی صورتم کشیدم.
این پایان بازی نیست… من به این راحتیا بیخیال نمیشم.
صددرصد مهردادم واکنش نشون میده.
باید صبر کنم ببینم اون مهرداد کاری میکنه که مطهره از ایمان جدا بشه یا نه، اگه نتونست خودم پیش قدم میشم.
تا جایی که امکانش هست فعلا کسی نباید بفهمه مطهره رو میخوام.
گوشیو روشن کردم و به لادن زنگ زدم.
با چهارمین بوق صدای سرخوشش بلند شد.
– سلام نیما خان.
صدای آهنگ میومد.
– کجایی؟
خندید.
– کجا باید باشم؟ عروسی دیگه! اونم عروسی زن سابق و دانشجوی محبوب مهرداد.
باز شروع کرد به خندیدن.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– اون نقشهای که بهت گفتمو یادته؟
با صدایی که انگار داره یه چیزی میخوره گفت: آره چطور؟
– دیگه نوبت توعه، وقتشه شروع کنی.
– اما ممکنه مهرداد هنوز درمان نشده باشه.
بلند شدم و کت مشکیمو از روی صندلی برداشتم.
– امتحانش کن، امتحانش ضرری نداره.
– باشه، ولی باید صبر کنی تا بفهمم دقیقا چجوری باید بهش نزدیک بشم.
به سمت در رفتم.
- حله.
#مطـهره
همه که از خونه بیرون رفتند مامان به سمتم اومد و کوتاه بغلم کرد.
– مراقب خودت باش.
لبخندی زدم.
– چشم.
دو طرف صورتمو گرفت و با بغض مادرانهای گفت: خوشحالم که تو این لباس میبینمت، خوشحالم که این آرزو رو به گور نبردم.
لبخندم کم رنگتر شد.
گونمو بوسید.
– منم دیگه برم بابات منتظرمه.
به بازوم زد و شیطون گفت: امشب خوش بگذره.
با چشمهای گرد شده بهش نگاه کردم که اون و ایمان خندیدند.
تا دم در هال بدرقهش کردیم.
مامان رو به هردومون گفت: خداحافظ.
با لبخند گفتم: خداحافظ.
ایمان: خداحافظ.
وقتی که از پلهها پایین رفت و در خونه رو بست در هالو بستم و نفسمو به بیرون فوت کردم.
این کفشهای لعنتی پامو تیکه تیکه کردند.
بیحوصله از خم شدن پامو تکون دادم که یه دفعه کفشه بخاطر باز بودن بندش از پام در رفت و راست رفت تو تلویزیون که هینی کشیدم و با خنده چشمهامو بستم.
– داغون شد؟
با خنده گفت: نه، بذار خودم اون کفشتو درمیارم.
چشمهامو باز کردم و با همون لباس عروس خسته روی مبل نشستم.
– نمیخواد.
اما توجهی نکرد و پایین مبل زانو زد.
کفشمو درآورد که به مبل تکیه دادم و گفتم: آخیش!
پامو ماساژ داد که سریع تکیهمو از مبل گرفتم و درحالی که سعی میکردم پامو از توی دستش بیرون بکشم گفتم: نمیخواد ایمان، خوبم.
– یه کم صبر کن، درد پات بهتر میشه.
پوفی کشیدم و آرنجمو به دسته تکیه دادم و مشتمو روی گونم گذاشتم.
غرق شده توی افکارم به نقطهای نامعلوم خیره شدم.
یعنی مهرداد الان چیکار میکنه؟
وقتی به خودم اومدم که دست ایمانو نزدیک زانوم حس کردم.
از جا پریدم و ترسیده گفتم: چیکار میکنی؟
با ابروهای بالا رفته گفت: ماساژ میدم خب!
با اخمهای درهم بلند شدم.
– لازم نکرده.
لباس عروسو بالا گرفتم و به سمت اتاق رفتم.
وقتشه با یه حموم توپ از شر این آرایشو گیرههای توی سرم راحت بشم.
جلوی میز آرایش وایسادم که باز با دیدن چهرهم لبخند محوی زدم.
عجب چیزی شدما!
دستهامو بالا بردم و سعی کردم تاجمو با ملایمت از حصار موهام آزاد کنم.
ایمان همونطور که دکمههای لباس سفیدشو باز میکرد وارد اتاق شدم.
کاش ایمان میرفت تو یه اتاق دیگه.
نمیدونم چرا بیخود و بیجهت استرس دارم و قلبمم کمی تند میزنه.
اصلا دیگه هروقت بالا تنهی لخت یه مرد رو میبینم میترسم که یه اتفاقی بیوفته.
لباسشو از تنش درآورد که سریع نگاه ازش گرفتم.
آروم باش مطهره.
ایمان مثل مهرداد نیست که به خواستت توجهی نکنه و بدون میل خودت کاری باهات داشته باشه.
آب دهنمو به زحمت قورت دادم.
قلب لعنتی آرومتر بزن.
تاجو برداشتم و روی میز گذاشتم.
ایمان با همون بالا تنهی لخت لباس سفید و کتشو به چوب لباسی آویزون کرد و به جالباسی میخ شده به دیوار کنار تخت وصل کرد.
تور رو از موهام جدا کردم و روی میز گذاشتم.
دستمو پشت سرم بردم و سعی کردم زیپمو باز کنم.
– کمک میخوای؟
با اخم ریزی از توی آینه بهش نگاه کردم.
– نه.
باشهای گفت و به سمت کمد سفید_طلایی رفت.
زیپو تا نصفه پایین کشیدم اما دیگه پایینتر نرفت.
تموم زورمو روش امتحان کردم و کلی وول خوردم تا شاید پایینتر بره اما مگه میرفت؟!
دستم حسابی درد گرفته بود.
غرزنان زیر لب گفتم: اه! درست شو دیگه!
پوفی کشیدم.
با صدای ایمان بهش نگاه کردم.
– ببین چجوری داری خودت زجر میدی! گفتم خودم باز میکنم واست.
به سمتم اومد که زیپو ول کردم و دستمو ماساژ دادم.
پشت سرم وایساد و زیپو بالا کشید و دوباره پایینش آورد اما بازم گیر کرد.
نفسمو به بیرون فوت کرد.
از آینه بهش نگاه کردم.
با اخم روی پیشونیش سعی داشت زیپو پایینتر بکشه.
برخورد دستش به پوستم اذیتم میکرد.
درآخر با استرس گفتم: میشه دستت به تنم نخوره؟
با ابروهای بالا رفته سرشو بالا آورد.
– اونوقت چرا؟ یادت که نرفتم محرمتم؟
با استرس نگاهش کردم.
اخمی کرد و به کارش ادامه داد.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
لعنتی آروم باش.
بالاخره بازش کرد که نفس آسودهای کشیدم.
دستمو روی لباس گذاشتم تا پایین نیوفته.
درست وایساد و از توی آینه به جایی که دستم روی لباس بود خیره شد.
انگار بهونهای به قلبم دادند تا محکم خودشو به قفسهی سینم بکوبه.
– میرم… میرم حموم.
خواستم بچرخم اما بازوهامو از پشت گرفت که قلبم از کار افتاد و سریع لباسو محکمتر گرفتم.
– ای…
از پشت گونمو بوسید که وجودم لرزید.
از ترس به نفس نفس افتاده بودم.
نفس بریده گفتم: ولم کن.
– نترس، باهات کاری ندارم؛ تا چند روز بهت مهلت میدم که با خودت کنار بیای.
دستشو دور شکمم حلقه کرد که با چشمهای پر از اشک گفتم: خب… خب پس الان ولم کن.
بدون توجه به حالم ادامه داد: ببین مطهره، تو زن منی؛ من یه مردم و یه سری غریزه دارم، سخت میتونم خودمو کنترل کنم و اصلا هم دوست ندارم به زور باهات رابطهای داشته باشم، من دوستت دارم و اگه دارم اینها رو میگم فکر نکن بخاطر نیازم باهات ازدواج کردم، نه اما مرد یه سری نیاز داره که دوست داره زنش اینا رو برطرف کنه.
حرفهاش هم بخاطر اینکه میدونستم تا من نخوام باهام کاری نداره آرومترم میکرد اما بازم بخاطر اینکه باید روزی بهش اجازه بدم بازم استرس و ترس تو وجودم مینداخت.
با ملایمت گفت: بیشتر توضیح بدم یا متوجه شدی؟
سعی کردم صدام نلرزه.
– گرفتم چی میگی.
– خوبه.
همین که ولم کرد انگار دنیا رو بهم دادند.
سریع لباسمو بالا گرفتم و تند به سمت حموم رفتم.
واردش شدم و در رو بستم و قفل کردم.
به در تکیه دادم و چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
*****
در رو کمی باز کردم و به بیرون سرک کشیدم.
با نبودش توی اتاق سریع با حوله لباسی از حموم بیرون اومدم و به سمت کمد خودم رفتم.
یه لباس آستین کوتاه و شلوار راحتی و یه سری چیزهای دیگه برداشتم و وارد حموم شدم.
همشو که پوشیدم لباس عروس به دست بیرون اومدم.
آخیش! اصلا سبک شدما.
صدای تلوزیون از توی هال میومد.
لباس عروسو روی تخت انداختم و از توی کشوی میز آرایش، شونه و سشوار رو برداشتم و مشغول خشک و شونه کردن موهام شدم.
کارم که تموم شد لباس عروسو کنار کت ایمان وصل کردم و بدون توجه به حضور ایمان چراغو خاموش کردم و روی تخت خوابیدم.
پتو رو روم کشیدم و چشمهامو بستم.
طبق عادتم دستمو زیر بالشت بردم.
چیزی نگذشت که صدای تلوزیون قطع شد و چند ثانیه بعد تخت بالا و پایین شد که ازش فاصله گرفتم.
پتوی روی منو روی خودشم کشید.
داشت خوابم میبرد که با حلقه شدن دست ایمان دور شکمم و بهم نزدیک شدنش سریع چشمهامو باز کردم و خواستم بلند بشم اما با پاش پاهامو حبس کردم که ترسیده گفتم: برو اونورتر بخواب.
آروم گفت: حتی یه بغلم از زنم سهم ندارم؟ اذیتم نکن، بخواب.
از لحنش تسلیمش شدم و به اجبار سرمو روی بالشت گذاشتم.
چقدر بده که تو بغل شوهرت باشی اما فکرت پیش یکی دیگه باشه، پیش یه دیوونه، پیش یه نامرد!
چشمهامو بستم.
از اینکه ایمان بغلم کرده بود حس راحتی نداشتم.
چیزی نگذشت که از شدت خستگی چشمهام گرم شدند و خوابم برد…
آروم چشمهامو باز کردم و چند بار پلک زدم.
همه جا غرق در تاریکی بود.
از اینکه نصفه شب بیدار شدم کلافه نفسمو به بیرون فوت کرد.
با نفسهای منظم ایمان معلوم بود که خوابه.
دستشو آروم از دورم برداشتم و پاشو روی تخت گذاشتم.
بلند شدم و به سمتش چرخیدم.
تیکهای از موهاش توی صورتش ریخته بودند و بامزهش میکردند.
پتو رو کاملا روش کشیدم و یه بالشت و پتو از توی کمد دیواری برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
بالشتو روی کاناپه گذاشتم.
روی کاناپه خوابیدم و پتو رو روم کشیدم و چشمهامو بستم.
********
چشم بسته غلطی زدم اما با حس دستی روی قفسهی سینم سریع چشمهامو باز کردم.
با دیدن ایمان بالای سرم تعجب کردم.
دستش روی قفسهی سینم گذاشته بود و بین بالشت و دستهی کاناپه خواب بود.
با دیدن روشنی هوا نفسمو به بیرون فوت کردم.
نماز صبحم قضا شد.
با دستم نیم خیز شدم و به چشمهای بستهش نگاه کردم.
بازم اومده بود تا کنارم بخوابه.
دستمو روی گونهش گذاشتم.
آروم زمزمه کردم: معذرت میخوام، امیدوارم بتونم فکر مهرداد رو از سرم بیرون کنم و باور کنم دیگه تو شوهرمی.
خم شدم و آروم و کوتاه گونشو بوسیدم که تکون خفیفی خورد.
از جام بلند شدم.
بعد از اینکه دستشویی رفتم و دست و صورتمو شستم و مسواک زدم وضو گرفتم و بیرون اومدم.
نماز صبحمو خوندم و موهامو شونه کردم و وارد آشپزخونهی نسبتا بزرگ و شیک خونه شدم.
خونه هیچ چیز از خوشگلی کم نداره.
کلا معماریش به روز و مدرنه، خونه جنوبیه و حیاطش که اون طرف خونهست حسابی بزرگ و پر از گل و بوته و نهالهایی که هنوز رشد نکردنه.
باورم نمیشه یه روز تو همچین خونهای زندگی کنم.
چای رو دم گذاشتم و سه تا تخم مرغ از توی یخچال بیرون آوردم.
مشغول صبحونه آماده کردن شدم.
دیشب تصمیم گرفتیم که امروز دانشگاه نریم.
پدر شوهر محترم هم زحمت میکشه تو دفتر استادمون واسمون حاضری رد میکنه.
درحال چایی ریختن بودم که با ورود ایمان به سمتش چرخیدم.
– صبح بخیر.
درحالی که موهاشو با حولهی کوچیک خشک میکرد گفت: صبح تو هم بخیر، بیام کمک؟
لبخندی زدم.
– نه، بشین.
روی صندلی نشست.
سبد نونو روی میز گذاشتم.
چای و قند هم توی سینی گذاشتم و به همراه دو بشقابی که داخلش تخم مرغ بود رو روی میز گذاشتم و خودمم نشستم.
– اگه یه چیزی کمه ببخشید، هنوز عادتات واسه صبحونه رو نمیدونم.
لبخندی زد.
– همه چیز تکمیله.
لبخندی زدم و مشغول خوردن شدم.
کمی نگاهم کرد و بعد نونیو برداشت.
صبحونه خوردنمون که تموم شد خواستم بلند بشم و ظرفها رو بردارم اما این سریع بلند شد و گفت: بشین خودم جمع میکنم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: آخه…
– آخه نداره، معلومه بخاطر دیروز هنوز خستهای.
لبخندی به این توجهش زدم.
– ممنونم.
تموم ظرف ها رو جمع کرد و مثل کدبانوی خونه شست.
منم تموم مدت نگاهش کردم.
چرا بیشتر پولدارا همچین هیکلای توپی دارند و بدنسازی میرند؟ پسرای عادی خیلی کم به فکر ساختن بدنشونند.
از دبیرستان از پسرایی که هیکل ورزیده داشتند خوشم میومد… یه علاقهی خاصی به بازوی ورزیده و سینهی ستبر مردا داشتم، الانم همینه.
به طرفم چرخید و درحالی که سعی میکرد نخنده گفت: منو خوردی تموم شدم!
اخم ریزی کردم.
– نترس تموم نمیشی.
خندید و بعد از شستن دستهاش شیر آبو بست.
به سمتم اومد.
به صندلی دست گذاشت و تو صورتم خم شد که کمی عقب رفتم.
اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند.
– با اینکه میدونم جوابی بهم نمیدی اما بازم باید بگم که…
به چشمهام نگاه کرد.
– خیلی دوست دارم.
دلم هری ریخت و طبق حرفش فقط سکوت کردم.
دستشو کنار صورتم گذاشت و گونمو نوازش کرد.
– خوشحالم که اینجا پیشمی، خوشحالم که محرممی، تو بزرگترین آرزوی منی.
خیره نگاهش کردم.
از اینکه نمیتونستم منم با حرفهام بهش دل گرمی بدم ناراحت بودم.
سرش که نزدیکتر شد زود عقب کشیدم.
با التماس توی چشمهاش گفت: لطفا بذار ببوسمت، دیشب تا حالا تو حسرت بوسیدن زنم دارم میسوزم.
از لحنش دلم کباب شد و سکوت کردم.
به لبم چشم دوخت.
اون گناهی نداره، اون بخاطر کاری که مهرداد باهام کرد تقصیری نداره که باید بسوزه.
سرش آروم جلو اومد و درآخر لبش روی لبم نشست که چشمهامو بستم و سعی کردم پسش نزنم.
چند ثانیه لبش بیحرکت بود که بالاخره نرم و ملایم لبمو به بازی گرفت و بوسید.
عجیب این بود که نمیدونستم چه حسی دارم.
بد؟ خوب؟ نمیتونستم تشخیص بدم.
ایمان مثل مهرداد نیست، اون خوبه، بهم اعتراف کرد که دوستم داره اما مهرداد اینکار رو نکرد و سعی کرد با زور و تهدید منو کنار خودش نگه داره.
خدایا، کمکم کن زن خوبی برای ایمان بشم، فکر مهرداد رو از سرم بیرون کنم؛ میترسم هیچوقت نتونم اینکار رو بکنم چون اون اولین کسی بود که بعد از ناامیدی مرگ محمد دوباره به قلبم امید داد.
شاید بخاطر لج بازی با خودم با ایمان ازدواج کردم.
میترسیدم بیشتر عاشق مهرداد بشم و اونم مثل محمد تنهام بذاره.
آروم ازم جدا شد که چشمهامو باز کردم اما اون هنوز چشمهاش بسته بودند.
– بهترین حسی بود که توی زندگیم تجربهش کردم.
#مــحــدثــه
منتظر ماهان سرکوچه وایساده بودم و گوشیمو به کف دستم میکوبیدم.
با ترمز گرفتن ماشین خفن و خوشگلش جلوی پام در رو باز کردم و نشستم.
به سمتش چرخیدم اما با چیزی که دیدم هینی کشیدم و دو دستمو روی دهنم گذاشتم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– افتضاح شدم نه؟
گونهش باد کرده بود و قرمز شده بود.
کنار صورتشم خراش برداشته بود و کنار لبش پاره شده بود.
دستهامو پایین بردم و با ترس و بهت گفتم: صورتت چی شده؟! چرا داغونی؟! کی اینجور زدتت؟!
به راه افتاد.
– بگم باور نمیکنی.
بهش نزدیکتر شدم و نگران گفتم: چی شده؟ نکنه سحر آدم فرستاده؟
خندید.
– کی؟ اون بچه ننه؟ نه بابا!
اخم کم رنگی کردم.
– پس کی؟
دندونهاشو روی هم فشار دادم و با حرص گفت: مهرداد.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و داد زدم: چی؟!
نفسشو به بیرون فوت کرد.
تند گفتم: یعنی چی؟ چرا اینجوری ازش کتک خوردی؟ چیکار کردی مگه؟
دستشو روی فرمون جا به جا کرد و کوتاه بهم چشم دوخت.
حرص از نگاهش میبارید.
– دیشب که بیهوشش کردم فهمید کار من بوده، صبح که بیدار شدم اولش با کلی تهدید میخواست بدونه خونهی اون دوتا کجاست منم گفتم نمیدونم، فکر کرد دروغ میگم، تازه صیغه نامه رو هم پنهان کردم دستش بهش نرسه، بهش ندادم که شروع کردم به داد و بیداد کردن آخرشم زد به سیم آخر و تا میخوردم زدم.
با ناباوری گفتم: این داداشت روانیه!
– اصلا دیوونه شده محدثه! من یه چیزی میگم تو یه چیزی میشنوی، زده به سرش، همشم یه چیز رو تکرار میکنه و اونم اینه که وای به حالت اگه دستم بهت برسه مطهره.
با ترس نگاهش کردم.
– هیچوقت نباید بفهمه کجا زندگی میکنند.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– تو دانشگاه که همو میبینند.
لبمو گزیدم.
وای خدا، چه گرفتاریای درست شدهها!
نگاهش لبریز از نگرانی شد.
– میترسم محدثه.
– واسهی چی؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– میترسم بازم مثل پنج سال پیش بشه.
اخمی کردم.
– مگه چجوری بوده؟
کلافه دستی به ته ریشش کشید.
– اونم شبیه قبلا من بود، اهل خوش گذرونی، مشروب، پارتی.
ابروهام بالا پریدند.
– اما بیست و پنج سالش که شد با تصادفی که کرد و کمرش آسیب دید افسردگی گرفت، بابام از حالش استفاده کرد و براش توضیح داد که کاراش غلطه و شایدم چوب همین کارای غلطشو داره میخوره، اونقدر گفت تا اینکه مهرداد تحت تاثیر حرفهاش قرار گرفت.
لبخند کم رنگی زد.
– از اون موقع همهی رفتارهاش درست شد و جالبش اینجا بود که زود کمرش خوب خوب شد و تونست راه بره.
هنگ کرده بودم.
فکر نمیکردم گذشتهش اینجوری بوده باشه!
دستمو روی بازوش گذاشتم و با آرامش گفتم: نترس، داداشت از پسش برمیاد.
با نگرانی سرشو به چپ و راست تکون داد.
– نه، برنمیاد، من میدونم مطهره رو چقدر دوست داره.
غم وجودمو پر کرد.
***
#مطـهره
با استرس وارد دانشگاه شدم.
از چشم تو چشم شدم با مهرداد میترسیدم.
با قفل شدن دستم تو دست ایمان بهش نگاه کردم و خواستم دستمو بیرون بکشم اما نذاشت و اخمی کرد.
معترضانه گفتم: اینجا دانشگاهه.
بهم نگاه کرد.
– خب باشه، زنمی، کار اشتباهی نمیکنم.
نالیدم: توروخدا ول کن ایمان، مهرداد اینجوری ما رو ببینه بیشتر عصبی میشه.
اخمش عمیقتر شد.
– به درک! ببینه، دیگه باید قبول کنه که تو زن منی.
با حالت زار نگاهمو ازش گرفتم.
به در کلاس که رسیدیم نفس آسودهای کشیدم.
وارد که شدیم دستمو ول کرد.
نگاه بچهها بهمون خورد که به طرفمون اومدند و شروع کردند به تبریک گفتن.
منم به اجبار لبخند میزدم و جوابشونو میدادم.
آخرش که ولمون کردند کنار هم روی صندلی نشستیم.
اون دوتا هم هنوز نیومده بودند.
– مطهره؟
بهش نگاه کردم.
– بله؟
– امروز ناهار رو رستوران بخوریم؟
متفکر انگشت شستمو به لبم کشیدم.
– خب…
نگاهش به سمت لبم رفت که سریع دستمو روی چشمهاش گذاشتم.
– به لب من نگاه نکن.
خندید و دستهامو گرفت و پایین آورد.
بوسهای به دستم زد و با لبخند نگاهم کرد که از طرز نگاهش لبخندی روی لبم نشست و سرمو پایین انداختم.
دستشو کنار صورتم گذاشت و گونمو با انگشت شستش نوازش کرد که سرمو بالا آوردم.
با دیدن محدثه و عطیه که وارد کلاس شدند لبخندی زدم و خواستم سلام کنم اما با کسی که وارد کلاس شد نفسم بند اومد و با ترس سریع از سرجام بلند شدم.
یا خدا! امروز که با مهرداد کلاس نداشتیم!
ایمان با اخم بلند شد.
همهی بچهها تعجب کرده بودند.
یکی از پسرا گفت: استاد، امروز که با شما کلاس نداریم! احیانا اشتباه نیومدید؟
ضربان قلبم روی هزار رفته بود.
مهرداد کیفشو روی میز گذاشت و با اخم و جدیت گفت: استادتون امروز نتونست بیاد به جاش گفت من بیام بهتون درس بدم.
عرفان یکی از دوستهای ایمان معترضانه گفت: خب کلاسو کنسل می کردن دیگه!
با همون حالت گفت: گفتند حسابی عقبید نمیشه کنسل کرد.
ایمان بهم نگاه کرد و انگار متوجه حالم شد که با اخم آروم گفت: ببین چجوری صورتت مثل گچ سفید شده! چی داره که ازش میترسی؟ ناسلامتی شوهرت پیشته.
با ترس نگاهش کردم و تا خواستم حرفی بزنم صدای مهرداد مانعم شد.
– آقای قاسمی و خانم موسوی بهتون تبریک میگم.
این نگاهشو خوب میشناختم.
توش کلی تهدید موج میزد.
ایمان خیلی جدی گفت: ممنونم استاد.
مهرداد پوزخند محوی زد و ایمان بدون توجه به اینکه بیشتر عصبیش میکنه گفت: دعوتتون کرده بودیم خیلی ناراحت شدیم که نیومدید.
دیدم که دست مهرداد مشت شد.
همه نشسته بودند و به ما نگاه میکردند.
از شدت ترس و استرس نزدیک بود پس بیوفتم.
به عطیه و محدثه نگاه کردم که دیدم با استرس نگاهشون بینمون میچرخه.
مهرداد: متاسفانه بخاطر برادرم اتفاقی افتاد که نتونستم بیام وگرنه…
به من نگاه کرد.
– خوشحال میشدم بیام و حسابی تبریک بگم.
تو این جملهش تهدید موج میزد.
دستشو دراز کرد.
– میتونید بشینید.
نشستیم و چشمهامو بستم.
دستهام میلرزیدند و یخ کرده بودند.
با گرفته شدن دستم توسط ایمان سریع چشمهامو باز کردم.
– حالت خوبه؟ دستت یخ کرده، میخوای بریم؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم و دستمو از توی دستش بیرون کشیدم.
مهرداد ماژیکشو برداشت و کتاب مربوط به درس امروزمونو از کیفش بیرون آورد.
یه کم که درس داد گذاشت نوت برداری و استراحت کنیم.
تو تموم مدت یه نیم نگاهم بهم ننداخت، منم تموم مدت سعی میکردم خودمو با فکر به اینکه ایمان کنارمه نمیذاره آسیبی بهم بزنه آروم کنم.
روی صندلی نشست و بهم نگاه کرد که سریع سرمو پایین انداختم و مشغول نوشتن شدم.
چیزی نگذشت که با صداش نفس تو سینم حبس شد.
– خانم موسوی؟
با استرس بهش نگاه کردم.
– بله استاد.
– یادم رفت لیست استاد شیرزاد رو بیارم، لطف کنید برید دفتر و از آقای معینی بگیرید.
خواستم بلند بشم که ایمان مچمو گرفت و با اخم گفت: من میرم استاد، نیاز…
مهرداد با اخم و تحکم گفت: من گفتم خانم موسوی، نه شما، لازم نکرده زحمت بکشید.
بهم نگاه کرد.
– برید.
به ایمان نگاه کردم و آروم گفتم: نگران نباش، اینجا دانشگاهه.
مچمو ول کرد و عصبی چشمهاشو بست.
مقنعهمو مرتب کردم و به سمت در رفتم.
مهردادم به میز چشم دوخت و خودکارشو روی میز کوبید.
از کلاس بیرون اومدم و بخاطر خلاصی از اون جو سنگین نفس آسودهای کشیدم.
به سمت دفتر رفتم.
بهش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و تقهای به در زدم.
با “بفرمائید داخل” آقای معینی وارد شدم.
– سلام.
عینکشو از روی چشمهاش برداشت.
– سلام دخترم، کاری داری؟
– بله، استاد رادمنش گفتند…
با صدای مهرداد اونم پشت سرم مثل برق گرفتهها به سمتش چرخیدم.
– خانم موسوی؟
– ب… بله استاد؟
– لیستو برداشتم، حواسم نبود که توی کیفم گذاشته بودمش، بیاین سرکلاس.
اگه بگم استرسم نگرفته بود دروغ گفتم.
از اتاق بیرون رفت که با یه ببخشید بیرون اومدم.
سرمو پایین انداختم و پشت سرش رفتم.
با وایسادن و چرخیدنش سریع سرمو بالا آوردم.
جدی به چشمهام نگاه کرد.
– هر جا رفتم پشت سرم میای، فهمیدی؟
قلبم از کار افتاد.
– باید… باید برم سر کلاس استاد.
تند از کنارش رد شدم اما یه دفعه بازومو گرفت و این دفعه عصبی گفت: همینطوری هم منو دیوونه کردی، بهت پیشنهاد میکنم بیشتر از این روانیم نکنی وگرنه دیگه واسم مهم نیست و از همینجا دستتو میگیرم و دنبال خودم میکشونمت.
با ترس نگاهش کردم.
بازومو ول کرد و دستی به کتش کشید و به سمت در رفت.
قلبم انگار میخواست قفسهی سینهمو بشکافه و بیرون بزنه.
پاهام یاریم نمیکردند که دنبالش برم.
میترسیدم یه بلایی سرم بیاره یا بدزدتم، از این مهرداد روانی همه چیز برمیاد.
انگار متوجه شد که دنبالش نمیام و وایساد و چرخید.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد که بیاراده از ترس یه قدم به عقب رفتم.
چشمهاشو باز کرد و به طرفم اومد که از ترس اینکه بیاد دستمو بگیره تموم انرژیمو توی پاهام جمع کردم و به سمتش رفتم که وایساد و بعد از انداختن نگاه خشنی بهم چرخید و راهشو ادامه داد.
دست لرزونمو روی قلبم گذاشتم.
کاش گوشیمو توی کیفم نمیذاشتم.
از سالن بیرون اومدیم.
با وارد شدن به پارکینگ سریع وایسادم و با صدای لرزون گفتم: هر حرفی داری همینجا بگو.
وایساد و دستهاشو توی جیبهاش برد.
با کمی مکث به طرفم چرخید.
– باشه اما اینجا نه چون ممکنه یکی بیاد.
از خونسردی ظاهریش میترسیدم.
به طرفی اشاره کرد.
– بریم اونجا کنار ماشین که کسی شک نکنه.
بعدم به اون سمت رفت که نفس پر ترسی کشیدم و همراهش رفتم.
بین ماشین اون و یه شاسی بلند وایسادیم.
رو به روم وایساد و به چشمهام زل زد؛ منم با ترس نگاهش کردم.
چند ثانیه فقط خیره بود و چیزی نمیگفت.
پاهای کم جونم به سختی وزنمو تحمل میکردند.
خواستم سکوتو بشکنم اما با سیلیای که توی صورتم فرود اومد به شدت به سمت ماشنش پرت شدم و از درد و شدتش چشمهام سیاهی رفت؛ کنار لبم پاره شد و اشک زیادی توی چشمهام حلقه زد.
موهامو از روی مقنعه تو مشتش گرفت و نزدیک گوشم غرید: حالا با اون ایمان روهم ریختی آره؟
با بغض نگاهش کردم.
گلومو گرفت و به ماشین چسبوندم.
با بغض گفتم: من…
گلومو بیشتر فشار داد که از نفس تنگی مشتهامو به دستش زدم.
تو صورتم خشن لب زد: کاری به سرت میارم که از کردت پشیمون بشی.
فشار دستشو بیشتر کرد که اشکهام روونه شدند و با تقلا سعی کردم از دستش آزاد بشم اما بهم چسبید و اجازهی هیچ تقلاییو نداد.
به سختی با گریه گفتم: ولم… کن.
اما با بیرحمی به چشمهام زل زد و زجر کشیدنمو دید
– هم تو رو میکشم و هم اون شوهر لندهورتو، اما قبلش باید تقاص شکستنمو پس بدی، خود تو هم باید پس بدی.
شدت گریم بیشتر شد.
– مهرداد… من…
یه دفعه روی زمین پرتم کرد که از شدت درد چشمهامو بستم و صدای هق هقم بلند شد.
یه پاشو کنارم گذاشت و موهامو از پشت گرفت و کمی بلندم کرد.
نزدیک گوشم گفت: با خودت فکر کردی ازدواج میکنم و از شرش راحت میشم؟
عصبی خندید.
– نه، قبلا هم بهت گفتم، من از زندگیت بیرون نمیرم.
لبشو روی گوشم گذاشت که هرم نفسهاش آتیشم زد.
– زندگیتو برات جهنم میکنم.
با هق هق گفتم: با اون کاری که باهام کردی دیگه نمیتونستم کنارت باشم.
به دروغ گفتم: دیگه ازت بدم میاد، ازت بیزارم.
یه دفعه به زمین چسبوندم و جنونوار گفت: تو گه میخوری، تو غلط میکنی دخترهی احمق، حالا از من بدت میاد؟ میکشمت.
دستشو بیشتر مشت کرد که از سوزش موهام با گریه اوفی گفتم.
انگار جنون بهش دست داده بود و چیزی نمیفهمید.
با گریه گفتم: ولم کن، تو روانی شدی!
با موهام بلندم کرد که از سوزش جیغی کشیدم اما با تو دهنی که بهم زد جیغم نصفه موند و از درد چشمهامو با گریه روی هم فشار دادم.
کنار لبم شدید میسوخت و جوشش دوبارهی خونو خوب حس میکردم.
همونطور که گرفته بودم در ماشینشو باز کرد و روی صندلی خوابوندم که شروع کردم به تقلا کردن و با داد کمک خواستن اما سریع دستشو روی دهنم گذاشت و با چشمهای به خون نشسته گفت: خفه شو تا همین جا بلایی به سرت نیاوردم دخترهی خراب.
ماتم برد و با بهت نگاهش کردم.
به من گفت خراب؟!
اون از خشم به نفس نفس افتاده بود و من از ترس و گریه.
بیاراده اشکهام میریختند.
من خرابم؟!
همونطور که دستش روی دهنم بود و صدای هق هقمو خفه کرده بود یه چیزیو از روی صندلی جلو برداشت که با دیدن یه پارچهی سفید با ترس نگاهش کردم.
دستشو برداشت که با داد و گریه گفتم: ولم کن کثافت، به میگی خراب؟ هان؟ پس توی چی هستی عوضی؟ تویی که…
با بسته شدن اون پارچه دور دهنم لال شدم.
محکم گره زدش که با ترس نگاهش کردم.
نزدیک صورتم آروم لب زد: تازه عروسی که توسط شوهر سابقش دزدیده میشه، تیتر خبری جالبیه، نه؟
شدت اشکهام بیشتر شدند و شروع کردم به تقلا کردن اما از توی ماشین بیرون آوردم و روی دوشش انداختم که با تقلا مشتهامو بهش کوبیدم.
تو این پارکینگ خراب شده چرا کسی نیست؟
در صندوق عقبو باز کرد و داخلش انداختم که قلبم از کار افتاد و صدای هق هق بخاطر پارچه خفه شد.
بدون اثرگذاری تقلاهام پارچههایی که توی صندوق بود رو برداشت و باهاشون پاهام و دستهامو بست.
با عجز و گریه نگاهش کردم.
انگار با نقشهی قبلی امروز اومده بود دانشگاه!
در صندق عقب رو گرفت و خم شد.
نیشخندی زد و گفت: زیاد تقلا نکن عسلم چون فقط انرژی خودت هدر میره، من به انرژیت نیاز دارم.
با گریه و التماس به چشمهاش زل زدم اما اون با بیرحمی نگاهم کرد و در رو بست که همه جا تیره و تار شد.
با هق هق چشمهامو بستم.
ایمان توروخدا پیدام کن.
#ایــمــان
مهرداد به بهونهی تلفن جواب دادن بیرون رفته بود و تا الان برنگشتن اون و مطهره میترسوندم.
فقط وای به حالت اگه مطهره رو اذیت کرده باشی جناب رادمنش.
با ورود آقای معینی اخمهام به هم گره خوردند و همگی بلند شدیم.
وقتی نشستیم گفت: استاد رادمنش گفتند کاری واسشون پیش اومده کلاس کنسله.
نفسم بند اومد و ترس وجودمو پر کرد.
یا خدا!
سریع وسایلهای هردومونو جمع کردم.
عطیه و محدثه به طرفم دویدند و محدثه با ترس گفت: میگی مطهره رو جایی برده؟
نفس بریده گفتم: امیدوارم اینطور نباشه.
کولهی خودمو خودشو برداشتم و به سمت در دویدم که اون دوتا هم پشت سرم اومدند.
قلبم روی هزار میزد.
وارد سالن که شدم بلند داد زدم: مطهره؟
نگاه همه به طرفم چرخید.
از سالن بیرون اومدم.
همینطور که هراسون اینور و اونور میرفتم اسمشو صدا میزدم.
با فکری که به ذهنم رسید به سمت پارکینگ اساتید دویدم.
اگه ماشین مهرداد نباشه یعنی اینکه مطهره رو برده.
وارد پارکینگ شدم و دقیق ماشینها رو نگاه کردم.
رو به محدثه و عطیه که پشت سرم بودند گفتم: ببینید ماشین مهرداد هست یا نه.
باشهای گفتند و پراکنده شدند.
اونقدر گشتیم و گشتیم اما خبری ازش نبود.
عصبی و کلافه دستهامو توی موهام فرو کردم.
– بلایی سر مطهره بیاد میکشمش.
عطیه: آقا ایمان؟
بهش نگاه کردم.
– بله؟
– به نظرم بریم خونش.
با فکری که به ذهنم رسید گفتم: آره فکر خوبیه اما نه خودمون تنها.
اینو گفتم و بدون توجه به چهرههای سوالیشون با عصبانیت به بیرون از پارکینگ دویدم.
#مطـهره
از روی کولش روی تخت انداختم.
اونقدر گریه کرده بودم که چشمهام میسوختند.
چمدون مشکیو برداشت و در کمد رو باز کرد.
با همون حالت نامفهوم گفتم: چیکار میخوای بکنی؟
انگار حرفمو فهمید که همون طور که وسایل و لباس توی چمدون میریخت گفت: میبرمت جایی که هیچ کسی دستش بهت نرسه.
دستهامو از ترس مشت کردم.
سوزش کنار لبم و بغض توی گلوم و تپش قلبم انگار منو تا مرگ میبردنو برمیگردوندند.
لباسهای منم رو توی چمدون گذاشت و زیپ چمدونو بست.
تموم مدت با گریه نگاهش میکردم.
چمدونو برداشت و بهم نگاه کرد و چند ثانیه روی چشمهام ثابت موند.
درآخر چمدونو کنار تخت گذاشتم و خودشم کنارم نشست که از ترس کمی کنار رفتم.
دستشو که به سمت صورتم آورد سرمو چرخوندم و با گریه چشمهامو بستم.
پارچهی دور دهنمو باز کرد و چونمو گرفت و صورتمو به طرف خودش چرخوند که چشمهای پر از اشکمو باز کردم.
نگاهش به زخم کنار لبم افتاد.
– چندبار بوسیدتت؟
فقط سکوت کردم.
به چشمهام نگاه کرد.
– منو سگ نکن حرف بزن.
با گریه درحالی که زخم لبم میسوخت گفتم: بهت ربطی نداره، تو دیگه هیچ ربطی به من نداری.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– خفه شو اصلا نمیخوام حرف بزنی.
با دلی شکسته گفتم: ازت بدم میاد، از تویی که خودتو حق به جانب میبینی بدم میاد، تو خودت به این فکر کردی که وقتی اونشب اون بلا رو سرم آوردی چجوری شکستم؟ نه فکر نکردی پس منم فکر نکردم که میشکنی و رفتم با ایمان از…
با تو دهنی که ازش خوردم از سوزش و درد چشمهامو بستم و سعی کردم صدای هق هقمو خفه کنم.
همونطور که عصبی پارچه رو میبست گفت: بذار برسیم اونجایی که میخوام برم، کاری به سرت میارم که به التماسم بیوفتی.
گره محکمی زد و بلند شد.
بازومو گرفت تا بتونه روی کولش بندازتم اما با تموم توانم تقلا کردم.
دلم نمیخواست همراهش برم چون میدونستم تا زهرشو نریزه و یه بلایی سرم نیاره آروم نمیشه.
یه دفعه موهامو از روی مقنعه گرفت و داد زد: بسه.
نفس زنان و با گریه نگاهش کردم.
غرید: با تقلا نه میتونی نظر منو عوض کنی و نه از دستم فرار کنی، پس منو از اینی که هستم دیوونهتر نکن.
از تکون نخوردنم زود استفاده کرد و راحت روی کولش انداختم که با ترس و گریه چشمهامو بستم.
خدایا کمکم کن، نجاتم بده.
چمدونو با اون دستش گرفت و از اتاق بیرون اومد.
هنوز به پله نرسیده بودیم که یه دفعه صدای آیفون بلند شد.
گریم بند اومد و امید وجودمو پر کرد.
از حرکت ایستاد و زیر لب گفت: لعنتی!
انگار هر کی بود قصد دست برداشتن روی زنگ رو نداشت.
باز توی اتاق اومد و روی تخت نشوندم.
با تهدید توی نگاهش گفت: صدات درنیاد.
به اجبار سرمو بالا و پایین کردم.
بیرون رفت و در رو بست.
چشمهامو بستم.
تو نجات پیدا میکنی، تو از دست این روانی نجات پیدا میکنه.
باز بغضم گرفت.
من با اون مهرداد شر و شیطون چیکار کردم خدا؟!
فقط میتونم بگم خدا لعنتم کنه.
الان که آتیش عصبانیتم خوابیده تازه دارم میفهمم چه غلطی کردم اما الان دیگه راه برگشتی ندارم، درسته طلاق هست اما عروس دو سه روزه رو چه به طلاق؟ یا ایمان بدبخت چه گناهی کرده که باید بشکنه؟
چشمهامو که باز کردم چند قطره اشک از دریای چشمهای روی گونم سر خورد.
خیلی احمقی مطهره، خیلی نادونی، خیلی بیرحمی.
لبمو به دندون گرفتم تا بیشتر از این بغضم نشکنه.
دلم خیلی براش تنگ شده بود.
یه دفعه صدای ایمان توی خونه پیچید که سریع به در نگاه کردم.
– مطهره؟
سعی کردم با همون دهن بسته صداش بزنم اما اونقدرا صدایی ازم بلند نشد.
با دیدن لیوانی که روی میز کنار تخت گذاشته بود خودمو به سمتش کشوندم و با دستهای بسته شدم به پایین پرتش کردم که صدای شکستن همه جا رو پر کرد.
چیزی نگذشت که صداشو توی راهرو شنیدم.
– مطهره؟
و چند ثانیه بعد در به شدت باز شد.
خواست حرفی بزنه اما یه دفعه قفل کرد و بهت زده بهم نگاه کرد.
اشکهامو پاک کردم.
سریع به سمتم اومد و کنارم نشست.
پارچه رو باز کرد که سعی کردم با نفسهای عمیق نفسهایی که کم آوردمو جبران کنم.
نگاهش به زخم کنار لبم افتاد که خشم نگاهشو پر کرد و دندونهاشو روی هم فشار داد.
نگران گفتم: مهرداد کجاست؟
همونطور که عصبی دست و پاهامو باز میکرد گفت: جایی که دیگه نتونه هیچ غلطی بکنه، زن منو میزنه؟ بیچارش میکنم.
ترس وجودمو پر کرد.
– چیکارش کردی؟ کجاست؟
حرفی نزد.
پارچه رو کنار انداخت و زیر بازومو گرفت اما دستشو پس زدم و عصبی و نگران گفتم: میگم چیکارش کردی؟
همانطور که به زخم لبم خیره بود گفت: فرستادمش بازداشتگاه، ازش شکایت کردم.
نفسم بند اومد.
با ترس به قفسهی سینهش زدم و بلند گفتم: تو دیوونهای؟! مهرداد مدلینگه! ممکنه همه جا بپیچه که تو زندونه.
به چشمهام نگاه کرد و غرید: به درک! غلط کرده که زن منو دزدیده.
نفس عصبی کشیدم و از روی تخت پایین رفتم.
از اتاق بیرون اومدم که بلند گفت: مطهره!
با اینکه حسابی ازش کتک خوردم اما راضی به ریختن آبروش نیستم.
از پلهها پایین اومدم و به سمت در رفتم.
همین که وارد حیاط شدم بازوم کشیده شد که به عقب چرخیدم.
با اخم گفت: چیکار میخوای بکنی؟
– میریم شکایتمونو پس میگیریم.
خواستم بچرخم اما باز بازومو گرفت و نزدیک صورتم شمرده شمرده گفت: من… شکایتمو… پس… نمیگیرم.
دندونهامو روی هم فشار دادم و خواستم حرفی بزنم اما صدای محدثه مانعم شد.
– خوبی؟
به طرفش چرخیدم که هردوشونو دیدم.
با دیدن وضعیتم سریع به سمتم اومدند.
عطیه به زخمم نگاه کرد و با ترس گفت: چیکار باهات کرده؟
پوفی کشیدم.
– بیخیال.
به ایمان نگاه کردم.
– میری پس میگیری.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– فهمیدی ایمان؟
نفس عصبی کشید و چشمهاشو باز کرد.
بهم اشاره کرد.
– ببین خودتو!
با کمی مکث گفتم: مهم نیست.
عصبی خندید و به اطراف نگاه کرد.
– که اینطور!
از کنارم رد شد و به سمت در رفت.
به زخمم دست کشیدم که با سوزشش صورتم جمع شد.
محدثه با غم نگاهم کرد و سری به چپ و راست تکون داد، بعدم به سمت در رفت.
عطیه بهم نزدیکتر شد.
– تو هنوزم مهرداد رو دوست داری.
خیره نگاهش کردم.
– کی گفته که ندارم؟
ابروهاش بالا پریدند.
– پس چرا…
از کنارش رد شدم.
– درموردش حرفی نزن.
****
#مـهـرداد
سوار ماشین ماهان شدم و در رو محکم بستم که معترضانه گفت: اوی! درهها!
عصبی گفتم: حرف نزن راه بیوفت.
پوفی کشید و به راه افتاد.
– دعا کن تو مجازی نپیچه.
– نمیپیچه.
بهش نگاه کردم که با دیدن چهرهش خشمم فروکش شد و اشک چشمهامو پر کرد.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– چیه؟ پشیمون شدی؟ یا میخوای دوباره بزنیم؟
با غم توی صدام گفتم: معذرت میخوام ماهان، نفهمیدم.
با حرص نگاهم کرد.
– دست تلخی هم داری لامصب!
نفس عمیقی کشیدم و به خیابون چشم دوختم.
تو این یه ساعتی که تو بازداشتگاه بودم به همه چیز فکر کردم و تنها راه حلی که به ذهنم رسید هرچند که زیاد خوب نیست اما چارهای دیگهای ندارم، باید انجامش بدم.
من مطهره رو راحت به دست نیاوردم که راحت از دستش بدم.
همونطور که به خیابون نگاه میکردم گفتم: میخوای به داداشت کمک کنی؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– در رابطه با چی؟
– برگردوندن مطهره پیشم.
سری تکون داد.
– آره میخوام اما نه به قیمت ریختن آبروش.
بهش نگاه کردم.
– نگران نباش، اون احمق بازی تو فکرم نیست؛ یه فکر دیگهای دارم.
اخم ریزی کرد.
– بگو.
– میدونی کریم سیاه کجاست؟
اخمهاش بیشتر به هم گره خوردند و بهم نگاه کرد.
– آره، چرا؟
– منو ببر پیشش.
سریع بهم نگاه کرد.
– چی داری میگی تو؟ میدونی که آدم خطرناکیه!
جدی بهش نگاه کردم.
– همین که گفتم، برو.
کلافه دستشو به ته ریشش کشید.
– باز معلوم نیست چی تو اون مغزته! خدا رحم کنه.
#مطـهره
موهامو باز کردم و روی تخت خوابیدم.
در حموم باز شد و ایمان با یه حوله لباس بیرون اومد.
چشمهامو بستم و گفتم: زود بخواب چراغو خاموش کن.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– این لباسها چیه که میپوشی مطهره؟
با حرص چشمهامو باز کردم و نشستم.
– مگه چشونه؟
با اخم گفت: واسه شوهر اینقدر پوشیده لباس میپوشند؟
چشم غرهای بهش رفتم و بازم خوابیدم.
– آره، پوشیده بهتره، امنیت داره.
چیزی نگفت و در کمد رو باز کرد؛ منم چشمهامو بستم اما برخوردن یه چیز توی صورتم از چا پریدم و با ترس نگاهی به اطراف انداختم.
با دیدن یه تاپ قرمز دندونهامو روی هم فشار دادم و بهش نگاه کردم.
– بپوشش.
با غدی گفتم: نمیخوام.
بعدم زود پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم.
سعی کرد پتو رو برداره که با تموم توانم نگهش داشتم.
– میگم نمیخوام بپوشمش.
با حرص گفت: ولی من دلم میخواد تو رو اینطور ببینم.
پتو رو محکمتر گرفتم و با حرص گفتم: برو
مامانتو اینطوری ببین، به من چه؟
صداش رگهی خنده پیدا کرد.
– مطهره!
– کوفت.
یه دفعه پتو رو ول کرد که نفس آسودهای کشیدم اما با سنگینیای روی بدنم سریع پتو رو از سرم کنار زدم که با دیدنش اونم دقیقا روم استرس مثل خوره به جونم افتاد.
دستشو کنار سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
آب دهنمو به زحمت قورت دادم.
– از روم بلند شو.
نگاهش به سمت لبم کشیده شد که سریع دستمو روش گذاشتم.
– نگاه نکن اجازه نمیدم، تازه زخم کنار لبمم میسوزه.
به گردنم نگاهی انداختم.
نفسهام از ترس و اضطراب تند شده بودند.
– ای… ایمان، میپوشمش فقط… فقط از روم بلند شو.
اما انگار نمیشنید.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که سعی کردم سرشو عقب ببرم.
لبشو روی گردنم گذاشت که نفسم بند اومد.
پاهامو تکون دادم و با عجز گفتم: نکن ایمان، برو عقب.
بوسهای زد و لبشو روی پوستم کشید که بغضم گرفت و مشتهامو به بازوش کوبیدم.
– ولم کن، نمیخوام.
دستشو زیر لباسم برد و بوسهای به قفسهی سینهم زد که با تقلا داد زدم: ولم کن، نمیخوام باهات رابطهای داشته باشم.
یه دفعه سرشو بالا آورد و با عصبانیت گفت: چرا نمیخوای؟ هان؟
به پهلوم چنگ زد و عصبی غرید: من شوهرتم، حق شرعی و قانونی منه، غیر از اینه؟ هان؟
با بغض گفتم: فعلا نمیتونم بهت اجازه بدم.
داد زد: چیه؟ باز مهرداد رو دیدی هوایی شدی؟
فقط با بغض نگاهش کردم.
تو صورتم خم شد و با فکی قفل شده گفت: تو دیگه زن منی، پس فکر اون کثافتو از ذهنت بیرون کن.
با چشمهای پر از اشک و عصبانیت به قفسهی سینهش زدم و با داد گفتم: بهش نگو کثافت، اون کثافت نیست.
داد زد: بهت تجاوز کرد، کثافت نیست؟ زد زیر قولش، کثافت نیست؟ هان؟
بغضم شکست و سکوت کردم.
از روم بلند شد و لگدی به تخت زد.
چنگی به موهاش زد و داد کشید: لعنت بهت!
بهم نگاه کرد.
– گریه نکن.
با گریه نگاهمو ازش گرفتم.
لحنش ملایمتر شد.
– مطهره…
خواست کنارم بشینه که سریع بلند شدم و به سمت در دویدم.
بلند گفتم: مطهره!
با هق هق به سمت اون اتاق دویدم اما یه دفعه بازوم کشیده شد و به دیوار چسبیدم.
با گریه گفتم: ولم کن.
اشک توی چشمهاش حلقه زده بود.
دستشو کنار صورتم گذاشت که دستشو پس زدم.
مچهامو گرفت و بهم چسبید.
– تا کی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟ هان؟
سرمو چرخوندم و با گریه چشمهامو بستم.
– نمیدونم، اصلا نمیدونم میشه بهتر بشه یا نه.
نالید: پس من چی مطهره؟ چرا فکر کردن به مهرداد رو تموم نمیکنی؟ چرا عاشق شوهرت نمیشی؟
آروم زمزمه کردم: نمیتونم.
بیشتر بهم چسبید و با بغض بلند گفت: پس چرا قبول کردی زنم بشی؟
آروم گفتم: تو که میدونستی فکرم پی مهرداده چرا پیشنهاد ازدواج دادی؟
– چون دوست داشتم تو چرا قبول کردی؟
با اشک بهش نگاه کردم.
– فکر میکردم اینطوری تلافی کار مهرداد رو سرش درمیارم، فکر میکردم با دوری ازش عشقش از سرم میپره ولی اینطور نشد.
چشمهاشو بست که قطرهای اشک روی گونهش چکید.
مچهامو آزاد کردم و دو طرف صورتشو گرفتم.
با غم لب زدم: معذرت میخوام، هم تو رو دارم عذاب میدم، هم مهرداد رو و هم خودمو.
دستهامو پایین آورد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه به سمت اتاق رفت.
قطرهای اشک روی گونم چکید و به زمین خیره شدم.
خدایا، من احمق بازی درآوردم اما تو کمکم کن.
اشکهامو پاک کردم و با کمی مکث به سمت اتاق رفتم.
توی چارچوب وایسادم که دیدم روی تخت خوابیده و پتو رو روش کشیده.
واقعا دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط.
چراغو خاموش کردم و با فاصله ازش روی تخت بدون پتو خوابیدم.
*******
با نوری که به صورتم میخورد چشمهامو باز کردم.
دستمو جلوی نور گرفتم و چند بار پلک زدم.
لعنتی! بازم نماز صبحم قضا شد!
با دیدن پتوی روم چرخیدم که دیدم خبری از ایمان نیست.
پتو رو کنار زدمو بلند شدم.
خمیازهای کشیدم و در دستشویی رو باز کردم و وارد شدم.
بعد از انجام کارهای مربوطه دست و صورتمو شستم و بیرون اومدم.
دستی توی موهام کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
بلند گفتم: ایمان؟
از صدایی نشنیدم.
دم آشپزخونه وایسادم که با نبودش اخمی کردم و چرخیدم.
بازم صداش کردم اما جوابی بهم نداد.
گوشیمو از روی اپن برداشتم و روشنش کردم که دیدم پیامی ازش دارم.
سریع بازش کردم و متنشو خوندم.
– کاری برام پیش اومده، معلوم نیست کی برگردم.
اخمهام به هم گره خوردند و بهش زنگ زدم اما با خاموش بودن گوشیش دلم هری ریخت.
کجا رفته؟
واسش فرستادم: پیاممو دیدی بهم زنگ بزن.
گوشیو روی اپن گذاشتم و دستی به صورتم کشیدم.
آروم باش، هر جا رفته آخرش برمیگرده، اونوقت سوال پیچش میکنی.
وارد آشپزخونه شدم و کرهی بادوم زمینیو از توی یخچال برداشتم و به همراه نون روی میز گذاشتم.
کتری کمی داغ بود و این یعنی اینکه صبحونه خورده رفته.
چای رو دم گذاشتم و روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم.
*******
در قابلمه رو گذاشتم و وارد هال شدم.
روی مبل نشستم و تلوزیونو روشن کردم.
چرا مهرداد امروز کلاسشو کنسل کرد؟
ناخون شستمو توی دهنم بردم و گازش گرفتم.
بیطاقت گوشیمو برداشتم و روشنش کردم.
وارد اینستا شدم و آیدی پیجشو زدم.
با پیدا کردنش با کمی مکث روش لمس کردم که صفحهشو باز کرد.
با دیدن آخرین پستش نفسم بند اومد و حس حسادت وجودمو پر کرد.
لادن کنارش چه غلطی میکنه؟!
زیرشو خوندم.
” Best night”
همون دیشبم آپلود شده بود.
دندونهامو روی هم فشار دادم و دستمو مشت کردم.
ماهانم همراهشون بود.
به اطرافشون که دقت کردم دیدم همون ساختمونیه که مدلینگا پنهونی دارنش.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
اولین بار اونجا واسم گیتار زدی.
چند روز پیش واسه خودم گفتم وقتی من از پیشت برم میری سراغ یکی دیگه، انگار داره حرفم درست از آب درمیاد.
دیشب من غرق بغض بودم و تو غرق خوشی.
وارد پیج لادن شدم که دیدم همین عکسو گذاشته.
یه عکس دیگه هم بود که با مهرداد و چندتا از مدلینگهای دیگه بود.
عدهای بخاطر خوب شدن رابطهش با مهرداد بهش تبریک گفته بودند.
به معنای واقعی گریم گرفته بود.
ذهنم سمت یه ماه پیش کشیده شد.
– وقتی درمان شدید میرید با لادن ازدواج میکنید؟
با تعجب گفت: چی؟! چرا باید برم با اون ازدواج کنم؟
با غم گفتم: چون قرار بود باهاش ازدواج کنید و هم اینکه دوستون داره.
با قاطعیت توی صداش گفت: نه ازدواج نمیکنم.
لبخند محوی زدم.
– منو چیکار میکنید؟
خیره نگاهم کرد.
– فعلا بهت جوابی نمیدم.
گوشیمو کنارم انداختم و پاهامو توی شکمم جمع کردم.
بغض بدی به گلوم چنگ میزد.
نزدیک بود بزنم زیر گریه اما یه دفعه صدای آیفون توی خونه پیچید.
با فکر به اینکه ایمانه چندتا نفس عمیق کشیدم تا شاید بغضم از بین بره.
بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.
وقتی کسیو توی مانیتور ندیدم گوشیو برداشتم و با اخم درحالی که صدام کمی گرفته شده بود گفتم: کیه؟
نه جوابی داد و نه جلوی دوربین اومد.
بازم زنگ زد.
شاید آیفون خراب شده صدام بلند نمیشه.
پوفی کشیدم و گوشیو سر جاش گذاشتم.
یه چادر روی سرم انداختم و از هال بیرون اومدم.
کفشی پام کردم و از پلهها پایین رفتم.
– کیه؟
اما باز جوابی نداد و فقط در زد.
اخمهام به هم گره خوردند و با حرص در رو باز کردم اما با کسی که دیدم اخمهام از هم باز شدند و نفس تو سینم حبس شد.
دستشو به کنار در تکیه داد.
– سلام صابخونه.
به خودم اومدم و سریع در رو گرفتم تا ببندمش اما پاشو بین در و چارچوب گذاشت و به عقب هلش داد که به عقب پرت شدم.
وارد شد که با تته پته گفتم: تو… تو چطوری اینجا رو…
در رو بست که از ترس لال شدم.
– کار خیلی راحتی بود خوشگلم.
ضربان قلبم روی هزار رفته بود.
سعی کردم صدام نلرزه.
– برو بیرون.
به سمتم اومد که عقب عقب رفتم.
با ابروهای بالا رفته گفت: اینطوری از مهمونت استقبال میکنی؟
حواسم به پله نبود که پام بهش خورد و به عقب پرت شدم که هینی کشیدم و چادر از دستم در رفت اما مهرداد سریع عکس العمل نشون داد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و گرفتم.
قفل کرده و نفس زنان به چشمهاش نگاه کردم.
نگاهش که به سمت لبم رفت به خودم اومدم و محکم به عقب پرتش کردم اما تا خواستم چادرمو روی سرم بندازم به دیوار کوبیدم و بهم چسبید که قلبم از کار افتاد.
با ترس گفتم: برو… برو عقب، من دیگه محرمت نیستم.
نیشخندی زد و موهامو پشت گوشم برد.
سعی کردم خودمو عصبی نشون بدم.
– میگم برو عقب، اصلا از خونه برو بیرون نمیخوام ببینمت.
دستشو روی قفسهی سینهم گذاشت و به دیوار چسبوندم.
به لبم نزدیک شد و آروم خندید.
– تو ایمانو مجبور کردی شکایتشو پس بگیره، نه؟
با استرس به سیاهی شب توی چشمهاش نگاه کردم.
به لبم نگاه کرد.
– چرا؟ هنوز دوستم داری خانمم؟ هوم؟
اشک توی چشمهام حلقه زد و عصبی گفتم: فقط بخاطر اینکه مدلینگی و زیر ذره بینی، وگرنه خودمم میرفتم ازت شکایت میکردم.
به لبم نزدیکتر شد.
صدای ضربان قلبم اونقدر بالا بود که مطمئن بودم اونم میشنوه.
دستهامو روی شونههاش گذاشتم و سعی کردم به عقب ببرمش.
با دلخوری و عصبانیت گفتم: حق نداری بهم نزدیک بشی، من دیگه شوهر دارم، تو برو بچسب به همون لادنت.
ابروهاش بالا پریدند و به چشمهام نگاه کردند.
خندید.
– پس پیج منو هم دید میزنی موش کوچولو؟ نه؟
چقدر دلم واسه موش کوچولو گفتنش تنگ شده بود.
اشک بیشتری چشمهامو پر کرد.
– فقط ولم کن مهرداد، اصلا از این شهر برو، یه جوری از زندگیم پاتو بکش بیرون که حتی رد پاتم نمونه.
خیره نگاهم کرد.
– تو چرا پاتو از زندگیم بیرون نمیکشی؟
بیحرف به چشمهاش زل زدم.
کاش میشد بگم بخوامم نمیتونم.
– دلم برات تنگ شده لعنتی خودخواه.
نفسم بند اومد.
کاش میشد بغلت کنم و منم بگم که چقدر دلتنگتم.
چشمهاشو بست و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد که با بغض چشمهامو بستم.
میدونستم کارش گناهه اما چیکار کنم که نمیتونستم ازش بگذرم.
عزممو جمع کردم و برخلاف عمیقترین خواستهی قلبیم محکم به عقب هلش دادم که به اون دیوار خورد و آروم چشمهاشو باز کردم.
سریع چادر رو روی سرم انداختم.
اشک توی چشمهامو با یه دست پاک کردم و گفتم: اگه حرفی داری بمون، نداری برو.
بدون مقدمه گفت: ازش طلاق بگیر.
اخمهام به هم گره خوردند.
– برو بیرون مهرداد، من همچین کاری نمیکنم.
دستهاشو توی جیبهاش برد و خونسرد گفت: باشه.
برخلاف اینکه فکر میکردم الان در رو باز میکنه و میره از پلهها بالا رفت که با چشمهای گرد شده گفتم: کجا؟
کفشهاشو درآورد.
– خونه پسر شجاع.
بعدم وارد هال شد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و تند از پلهها بالا اومدم.
کفشمو درآوردم و وارد شدم که دیدم روی مبل لم داده و گوشیم توی دستشه.
جیغی کشیدم و به سمتش هجوم آوردم که سریع گوشیمو پشت سرش برد.
با حرص گفتم: گوشیمو بده.
ابرویی بالا انداخت.
– نمیخوام.
مرموز خندید.
– دلت برام تنگ شده بود که پیجمو نگاه میکردی؟
– من کار به پیج تو نداشتم خودش اومد.
سرشو بالا و پایین کرد.
– که خودش اومد!
از روی مبل بلند شد و گوشیو به سمتم پرت کرد که سریع گرفتمش اما حواسم به چادرم نبود که از دستم در میره و… مثل چی سر تا پام تو دیدش قرار گرفت.
هینی کشیدم و سریع گوشیمو روی زمین انداختم و خم شدم اما تا خواستم برش دارم زودتر برش داشت و روی مبل پرت کرد.
معترضانه با عصبانیت گفتم: مهرداد!
فقط خندید.
به سمت چادرم رفتم و برش داشتم اما یه دفعه از پشت بغلم کرد که خون تو رگم یخ بست و نفسم بند اومد.
به خودش فشردم و کنار گوشم گفت: فکر کردی به این راحتیا ولت میکنم توله؟ هان؟ پس هنوز کاملا منو نشناختی.
حلقهی دستهاشو تنگتر کرد که بدنم شدید درد گرفت.
مشتهامو به دستش زدم.
– ولم کن، از خونه برو بیرون ممکنه ایمان برسه.
خندید.
– نترس، تا من نخوام نمیرسه.
دست از تقلا برداشتم و با ترس گفتم: چیکار کردی؟
چرخوندم و روی مبل انداختم که با ترس نگاهش کردم.
به مبل دست گذاشت و خم شد.
– یه کم باهاش حرف زدم اما قبول نکرد که طلاقت بده، منم گفتم باشه و یه دفعه همه جا براش تیره و تار شد.
دلم هری ریخت.
– یع… یعنی چی؟
از خونسردی توی نگاهش میترسیدم.
– یکی از آدمام بیهوشش کرد، راستش کلی هم کتک خورده.
سعی کردم ضعف نشون ندم.
– داری جفنگ میگی، تو اینکاره نیستی.
خندید.
– کجای کاری عسلم؟ من بخاطر تو قاتلم میشم.
نفس تو سینم حبس شد.
– میخوای بهت نشون بدم؟
با لرزش دستهام سری تکون دادم که کنارم نشست.
چادرمو برداشتم اما از دستم کشیدش و عصبی گفت: ول کن اینو!
بعدم به طرفی پرتش کرد.
اونقدر ترس داشتم که نخواستم عصبیترش کنم.
گوشیشو از جیب کت چرمش درآورد.
دستشو دور شونم حلقه کرد که سریع بلند شدم اما دستمو کشید و بین پاش پرتم کرد.
با تحکم گفت: مثل دختر خوب بشین و منو عصبی نکن.
دست لرزونمو مشت کردم.
موهامو پشت گوشم برد و گوشیشو بالا آورد که با چیزی که دیدم واسه یه لحظه نفسم بالا نیومد و دستمو روی دهنم گذاشتم.
یا خدا!
ایمان روی یه صندلی بسته شده بود و صورتش حسابی خونی بود.
عکس بعدیو زد.
بازم همین بود.
اشک توی چشمهام حلقه زد و بلافاصله روی گونم سر خورد.
با گریه گفتم: تو… تو چیکار کردی؟
کنار گوشم گفت: شانس آورد دلم رحم اومد گفتم زیاد نزننش.
با هق هق گفتم: چرا باهاش اینکار رو کردی؟ هان؟ چرا؟ اون گناهی نداره من بهش جواب مثبت دادم.
گوشیشو روی مبل انداخت.
– آره، تو جواب مثبت دادی، تو هم مجازات خودتو داری عزیزم.
با گریه و ترس چشمهامو بستم.
– هر کار میخوای با من بکن ولی اونو ول کن.
– فقط به یه شرط ولش میکنم.
سریع چشمهامو باز کردم و گفتم: چه شرطی؟
– شرطش چندان مورد پسندت نیست بازم میخوای بدونی؟
با اینکه ترس داشتم اما بازم با قاطعیت گفتم: آره.
دستشو روی رونم گذاشت و به گوشم نزدیکتر شد که هرم نفسهام گوشمو به آتیش کشید.
– ازش طلاق میگیری و پای صفته ها رو امضا میکنی.
با شتاب بلند شدم و با بهت به سمتش چرخیدم.
– چی داری میگی؟!
دست به سینه به مبل تکیه داد.
– فکر کنم حرفهام واضحه.
عصبانیت وجودمو پر کرد.
– تو زده به سرت؟ نه؟ عروس چهار روزه رو چه به طلاق؟ هان؟ دیگه اون صفتهی کوفتی واسه چیه؟
خونسرد گفت: خیلیها بودن که هفتهی اول نشده طلاق گرفتند، بگو باهم نمیسازیم، اختلاف داریم، تو که بلدی یه چیز ببافیو بگی، اون صفتهها هم واسه اطمینان اینکه وقتی طلاق گرفتی نتونی بازم در بری و بعد از عدهت با من ازدواج کنی.
نفس تو سینم حبس شد و یه قدم به عقب رفتم.
با بغض سرمو به چپ و راست تکون دادم و عقب عقب رفتم.
– تو نمیتونی منو مجبور به اینکار کنی.
بلند شد و آروم به سمتم اومد.
– میتونم خوشگلم، تو که دوست نداری جوون مردم اونقدر کتک بخوره تا بمیره.
– خیلی پست شدی مهرداد.
خونسردی توی نگاهش از بین رفت و نگاهش یخ زد، جوری که از سرماش تنم لرزید.
– تو باعث تموم اتفاقاتی.
با چشمهای لبریز از اشک گفتم: نه، من نیستم، اولشو تو شروع کردی.
با برخوردن به در و فرو رفتن کمرم تو دستگیره از درد آخ آرومی گفتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
حس کردم دستشو کنار سرم روی در گذاشت.
گرمای نزدیک بودنشو خوب حس میکردم.
با همون چشمهای بسته گفتم: ایمانو ول کن.
چونمو گرفت که چشمهامو باز کردم و دستشو پس زدم اما مچمو گرفت و دستمو به در چسبوند.
ضربان قلبم تند شده بود، هم از ترس، هم از نگرانی و هم از اینقدر نزدیک بودنش بعد از یه هفته.
سرشو کمی کج کرد و چشمهای ملتهبشو به لبم دوخت که نفس بریده گفتم: برو عقب.
با همون حالت گفت: تا طلاق نگیری ولش نمیکنم، میدونی که چقدر ازش بدم میاد، پس هر چی بگم بزننش کمشه، تو که دوست نداری ایمان بخاطر تو درد بکشه؟ هوم؟
چونم از بغض میلرزید.
نه میتونم بگم باشه چون ایمان داغون میشه و نه میتونم بگم نه چون ممکنه بمیره.
قطرهای اشک روی گونم چکید.
خدایا چیکار کنم.
نگاهش همراه اشکم پایین اومد تا اینکه پایین صورتم با انگشت اشارش پاکش کرد.
انگشتشو کشید و با کشیده شدنش روی لبم مو به تنم سیخ شد.
سرش اونقدر نزدیک شد که پوست لبشو حس کردم اما تا بیاد کاملا روی لبم بشینه سریع نشستم و بغضم شکست که چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه.
حس کردم که کنارم نشست.
پاهامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی دستهام گذاشتم که از گریه شونههام لرزیدند.
با غم و عصبانیت توی صداش گفت: اینقدر احمق بودی که نفهمیدی میخوامت؟
اما حرفش آرومترم نکرد.
چیزی نگذشت که دستش دور شونم حلقه شد و تو بغلش کشیدم.
لبشو روی موهام حس کردم و بعد از اون بوسهای زد که سرمو بالا آوردم و با تموم دلخوریای که ازش داشتم به عقب پرتش کردم که سریع دستشو تکیه گاه بدنش کرد.
با صورت خیس از اشک گفتم: از خونه برو بیرون، نیاز به فکر کردن دارم.
– میدونی که هر چی دیرتر جواب بدی بیشتر کتک…
چشمهامو بستم و بلند گفتم: میدونم.
چشمهامو باز کردم و آرومتر گفتم: میدونم، تا شب بهت خبر میدم.
بعدم نگاه ازش گرفتم و از سرجام بلند شدم.
نزدیک آشپزخونه پشت بهش وایسادم و لبمو به دندون گرفتم تا نفهمه دارم گریه میکنم.
در هال باز شد.
– باشه، شب ساعت نه میام دنبالت.
چرخیدم و تا اومدم مخالفت کنم سریع بیرون رفت و در رو بست که صداش مثل پتک تو سرم کوبید و بعد از اون خونه غرق در سکوت تلخی شد.
*****
به ساعت نگاه کردم.
هفت و نیم بود.
دستمو توی موهام کشیدم و سرمو به مبل تکیه دادم.
مرغ نیم پز روی گاز مونده بود و ظهر تا حالا لب به هیچ چیزی نزدم.
از اون وقتی که رفته اونقدر فکر کردم که دیگه مغزم داره منفجر میشه.
واقعا دوراهی سختیه.
طلاق بگیرم میترسم مردم تو سر مامان و بابام بزنند که دخترت زندگی کن نبود اما این مهم نیست چون بعدش مهرداد عقدم میکنه، من بخاطر ایمان تردید دارم.
قبول کردنم مساوی میشه با ول کردنش و قبول نکردنم هم…
نفسمو به بیرون فوت کردم.
حتی نمیخوام درموردش فکر کنم.
به مبل دست گذاشتم و بلند شدم.
اونقدر ضعف داشتم که حتی حوصلهی راه رفتنم نداشتم.
وارد اتاق شدم.
بالاخره بعد از کلی بیحوصلگی و گرسنگی حاضر شدم، بماند که چندین بار روی تخت نشستم و بازم بلند شدم.
گوشیمو توی جیبم گذاشتم و وارد آشپزخونه شدم.
یه مسکن قوی برداشتم و با آب خوردم.
خداکنه خوابم نگیره، همیشه این مسکن سردردمو زود خوب میکنه اما بدجور خوابم میگیره.
منتظر اومدنش روی مبل نشستم و با پام روی زمین ضرب گرفتم.
بازم توی تردید غرق شدم.
مهرداد آدم کش نیست حتما ولش میکنه اما دیگه شناختمش، تا طلاقش نگیرم ول کن این ماجرا نیست.
با استرس پوست لبمو با بازی گرفتم.
چیکار کنم خدا؟
با صدای آیفون نفسمو به بیرون فوت کردم و بلند شدم.
کت چرم مشکیمو پوشیدم و از هال بیرون اومدم.
چکمهمو پام کردم و از پلهها پایین رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم که سریعا نگاهم به جای ماشینش به خودش افتاد.
شیشه رو پایین کشید.
– بپر بالا موش کوچولو.
پوفی کشیدم و چرخی به چشمهام دادم.
در رو باز کردم و نشستم که بوی ادکلن همیشگیش توی بینیم پیچید.
در رو بستم که بلافاصله دور زد و به راه افتاد.
صدای آهنگو بالا برد که سرمو به دستم تکیه دادم و پوفی کشیدم.
– سلام کردن یادت ندادند؟
زیرلب گفتم: ببند.
صدای آهنگو کم کرد.
– چی گفتی؟
– گفتم ببند.
تا خواست چونمو بگیره دستشو پس زدم.
– من محرمت نیستم.
با اخم کوتاه بهم نگاه کرد و یه دفعه کنار خیابون زد رو ترمز.
– بهم نگاه کن.
بهش نگاه کردم که تو صورتم دقیق شد.
– چرا رنگت زرده؟
دستی به صورتم کشیدم.
– واقعا؟
– آره.
نفس عمیقی کشیدم.
– ناهار نخوردم.
اخمش عمیقتر شد.
– چرا؟
– چون میل نداشتم.
ترمز دستیو پایین کشید.
– پس اول میریم شام میخوریم.
مخالفت نکردم چون حتی حوصلهی حرف زدنم نداشتم.
باز به راه افتاد.
********
سیر که شدم عقب کشیدم.
نگاه خیرهشو تموم مدت حس میکردم.
– مطهره؟
بهش نگاه کردم.
– بله؟
کمی به سمتم خم شد.
– بازم شیطنت توی نگاهتو میخوام ببینم.
تلخ خندیدم.
– خودم باز درستت میکنم.
خیره نگاهش کردم.
یعنی میتونست؟
با یه پلک زدن خیرگیمو از روش برداشتم.
– حال ایمان خوبه؟
اخمی بین دو ابروش افتاد.
– تا قبول نکنی وضعیتش چندان مناسب نیست.
– چرا دست به همچین کاری زدی؟
کمی سکوت کرد و درآخر گفت: برای به دست آوردن تو.
پوزخند تلخی زدم.
– تو منو واسه شبات میخوای؟ نه؟ دیدی با هیچ کسی نمیتونی…
آروم روی میز زد و عصبی گفت: نه، چرا همیشه فکرت میره سمت اون لعنتی؟
حق به جانب گفتم: مگه غیر از اینه؟
سعی کرد صداش بالا نره.
– آره.
ابروهام بالا پریدند.
– پس واسه چیه؟ هان؟
سکوت کرد که گفتم: میبینی؟ جوابی نداری!
– دارم.
با اخم گفتم: پس چرا نمیگی؟
– چون الان وقتش نیست.
پوفی کشیدم و سرمو روی دستهام گذاشتم.
همینطور که حدس زدم بدجور خوابم گرفته.
دستشو روی بازوم گذاشت.
– اعتراف کن که نمیتونی کنار ایمان باشی، با هر لمسی که بکنه منو به یاد میاری، کنارش که هستی تو فکر منی.
سرمو بالا آوردم.
– زیادی به حرفهات مطمئنی!
لبخند محوی زد.
– مگه غیر از اینه؟
– ببین مهرداد، من الان از خواب چشمهام باز نمیشند، مغزم کار نمیکنه که چی باید بگم، پس امشبو بیخیال و فردا دنبال جوابت بیا.
– آره، چشمهات داد میزنند که خوابت میاد.
درست نشستم.
– پس ببرم خونهم و درضمن، ازت خواهش میکنم به ایمان غذا بده.
با بیرحمی گفت: تا قبول نکنی هیچ کدوم از خواهشاتو قبول نمیکنم.
به چشمهاش زل زدم.
– خیلی بیرحم شدی.
– تو چی؟ نیستی؟
نگاه ازش گرفتم و آروم لب زدم: مصوبش خودتی.
خواست حرفی بزنه که بلند شدم و کتمو برداشتم.
از جاش بلند شد و بیحرف از کنارم رد شد و به سمت صندوق رفت.
حرف حق جواب نداره.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت در رفتم…
ماشینو روشن کرد و بعد از اینکه ضبطو خاموش کرد بیحرف به راه افتاد.
چشمهای سنگین شدمو بستم و سعی کردم از سکوت توی ماشین نهایت استفاده رو ببرم.
*********
#مـهـرداد
از نفسهای منظمش معلوم بود که خوابه.
من بیرحم نیستم مطهره، اما مجبورم خودمو اینطوری نشون بدم تا راه دیگهای نداشته باشی وگرنه هر سه وعده به ایمان غذا میدم، بیشتر اون زخمهای روی صورتش توی عکس هم فتوشاپه، واقعی نیست، ایمانو هم با تو ترسوندمش، مطمئنم بخاطر نجات جونت راضی به طلاقت میشه.
فکر میکنه توسط یه باند دزدیده شدی و فقط من میتونم نجاتت بدم، بهش مهلت دادم فکر کنه، اگه پای برگهی طلاقو امضا کنه یعنی اینکه قبول کرده تو رو نجات بدم.
کلافه دستی توی موهام کشیدم.
پشت چراغ قرمز وایسادم.
به راهی که واسه رسوندنش به خونهی ایمان باید میرفتم نگاه کردم.
چرا باید ببرمت خونهی اون؟ میبرمت خونهی خودم و تلافی این چند روزی که نبودی یه دل سیر نگات میکنم.
********
روسریشو روی شونش انداختم و کنارش روی تخت خوابیدم.
دستمو زیر سرم بردم و بهش خیره شدم.
موهاشو پشت گوشش بردم.
لعنت بهت که منو اینطوری اسیر خودت کردی.
گونهشو نوازش کردم و شستمو روی لبش کشیدم.
منتظر روزیم که بدون دغدغه تو بغلم بخوابی.
سرمو جلو بردم و آروم لبشو بوسیدم که وجودم غرق لذت و آرامش شد.
سرمو نزدیک سرش گذاشتم و دستمو دور بدنش حلقه کردم.
حتی صدای نفسهاشم دوست دارم.
سرمو تو گودی گردنش فرو کردم و بوی مو و تنشو با لذت بو کشیدم.
نزدیک گوشش آروم لب زدم: کاش بدونی خیلی دوست دارم لعنتی.
?
??
???
#مـطـهره
با حس خوبی که بخاطر اینکه بعد از چند شب خواب راحتی داشتم و با سردرد بیدار نشدم دستمو زیر بالشت بردم.
صدای مهردادو نزدیک گوشم شنیدم.
– صبح بخیر خواب آلوی من.
لبخندی روی لبم نشست و با چشمهای بسته و صدای گرفتهای گفتم: صبح تو هم ب…
یه دفعه تازه ویندوزم بالا اومد که سریع از جا پریدم و با چشمهای گرد شده به چهرهی سرحالش نگاه کردم.
کم کم زبون باز کردم و با حرص بالشتو برداشتم و به سمتش هجوم بردم.
– تو اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟ کنار من چیکار میکنی؟
همونطور که سعی میکردم از برخورد بالشت به صورتش جلوگیری کنه با خنده گفت: من تو خونهی خودم چه غلطی میکنم؟
با شنیدن این حرف دستم رو هوا موند و سریع به اطراف نگاه کردم.
یا خدا! اینکه اتاق اونه!
یه دفعه گرفتم و روی تخت خوابوندم و خندون بهم نگاه کرد.
خونم به جوش اومد.
– چرا منو آوردی اینجا؟ هان؟
به صورتم نزدیک شد.
– دلم می خواست خانمم.
شروع کردم به تقلا کردن و مشتهامو بهش کوبیدم.
داد زدم: تو غلط میکنی دلت میخواست، از روم گمشو اونور، زود باش.
شروع کرد به خندیدن.
یه دفعه مچهامو گرفت و بالای سرم برد.
با ته موندهی خندهش گفت: خیلی وقت بود نخندیده بودم.
خواستم حرفی بزنم اما با فهمیدن اینکه چیزی سرم نیست با فکی قفل شده گفتم: چرا روسریمو درآوردی؟
با پررویی گفت: دوست داشتم.
اخم کردم.
– غلط کردی، چرا نماز صبح بیدارم نکردی، هان؟
– اونم دوست نداشتم بیدارت کنم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– یعنی گمشو که نبینمت مهرداد.
حرص نگاهشو پر کرد.
– گم شم؟
– آره.
تهدیدوار سرشو تکون داد.
– باشه.
از روم بلند شد که نفس عمیقی کشیدم اما یه دفعه پتو رو روی سرم کشیدم که شروع کردم به تقلا کردن.
با حرص گفت: بگو ببخشید.
با تقلا داد زدم: روانی خفه شدم، ول کن.
– اول معذرت خواهی کن.
با همون حالت گفتم: اینو از رو سرم بردار آشغال.
یه دفعه فشارش از روم برداشته شد که نفس آسودهای کشیدم اما یه دفعه زیر پتو خزید که جیغی کشیدم.
یه دستشو کنار سرم گذاشت و با یه دستش پهلومو گرفت.
– چی گفتی؟ آشغال؟
آب دهنمو با استرس قورت دادم و هل خندیدم.
– چیزه… میخواستم بگم برو آشغالا رو ببر تو کوچه ماشین آشغالی بیاد ببرتش.
به صورتم نزدیکتر شد.
با نفس تنگی گفتم: کل تنت روی تنمه، بلند شو.
لبخند شیطونی زد.
– جون! خوبه که!
خودشو بهم کشید که جیغ زدم: نکن اینکار رو.
پررو فقط خندید.
– زیر پتو شیطونی حال میده.
نفس عصبی کشیدم و با تشر گفتم: اگه یادت نرفته باشه من شوهر دارم.
تموم شیطنت توی نگاهش از بین رفت و پتو رو کنار زد و بلند شد که عمیق نفس کشیدم.
همونطور که به سمت در میرفت گفت: بعد صبحونه منتظر شنیدن تصمیمتم.
بعدم از اتاق بیرون رفت.
حالا واجب بود اینو بگی که استرس اشتهامو کور کنه؟
نفسمو به بیرون فوت کردم و با بدن کوفتگی روی تخت نشستم.
#نــیمـا
چرخ کوتاهی به صندلیم دادم.
– دو شب پیش مهرداد تو رو واسه تولد خواهرزادهش دعوت کرد؟
با سرخوشی گفت: آره، کلی هم اصرار کرد که حتما بیام.
– عالیه، تونستی بهش نزدیک بشی؟
– دیشب بهش زنگ زدم گفت که شب خونه نیستم، ولی امشب میرم و مطمئن میشم درمان شده یا نه.
دستی توی موهام کشیدم.
– خوبه، هر خبری شد بهم زنگ بزن.
– باشه، راستی، سحر چیکار میکنه؟ کنار کشیده؟
– میگه بیخیال من، میگه نه حوصلهی ماهانو داره و نه اون دختره، به زور ادای عاشقا رو درمیاورده.
پوفی کشید.
– خودم باهاش حرف میزنم.
بیتفاوت گفتم: هرکار می خوای بکن، فعلا خداحافظ.
– خداحافظ.
تماسو قطع کردم.
لبمو با زبونم تر کردم و گوشیو به کف دستم کوبیدم.
اگه مهرداد تا یه هفتهای دیگه کاری نکنه خودم وارد عمل میشم.
با لرزش گوشیم بهش نگاه کردم که با دیدن اسم سارا پوفی کشیدم.
اگه بخاطر رادمان نبود هرگز جواب این زنه رو نمیدادم.
با کمی مکث جواب دادم.
– سلام عزیزم.
با همون لحجهای که هنوز به خوبی فارسی حرف نمیزد گفت: سلام عشق خودم، چه خبرا؟ زنگ نمیزنی!
با انگشتهام روی میز ضرب گرفتم.
– ببخشید، گرفتار بودم.
– اشکال نداره عشقم، ببخشید که وسط کارت زنگ زدم، رادمان داره منو میکشه.
لبخند محوی زدم.
– گوشیو بده بهش.
– باشه، پس از طرف من خداحافظ.
– خداحافظ.
چند ثانیه بعد صدای لذت بخشش تو گوشم پیچید.
– سلام بابایی.
– سلام پسر بابا، خوبی؟
با همون لحن بچگونهی چهار سالهش گفت: حالا که با تو حرف میزنم عالیم، باباجون؟
به صندلی تکیه دادم.
– جونم.
– کی میای اینجا؟ دلم برات تنگ شده.
– یه کم دیگه صبر کن، به جای اینکه بیام اونجا تو رو میارم اینجا.
جیغی کشید و با خوشحالی گفت: عالیه عالیه!
خندیدم.
– با مامان دیگه؟
لبخندم جمع شد و به دروغ گفتم: آره، با مامان.
با ذوق گفت: دمت گرم بابایی.
– خب پسرم، میذاری بابات بره به کارش برسه؟
– آره قبول میکنم.
کوتاه خندیدم.
– خب پس، کلی دوست دارم، خداحافظ.
– منم دوست دارم، از این دور دورا هم میبوسمت، خداحافظ.
#مـطـهره
از عمد آروم آروم میخوردم تا حرصش دربیاد.
اونم مدام پوف میکشید.
چاییمو آروم هم زدم.
به نگاه پر حرصش نگاه کردم و لبخند مسخرهای زدم.
دست به سینه به صندلی تکیه داد و پوفی کشید.
چاییمو خوردم و درآخر انگشتهامو توی هم قفل کردم.
با حرص گفت: تموم شد؟
خونسرد گفتم: کاملا، بفرمائید.
بهم اشاره کرد.
– تو اول بفرما.
– نه، تعارف نفرما، خودت بفرما.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
خیلی سعی میکردم نخندم.
خوشم میومد که حرصش بدم.
– بگو.
نالیدم: من آخه چی به مامان و بابام بگم؟
شونهای بالا انداخت.
– این دیگه دست خودته.
– اول باید با ایمان صحبت کنم.
با اخم گفت: امکان پذیر نیست.
اخم کردم.
– اونوقت چرا؟
– چون من میگم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بازم نگاهش یخ زد.
– ببین مطهره، من زیاد صبر ندارم، یا الان قبول کن یا ایمان مثل سگ کتک میخوره و تن بیجونشو میندازم جلوی مامانش.
از حرف و لحنش نفسم بند اومد.
نالیدم: نکن اینکارا رو مهرداد.
با تحکم گفت: زود باش مطهره.
مطمئن گفتم: تو ایمانو نمیکشی.
لبخند مرموزی رو لبش نشست.
– میخوای امتحانم کنی دانشجو کوچولو؟ باشه.
آب دهنمو با استرس قورت دادم.
گوشیشو از روی میز برداشت.
با ترس گفتم: میخوای چیکار بکنی؟
با کمی مکث گوشیو روی گوشش گذاشت.
– میخوام بهت ثابت کنم که بخاطر تو حاضرم قاتل بشم.
قلبم از کار افتاد و تنم لرزید.
– نه نه مهرداد، غلط کردم زنگ نزن.
– سعید اونجاست؟
با شتاب بلند شدم و کنارش رفتم.
با بغض گفتم: مهرداد توروخدا.
سعی کردم گوشیشو بگیرم.
– کار ایمانو تموم…
با بغض داد زدم: مهرداد، غلط کردم.
اشکهام روونه شدند که کنارش روی زمین افتادم و صدای هق هقم بلند شد.
– توروخدا نگو.
– یه لحظه صبر کن.
بعد گوشیشو پایین آورد.
– میشنوم.
با گریه بهش نگاه کردم.
این نگاهش واسم غریبه بود.
انگار دیگه نمیشناختمش.
با هق هق گفتم: باشه… باشه هر چی تو بگی قبوله فقط کار باهاش نداشته باش.
گوشیو روی میز گذاشت.
– الان شدی دختر خوب.
با گریه چشمهامو بستم و لبمو به دندون گرفتم.
– حالا هم بدون گریه کردن جوابمو بده.
سعی کردم اشکهامو پس بزنم.
اگه الان ایمان داره زجر میکشه تقصیر منه، همه چیز تقصیر منه، کاش اون عصبانیت و دلخوری لعنتی باعث نمیشد که تصمیم عجولانهای بگیرم، کاش سعی میکردم با مهرداد وضعیتو درست کنم نه اینکه از لج بازی برم با ایمان ازدواج کنم.
همونطور که گفتم، تو لیاقتت زنی بهتر از منه ایمان.
اشکهامو پاک و چشمهامو باز کردم.
با صدای گرفته گفتم: قسم میخوری که دیگه کار بهش نداشته باشی؟
– به روح مامانم قسم میخورم که باور کنی.
خواستم حرف بزنم که زودتر گفت: اول بلند شو.
به صندلی دست گذاشتم و بلند شدم.
سعی کردم جدی باشم.
– قبول میکنم.
چشمهاش برقی زدند.
– یه چیزی هم فکرش میکنم به خانوادم میگم، اما ایمان چی؟ اون نباید امضا کنه؟
با لبخند پیروزمندانهای گفت: اونش پای من، خودم کاراتونو راست و ریست میکنم، فقط امضای تو رو لازم داره، صفتهها هم توی اتاقمه میارمشون که امضاشون کنی.
روی مبل نشسته بودم.
پوزخندی زدم.
عمرا اگه بتونه ایمانو راضی به طلاق کنه.
با پوست لبم بازی کردم و به شمارهی مامان چشم دوختم.
آخه چی بهش بگم؟
به ساعت نگاه کردم.
پنج بود.
مهرداد از صبح که بیرون رفته تا حالا برنگشته.
درا رو هم قفل کرده که نتونم فرار کنم.
خندم گرفت.
این رسما دیوونه شده!
نفس عمیقی کشیدم.
پایینتر رفتم و سرمو به مبل تکیه دادم.
چرا واسه به دست آوردن من اینکارا رو میکنه؟ یعنی میشه دوستم داشته باشه؟
لبخند محوی زدم و نگاهمو اطراف چرخوندم.
ولی دلم براش تنگ شده بود، دلم واسه این خونه، واسه شیطونیامونو و کلکل کردنامون تنگ شده بود.
لبخندم جمع شد و جاشو به یه دنیا غم داد.
چرا احمق بازی درآوردی مطهره؟ خودت بهتر میدونستی که با مهرداد خوشبختتری چون دلت، فکرت پیششه.
چرا ایمان بدبختو امیدوار کردی؟
با صدای ماشین توی حیاط سریع بلند شدم و به سمت پنجرهی تمام قد هال رفتم.
پرده رو کنار زدم که دیدم ماشینو زیر سایهبون پارک کرد.
با یه پاکت توی دستش پیاده شد و به این سمت اومد که سریع پرده رو انداختم.
دستمو روی قلبم گذاشتم.
بازم استرسم گرفته بود.
صدای چرخش کلید توی در اومد و پس بندش در باز شد که به سمتش رفتم.
با نزدیک شدنم بهم نگاه کرد و همونطور که کفششو درمیاورد با نیش باز گفت: اومدی استقبالم؟
صورتم جمع شد.
– برو گمشو، چیکار کردی؟ ایمان راضی شد؟
به سمتم اومد و پاکتو به سمتم گرفت که ازش گرفتم.
بازش کردم که شناسنامهم و صفتهها رو داخلش دیدم.
اخمی بین ابروهام افتاد و شناسنامه رو برداشتم.
اون هم تموم مدت دست به جیب به صورتم خیره شد.
قبل از اینکه شناسنامه رو باز کنم بهش نگاه کردم و گفتم: اینجوری بهم زل نزن.
سرشو کمی کج کرد و لبخندش عمیقتر شد.
– چشمامه دلم میخواد بهت نگاه کنم.
سعی کردم لبخند نزنم و جدی باشم.
پاکتو به صورتش چسبوندم که خندید و مچمو گرفت و دستمو پایین آورد.
خواست دستمو ببوسه که سریع مچمو از تو دستش بیرون کشیدم.
– محرمت نیستم.
پوفی کشید که چشم غرهای بهش رفتم و شناسنامه رو باز کردم.
ورق زدم اما با چیزی که دیدم با بهت بهش نگاه کردم.
– این چطور…
بازم به صفحه نگاه کردم.
با ناباوری گفتم: این امکان نداره که اینقدر سریع…
چونمو گرفت و سرمو بالا آورد.
– با پول همه چیز حل میشه خانمم، امضای تو و ایمانو گرفتم و رفتم دادگاه و همه چیو حل کردم.
به مهر طلاق توی شناسنامهم نگاه کردم.
– خوشحال شدی شناسنامهم اینجوری خراب شد؟
– تو چی؟ خوشحال شدی که اسم اون ایمان لندهور جای من رفت تو شناسنامهت؟
سرمو بالا آوردم و با چشمهای پر از اشک خیره نگاهش کردم.
شناسنامه و پاکتو از دستم گرفت و با اخمهای در هم گفت: میرم یه المثنیشو واست میگیرم، خوش ندارم اسمشو تو شناسنامهت ببینم.
با همون حالت گفتم: چجوری ایمانو راضی کردی؟
بهم نگاه کرد.
– ترفندای خودمو دارم، لازم نیست بدونی، حالا هم برو به مامانت زنگ بزن بهشون بگو.
– ایمانو چیکار کردی؟
خواست حرفی بزنه که صدای گوشیم بلند شدم.
چرخیدم و به سمت مبل رفتم.
برش داشتم و با دیدن شمارهی ایمان روش زوم شدم.
دستم رو دکمهی سبز رفت اما یه دفعه مهرداد گوشیو از دستم چنگ زد و رد داد که شاکی نگاهش کردم.
با اخم گفت: دیگه هم نبینم حتی سلامش بکنی، فهمیدی؟
واسه حرصی کردنش پوزخندی زدم گفتم: میدونی که تا سه ماه هنوز محرممه.
انگار حرفم آتیشش زد چون اخمهاش شدید در هم رفت.
به غلط کردن افتادم اما سعی کردم نشون ندم.
برخلاف فکرم حرفی نزد و همینطور که کتشو درمیاورد به سمت پلهها رفت که نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
صدای گوشیم بلند شد که بلند گفتم: کیه؟
صداش اومد: هرکی هست به تو چه؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
روی مبل نشستم و ناخون سشتمو گاز گرفتم.
حالا چی به مامانم بگم؟ ایمان چی میگه؟
چیزی نگذشت که بازم صدای گوشیم بلند شد.
از روی مبل برداشتم و این دفعه با دو از پلهها بالا اومدم.
همین که خواستم وارد اتاق مهرداد بشم یه دفعه تو یه چیز سفت فرو رفتم که نزدیک بود بیوفتم اما مهرداد سریع بازومو گرفت.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
گوشیو به طرفم گرفت که ابروهام بالا پریدند.
– مامانته.
همین حرفش کافی بود تا استرسو مثل تودهی سرطانی تو وجودم بندازه.
ازش گرفتم و با کمی مکث جواب دادم.
– الو؟
یه دفعه صدای عصبیش بلند شد.
– این کارتون یعنی چی؟ هان؟ مگه بچه بازیه؟
با تعجب به مهرداد نگاه کردم که چهرهش سوالی شد.
– یعنی چی مامان؟
– این طلاق یعنی چی؟ چرا میخواین طلاق بگیرید؟
بیشتر تعجب کردم.
– از کجا میدونی؟
صدای نفس عصبیشو شنیدم.
– ایمان به فریبا خانم گفته، فربیا خانمم به من زنگ زد، ببین چی میگم مطهره، هر جا هستی خودتو میرسونی خونهی آقاجون تا من تکلیف شما دوتا رو روشن کنم، فهمیدی؟
لبمو گزیدم.
– باشه.
– خوبه.
بعدم قطع کرد.
گوشیو پایین بردم و با عصبانیت گفتم: خوب شد؟ دلت خنک شد؟
با تعجب گفت: چی میگی؟
محکم به قفسهی سینهش زدم و بدون توجه به چشمهای متعجبش به سمت اتاقم رفتم.
پشت سرم اومد.
– مگه چی گفت؟
– فهمیده، اما نمیدونه طلاق گرفتیم، هنوز فکر میکنه تو فکرشیم، الانم گفته برم خونهی آقاجونم.
وارد اتاق شدم که به چارچوب تکیه داد.
– تو از پسش برمیای، برو یه چیزی سر هم کن دروغ بگو.
چرخیدم و با غضب نگاهش کردم.
– هرچی میکشم از دست توعه.
نیشخندی زد.
– نه، تقصیر خودته، من گفتم برو با ایمان ازدواج کن؟ شایدم فکر میکردی اون بیشتر از من بهت حال میده، شایدم برخلاف من تو رابطه حسابی مهربونه.
طاقتم تموم شد که با عصبانیت بالشت روی تختو برداشتم و به سمتش هجوم بردم.
جیغ زدم: میکشمت.
تا بخواد از اتاق بیرون بره بالشتو محکم به سرش کوبیدم که سریع چارچوبو گرفت.
– روانی!
بالشتو انداختم، یقشو گرفتم و داد زدم: یه بار دیگه همچین زری بزن تا بگم با کی طرفی.
معلوم بود خندهش گرفته.
مچهامو گرفت و به صورتم نزدیکتر شد.
– مثلا میخوای چیکار بکنی؟
مچهامو آزاد کردم و مشت محکمی به صورتش زدم که چارچوبو گرفت تا با صورت بهش نخوره، چشمهاش گرد شدند و دستشو روی گونهش گذاشت.
با همون حالت بهم نگاه کرد که نفس عصبی کشیدم.
– گمشو بیرون میخوام آماده بشم.
اما همونطور بهم نگاه میکرد که محکم به هقب هلش دادم و در رو محکم بستم.
خر عوضی!
همونطور که با حرص اداشو درمیاوردم به سمت کمد رفتم.
********
تموم مدت سرم پایین بود و به سرزنشها و نصیحتهای آقاجون و مامان و بابا و فربیا خانم و آقا علی گوش میدادم.
دستهام یخ کرده بودند و قلبم تند میتپید.
حتی نمیتونم به چشم ایمان نگاه کنم.
ایمان با قاطعیت گفت: ما نظرمون عوض نمیشه.
آقاجون با عصبانیت گفت: مگه بچه بازیه؟ مگه الان چند روزه رفتید زیر یه سقف؟ اینقدر زود فهمیدید به درد هم نمیخورید؟
فریبا خانم خطاب به من گفت: هیچ مشکلی نیست که نشه حلش کرد دخترم.
سرمو بالا آوردم.
– راستشو بخواین ما بخاطر لجبازی باهم ازدواج کردیم، وگرنه هم دیگه رو دوست نداشتیم.
اخمهای ایمانو دیدم که چجوری درهم رفت.
از این متعجبم که چرا صورتش به جز کنار لبش و بینیش زخمی نداره، توی عکس که حسابی خونی بود!
آقا علی با تعجب گفت: یعنی چی که هم دیگه رو دوست ندارید؟!
به ایمان نگاه کرد.
– تو مگه نگفتی…
ایمان با غمی که سعی میکرد پنهانش کنه گفت: نه نداشتم، همونطور که مطهره گفت بخاطر لج بازی باهم ازدواج کردیم، یه قضیهای توی دانشگاه پیش اومد، خواستیم خودمونو ثابت کنیم ولی وقتی زیر یه سقف رفتیم دیدیم اصلا باهم نمیسازیم، همش جنگ و دعوا، حالا هم لطفا قضیه رو جمعش کنید، تصمیمون عوض نمیشه.
مامان با اخم گفت: فکر حرف مردمو کردید؟ حالا شما آقا ایمان میگیم پسرید راحتتر دوباره داماد میشید اما یه عالمه حرف رو دختر من میمونه.
– برام مهم نیست مامان.
نگاه غضبآلودی بهم انداخت اما از رو نرفتم و ادامه دادم: ما طلاق میگیریم، درخواستشم دادیم.
معلوم بود ایمان چه زجری داره میکشه.
معذرت میخوام، همش بخاطر منه.
یه دفعه از جاش بلند شد.
– من دیگه حرفی واسه زدن ندارمو میخوام برم.
بعدم به سمت در رفت و به صدا زدنهای همه توجهی نکرد.
از جام بلند شدم و کیفمو برداشتم.
– از همتون معذرت میخوام، شما رو هم درگیر کار احمقانهی خودمون کردیم.
منم تند به سمت در رفتم و به داد و بیدادهای مامانم توجهی نکردم.
از عمارت بیرون اومدم و ایمانو صدا زدم که نزدیک ماشینش وایساد ولی به طرفم نچرخید.
بهش نزدیک شدم و با اشک توی چشمهام گفتم: همش تقصیر منه.
یه دفعه به طرفم چرخید و با بغض بلند گفت: اینقدر خودتو مقصر ندون.
بهش نزدیکتر شدم.
– چرا تقصیر منه، باید میدونستم که مهرداد ول کنم نمیشه.
بغضم گرفت.
– تو بخاطر من کلی عذاب کشیدی.
چشمهامو بست و دستشو مشت کرد.
بهش نزدیکتر شدم و دو طرف صورتشو گرفتم.
با بغض گفتم: من شکستمت!
دستهامو پایین آورد و از رو به روم رد شد که با بغض چشمهامو بستم.
با صدای دورگهای از بغض گفت: بشین میرسونمت.
چشمهامو باز کردم که سعی کردم با نفسهای عمیق بغضمو مهار کنم.
نشستم که ماشینو روشن کرد و به سمت در روند.
وقتی توی خیابون اومد گفتم: معذرت میخوام.
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: دیگه بحثشو پیش نکش، مهم اینه که تو سالم و زندهای.
– مهرداد…
پرید وسط حرفم: بیخیالش.
نفس عمیقی کشیدم و آروم باشهای گفتم.
چیزی نگذشت که خودش سکوت بینمونو شکست.
– بعد از عدهت میری با مهرداد ازدواج میکنی؟
سری تکون دادم.
– آره، مجبورم.
اخم کرد.
– چرا مجبوری؟
خواستم بگم اما نگفتم.
دیگه نباید همه چیو بذارم کف دست همه، دیگه نباید به کسی اعتماد کنم.
– چون حرفهای مردم بخوابه و مامان و بابام اذیت نشند.
مکث کرد و با غم توی صداش گفت: خوشحالی که داری بهش میرسی؟
بهش نگاه کردم.
بخاطر سنگینیه غمی که میکشید گفتم: بیا درموردش حرف نزنیم، اینطور راحتتر میتونیم باهاش کنار بیایم.
دستمو روی بازوش گذاشتم و گفتم: مطمئنم یکی بهتر از من بهش برمیخوری.
دستشو به در تکیه داد و روی دهنش گذاشت.
– هیچ کسی برام مثل تو نمیشه.
غم وجودمو پر کرد.
- من امید دارم که بالاخره نیمهی گم شدهی خودتو پیدا میکنی.
این دفعه کوتاه بهم نگاه کرد.
اشک توی چشمهاش وجودمو آتیش میزد.
لبخندی زدم.
– اما بدون همیشه مثل یه خواهر میتونی بهم اعتماد کنی، یه جا گیر افتادی من هستم، با آغوش باز دردودلاتو میشنوم.
لبخند کم رنگی زد.
– یه سوال ازت میپرسم، راستشو بگو.
– بپرس.
مکث کرد و گفت: فکر میکنی کنار مهرداد خوشبختی؟ میدونم که هروقت پیش من بودی فکرت پیش اون بود، حتی دو شب پیشم که دعوامون شد نصفه شب تو خواب هزیونوار اسمشو میگفتی.
از شرم لبمو گزیدم و سرمو پایین انداختم.
تلخ خندید.
– من احمق بودم که خودمو گول میزدم که میتونم عاشقت کنم، من فقط خوشحالیتو میخوام مطهره، اگه کنار مهرداد خوشحالی حرفی ندارم، بدون که از ته قلبم دلخوریای ازت ندارم.
بهش نگاه کردم و لبخند غمگینی زدم.
– ممنونم ازت ایمان، تو خیلی خوبی.
لبخندی زد و کوتاه بهم نگاه کرد.
********
در توسط محدثه باز شد.
با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد.
– اینجا چیکار میکنی؟
با حرص گفتم: زهرمار، عوض سلامته؟
به عقب هلش دادم و وارد شدم که نگاه عطیه با تعجب به سمتم چرخید.
– سلام.
درحالی که کفشمو درمیاوردم گفتم: سلام.
محدثه در رو بست.
– شوهرت کو؟
به سمت مبل رفتم.
– من دیگه شوهر ندارم.
دوتاشون با تعجب گفتند: چی؟!
خودمو رو مبل انداختم.
– طلاق گرفتیم.
محدثه: هر هر، نمکدون، چرا اینجایی؟
پوفی کشیدم.
– یه راست میرم سر اصل مطلب، مهرداد روانی ایمانو گروگان گرفت و کلی هم زدش، تهدیدم کرد اگه طلاق نگیرم میکشتش، من فکر کردم فقط میخواد بترسونتم اما با کاراش فهمیدم نه، پاک زده به سرش، خل شده، منم مجبور شدم پای برگهی طلاقو امضا کنم تازشم…
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– مجبورم کرد یه عالمه صفته امضا کنم.
نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و به قیافهی بهت زدشون نگاه کردم.
– حالا فهمیدید چرا اینجام؟
عطیه با حرص گفت: برو گمشو؛ خودتو سیاه کن.
جدی بهش نگاه کردم.
– من جدیم عطیه، شک دارید به خود ایمان زنگ بزنید.
محدثه سریع کنارم نشست و با تعجب گفت: یعنی الان ازش طلاق گرفتی؟ امکان نداره که اینقدد زود…
– مهرداد همهی کاراشو همین امروز انجام داد.
عطیه دستشو روی دهنش گذاشت و محدثه گفت: ماهان میگفت برادرش دیوونه شده، بیا اینم یکی دیگه مدرک.
عطیه خونسردی نگاهشو پر کرد و کاسهی تخمه رو برداشت.
– اصلا خوب شد طلاق گرفتید اصلا به هم نمیومدید.
با تعجب بهش نگاه کردم.
بیخیال تخمهای شکست و گفت: والا، تو فقط به مهرداد میای، دو دستی بچسبش.
متعجب به محدثه که اونم تعجب کرده بود نگاه کردم.
عطیه: حالا مامانتو اینا میدونند؟
#مهرداد
با سرخوشی صفتهها رو توی کشو انداختم و خودمو روی تخت پرت کردم.
دیگه مال خودمی موش کوچولو.
دستهامو زیر سرم بردم و خندیدم.
گوشیمو از روی میز برداشتم اما تا خواستم روشنش کنم با اسمی که روی صفحه افتاد اخمهام به هم گره خوردند.
تو دیگه چی میگی؟
با کمی مکث جواب دادم.
– بگو.
– سلام مهرداد خان.
پوفی کشیدم.
– چرا زنگ زدی؟
خندید.
– چقدر عجله داری!
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– حرفتو بزن نیما، وگرنه قطع میکنم.
– باشه.
از همینجا هم چهرهی شرورشو تصور میکردم.
– بهم خبر رسیده ایمانو گرفته بودی!
با شتاب روی تخت نشستم.
– چی داری میگی؟
خندید.
– چطور تونستی به خلافکارا اعتماد کنی؟ میدونی که همشون زیر نظر منند و مثل سگ ازم میترسند.
عصبانیت تو وجودم شعله کشید.
– چی میخوای بگی؟
– میگفتند ازش میخواستی مطهره رو طلاق بده، اوه، چقدر عاشق!
با فکی قفل شده گفتم: برو سر اصل مطلب.
– باشه، جوش نیار، مطمئنم دوست نداری همه جا پخش بشه مدلینگ محبوبشون آدم ربائی کرده.
از عصبانیت داشتم میسوختم.
– خواستهی زیادی واسه بسته نگه داشتن دهنم ازت نمیخوام.
سکوت کرد که غریدم: بنال.
#لادن
– تا وقتی که کارم تموم بشه بهم زنگ نزن، خودم بهت زنگ میزنم خبر میرسونم.
– باشه، اگه دیدی تحر*یک شد زیاد پیش نرو، بذار واسه یه شب دیگه.
به دروغ گفتم: باشه، فعلا.
– فعلا.
تماسو قطع کردم و گوشیو توی کیفم گذاشتم.
سالهاست منتظر این لحظهم، محاله ازش بگذرم.
سالهاست که دارم تو حسرت لمس کردنش میسوزم، دلم واسه بوسیدنش تنگ شده، واسه نوازشاش، قربون صدقه رفتناش، شاید اون دوستم نداشته باشه اما من که دارم و همین مهمه.
نفس عمیقی کشیدم و زنگو زدم.
چیزی نگذشت که صدای متعجبش بلند شد.
– لادن؟ تویی؟
توی دوربین نگاه کردم.
– آره، در رو باز میکنی؟
در با یه تیک باز شد.
– بیا تو.
نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم.
از راه سنگ فرش شدش قدم برداشتم.
با لبخند نگاهمو اطراف چرخوندم.
چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود.
به در که رسیدم دیدمش.
لعنتی چقدر خواستنیه!
اولش با حس انتقام به شرکت پا گذاشتم اما وقتی دیدمش تموم حسهام درهم پیچید.
بهش که رسیدم با لبخند گفتم: سلام.
– سلام.
از جلوی در کنار رفت که وارد شدم.
– متعجبم کردی!
درحالی که چکممو درمیاوردم با خنده گفتم: تعجب نکن.
وارد هال شدم و عمیق بو کشیدم.
– خونت هنوزم همین بو رو داره.
– بشین.
کتمو درآوردم و نشستم.
– چی میخوری؟
بدون تعارف گفتم: چایی.
باشهای گفت و به سمت آشپزخونه رفت.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
اتفاقی نگاهم به عکسی روی میز افتاد که لبخندم جمع شد و حس حسادت وجودمو پر کرد.
عکسو برداشتم و با نفرت به مطهره نگاه کردم.
مهرداد از پشت بغلش کرده بود.
هرگز مهرداد مال تو نمیشه، تو دیگه بچسب به شوهرتو میدونو خالی کن.
با کشیده شدن عکس از دستم سریع سرمو بالا آوردم.
مهرداد با اخم ریزی عکسو توی کشوی زیر قفسه گذاشت.
– چه خبرا؟
شونهای بالا انداختم.
– هیچی.
تیکهای از مبلو نود درجه چرخوند و روش نشست.
– حالا چرا اومدی؟
بعد از کمی سکوت گفتم: دلم برات تنگ شده بود.
– دوسال میگذره.
– میدونم.
دست به سینه به مبل تکیه داد.
– بهت گفتم ازدواج کن.
پوزخندی زد.
– وقتی فکرم پیش تو بود به نظرت میشد؟
– من نمیتونستم خوشبختت کنم.
با قاطعیت گفتم: میتونستی.
پوزخندی زد.
– چجوری میتونستم وقتی نمیتونستم تامینت کنم؟ وقتی نمیتونستیم بچهدار بشیم!
بلند شدم و نزدیکتر بهش نشستم.
خواستم دستشو بگیرم که نذاشت.
همیشه از پس زده شدن متنفر بودم.
خواستم حرفی بزنم ولی بلند شد.
– میرم چای بریزم.
مثل چند سال پیش بازم بحثو عوض کرد!
شالمو از سرم برداشتم و دونه دونه دکمههامو باز کردم.
زیرش فقط یه تاپ قرمز تنم بود.
به زودی میفهمم اون دختره درمانت کرده یا نه.
اگه درمان شده باشه هر فرصتی پیدا میکنم تا باهاش رابطه داشته باشم و بتونم ازش حامله بشم، اونوقته که دیگه هیچوقت نمیتونه پسم بزنه.
لباسو پایینتر کشیدم.
با ورودش به هال بهش نگاه کردم.
نگاهش که بهم خورد سرجاش وایساد و با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کرد.
به چشمهام نگاه نمیکرد بلکه به تنم نگاه میکرد.
انگار به خودش اومد که اخم ریزی رو پیشونیش نشوند و نزدیکتر شد.
سینیو روی میز گذاشت و نشست.
– گرمم بود مانتومو درآوردم.
– میرم درجهی سوفاژو کمتر کنم.
خواست بلند بشه که سریع دستمو روی رونش گذاشتم.
– نمیخواد، الان خوبه.
یه نگاه به دستم بعد به خودم انداخت.
خواست حرفی بزنه اما رو یقهم ثابت موند.
درست نشستم که به خودش اومد، سرشو چرخوند و کلافه دستی توی موهاش کشید.
پس درمان شدی عشقم.
– حالا مهرداد خان، هنوز دکتر میری؟
بهم نگاه کرد.
– چیکار داری؟
– همینطوری میپرسم.
– پس نپرس.
بیخیال گفتم: باشه.
پامو روی پام انداختم و دستی به رونم کشیدم که نگاهش به سمتش رفت.
– میدونی، دلم واسه خلوتای دونفریمون تنگ شده.
به چشمهام نگاه کرد.
– به نظرم مانتوتو بپوشی بهتره.
خندیدم و دستی به بند تاپم کشیدم.
– چرا؟ اما اینطور راحتترم.
بلند شدم و به سمت پنجره رفتم تا نگاهش به پشتم بخوره.
شنیدم که زیر لب گفت: لعنتی!
یه کم به بیرون نگاه کردم و بعد چرخیدم اما با دیدنش پست سرم هینی کشیدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
دستشو کنار سرم به دیوار گذاشت و به چشمهام زل زد.
از این نزدیکی گر گرفته بودم.
– چرا اومدی اینجا؟
– فقط دلم برات…
انگشتشو که روی لبم گذاشت دلم هری ریخت.
– چرا اومدی؟
مچشو گرفت و دستمو دور گردنش انداختم.
خواست دستم و برداره اما به سمت خودم کشیدمش.
– چندین سال پیش منو تو حسرت لمس کردنت گذاشتیو رفتی، الان فکر میکنم درمان شدی، درسته؟
فقط سکوت کرد.
دستمو به قفسهی سینهش که با باز بودن دکمه خوب تو دید میزد کشیدم.
-از اون موقعها هیکلیتر شدی.
به لبش نزدیکتر شدم.
– هاتتر شدی.
صدای پیامک گوشیم بلند شد اما توجهی نکردم.
آروم و نفس زنان گفت: از اینجا برو.
بعد به شدت دستمو باز کرد و چرخید.
دستی توی موهاش کشید و به سمت مبل رفت.
زیرلب گفتم: عمرا نمیرم.
بازم صدای پیامک گوشیم بلند شد.
به سمتش رفتم و چرخوندمش و روی مبل انداختمش که با اخم گفت: لا…
سریع روی پاش نشستم و دستمو روی دهنش گذاشتم.
?
سرمو تو گودی گردنش فرو کردم که سعی کرد دستمو برداره و زیر دستم حرفهای نامفهوم زد.
با ولع گردنشو بوسیدم.
به وضوح خراب شدن حالشو حس میکردم.
عقب رفتم که با چشمهای شدید خمارش رو به رو شدم.
دستمو برداشتم که نفس زنان گفت: از خونه برو بیرون.
انگشتمو روی بدنش کشیدم.
– دوست دارم حست کنم.
سرمو جلو بردم.
لالهی گوششو توی دهنم بردم و بوسیدمش که خفیف لرزید.
یه دفعه صدای زنگ همه جا رو پر کرد که سریع از خودش جدام کرد.
با صدای خشدار و عصبی گفت: تا قاطی نکردم مانتوتو بپوش.
بیتوجه به حرفش خودمو بهش کشیدم که چشمهاشو بست.
#مـطـهره
با حرص چندبار پشت سرهم رنگ زدم.
یعنی لعنت به جفتتون.
گفتم این سوال بده نیست، جواب تماسهامو که نداد، الانم در رو باز نمیکنه!
خب بشینید بخونید نمرتون خوب بشه، اه!
پوفی کشیدم و بازم زنگ زدم.
شاید حمومه.
فکر کنم آخرش باید از کلیدی که بهم داده استفاده کنم.
کلید داده که هروقت خواستم بیامو اگه نبودش برم تو خونه تا بیاد.
لبخند محوی زدم.
این یعنی اینکه بهم اعتماد داره.
کلیدو از کیفم بیرون آوردم و توی قفل انداختم.
در رو باز کردم و وارد شدم.
چراغ خونه روشن بود.
در رو بستم و به جلو قدم برداشتم.
#مهرداد
از کاراش داشتم دیوونه میشدم.
کل تنم کورهی آتیش شده بود و هر لحظه ممکن بود خودمو واسش آزاد بذارم.
با صدای بسته شدن در خونه نفسم بند اومد و با ترس چشمهامو باز کردم.
فقط مطهره کلید داره!
تموم قدرتمو جمع کردم و لادنو روی مبل انداختم.
به شالش چنگ زدم و با عصبانیت و ترس شالو دور دهنش پیچوندم که با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
با خشم غریدم: صدات در بیاد میکشمت لادن، همینجوریشم حسابی ازت عصبانیم.
صدای مطهره بلند شد: روانیه دیوونه کجایی در رو باز نمیکنی؟
نگاه لادن پر از حسادتو شرارت شد.
تا خواستم روی کولش بندازم پاشو محکم به شکمم زد که بازوش از دستم ول شد و با یه آخ چشمهامو روی هم فشار دادم.
تا به خودم بیام روی مبل پرتم کرد و سریع روم نشست و لبشو محکم روی لبم گذاشت.
سعی کردم پرتش کنم ولی یقهمو گرفته بود.
وحشیانه میبوسیدم و من از ترس اینکه مطهره بیاد و ما رو تو این وضع ببینه داشتم جون میکندم.
تموم قدرتمو جمع کردم و به پایین مبل پرتش کردم اما سرش محکم به لبهی میز خورد و روی زمین افتاد.
با ترس گفتم: لادن؟ خوبی؟
جوابی نداد که با وحشت کنارش نشستم و سرشو بالا گرفتم.
چندبار به گونهش زدم ولی به هوش نیومد.
با حس گرمیه یه چیز روی دستم سریع بهش نگاه کردم که با دیدن خون نفسم دیگه بالا نیومد.
یه دفعه صدای بهت زدهی مطهره بلند شد: مهرداد!
#مـطـهـره
ماتم برده بود و نگاهم بین مهرداد و لادنی که تاپ تنش بود و روی دست مهرداد بود نگاه میکردم.
کل اجزای بدنم انگار قفل کرده بودند و پاهام باریم نمیکردند که راه برم.
مهرداد با نگاه ترسیده و پر از اشک بهم نگاه میکرد.
نگاهم سمت دستش رفت که با دیدن خونی بودنش قلبم از کار افتاد و نزدیک بود بیوفتم که سریع به دیوار دست گذاشتم.
مهرداد با صدای لرزون گفت: م… مطهره؟
بعد به دستش که کمی میلرزید نگاه کرد.
تموم ذهنم قفل کرده بود رو خون دستش و نمیفهمیدم چرا این اتفاق افتاده و چرا لادن تاپ تنشه.
پاهامو تکون دادم و آروم به سمتشون رفتم.
کنار لادن دو زانو فرود اومدم و اینبار لب باز کردم.
– چرا… چرا سرش داره خون میاد؟
اشک دریایی توی چشمهاش راه انداخته بود که نمیذاشت درست و حسابی تیلههای مشکیشو ببینم.
– اومد… اومد اینجا، من نمیدونستم واسه چی اومده اما وقتی اومد میخواست کاری بکنه که… کاری بکنه که…
با ترس گفتم: حرف نزن باید… باید به اورژانس زنگ بزنیم، تو هم یه چیزی بذار رو محل خونریزیش.
مغزم مثل ماشینی شده بود که کلی راه رفته و داغ کرده و دیگه کشش راه رفتنی نداره.
گوشیمو با دستهای لرزونم از کیفم بیرون آوردم اما از دستم در رفت.
خواست بلندش کنه که سریع گفتم: نه، ممکنه سرش خونریزی داخلی یه چیزی بکنه.
نفسهام به زور بالا میومدند و از رنگ رو به کبود خودشم معلوم بود که حسابی ترسیده.
گوشیمو از روی زمین برداشتم و شمارهی اورژانسو گرفتم.
******
روی صندلی نشسته بود و دستشو توی موهاش فرو کرده بود.
قلبم از استرس و ترس انگار میخواست بیرون بزنه.
هی میخواستم ازش بپرسم لادن چرا اون طوری شد و اونجا چیکار میکرد اما با دیدن حالش سکوت میکردم.
زیر لب زمزمهوار گفت: اگه بمیره چی؟
حتی حرفشم چهار ستون بدنمو میلرزونه.
مهرداد قاتل بشه؟ نه امکان نداره!
– اینقدر منفی بازی نکن، چیزیش نمیشه.
تندتر با پاش ضرب گرفت.
با بیرون اومدن دکتر از اتاق زودتر از من بلند شد.
– چی شد دکتر؟
از جام بلند شدم.
– نگران نباشید، خونریزی داخلی نداشت، فقط شکستگی سره که اینم چند وقت دیگه خوب میشه.
به وضوح راحتی خیال مهرداد رو به چشم دیدم.
نفس آسودهای کشیدم.
مهرداد: ممنون دکتر.
دکتر سری تکون داد و رفت.
باز روی صندلی نشست و با دو دستش صورتشو پوشوند.
قلبم کم کم داشت آروم میشد و یخ زدگی تنم هم کمتر.
قاتل؟ اما مگه اون نبود که میخواست به اون راحتی ایمانو بکشه حالا چرا اینقدر ترسیده؟
جدی بهش نگاه کردم.
– مهرداد؟
سرشو بالا آورد.
– تو میترسی قاتل بشی؟
ابروهاش بالا پریدند.
– نه پس دوست دارم، حرفا میزنیا!
پوزخندی زدم.
– پس چطور میخواستی ایمانو بکشی؟ هان؟
نگاهش جدیتر شد.
– همه چیز برای تو فرق میکنه، گفتم که حاضرم بخاطر تو قاتلم بشم.
دستهامو داخل جیبهام بردم.
– لادن اونجا چیکار میکرد؟
به صندلی تکیه دادم.
– بشین.
– راحتم.
کمی بهم خیره شد و بعد گفت: اومد خونه، خواست تحر*یکم کنه تا باهام رابطه داشته باشه.
اخمهام شدید درهم رفت و تموم تنم از عصبانیت گر گرفت.
– خب؟
– ازش دوری میکردم اما اون حسابی زده بود به سرش، اومدم به عقب هلش بدم که سرش محکم به میز خورد و اینطوری شد.
عمیق به چشمهاش نگاه کردم.
از جاش بلند شد و رو به روم وایساد.
– اینطور نگام نکن، به روح مامانم دارم راست میگم.
اخمهام از هم باز شدند.
نگاهش رنگ احساس گرفت.
– من فقط تو رو میبینم مطهره، فقط تو رو میخوام.
فقط سکوت کردم.
لبخند محوی زد.
– مطهره؟
با کمی مکث گفتم: بله؟
خوب بهم نزدیک شد.
– فردا میخوام یه چیز مهمیو بهت بگم، یه چیزی که خیلی وقته توی دلم مثل یه راز مونده.
کنجکاوی مثل خوره به جونم افتاد.
– خب الان بگو.
ابروهاش کوتاه بالا انداخت.
– فعلا نه، فردا.
با نارضایتی باشهای گفتم.
– درس خوندی؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– به لطف کارای تو نه.
لبخندی زد.
– اشکال نداره، فردا امتحان نمیگیرم.
سعی کردم لبخند نزنم.
– خوبه میدونی که وظیفته امتحان نگیری چون من بخاطر تو درس نخوندم.
معترضانه بهم نگاه کرد که حق به جانب گفتم: والا!
****
همین که از محوطه بیرون اومدم ماشینش جلوی آپارتمان ترمز گرفت.
در رو باز کردم اما تا خواستم بشینم با تیپ رسمیش نفسم بند اومد.
لبخند مهربونی زد.
– نمیشینی؟
سریع خودمو جمع کردم و نشستم که بوی عطر همیشگیش توی بینیم پیچید.
به راه افتاد.
زوم کرده بهش نگاه کردم.
تیپش جوری بود که نمیشد ازش چشم برداری.
وارد خیابون شد.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– منو خوردیا!
با سردرگمی گفتم: چرا این تیپ زدی؟ مگه داریم میریم عروسی؟
لبخندی زد.
– رسمی پوشیدم چون قراره حرفهامو رسمی کنم.
بازم گیج بهش نگاه کردم.
بهم نگاه کرد و خندید.
– اینطور نگام نکن میخورمتا.
اخم ریزی کردم.
– میخوای چیکار کنی؟
– میفهی خانمم.
اخمم عمیقتر شد و نگاه ازش گرفتم.
لادن هنوزم توی بیمارستانه؛ خانوادشم خبردار شدند اما به هیچ کسی نگفته که بخاطر ه*رزهگری خودش این بلا سرش اومده.
دلم میخواست اونقدر بزنمش تا بمیره، دخترهی عوضی اگه یه بار دیگه به مهرداد نزدیک بشی دارم برات.
شاید هنوزم دلم از مهرداد صاف نشده باشه اما دلمم نمیخواد کسی جز من بهش نزدیک بشه.
– راستی.
بهش نگاه کردم.
– فردا به مامانت زنگ میزنم.
با اخم گفتم: چرا؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– میگم که میخوام بیام خواستگاریت.
با تمسخر گفتم: اونوقت مامانم میگه بزرگترت کجاست بچه؟
کوتاه خندید.
– به بابامم میگم.
– بابات قبول نمیکنه.
ابروهاش بالا پریدند.
-اونوقت چرا؟
– چون من به لطف تو مطلقم.
– تو نگران ایناش نباش، خودم بلدم حلش کنم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
یعنی میتونم دلمو باهاش صاف کنم تا خودم راحتتر بتونم زندگی کنم؟
*****
تقریبا نزدیک شب بود.
با استرس به جنگل اطرافم نگاه کردم.
– اینجا کجاست؟ ما داریم کجا میریم؟
خونسرد گفت: راهو گم کردم.
با ترس داد زدم: چی؟
کمی خم شد و چشمهاشو ریز کرد.
– مهرداد ما کجاییم؟ هان؟ تو این جنگل چه غلطی میکنیم؟
تا اومد حرفی بزنه یه دفعه چرخ ماشین تو یه چیز فرو رفت که جیغ خفهای کشیدم.
حالا هی گاز بده مگه بیرون میومد؟
با حالت گریه گفتم: بخدا میمیریم، تو این جنگل حیوونا میریزن رو سرمون میخورنمون.
پوفی کشید.
– اه مطهره! یه دقیقه حرف نزن.
جیغ زدم: همش تقصیر توعه.
گاز رو ول کرد و ماشینو خاموش کرد.
– بیرون نمیاد، بیخیال.
بعد چشمهاشو بست و گفت: میخوابیم تا فردا صبح.
پاهامو به زمین کوبیدم و بهش مشت زدم.
داد زدم: عوضی بلند شو ببینم، من از ترس دارم سکته میکنم تو میگی بخوابیم؟
زیر لب نوچی گفتم و یه دفعه مچهامو گرفت.
– بگیر بخواب.
داد زدم: چی…
زود دستشو روی دهنم گذاشت.
– اینقدر داد نزن سرم درد میگیره.
دستشو پس زدم و عصبی گفتم: اصلا تو نیا، خودم میرم.
خونسرد دستشو به فرمون تکیه داد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و به کیفم چنگ زدم.
در رو باز کردم و پیاده شدم.
در رو محکم بستم و حتی نگاهی هم بهش ننداختم و به جلو رفتم.
با ترس و اضطراب به درختای سر به فلک کشیدهی دورم نگاه کردم.
جوری بودند که انگار میخوان بین شاخه هاشون بگیرنم.
از سردی هوا خودمو بغل کردم.
کاش یه کلبه اینجا پیدا بشه.
نور آفتاب درحال غروب بین شاخههای درختها روم تابیده میشد.
کاش میشد زمان وایسه و شب نشه.
با اینکه کت تنم بود اما کمی سردم بود.
صدای بسته شدن در ماشینو شنیدم و چند ثانیه بعد قامت مهرداد کنارم پیدا شد.
– خدا لعنتت نکنه مهرداد.
– حرص نخور خانم خوشگلم، با مشکلات راحت برخورد کن.
با غضب بهش نگاه کردم که پررو خندید.
با حلقه شدن دستش دور کمرم سریع خودمو کنار کشیدم که اخم ریزی رو پیشونیش نشست اما چیزی نگفت و دستهاشو داخل جیبهای کتش برد.
نفسمو به بیرون فوت کردم و به جلو چشم دوختم.
با دیدن یه کلبه از خوشحالی جیغی کشیدم و به سمتش دویدم که مهرداد با خنده گفت: بپا نیوفتی.
بهش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
چراغی روشن نبود.
بازم در زدم.
مهرداد کنارم اومد و خیلی راحت و با پررویی در رو باز کرد که با تعجب نگاهش کردم.
– خیلی پررویی!
سعی کرد نخنده.
– برو تو.
اخم کردم.
– خونهی مردمهها!
خندید.
– برو تو.
با شک نگاهش کردم و بعد وارد شدم.
اومدم حرفی بزنم اما با دیدن صحنهی رو به روم نفس تو سینم حبس شد و لبام انگار به هم دوخته شدند.
با بهت به اطراف نگاه کردم.
تموم کلبه شمع گذاشته شده بود و گلبرگها ترکیب خوبی با شمعها میشدند.
از پشت بازوهامو گرفت و کنار گوشم لب زد: خوشت میاد؟
بازوهامو آزاد کردم و با بهت به سمتش چرخیدم.
اصلا نمیدونستم چی باید بگم، انگار تموم کلمات از ذهنم پریده بودند.
لبخند و چشمهای مهربونشو تو این فضای نیمه تاریک هم میدیدم.
با همون حالت گفتم: اینجا چرا این شکلیه؟ این یعنی چی آخه؟ من… من نمیفهمم.
کوتاه خندید.
اون فاصلهای هم که بینمون بود رو پر کرد.
بازوهام بین دستهای مردونش محصور شد.
– واسه تو درستش کردم.
ماتم برد.
– دوست دارم امشب خوب تو خاطر دوتامون بمونه، تو زمانی که فکر میکردم از دستت دادم دوباره به دستت آوردم.
اشک چشمهامو پر کرد.
– خانمم، عسلم، عشقم…
نفس تو سینم حبس شد و با بهت نگاهش کردم.
– میخوام بهت بگم که…
اما سکوت کرد که منتظر بهش نگاه کردم.
قلبم از هیجان، از بهت، نمیدونم از چی تند میزد.
– میدونم بهت بد کردم، با اون کارم تو رو نابود کردم، از خودم روندمت، اما الان مثل سگ پشیمونم مطهره.
قطرهای اشک روی گونم چکید.
تو نگاهش شرمندگی موج میزد.
– ازت معذرت میخوام، ازت میخوام که ببخشیم، دیگه اینطور ازم فرار نکنی.
دستشو کنار صورتم گذاشت.
مست شدهی نگاه و حرفهاش فقط بهش خیره شدم.
– خانم من، قربونت برم، تو ببخشم، بازم باهام خوب شو، ببین چیکارا برات میکنم.
اون دستشو هم کنار صورتم گذاشت.
بغضم از خوشحالی بود، از حرفهاش بود نمیدونم از چی بود.
کمی به چشمهام زل زد و درآخر گفت: خیلی خیلی دوست دارم مطهره.
چنان شکی بهم وارد شد که بهت زده با چشمهای پر از اشک فقط بهش خیره شدم و نفسم بند اومد.
اشک توی چشمهاشو خوب میدیدم.
– خیلی عاشقتم.
اشکهام بیاراده روی گونههام سر خوردند.
تموم تنم گر گرفته بود.
اینبار دلم از ریشه لرزید جوری که خوب حسش کردم.
با بغض توی صداش گفت: شاید با کارم دیگه دوستم نداشته باشی اما ازم دوری نکن، باهام سرد نباش.
باور نمیشه که دارم این حرفها رو میشنوم واسه همین زبونم نمیچرخید که حرفی بزنم و جواب این همه کلماتی که دلمو شدید میلرزوندند رو بدند.
– یه حرفی بزن مطهره، اگه ازم متنفری…
حرفشو با انداختن خودم تو بغلش قطع کردم که صدای گریم بلند شد و چشمهامو بستم.
به ثانیه نکشیده بین بازوهای مردونش گم شدم.
محکم بغلم کرده بود.
– یعنی هیچ حرفی نداری که بزنی؟
با گریه آروم گفتم: چرا از اول بهم نگفتی؟ چرا با تعرضت سعی کردی اینو بهم بفهمونی؟ میدونی چقدر داغون شدم؟ فکر میکنی از اینکه با ایمان ازدواج کردم خوشحال بودم؟
صداش از گریه لرزید: غلط کردم مطهره، پشیمونم اما میخوام جبران کنم، توروخدا بهم فرصت بده.
حلقهی دست هامو تنگتر کردم.
– اگه الان تو بغلتم یعنی بهت اجازه دادم.
با گریه خندید و عمیق بوسهای به سرم زد.
– خیلی دوست دارم معشوقهی فراری من.
با گریه خندیدم.
سعی کردم اشکهامو پس بزنم.
با کمی مکث گفتم: ناراحت نشو اگه جوابی بهت نمیدم باید صبر کنی اول با خودم کنار بیام.
– اشکال نداره قربونت برم، تو جون بخواه.
با آرامش وجودش سکوت کردم و با لذت به صدای قلبش گوش دادم.
#یـک_مـاه_بعد
با تعجب گفتم: چرا میخوای بری یزد؟
– داریم میریم دیدن یکی از آشناهام.
آهانی گفتم.
– این چند روز تعطیلیه، میخوای باهام بیای؟
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
– آره میخوام، دیگه نباید پول اتوبوس بدم.
خندید.
– باشه پس، فردا ساعت پنج صبح حاضر باش.
با ذوق گفتم: باشه، مهرداد؟
– جونم.
– عطیه هم میاد همراما.
– اشکال نداره.
رو به عطیه که منتظر بهم نگاه میکرد آروم گفتم: حله.
لبخند عمیقی روی لبش نشست.
– باشه پس خداحافظ.
– خداحافظ فداتشم.
تماسو قطع کردم و با نیش باز گفتم: ماهم داریم میریم یزد.
با سرخوشی گفت: اینقدر دلم واسه یزد تنگ شدهها.
خندید و ادامه داد: محدثه ضرر کرد که اینقدر زود رفت.
با خنده گفتم: اگه ماهان بفهمه واسه محدثه خواستگار داره میاد و بخاطر این رفته یزد چیکار میکنه؟
دستشو به چپ و راست تکون داد.
– نگو نگو.
کنارش روی مبل نشستم.
– ولی خب، قرار نیست که جواب مثبت بده.
#روز_بعد
#محدثه
با حرص اتاقمو جمع و جور میکردم.
– آخه مادرمن چرا بهشون گفتی بیان؟
صداش از توی آشپزخونه بلند شد.
– بازم که غر زدی! دارم میگم پسره پولداره.
داد زدم: خب به درک من نمیخوامش.
با حرص گفت: ببر صداتو محدثه وگرنه دمپایی پامو درمیارم میکوبم وسط فرق سرتا.
نفس پر حرصی کشیدم.
بخاطر این خواستگار الدنگ مجبور شدم به ماهان دروغ بگم.
********
مامان و بابا از هال بیرون رفتند و شروع کردند به خوش آمد گفتن.
مامان هر چه قدر گفت برم توی اتاق نرفتم و لج کردم.
داداش بیجنبهی بیشعور منم بدون اینکه ازم پشتیبانی کنه همراه اونها شده میگه خوشبختت میکنه.
بره گمشه، معلوم نیست پسره از کدوم آشغال دونیه تهران بلند شده اومده.
اخمهام یه لحظه هم از هم باز نمیشد.
بابا به داخل راهنماییشون کرد.
نگاه از گل فرش گرفتم و سرمو بالا آوردم اما با کسی که چشم تو چشم شدم چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی.
این اینجا چه غلطی میکنه؟!
با همون نگاه شیطون لعنتیش نگاهم کرد.
با پیکی که مامان ازم گرفت سریع به خودم اومدم و خودمو جمع کردم اما از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم.
باهاشون احوال پرسی کردم.
اگه مطهره بود قطعا از تیپ شوهرش پس میوفتاد.
این ماهان لعنتی اینجا چیکار میکنه؟
اونها روی مبل نشستند.
منم پایین مبلها روی فرش نشستم.
نگاه متعجبم فقط روی ماهان بود و مهردادم سعی میکرد نخنده.
کم کم اخمهامو توی هم کشیدم و با یه چشم غره نگاه ازش گرفتم.
اونوقت نباید بهم بگه؟…
همین که وارد اتاق شدم به سمتش چرخیدم و با توپ پر گفتم: تو چرا…
سریع دست هاشو بالا گرفت و تند گفت: آروم باش آروم باش، بخدا فحش نمیخوام.
با اخم گفتم: چرا بهم نگفتی؟
لبخند شیطونی زد.
– میخواستم سوپرایزت کنم عشقم.
با تهدید توی لحنم گفتم: یه بار دیگه بهم بگی عشقم اون دندونای خوشگلتو پایین میارما!
بهم نزدیکتر شد.
– یعنی الان خوشحال نشدی؟ میخوای برم بگم من زن نمیخوام؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– غلط میکنی که زن نمیخوای، باید منو بخوای.
خندید و دو طرف صورتمو گرفت.
– آخ من قربونت برم، مگه میشه تو رو نخوام؟
سعی کردم لبخند پررنگی نزنم.
– یعنی قراره زنت بشم؟
به صورتم نزدیکتر شد.
– قراره زنم بشی، خانم خونم بشی، قراره بالاخره لمست کنم.
تموم حسم پر کشید و حرص نگاهمو پر کرد.
به عقب هلش دادم و گفتم: برو گمشو، عوضی.
آروم شروع کرد به خندیدن.
یه دفعه به سمتم اومد و قبل از اینکه کاری بکنم دو طرف صورتمو گرفت و لبشو محکم روی لبم گذاشت که جیغ خفهای کشیدم و مشتهامو بهش زدم.
بوسهی عمیقی زد و عقب رفت که سعی کردم صدام بالا نره: بیشعور رژمو خراب کردی.
بازم خندید که بیشتر حرصم گرفت.
انگشتشو روی لبم کشید و انگشت رنگ شدشو مکید که با حرص گفتم: سرب خور لعنتی، لبتم پاک کن رژی شده.
خندید.
– واقعا؟
– آره.
انگشتشو روی لبش کشید.
– همینطوری میرم خوبه که.
خواست بره که با چشمهای گرد شده گفتم: هی یابو کجا سرتو انداختی داری میری؟ میخوای آبرومو تو چاه دستشویی کنی؟
چرخید که بره اما کتشو گرفتم و به عقب پرتش کردم که نمیدونم چی شد صدای پاره شدن یه چیز بلند شد.
لبمو گزیدم و به جیب پاره شدش نگاه کردم.
با چشمهای گرد شده اول به جیبش بعد به من نگاه کرد.
هل کرده خندیدم و زود جیبو ولش کردم.
– فکر کنم پاره شد.
با همون حالت گفت: چجوری کشیدی که پاره شد؟
سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم.
شونهای بالا انداختم.
– نمیدونم.
حرص نگاهشو پر کرد.
– حالا جیب منو پاره میکنی؟ دارم برات.
یه دفعه به سمتم هجوم آورد و یه دفعه روی تخت پرتم کرد که جیغی کشیدم اما سریع دستهامو روی دهنم گذاشتم.
روم که خیمه زد استرسم گرفت.
– داری چه غلطی میکنی؟
– منم میخوام لباستو پاره کنم.
با چشمهای گرد شده گفتم: تو دیوونهای؟!
روم خم شد و دستشو کنار سرم گذاشت که لبمو گزیدم.
– از روم بلند شو ماهان، یه دفعه یکی در باز کنه بدبخت میشیم.
نگاهش که بدنمو شکار کرد سیلیای به صورتش زدم که دستش و رو گونهش گذاشت و با تعجب نگاه کرد.
– یه بار دیگه نگاهت هرز بپره بدترشو میزنم، حالا هم…
یه دفعه صدای در و پس بندش صدای مامان بلند شد: محدثه جان؟
با استرس به ماهان نگاه کردم که لبخند شیطانیای زد.
آروم گفت: مثلا اگه صدای بالا و پایین رفتن تخت بیاد مامانت چه فکری میکنه؟
با استرس گفتم: دیوونه نشیا!
بازم مامان در زد که بلند گفتم: یه کم دیگه هنوز حرف داریم.
باشهای گفت و رفت که نفس آسودهای کشیدم.
– دوست دارم زودتر بگذره و بتونم حست کنم.
اخمهامو توی هم کشیدم.
– تا نزدم آش و لاشت نکردم از روم بلند شو.
– یعنی دوست نداری؟
برخلاف واقعیت گفتم: نه ندارم بلند شو.
لبش آویزون شد.
– بیاحساس!
بعدم بلند شد که نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و بلند شدم.
– یه کم احساس خرج کن، بخدا چیزیت نمیشه.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– دوست ندارم.
*******
#مـطـهـره
با تعجب گفتم: بخدا راست میگی؟
با خنده گفت: آره، وای مطهره نمیدونی چجوری سوپرایز شدم، الحق که دیوونهی خودمه.
مشتمو جلوی دهنم گرفتم.
– عه عه! عجب آدمیه این مهرداد! به من گفت میخوان برن دیدن یکی از آشناهاشون!
خندید.
– حالا بچم خوشتیپ شده بود؟
سوتی کشید.
– چجورم، اگه بودی پس میوفتادی.
با ذوق در ماشینو بستم.
– الهی قربونش برم.
با خنده گفت: بسه بسه!
خندیدم و گفتم: حالا کی قرار مدار عقد ریختید؟
– هنوز صبر کن بهشون جواب مثبت بدیم بعد.
آهانی گفتم.
از پارکینگ وارد راهرو شدم و از پلهها بالا اومدم.
– خب دیگه من برم به عطیه زنگ بزنم معلوم نیست کجاست که جواب نمیده.
– برو گلم، خداحافظ.
– خداحافظ.
گوشیو توی جیبم گذاشتم و کفشهامو بیرون آوردم.
بیحوصله از توی جا کفشی گذاشتنشون یه گوشهای پرتشون کردم.
دستگیره رو گرفتم و در هالو باز کردم.
وارد شدم و خواستم سلام کنم اما با دیدن مهرداد ابروهام بالا پریدند.
مامان: در رو ببند دیگه!
بدون توجه به بقیه با تعجب گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟!
– عوض سلامته؟
اخمهامو توی هم کشیدم.
– چرا دروغ گفتی؟
با صدای سرفهی حدیثه به خودم اومدم و لبمو گزیدم.
با استرس به مامان و بابا که اخم ریزی داشتند نگاه کردم و گفتم: سلام، خوش اومدم… چیزه یعنی… هیچی.
اینو گفتم و به سمت اتاقم د فرار.
سریع وارد شدم و در رو بستم و به در تکیه دادم.
با صدای خندهی بابا هنگ کردم.
داره میخنده؟ یعنی واقعا داره میخنده؟
بابا: باباجان مگه شما به مطهره نگفتی که میای؟
یعنی چشمهام از این گردتر نمیشدند.
باباجان؟! جانم؟!
مهرداد خندید و گفت: نه بهش نگفتم که سوپرایز بشه.
با همون حالت به سمت کمد رفتم.
اونو بابام کی باهم صمیمی شدند که من خبر ندارم؟! جلل خالق! از این مهرداد باید ترسید.
لباسهامو که عوض کردم شالیو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
دیدم که داره چایی میخوره.
همهی نگاهها به سمتم چرخید.
مهرداد لبخندی زد و چاییشو پایین آورد.
– بیرون خوش گذشت؟
با اخم ریزی روی یکی از مبلها نشستم.
– ساعت دوازدهی شب خونهی ما چیکار میکنی؟
مامان معترضانه گفت: عه! مطهره؟
-خب مادرمن بد میگم؟
به مهرداد نگاه کردم و با طعنه گفتم: چرا نرفتی خونهی آشناتون؟
خندش گرفت.
– پس بگو از کجا داری میسوزی که بداخلاق شدی! خب به من چه؟ ماهان قسمم داد که حتی به تو هم نگم.
دست به سینه به حالت قهر نگاه ازش گرفتم.
حدیثه: خاک تو سرت که همچین شوهری داره گیرت میاد اونوقت اینقدر ناز میکنی!
مهرداد با خنده گفت: ببین، خواهرتم فهمید باید قدر منو بدونی.
خندیدم.
– نه بابا! اعتماد به سقفت توی حلقت.
بازم مامان معترض شد.
– مطهره! این چه طرز حرف زدنه؟
مهرداد خندید و گفت: اشکال نداره بهش عادت کردم، میبینید خون منو چجوری تو شیشه میکنه؟
مامان با اخم گفت: دیگه نبینم پسرمو اذیت کنیا.
با چشمهای گرد شده گفتم: دستت درد نکنه مامان! الان از این طرفداری میکنی؟!
مهرداد خیلی سعی میکرد نخنده.
مامان با همون حالت گفت: حرف نباشه.
دندونهامو روی هم فشار دادم و با حرص به مهرداد نگاه کرد که لبشو گاز گرفت تا نخنده.
ناخودآگاه نگاهم به سمت لبش رفت.
چقدر دلم واسه بوسههاش تنگ شده؛ خدا خدا میکنم که زودتر این دوماهم تموم بشه.
با صداش سریع به چشمهاش نگاه کردم.
– من دیگه رفع زحمت میکنم.
خواست بلند بشه که بابا سریع بازوشو گرفت.
– شب همینجا میخوابی.
– نه بابا بذار…
با نگاهی که بهم انداخت لال شدم.
رو به مهرداد گفت: تو اتاق بالا بخواب.
مهرداد: آخه…
بابا: آخه نداره، مخالفت نکن.
معلوم بود مهرداد کلی خوشحال شده اما به روی خودش نمیاره.
– مجبورم دیگه اطاعت کنم چون پدرزن داره دستور میده.
بابا با خنده گفت: خوبه.
هنوزم نتونستم بهش بگم که چقدر دوسش دارم و میدونمم که هرشب به امید شنیدنش صبحاشو شب میکنه.
#دو_مــاه_بـعـد
روزها مثل ابر و باد گذشتند.
تو این دوماه از ایمان خبری ندارم، یعنی دارم اما در حد اینکه تو کلاس میبینمش، حتی دیگه سلامم نمیکنه یا اگه هم سلام کنم یه جواب خشک و خالی بهم میده.
به طور عجیبی دیگه لادن به پروپای مهرداد نمیپیچه.
باید خوشحال باشم اما نمیدونم چرا بیشتر استرس دارم که اینقدر همه چیز آروم شده و خبری از دردسر نیست، حتی نیما هم دیگه جاسوسی شرکتو نمیکنه.
سه ماه از شبی که مهرداد به دوست داشتنم اعتراف کرده میگذره اما هنوز که هنوزه به دوست داشتنش اعتراف نکردم.
خودمم نمیدونم چرا نمیتونم بگم.
میترسم؟ تردید دارم؟ واقعا تشخیصش سخته.
به توافق همه قرار شده محدثه و ماهان اول چندماهی نامزد باشند که ببینند به درد هم میخورند یا نه، بعد عروسی بگیرند.
محدثه درسته که هنوزم خشن خاک بر سر قبلی مونده اما تازگیا رفتارش نرمتر شده و البته هنوزم نذاشته ماهان بدبخت بهش دست بزنه!
عطیه تو این روزها آرومتر و کم حرفتر از همیشه شده، دلیلشو هم هیچ کدوممون نمیدونیم.
تا خواستم زنگ واحدمونو بزنم گوشیم به لرزش دراومد.
از جیبم بیرونش آوردم که با یه شمارهی ناشناس رو به رو شدم.
اخم ریزی کردم و جواب دادم.
– الو؟
صدای آشنای یه مرد بلند شد.
– سلام، شناختی؟
اخمم عمیقتر شد.
– نه.
– نیمام.
جدی گفتم: شمارهی منو از کجا آوردی؟
چندبار سرفه کرد و با صدای خشداری گفت: باید ببینمت مطهره، باید یه چیزیو بهت بگم.
پوزخندی زدم.
– عمرا اگه بیام.
– لطفا مخالفت نکن، حالم خوب نیست نمیتونم زیاد حرف بزنم.
با کمی مکث گفتم: چی شده؟
– بهت میگم، بیا شرکتم، مهرداد نفهمه.
با پوست لبم بازی کردم.
با تردید گفتم: باشه میام.
سرفهای کرد.
– ممنون، پس میبینمت.
تماسو قطع کرد که گوشیو توی جیبم گذاشتم.
نکنه داره میمیره؟ شایدم سرما خورده.
عقب گرد کردم و به سمت آسانسور رفتم.
دکمهشو زدم.
به مهرداد بگم؟
میرم اگه چیز مهمی بود بعد به مهرداد میگم.
#نیما
به قرص توی دستم نگاه کردم.
دو روز دیگه عدهش سر میاد.
قبل از مهرداد من دست به کار میشم؛ کاری میکنم که دیگه هیچ کسی ازش خبری نداشته باشه، ازش یه خلافکار حرفهای میسازم، یکی که بتونم همه جا همراه خودم داشته باشمش، یه ملکه.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.
به سمت آبدارخونه رفتم.
همین که واردش شدم رضا رو دیدم.
سریع دستهاشو خشک کرد.
– چیزی لازم دارید آقا؟
قرصو طرفش گرفتم.
– اینو بگیر.
ازم گرفتش.
– هروقت بهت زنگ زدم و گفتم چای یا قهوه بیار اینو بریز توشو بیار.
– آم… قربان… این چیه؟
اخمهام به هم گره خوردند.
– فکر نکنم در حدی باشی که سوال کنی!
سرشو به زیر انداخت.
– ببخشید.
با همون اخم گفتم: حرفمو یادت نره.
چشمی گفت.
از آبدارخونه بیرون اومدم و دستی به کتم کشیدم.
تنها راهی که میتونم بدون مخالفت تو رو مال خودم کنم همینه.
ادای حال خرابا رو درآوردم چون میدونستم دلش زود رحم میاد.
تو این چند ماه تموم کاراش و رفت و آمدهاشو زیر نظر دارم.
بالای پلهها وایسادم و چندبار دستی زدم.
– همه توجه کنید.
تموم نگاهها به سمتم چرخید.
– امروز دیگه کار تعطیله، میتونید برید خونه.
#عــطــیـه
با تردید دستمو بالا آوردم.
خواستم زنگ بزنم اما استرس اجازه بهم نداد.
مطمئنم که خونشه.
به آش توی دستم نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و درآخر زنگو زدم.
چیزی نگذشت که در باز شد.
ابروهاش بالا پریدند.
– سلام.
سعی کردم استرسمو پنهان کنم.
– سلام.
آشو بالا آوردم.
– واستون آش آوردم.
بیشتر تعجب کرد.
– واسه من؟ چرا؟
لبخند محوی زد.
– نکنه مطهره گفته بیارید؟
حسادت وجودمو پر کرد.
– نخیرم اون نگفته.
با حرص قابلمه رو به قفسهی سینهش کوبیدم.
– بگیریدش.
با تعجب گرفتش.
خواستم برم که سریع گفت: صبر کنید.
منتظر نگاهش کردم.
– حالا که این همه راه اومدید نمیتونم بذارم همینطوری برید، بیاین داخل.
مثل چی ذوق کردم ولی به روی خودم نیاوردم.
– نه، نمیخوام مزاحم بشم.
از جلوی در کنار رفت.
– مزاحم چیه؟ بیاین تو.
از خداخواسته وارد شدم و ببخشیدی گفتم.
به سمت آشپزخونه رفت، منم کفشهامو درآوردم.
به اطرافم نگاه کردم.
با اینکه طلاق گرفته اما هنوزم توی این خونهست، کاش میشد فکر مطهره رو از ذهنش بیرون مینداخت.
مصمم زیرلب گفتم: تو میتونی عاشق خودت کنیش عطیه.
با بیرونش اومدنش بهش نگاه کردم.
با ابروهای بالا رفته گفت: چرا وایسادین؟ بشینید.
به طرف مبلها رفتم.
نشستم که خودشم نشست.
– چای دم گذاشتم، میخورید که؟
لبخندی زدم.
– آره.
– حالا به چه مناسبت آش پختید؟
– همینطوری.
آهانی گفت.
– خودم پختم امیدوارم خوشتون بیاد.
لبخندی زد.
– چرا واسه من آوردید؟
– همینطوری.
خندید و آهانی گفت.
مکث کرد و گفت: از بقیه چه خبر؟
میدونستم غیر مستقیم داره سراغ مطهره رو میگه.
– محدثه که چند وقت دیگه میره سر خونه و زندگیش، مطهره هم داره عدهش سر میاد و مسلمه که با استاد ازدواج میکنه.
نگاهش رنگ غم گرفت.
– که اینطور، مطهره خوشحاله؟
– مطهره عاشق استاده، معلومه که خوشحاله.
لبخند تلخی زدم.
– همین مهمه.
میدونستم حرفهامو با بیرحمی زدم اما اون باید بفهمه که مطهره جز مهرداد به فرد دیگهای فکر نمیکنه.
– آم… آقا ایمان؟
– بله؟
– تو اون پروژه که استاد عظیمی بهمون داده میشه بهم کمک کنید؟ یعنی اینکه من و شما یه گروه بشیم.
– منم داشتم دنبال یه هم گروهی میگشتم، یعنی شما با اینکه یه پسر هم گروهیتون باشه مشکلی ندارید؟
– مشکل که دارم اما چون به شما اعتماد دارم و میدونم آدم خوبی هستید بهتون میگم.
– آهان، باشه منم مشکلی ندارم.
از خوشحالی نزدیک بود جیغ بکشم اما به زدن یه لبخند اکتفا کردم.
ایول! این مرحله رو رد کردم.
#مـطـهـره
با اخم به اطرافم نگاه کردم.
چرا کسی اینجا نیست؟
یعنی اینقدر زود رفتند خونه؟
با آسانسور به طبقهی بعدی رفتم.
بند کیفمو توی مشتم گرفتم و با کمی مکث در زدم که صداش بلند شد.
– بیا تو.
در رو باز کردم و وارد شدم.
از جاش بلند شد.
– سلام، خوش اومدی.
وارد شدم و در رو بستم.
– سلام، ممنون.
به صندلیهای جلوی میزش اشاره کرد.
– بشین.
نگاه دقیقی به چهرهای که حتی یه ذره هم سرماخوردگی توش مشخص نمیشد انداختم و بعد نشستم.
نشست و گفت: چی میخوری؟
– هیچی، حرفتو بگو.
– نمیشه که چیزی نخوری، چی میخوری؟
برای اینکه بیخیال بشه گفتم: چای.
گوشی تلفنو برداشت و شمارهای گرفت.
چند ثانیه بعد گفت: یه چای بیار اتاقم.
گوشیو سرجاش گذاشت و انگشتهاشو توی هم قفل کرد.
– خوبی؟
پوزخندی زدم.
– اومدم که حالمو بپرسی؟
لبخندی زد.
– میدونی، تو شجاعی.
– ولی من اینطور فکر نمیکنم.
ابروهاش بالا پریدند.
– به خودت مطمئن نیستی؟
مکث کردم و درآخر آرومتر گفتم: نه، دیگه نه.
با لبخند گفت: نگران نباش، به زودی تبدیل به کسی میشی که همه ازت حساب میبرند، مثل یه ملکه.
گیج گفتم: یعنی چی؟
خندید.
– هیچی.
مشکوک بهش نگاه کردم.
رفتارش یه جوریه.
در به صدا دراومد که با “بیا تو”ی نیما در باز شد و یه مرد تقربیا چهل ساله با یه سینی دستش وارد شد.
سینیو روی میز گذاشت که نیما گفت: میتونی بری.
مرده با اجازهای گفت و از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
به نیما نگاه کردم.
– خب؟
دستهاشو زیر چونهش زد.
– قراره با مهرداد ازدواج کنی؟
– آره.
– دوسش داری؟
جدی گفتم: برو سر اصل مطلب نیما، واقعا حوصلهی مقدمه چینی ندارم.
– میخوای بدونی جاسوس من کی بود؟
ابروهام بالا پریدند.
– واقعا میخوای بهم بگی؟
– آره.
– اونوقت درعوضش چی میخوای؟
به صندلیش تکیه داد.
– هیچی.
پوزخندی زدم.
– خودتو دست بنداز، بگو.
یه دفعه صدای زنگ گوشی توی اتاق پیچید.
نیما گوشیشو از روی میز برداشت و بهش نگاه کرد.
بلند شد و گفت: الان برمیگردم.
بعد به سمت در رفت.
از اتاق خارج شد و در رو بست.
با اخم به بخار چایی نگاه کردم.
باید احتیاط کنم، معلومه این نیما یه چیزی توی فکرشه.
چند دقیقه گذشت اما خبری ازش نشد.
پوفی کشیدم و به ساعتم نگاه کردم.
ساعت دو بود.
دستهی لیوانو گرفتم و یه قند توی دهنم گذاشتم.
لیوانو به لبم نزدیک کردم و به جلوم خیره شدم.
قطعا این نیما نقشهای داره.
داغی چاییو روی لبم حس کردم اما لیوانو پایین آوردم و به اتاقش نگاه کردم.
بلند بشم اتاقشو بگردم؟
نه ولش اگه بفهمه بدبختم میکنه.
لیوانو بالا بردم.
خواستم بخورم ولی یه دفعه گوشیم به صدا دراومد.
از جیبم بیرونش آوردم که با دیدن “مهرداد” هل کرده لیوانو روی میز گذاشتم که نمیدونم چی شد تموم محتواش روی میز ریخت.
سریع بلند شدم.
تا خواستم جواب بدم در باز شد و نیما به داخل اومد.
تماس قطع شد.
نیما با اخم ریزی در رو بست و گفت: چرا…
نگاهش به لیوان روی میز افتاد که لبمو گزیدم.
اخمهاش چنان درهم رفت که واقعا ترسیدم.
– چرا چاییتو ریختی؟
با صدای پیامک گوشیم بهش نگاه کردم.
بازش کردم که دیدن مهرداد فرستاده: کجایی؟ اومدم آپارتمان اما کسی در رو باز نمیکنه.
نیما به کنارم اومد.
– بشین.
بهش نگاه کردم که دیدم عصبانیت شدیدی توی نگاهشه.
گوشیمو توی جیبم گذاشتم و کیفمو برداشتم.
با اخم گفتم: یه روز دیگه حرف میزنیم.
خواستم برم ولی جلومو گرفت.
– گفتم بشین.
اخمهام بیشتر درهم رفت.
– برو کنار میخوام برم.
به تندی گفت: میگم بشین.
خونم به جوش اومد.
– حق نداری با من اینطور صحبت کنی، فهمیدی؟
بعدم از کنارش رد شدم اما یه دفعه بازومو گرفت.
تقلا کردم که بازومو آزاد کنم.
با عصبانیت گفتم: دستتو بکش.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم سابید.
یه دفعه دستشو گاز گرفتم که با داد ولم کرد.
سریع به سمت در رفتم که فریاد زد: جرئت داری برو.
زود از اتاق بیرون زدم و به سمت پله دویدم.
صدای فریاد نیما رو شنیدم.
– فرید بگیر این دختره رو.
ترس وجودمو پر کرد.
تندتر دویدم.
حس کردم که یکی داره بهم نزدیک میشه.
سریع از پلهها پایین اومدم اما یه دفعه یکی بازومو گرفت که با وحشت به عقب چرخیدم.
یه مرد هیکلی و کاملا سیاه پوش سعی داشت به زور بالا ببرتم.
نرده رو گرفتم و داد زدم: ولم کن عوضی.
نیما بالای پلهها دست به جیب وایساد.
نگاهش رعشه به تنم مینداخت.
از دوتا پله بالام آورد که بیشتر تقلا کردم.
مرده با صدای خشنی گفت: همرام بیا نذار قاطی کنم دخترجون.
بغض گلومو فشرد.
– میگم ولم کن.
رو به نیما داد زدم: باهام چیکار داری؟ هان؟
دونفر از پایین به سمت پلهها اومدند.
قدرتمو توی پاهام جمع کردم و لگد محکم و حرفهای به شکم مرده زدم که دادی زد و ولم کرد.
هراسون به پایین دویدم.
اون دونفر هر لحظه نزدیکتر میشدند.
یه دفعه مقنعهم کشیده شد.
ناخونهامو به دستش کشیدم که سریع دستشو کشید و اوف بلندی گفت.
خواستم بچرخم اما حواسم نبود که لب پلهم و یه دفعه زیر پام خالی شد که با یه جیغ افتادم و دور خودم پیچیدم.
سرم محکم به یه جایی خورد که درد وحشتناکی توش پیچید و قبل از اینکه دیگه چیزی نفهمم صدای فریاد نیما که اسممو گفت رو شنیدم و بعد از اون سیاهی مطلق.
#نـیـما
با ترس از پلهها پایین رفتم و کنارش نشستم.
سرشو بالا آوردم و تا خواستم صداش بزنم با دیدن خونی شدن دستم دیگه نفسم بالا نیومد.
با صدای لرزون گفتم: نه نه، مطهره؟
به فرید نگاه کردم که عصبانیت وجودمو آتیش کشید.
نمیدونم چی تو نگاهم دید که با ترس یه قدم به عقب رفت.
با خشم غریدم: بگیرید این دستپاچلفتیو تا بعدا یه گوشمالی حسابی بهش بدم.
سعید و رحیم از پلهها بالا رفتند و بدون توجه به التماسهای فرید اونو به زور از پلهها پایین آوردند.
سریع گوشیمو با دست خونیم بیرون آوردم و به اورژانس زنگ زدم.
طاقت بیار مطهره، طاقت بیار.
******
طول و عرض راهرو رو طی میکردم.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیشد.
دستهایی که خون روشون خشک شده بود رو به صورتم کشیدم.
اتفاقی براش بیوفته اون فریدو میندازم جلوی سگا تا تیکه پارش کنند.
روی صندلی نشستم و چشمهامو بستم.
صدای گوشیش بدجور رو مخم بود.
درآخر گوشیو از کیفش بیرون آوردم.
با دیدن اسم “مهرداد” خونم به جوش اومد.
دیگه نمیبینیش.
گوشیو خاموش کردم و توی کیف انداختم.
عصبی و با استرس پامو به زمین کوبیدم.
با بیرون اومدن دکتر از اتاق عمل سریع به سمتش رفتم و با ترس گفتم: چی شد؟ حالش خوبه؟
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد.
– تقربیا آره، خداروشکر ضربه مغزی نشده اما قسمتی از مغزش آسیب دیده.
قلبم هری ریخت.
– خب… خب این یعنی چی؟
باز نفس عمیق کشید و گفت: احتمال میدم فراموشی بگیره.
با بهت بهش نگاه کردم.
دکتر نگاه گذرایی بهم انداخت و بعد رفت.
به در اتاق عمل خیره شدم.
فراموشی؟
کم کم لبخند سرخوشی روی لبم نشست.
این عالیه! دیگه نیاز به قرصم نیست.
دستهامو داخل جیبهام کردم و منتظر بیرون اومدنش به دیوار تکیه دادم.
لبخند یه لحظه هم از روی لبم نمیرفت.
دیگه تموم شد مهردادخان، حالا دیگه نوبت منه.
#ســه_ســاعت_بـعــد
#مــهــرداد
با استرس و نگرانی بلند گفتم: نمیدونم ماهان، نمیدونم، رفتم پیش حمید شاید بتونه رد گوشیشو بزنه اما نتونست.
رو به روم وایساد و بازوهامو گرفت.
– آروم باش، پیداش میشه.
دستهاشو پس زدم و به عقب چرخیدم و چنگی به موهام زدم.
محدثه با نگرانی گفت: آخه مطهره جز خونهی فامیلاش اینجا جایی نداره که بره!
با چشمهای پر از اشک به حیاط چشم دوختم.
د بیا لعنتی، تو که میدونی من میمیرمو زنده میشم.
ماهان: دیگه انتظار بسه، عکسشو بردار بریم آگاهی.
سری تکون دادم و عکس دونفریمونو از کشوی زیر قفسه برداشتم.
خیره نگاهش کردم.
کجایی خانمم؟ کجایی؟
یه قطره اشک روی گونم چکید که سریع پاکش کردم.
#مـطـهـره
با سردرد آروم لای پلکهامو باز کردم که با تار بودن دیدم چندبار پلک زدم.
خواستم بلند بشم اما با پیچیده شدن دردی توی سرم بیاراده آخی گفتم و صورتم جمع شد.
با صدای یکی کنارم سریع نیم خیز شدم.
– بالاخره به هوش اومدی.
به مرد ناآشنای رو به روم با استرس زل زدم.
لبخندی زد و کنارم نشست که سریع ازش دور شدم.
با صدای گرفته گفتم: تو… تو کی هستی؟
نگاهش رنگ غم گرفت.
– پس حدس دکترت درست بوده.
به اطراف نگاه کردم و گیج و با استرس گفتم: یعنی… یعنی چی؟ من کجام؟
بهش نگاه کردم.
– تو کی هستی؟ اصلا چه اتفاقی برام افتاده؟
مغزم انگار داشت منفجر میشد، هیچی یادم نمیومد.
با ترس گفتم: چرا… چرا چیزی یادم نمیاد؟ چرا نمیفهمم چه خبره؟ اصلا خودم… خودم کیم؟
دستمو گرفت که سریع دستمو بیرون کشیدم.
– بهم دست نزن، جواب سوالامو بده.
نگاهش پر از اشک بود.
– اینجا بیمارستانه، بخاطر اینکه از پلهها پرت شدی پایین قسمتی از مغزت آسیب دیده، دکترت میگه…
چشمهاشو بست و ادامه داد: فراموشی گرفتی.
اخمهام از هم باز شدند و با بهت نگاهش کردم.
زیر لب زمزمه کردم: یعنی چی؟
با ترس ملحفهی رومو کنار زدم.
– نه من یادم میاد، حتما یادم میاد.
خواستم از تخت پایین برم که بازومو گرفت و با بغض گفت: استراحت کن.
بغض بدی گلومو فشرد.
دستشو پس زدم و با بغض گفتم: ولم کن.
هی سعی میکردم به یاد بیارم اما هیچی یادم نمیومد.
درآخر بغضم ترکید که دستهامو روی صورتم گذاشتم و هق زدم: یادم نمیاد، هیچی یادم نمیاد.
سریع رو به روم وایساد و دو طرف صورتمو گرفت.
– گریه نکن قربونت برم، شاید یادت رفته باشه اما من همه چیو بهت میگم، باشه؟
دستهامو پایین آوردم و با گریه گفتم: تو کی هستی؟ هان؟
کمی خیره نگاهم کرد و درآخر با بغض گفت: نیما نامزدت.
جا خورده زمزمه کردم: چی؟!
لبخند پر بغضی زد.
– اصلا نگران نباش خانمم، من پیشتم.
فقط بیحرف با صورت خیس از اشک به چهرهی جذابش نگاه کردم.
همین که تو گرمی آغوشش فرو رفتم چشمهام بسته شدند و باز بغضم گرفت.
– چی شد که اینطور شدم؟ کسیو جز تو دارم؟ اصلا خودم کیم؟ خواهش میکنم بهم بگو دارم دیوونه میشم.
– همه چیو بهت میگم نفسم، فقط اول آروم شو.
حرفهاش و آغوشش حس خوبی داره اما نمیدونم چرا ته وجودم یه جوریه، یه حس بدی دارم.
دستمو گرفت و دور کمرش گذاشت.
زمزمه کرد: بغلم کن.
با خجالت سرمو عقب کشیدم که بهم نگاه کرد.
لبخند مهربونی زد.
– دیگه نبینم گریه کنی، همیشه رو گریهت حساسم.
لبخند خجالت زدهای زدم.
– الان آرومی که تعریف کنم؟
سری تکون دادم.
ازم جدا شد.
– اول بذار به دکترت بگم بیاد.
باشهی آرومی گفتم.
خم شد و بوسهای به گونم زد که خجالت وجودمو پر کرد.
عقب کشید و خندید.
بینیمو کشید و با خنده گفت: آخ قربون خجالتت، دوباره باید از اول خجالتتو بریزم.
با لبخند سرمو پایین انداختم.
باز خندید و به سمت در رفت.
سرمو بالا آوردم و با نگاهم تا وقتی که از اتاق بیرون بره بدرقهش کردم.
دستمو روی سرم که باندپیچی شده بود گذاشتم.
چشمهام کمی سیاهی میرفت و سرمم درد میکرد.
به سرم خون نگاه کردم.
حداقل خوبه که یکی کنارم دارم.
چشمهامو بستم و بازم به مغزم فشار آوردم اما جز پوچی نتیجهای نگرفتم.
با صدای در چشمهامو باز کردم که با نیما و یه مرد روپوش سفید به تن رو به رو شدم.
اون مرده که فکر کنم دکتره با لبخند کنارم وایساد.
– حال بیمار ما چطوره؟
– اگه سردرد و سرگیجه رو فاکتور بگیرم خوبم.
مشغول معاینه و بررسی شد.
– اینها طبیعیه دخترم.
کارش که تموم شد یه برگهای به نیما داد.
– این داروهاشه، برو بگیر.
نیما سری تکون داد.
– وضعیتشم خداروشکر خوبه.
نیما: ممنونم دکتر.
دکتر: خواهش میکنم.
بعدم به سمت در رفت.
منتظر به نیما نگاه کردم.
وقتی دکتر بیرون رفت گفت: برم داروهاتو بگیرم.
سریع گفتم: نه نرو، اول منو از این سردرگمی بیرون بیار.
به سمتم اومد.
کنارم نشست که به تاج تخت تکیه دادم.
نفس عمیقی کشید و به چشمهام نگاه کرد.
بالاخره با کمی مکث لب باز کرد: اسمت مطهرهست و پایین افتادنت هم تقصیر خدمتکاره، بالای پلهها رو خشک نکرده بود، تو هم داشتی میدویدی که از پلهها پایین بیای که لیز میخوری و پرت میشی پایین، اونموقع من خونه نبودم، بچهها تو رو میارم بیمارستان.
اخم کردم.
– بچهها؟
– منظورم اونهاییه که برام کار میکنند.
آهانی گفتم.
مکث کردم و گفتم: قضیهی ما چیه؟
لبخندی زد.
– تو کارمند شرکتم بودی.
ابروهام بالا پریدند.
– شرکتم یه شرکت تبلیغاتیه، اولین برخوردمون تو یه مهمونی بود، اونجا من تو رو از دست چندتا پسر که میخواستند بهت دست درازی کنند نجات دادم، بعدها کم کم این ارتباط قویتر شد، باهم شمال رفتیم، تفریح کردیم.
خندید و ادامه داد: یادمه واسه اولین بار که بوسیدمت چجوری از دستم فرار کردی.
خندیدم.
– چند وقت بعدش اعتراف کردم که دوست دارم اما تو گفتی که فرصت میخوای، منم بهت فرصت دادم که فکر کنی، فکراتو کردی و بهم جواب دادی، جوابتو خوب یادمه، گفتی با اینکه خیلی بیشعور و پررویی اما خیلی دوست دارم.
خندم گرفت.
– واقعا اینو گفتم؟
با خنده گفت: آره.
– پس دل پری ازت داشتم، نه؟
خندون گفت: راستشو بخوای یه کم اذیتت میکردم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: از چه لحاظ؟
دستش که روی رونم نشست لبمو گزیدم.
به بالا حرکتش داد که یه حسی بهم دست داد.
– اینجوری.
اخم کردم و با حرص دستشو پس زدم که شروع کرد به خندیدن.
همون طور که میخندید به صورتم نزدیکتر شد.
به لبم چشم دوخت که آب دهنمو به زحمت قورت دادم.
– میشه بری عقب؟ هرم نفسهات اذیتم میکنه.
سرشو کمی کج کرد و گفت: مثلا چجوری اذیتت میکنه؟
با حرص گفتم: نیما!
خندید و سرشو نزدیکتر آورد.
نمیدونم چرا قلبم تند میزد و گرمم شده بود.
چشمهاشو بست و لبشو روی لبم گذاشت که تموم تنم گر گرفت و دلم هری ریخت.
اون دستشو کنار صورتم گذاشت و لبمو مکید که از حس فوق العاده خوب و لذت بخشش بیاراده چشمهام بسته شدند.
داشتم نفس کم میاوردم که خودش زودتر عقب کشید و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد.
نفس زنان گفت: همیشه باید مال من باشی، متوجهی که چی میگم؟ نه؟
لبخندی روی لبم نشست و نفس زنان آروم گفتم: کاملا.
سرشو پایین آورد و تو گودی گردنم فرو کرد که یه حسی بهم دست داد.
بوسهای زد که خفیف لرزیدم.
لبشو که برداشت چشمهامو باز کردم که نگاهم تو نگاهش خیره شد.
لبخندی زد.
– مهم نیست که فراموشی گرفتی مهم اینه که سالمی، این فراموشی هم یه خوبی داره.
ابروهام بالا پریدند.
– چه خوبی؟!
کمی خیره نگاهم کرد و بعد گفت: مرگ مامان و باباتو به یاد نمیاری.
تموم حس خوبم پرید و وجودم لرزید.
– مامان… مامان و بابام مردند؟!
با غم سری تکون داد که اشک توی چشمهام حلقه زد.
– چجوری؟
– پلیسا کشتنشون.
دستمو روی دهنم گذاشتم و با بغض گفتم: چرا؟
نگاهش پر از نفرت شد.
– بدون اینکه مطمئن بشند مامان و بابات قاتلند وقتی که داشتند با تو فرار میکردند بهشون تیر میزنند و میکشنشون، منم به زور تو رو از اونجا بیرون کشیدم واسه همینه که الان زندهای.
اشکهام تند تند پایین اومدند و وجودم پر از نفرت و کینه شد.
به آرومی بغلم کرد و گفت: گریه نکن مطهره، انتقامشونو میگیریم، همین چند وقت پیش تصمیم داشتی که توی باند همراهم باشی، خواستی بشی بزرگترین باند قاچاق.
با گریه گفتم: با خلافکار بودن چی درست میشه؟ هان؟ انتقامشون گرفته میشه؟
نزدیک گوشم گفت: اونها اسم ما رو خلافکار میذارند اما خلافکار واقعی خودشونند که بیدلیل ننگ خلافکاری به یکی میزنند و میکشنشون اما برعکس، ما اگه یکیو میکشیم دلیل محکمی داریم.
لحنش پر از نفرت بود.
لبمو به دندون گرفتم تا صدای گریهم بلند نشه.
محکمتر بغلم کرد.
– خانم من باید قوی باشه، باید قوی باشی تا هیچ کسی نقطه ضعفی ازت نبینه، باید بیرحم باشی، این به نفع خودته.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
حس میکردم حرفهاش درسته.
کینهای که تو وجودم پدید اومده بود مثل تودهی سرطانی تموم وجودمو پر کرده بود.
دوست داشتم با دستهای خودم تک تکشونو بکشم.
– تو باهوشو شجاعی، قبلا اینو بهم ثابت کردی، تنها چیزی که کم داری قوی بودن و بیرحم بودنه، اگه این دوتا رو بتونی تو خودت جاش بدی اونوقته که دیگه همه باید ازت بترسند، اونوقته که به کمک هم انتقام مامان باباتو ازشون میگیری، باهام همراه میشی خانمم؟
شونههاشو گرفتم و به عقب بردمش.
اشکهامو با عصبانیت پاک کردم و به چشمهاش زل زدم.
– کمکم کن که دیگه ضعفی نداشته باشم نیما.
کم کم لبخندی روی لبش نشست.
– خودشه! این خانم منه.
#چند_روز_بعد
کیسه بکسو گرفت.
– تا میتونی بهش مشت بزن.
سری تکون دادم و نفسمو به بیرون فوت کردم.
قدرتمو توی دستم جمع کردم و شروع کردم به مشت زدن که گفت: محکمتر.
زورمو زدم که دستم حسابی درد گرفت.
چند ثانیه بعد خواستم وایسم که سریع گفت: واینسا.
نالیدم: دستم درد گرفته خب!
با اخم گفت: حرف نباشه بزن باید دستت عادت کنه.
پوفی کشیدم و سعی کردم ادامه بدم.
آخر ولش کرد و گفت: بسه.
یه مشت محکم زدم و ولش کردم که نمیدونم چی شد محکم کیسه بکسه بهم خورد که به عقب پرت شدم و از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
صدای خندهی نیما بلند شد که چشمهامو باز کردم و با حرص و درد گفتم: کوفت!
با خنده بازومو گرفت و بلندم کرد.
رو به کیسه بکسه با حرص نفس زنان گفتم: آشغال!
نیما با خنده گفت: یادت باشه که کیسه رو بگیری نه اینکه ولش کنی.
بازومو که حسابی درد گرفته بود ماساژ دادم.
– این تمرینات سخته.
بازوهامو گرفت و فشارشون داد که آخی گفتم.
– تو بدنسازی رفتی، از این بازوها خیلی وقته کار نکشیدی واسه همین درد گرفته.
با ابروهای بالا رفته گفتم: واقعا؟
سری تکون داد.
– یه کم استراحت کن، بعد ادامه میدیم.
پوفی کشیدم و روی سکوی چوبی نشستم اونم به سمتی رفت.
دستکشها رو از دستم بیرون آوردم و کنارم گذاشتم.
یه کم از آب توی بطری خوردم.
وارد یه اتاقک شد و چند ثانیه بعد با بالاتنهی لخت و یه چیز توی دستش بیرون اومد که سریع از خجالت نگاهمو ازش گرفتم و لبمو گزیدم.
خنده کنان به طرفم اومد.
– چیه؟ خجالت کشیدی؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم با اخم گفتم: چرا لباستو درآوردی؟
رو به روم وایساد.
– چون ورزش کردن اونم بدون لباس راحتتره.
یه چیز رو به روم گرفت.
– اینو بپوش.
به دستش نگاه کردم که با دیدن یه تاپ متعجب به خودش نگاه کردم.
– شوخی میکنی دیگه؟ من این نیم متر پارچه رو بپوشم؟
– غر نزن بپوش وگرنه خودم تنت میکنم.
با اخم و حرص گفتم: برو گمشو! نمیخوام.
بلند شدم و خواستم برم ولی بازومو گرفت و تهدیدوار گفت: نمیپوشی؟
با استرس گفتم: نه.
خونسرد گفت: باشه عشقم.
مچمو گرفت و به طرفی کشوندم که با تقلا گفتم: کجام میبری؟ بابا ولم کن نمیخوام بپوشم مگه زوره؟
یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت که از ترس جیغی کشیدم.
– من مربیتم پس هرچی میگم باید بگی چشم.
با حرص بهش مشت زدم و گفتم: بذارم زمین.
چیزی نگفت و به سمتی رفت که نفس پر حرصی کشیدم.
نگاهم به بدنش افتاد.
اوف لعنتی عجب چیزیهها! بازوها رو نگاه.
بیاراده دستم روی قفسهی سینهش گذاشتم.
چقدر سفته!
با صداش هل کرده سریع بهش نگاه کردم.
– تموم شد؟
خنده از نگاهش میبارید.
متعجب گفتم: چی تموم شد؟
با خنده گفت: دید زدن بدن من!
اخمهامو توی هم کشیدم.
– مگه بدن بیریخت توهم نگاه کردن داره آخه؟
با حرص و خنده گفت: بدن بیریخت من؟ هان؟
یه دفعه روی زمینم گذاشت و به دیوار کوبیدم که با استرس بهش نگاه کردم.
موهامو کنار زد، یقهی مانتومو گرفت و بدون مقدمه تموم دکمههاشو از جا کند که با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
توجهی به نگاهم نکرد و لباسو تا پایین دستم درآورد که با تقلا گفتم: چیکار میکنی نیما؟ ولم کن.
بین خودشو دیوار گیرم انداخت که نفسم بند اومد.
– شوهرتم مطهره، اذیتم نکن.
بیحرف بهش نگاه کردم و لبمو گزیدم.
با غم توی نگاهش گفت: مدتها سعی میکردم خجالتتو بریزم و نمیدونی که چه زجری کشیدم، لطفا بازم اذیتم نکن.
دلم از لحن و نگاهش سوخت.
چقدر چهرهش مظلومه؛ گاهی وقتها شک میکنم که رئیس یه باند بزرگه.
اون تقصیری نداره اگه من فراموشی گرفتم.
واسم تعریف کرد که وقتی مامان و بابام کشته شدند چقدر اذیتش کردم و هر روز پیشش گریه میکردم.
حقش نیست که بازم عذاب بکشه.
– معذرت میخوام، لباسو بده خودم میپوشمش.
لبخندی روی لبش نشست.
عقب که کشید نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم.
لباسو به طرفم گرفت که ازش گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم.
عزممو جمع کردم و مانتومو درآوردم.
خواستم تاپو بپوشم اما نگاه خیرهشو روی بدنم حس کردم.
تاپو تو صورتش کوبیدم و با حرص گفت: نگاه نکن.
چشم بسته خندید.
سریع تاپو پوشیدم اما از وضعیتش لبمو گزیدم.
خط بالا تنم بدجور تو چشم بود.
چشمهاشو باز کرد که چشمهاش برقی زدند.
– جون! حالا شد هات من.
درحالی که از خجالت داشتم آب میشدم مچمو گرفت و کشوندم.
– بریم سر بقیهی تمرین.
#مـاهـان
با غم به مهرداد نگاه میکردم.
سکوت تلخی توی اتاقش پیچیده بود.
اینقدر داره خودشو اذیت میکنه که آخرش بعد از چند روز بیهوش و مریض روی تخت افتاد.
تو داری با خودت چیکار میکنی داداشم؟
نفس عمیقی کشیدم.
محدثه کنارم نشست و سرشو روی شونم گذاشت که دستمو دور شونهش حلقه کردم.
– ماهان؟
– جونم؟
– میگی مطهره کجاست؟
نفس پر غمی کشیدم.
– نمیدونم.
معلوم بود بغض داره.
– پلیس ردی ازش نگرفته؟ یا کسی زنگ نزده که دیدتش؟
آروم لب زدم: نه، هیچ خبری ازش نیست.
با بغض گفت: داداشت داره داغون میشه.
اشک بیشتری چشمهامو پر کرد و بغض به گلوم چنگ انداخت.
با صدای آیفون سریع از هم فاصله گرفتیم.
بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم که پشت سرم اومد.
تند از پلهها پایین رفتم و صفحهی آیفونو نگاه کردم.
با دیدن حمید سریع در رو باز کردم.
محدثه: یعنی خبری از مطهره داره؟
با امید گفتم: شاید.
همین که وارد خونه شد بدون مقدمه گفتم: سلام، خبری شده؟
از نگاهش نمیتونستم تشخیص بدم که چی میخواد بگه.
– سلام، مهرداد کجاست؟
– توی اتاقه، فعلا بیهوشه سرم بهش وصله.
آروم آهانی گفت.
محدثه: آقا حمید از مطهره خبری نشد؟
نگاهش بینمون چرخید.
قلبم روی هزار میزد و این سکوتش میترسوندم.
عصبی و با ترس گفتم: د حرف بزن!
نفس عمیقی کشید و بهمون نزدیکتر شد.
هی دهنشو باز میکرد که یه چیزی بگه اما نمیگفت.
محدثه دستمو گرفت که دیدم یه تیکهی یخه.
بهش نگاه کردم که با ترس نگاهم کرد.
آروم گفتم: چیزی نیست، آروم باش.
اما خودمم به این حرفم اطمینان نداشتم.
حمید کیف دستیشو روی میز گذاشت و یه سری پلاستیکهایی رو بیرون آورد.
یکیشو به طرفمون گرفت.
– این واسه مطهرهست؟
محدثه ازش گرفت که دیدم یه ساعته اما نصفیش سوخته.
محدثه سریع گفت: آره خودشه.
نگاه حمید رنگ عوض کرد.
یکی دیگشو به محدثه داد.
– این چطور؟
چقدر گردنبندش آشناست؟
محدثه با ترس گفت: آقا مهرداد بهش داده بود.
مضطرب گفتم: اینها رو از کجا آوردی؟
همه چیو توی کیف گذاشت.
اشک توی چشمهاش وجودمو میلرزوند.
درست و حسابی نمیتونستم نفس بکشم.
– امروز گزارشی به دستمون رسید، یه ماشین از دره پرت شده بود پایین…
نفس تو سینم حبس شد و محدثه به بازوم چنگ زد.
– وقتی رفتیم گفتند که یه دختر توی ماشین بوده، انگار قبل از اینکه پرت بشه کشته شده بوده و از عمد توی ماشین گذاشته بودنش و از دره به پایین پرتش کردند تا اثری ازش نباشه، مامورا این وسایلو تونستند ازش پیدا کنند.
با غم ادامه داد: تسلیت میگم بچهها.
چنان شکی بهم وارد شد که فقط بیحرکت به حمید چشم دوختم و واسه یه لحظه حس کردم که دیگه قلبم نزد.
یه دفعه دست محدثه از دور بازوم باز شد و روی زمین افتاد که حمید سریع کنارش نشست و نگران گفت: محدثه خانم؟
نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میوفته.
انگار کل ذهنم قفل کرده بود جوری که حتی نمیتونستم نگاهمو بچرخونم.
حمید تند گفت: ماهان محدثه خانم بیهوش شدند باید ببریمشون بیمارستان.
اما بازم فقط بیحرکت به جلو خیره شدم و تنها جوشش اشکو توی چشمهام حس کردم.
دنیا دور سرم میچرخید و تموم تنم یخ کرده بود.
حمید با ترس سریع رو به روم وایساد که فقط زیرلب زمزمه کردم: مهرداد میمیره!
دستشو بالا برد تا سیلیای بهم بزنه اما پلکهام روی هم افتادند و بعد از اون سیاهی مطلق!
?
??
???
#دو_ماه_بعد
#مـطـهـره
خم شدم و چونشو گرفتم.
– به دستور کی کامیونا رو جا به جا کردی؟
نیشخندی زد.
– به تو ربطی نداره.
عصبی خندید.
– که اینطور!
تو یه حرکت با مشتی توی دستم مشتی بهش زدم که خون از دهنش بیرون ریخت و چشمهاشو روی هم فشار داد.
– آقا شجاع انگار متوجه نیستی تو چه موقعیتیای!
با نفرت چشمهاشو باز کرد.
خشن گفتم: میگی یا یه گوله حرومت کنم؟ هان؟
با عصبانیت گفت: هرگز بهتون چیزی نمیگم، من به اربابم وفادارم.
عصبی و بلند خندیدم.
– نه بابا! سگ وفادار کی بودی تو؟
کلت کمریو از جاش که دور کمرم بود درآوردم و به طرفش گرفتم.
ترسو تو عمق نگاهش میدیدم اما سعی میکرد خونسرد خودشو نشون بده.
– میدونی، دختر کوچولوت منتظرته.
اینبار نگاهش رنگ ترس گرفت.
لبخند مرموزی زدم.
– تو که دوست نداری دخترت بدون پدر بزرگ بشه؟
آب دهنشو به سختی قورت داد و لب خونیشو با زبونش تر کرد.
– شماها منو نکشید اربابم منو میکشه، پس بکش.
پوزخندی زدم.
– باشه.
بیرحم به چشمهاش زل زدم و ضامنشو کشیدم.
دستم رو ماشه رفت اما تا خواستم شلیک کنم یکی مچمو گرفت که دیدم نیماست.
با اخم گفت: بهت گفتم هیچوقت دستاتو به خون این سگای بیارزش آلوده نکن!
پوفی کشیدم و کلتو سرجاش گذاشتم.
به شایان اشاره کرد که از حالت رسمی بودنش بیرون اومد و کلت به دست به سمت مرده راه افتاد.
از محل دور شدیم.
– من به شروین مشکوکم.
اخم ریزی کرد.
– چرا؟
متفکر گفتم: وقتی داشتی باهاش معامله میکردی از نگاهش خوشم نیومد، انگار تو عمق چشمهاش نقشهای داد میزد، حس میکنم اون موادا رو دزدیده.
یه دفعه صدای شلیک توی انباری پیچید.
با اخم دستی به لبش کشید.
– یعنی میگی کار اونه؟
سری تکون دادم.
در اتاقو باز کرد که وارد شدم و بعد خودش به داخل اومد و در رو بست.
دستمال کاغذی برداشتم و مشتیو باهاش تمیز کردم.
مشتیو روی میز گذاشتم و به سمتش چرخیدم.
هنوزم توی فکر بود.
به سمتش رفتم و دستهامو دور گردنش حلقه کردم.
– اینقدر بهش فکر نکن، کار اون باشه میدونم باهاش چیکار کنم.
به چشمهام نگاه کرد و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد.
– من اگه توی مغز متفکر رو نداشتم چیکار میکردم ووروجک؟
خندیدم و خودمو بهش چسبوندم.
– حالا که داری.
با ابروهای بالا رفته گفت: بپا این کارات کار دستت نده عسلم!
سرمو کنار گوشش بردم.
– مثلا چه کاری؟
بعد لالهی گوششو بوسیدم که به کمرم چنگ زد.
– اینجا نمیشه.
شاکی عقب کشیدم.
– اونوقت چرا؟
– چون نه تختی هستو نه مبلی.
لبمو با زبونم تر کردم که نگاهش به سمتش رفت.
– رژلبتو اینقدر پررنگ نکن.
– دلم میخواد.
تهدیدوار به چشمهام نگاه کرد.
– دلت میخواد؟
سری تکون دادم که سرشو جلو آورد.
– باشه.
یه دفعه موهای پشت سرمو تو مشتش گرفت، لبشو محکم روی لبم گذاشتم و تند و خشن بوسیدم.
با اینکه دردم میگرفت اما لذت بخش بود و همین باعث میشد که همراهیش کنم.
#ماهان
روزها به گندترین شکل ممکن گذشتند.
خنده از رو لب هممون رفته.
عطیه و محدثه روزی نمیشه که بخاطر خواهرشون گریه نکنند.
مامان بیچارشم داره دق میکنه و باباشم فقط توی خودش میریزه.
میگند خواهرشم از اتاق بیرون نمیاد و اما مهرداد…
وقتی فهمید فقط خندید، خنده نه، قهقهه زد، باورش نمیشد اما به گریه نیوفتاد و فقط بیهوش شد.
وقتی به هوش اومد نه گریه کرد و نه دیگه حرفی زد.
حتی جوری شده که یادم رفته صداش چجوریه.
تو مراسم خاکسپاری فقط به قبر زل زد و سکوت کرد.
دکتر میگه تلاش کنید تا گریه کنه اما دوماهه که نتونستیم، فقط به دیوار زل میزنه.
نه دیگه شرکت میاد و نه دانشگاه میره، دوماهه که خودشو توی خونه حبس کرده.
روح مهرداد مرده فقط جسمشه که داره حرکت میکنه.
میترسم آخرش دق کنه و زبونم لال از دستش بدم.
سینی به دست به سمت محدثه که روی صندلی توی حیاط نشسته بود رفتم.
حتی عروسی هم نگرفتیم و همینطوری یه عقد رسمی کردیم و اومدیم خونه.
روی صندلی نشستم و سینیو روی میز گذاشتم.
چقدر لاغر شده، دیگه شیطنتی توی نگاهش نیست، حتی دیگه غلدر و خشنم نیست.
– درساتو خوندی؟
سری تکون داد.
– مگه میشه نخونم؟
لبخند تلخی زد، لبخندی که دقیقا مزهی قهوهی یخ کرده رو میداد، همونقدر تلخو همونقدرم آزار دهنده.
– مطهره همیشه بهمون میگفت باید درس بخونیم تا خوب فوت و فن رشتمونو یادم بگیریم و بعد شرکت تبلیغاتی بزنیم.
معلوم بود باز بغضش گرفته.
– اما دیگه نیست، حتی قاتلشم پیدا نشده که حداقل دلمون یه کم آروم بشه.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
چشمهاشو بست و لبشو به دندون گرفت.
صندلیمو بهش نزدیکتر کردم و بغلش کردم.
سعی کردم بغض رو صدام اثر نذاره.
– میگذره محدثه، همه چیز میگذره، مطمئن باش اون جاش خیلی بهتر از ماست، ماییم که زندهایمو باید زندگی کنیم.
#مــهــرداد
با کلید در ویلا رو باز کردم و وارد شدم.
چراغو روشن کردم و از پلهها پایین اومدم.
انگار هنوزم صداش توی این ویلا میپیچه.
تنها اشک چشمهامو پر کرد.
به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: سلام خانمم، بازم اومدم ویلا، یادته چقدر دریا رو دوست داشتی؟
خندیدم.
– پس الان به ضررت شد که رفتیو الان همراهم نیستی.
بغض بدی به گلوم چنگ زد.
شیشهی مشروبو روی اپن گذاشتم..
یه دفعه بلند شدم و روی کولم انداختمش و از آشپزخونه بیرون اومدم که تقلا کرد و با استرس گفت: دیوونه اینجوری نبرم بیرون! میبینند.
بیخیال گفتم: ببینند، زنمی دلم میخواد.
معترضانه گفت: مهرداد!
نزدیک در با خنده روی زمین گذاشتمش که چپ چپ بهم نگاه کرد.
روی بینیش زدم.
– اینجور نگام نکن میخورمتا.
با بغض و عصبی سیگاریو از جیبم بیرون آوردم و با فندک روشنش کردم.
با چشمهای پر از اشک شیشه رو برداشتم و به سمت در رفتم و پکی از سیگار کشیدم.
وارد حیاط شدم و نزدیک دریا شیشه رو روی میز گذاشتم.
پکی کشیدم و با بغض رو به دریا داد زدم: این منم مطهره، میبینی؟ مهردادت اینطوری شده، مهردادت شده یه الکلی سیگاری، د آخه لعنتی این حق منه؟ آره؟ نبودت حق منه؟ بهت گفتم نباشی میمیرم، حالیت نشد؟
لبمو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه.
روی صندلی نشستم و سیگار رو توی آب پرت کردم.
شیشه رو برداشتم و درشو باز کردم.
تنها چیزی که باعث میشه حتی واسه چند دقیقه نبودش اذیتم نکنه و نفهمم همینه.
یه نفس تا جایی که نفس بهم اجازه میداد خوردم.
باد سرد مثل شلاق بهم میخورد اما مشروب تنمو گرم میکرد.
– نمیتونم باور کنم که رفتی، که دیگه نیستی، تازه داشتیم طعم خوشبختیو میچشیدیم، اما کی بهش گند زد؟
شیشه رو روی میز پرت کردم و دستهامو توی موهام فرو بردم.
درحالی که بدنم کورهی آتیش شده بود زیرلب زمزمه کردم: دلم برات تنگ شده دخترهی چموش.
بعد از ماهها فقط یه قطره اشک روی گونم چکید و خندیدم.
– دوست دارم بازم برات بخونم، تو دوست داری؟…
گیتار به دست باز اومدم و نشستم.
حس میکردم مثل دفعهی پیش رو به روم نشسته و نگام میکنه، شایدم اینجاست و من نمیبینمش.
با بغض به دریا خیره شدم.
چند ضربه به سیم زدم و شروع کردم.
– یاد خاطرههای قشنگت… اولین قدمای خیابون… اولین حس پیش تو بودن… لمس دستهای تو زیر بارون… مثل حس دوباره رسیدن هنوزم توی خاطرههامی… اونقدر به تو نزدیکه قلبم هنوزم حس میکنم باهامی… با چشمهات دوباره منو سمت خودت بکشونو… دستامو تو به آغوش گرم خودت برسونو… منو آروم کن… هنوزم مثل گذشته عاشقت…
– مهرداد؟
حس کردم صدای مطهره رو شنیدم که به شدت سرمو بالا آوردم که با دیدنش نفسم بند اومد و جوری بلند شدم که گیتار و صندلی روی زمین پرت شدند.
#لادن
اوه خدا! این واقعا مهرداده؟!
به دیوار نزدیک شدم.
– حدسشو میزدم اینجا باشی.
با دو به سمتم اومد که متعجب نگاهش کردم.
با بغض گفت: میدونستم میای، میدونستم تنهام نمیذاری.
هم تعجب کردم و هم گیج شدم.
از دیوار به اونور اومدم اما تا بخوام بفهمم تو بغلش فرو رفتم که چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
بوی الکلو خوب میفهمیدم.
واقعا مست کرده؟!
جوری بغلم کرده بود که استخونهام انگار میخواستند بشکنند.
یه دفعه زد زیر گریه و گفت: میدونی چی کشیدم لعنتی؟ تو به فکر من نیستی؟ هان؟ این همه مدت کجا بودی لامصب؟
با درد گفتم: مهرداد ولم کن دردم گرفت.
سریع ولم کرد که دیدم صورتش خیس از اشکه.
تا بخوام حرف بزنم لبشو محکم روی لبم گذاشت و صدای گریهشو خفه کرد.
اولش تعجب کردم اما کم کم چشمهام بسته شدند.
چقدر دلتنگ بوسیدنش بودم.
اونقدر بوسیدم که دیگه نفسم بالا نیومد.
درآخر پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد و با بغض نفس زنان گفت: دیگه ترکم نکن مطهره.
تموم حسم پرید و جاشو به بغض بزرگی داد که سریع عقب کشیدم.
اون منو مطهره میبینه؟
چشمهاشو باز کرد و لبخندی زد اما قطرهای اشک از دریای چشمهام روی گونم سر خورد که با مستی خندید و گفت: تو هم… تو هم دلت برام تنگ شده داری گریه میکنی؟
با بغض نگاهش کردم.
چه درد بزرگیه که عشقت تو رو یکی دیگه ببینه که روی خوش بهت نشون بده اما باید ازش استفاده کنم.
به زور لبخند پر بغضی زدم و دو طرف صورتشو گرفتم.
– دلم خیلی برات تنگ شده بود.
خندید و بازم بغلم کرد که با درد قلبم چشمهامو بستم.
با مستی گفت: جوجهی سرکش من برگشته!
از بغلش خودمو بیرون کشیدم و سعی کردم بغضمو پنهان کنم.
– نصفه شبه، بخوابیم؟
چشمهاش از مستی به زور باز بودند.
– خوابت میاد؟
سری تکون دادم.
یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که بیحرف دستهامو دور گردنش حلقه کردم.
سرمو به قفسهی سینهش تکیه دادم و با دلتنگی صدای قلبشو گوش کردم.
حالا که مطهره دیگه نیست نوبت منه که بیام توی زندگیت، کاری میکنم که دیگه مطهره رو از ذهنت بیرون کنی.
وارد ویلا شد و از پلهها بالا رفت.
در اتاقو باز کرد و به داخل رفت و روی تخت گذاشتم.
خودشو کنارم پرت کرد و روم خم شد.
با لبخند مستی گفت: دوماهه کنارم نخوابیدی.
به زور لبخندی زدم.
– میذاری لباستو دربیارم.
روی تخت خوابید که بلند شدم و شالمو از سرم کندم.
دکمههای دیگهشو که باز نبود رو باز کردم و به کمک خودش از تنش درآوردم.
بدنش حسابی داغ کرده بود.
معلومه مثل سگ مست کرده.
روش نشستم که با ابروهاش بالا پریدند و با خنده کشیده گفت: شیطونی؟
خم شدم و با یه دست دکمههامو باز کردم.
– دلت نمیخواد؟
نگاهش رنگ هوس گرفت.
– دلم براش تنگ شده، دلم واسه عطر تنت تنگ شده.
لبخندی زدم و مانتو و لباس بافتنی تنمو درآوردم.
یه دفعه گرفتم و جای خودشو باهام عوض کردم.
دستشو به زیر لباس زیرم برد و لبشو محکم روی لبم گذاشت و بوسیدم که از لذتش دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم.
داره اتفاق میوفته، بالاخره انتظارت سر اومد لادن.
قراره مامانی بشی که باباش مهرداد، عشقته.
#مـطـهـره
رو بدن لختش خم شدم که دستهاشو زیر سرش بود.
غرزنان گفتم: چرا نمیذاری تنهایی برم بیرون؟ تازشم همش یا تو خونم یا توی انبار! خب منم دوست دارم برم شهربازی، پارتی.
موهامو پشت گوشم برد.
– پارتی که میگیرم.
– اون که خودت میگیری من میخوام برم بیرون.
اخمی کرد.
– نمیشه مطهره، صلاحتو میخوام بفهم.
با حالت قهر نگاه ازش گرفتم.
پشت بهش خوابیدم و پتو رو روم کشیدم.
از پشت بهم چسبید و دستشو دور بدنم انداخت.
– عید نزدیکه خانمم، بهت قول میدم ببرمت نیویورک.
اما اخمهام از هم باز نشدند.
– عید پونزده روز دیگه مونده من همین فردا میخوام برم.
نوچی زیر لب گفت.
– خب قربونت برم کار دارم، این همه بار واسم میاد، صبر کن، بذار دخترا رو جمع کنند تعدادشون که اوکی شد میریم نیویورک.
چیزی نگفتم.
نزدیک گوشم گفت: قبوله؟
با فکری که به ذهنم رسید اخمهام از هم باز شدند.
– باشه قبوله.
آروم خندید.
– خوبه.
بعدم لالهی گوشمو بوسید.
– یه دور دیگه بریم؟
به سمتش چرخیدم.
– خیر، من خوابم میاد.
با حرص نگاهم کرد که بیخیال بوسهای به لبش زدم و بعد چرخیدم و چشمهامو بستم.
نفسشو به بیرون فوت کرد و از پشت بغلم کرد و خوابید.
وقتی قراره واسه یه محموله بری شمال از فرصت استفاده میکنم و میرم بیرون.
به من میگند مطهره، فقط ببین محافظامو چجوری میپیچونم عشقم.
#مـهـرداد
با سردرد غلطی زدم.
یه دفعه مثل جت سرجام نشستم و با تعجب به اطرافم نگاه کردم.
با دیدن خودم که فقط یه شورت پام بود اخمهام شدید در هم رفت.
اینجا چه خبره؟ من چرا اینطوریم؟
به مانتویی که به جالباسی وصل بود نگاه کردم.
کی اینجاست؟
به سرعت بلند شدم و با دو از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم.
بوی سوسیس و صدای جز ولز روغن میومد.
به سمت آشپزخونه دویدم و همین که واردش شدم با دیدن لادن جا خوردم.
به سمتم چرخید و لبخندی زد.
– صبح بخیر.
به خودم اومدم و اخمهامو توی هم کشیدم.
– تو اینجا چیکار میکنی؟
زیر گاز رو خاموش کرد و با اخم به سمتم اومد.
– دیشب مثل خر مست کرده بودی، توجه داری که داری با خودت چیکار میکنی؟
عصبی گفتم: اینجا چیکار میکنی؟
دست به سینه شد.
– دیشب کلید ویلا رو از نیما گرفتم و اومدم که دیدم تو هم هستی.
بهم نزدیکتر شد و عصبی خندید.
– منو با مطهره اشتباه گرفتیو بردی توی تخت خوابت، بقیشم خودت بفهم.
اخمهام از هم باز شدند و با بهت زیر لب زمزمه کردم: چی؟!
چرخید که سریع بازوشو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش.
– یعنی ما…
– آره.
دستهامو توی موهام فرو کردم و چشمهامو بستم.
– نباید این اتفاق میفتاد.
چشمهامو باز کردم و با داد گلدون روی اپنو پرت کردم.
– نباید این اتفاق میفتاد.
با چشمهای به خون نشسته بهش نگاه کردم.
– چرا جلومو نگرفتی؟ هان؟
عصبی گفت: چیکار کنم وقتی مجبورم کردی؟ جناب عالی یاد عشق مردت مثل خر مست کرده بودی و منو مطهره میدیدی! بگو ببینم تو مطهره هم که بود اینجوری مجبورش…
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم و سیلیای به صورتش زدم که صداش توی خونه پیچید.
نفس زنان از عصبانیت به چشمهای بسته و گونهی قرمز شدش نگاه کردم.
غریدم: از ویلا گم شو بیرون.
چشمهاشو باز کرد و عصبی و دلخور بهم چشم دوخت.
صبرم سر اومد و داد زدم: برو بیرون.
اشک چشمهاشو پر کرد و با عصبانیت تنهای بهم زد و از آشپزخونه بیرون رفت.
کنار اپن روی زمین فرود اومدم و دستهامو توی موهام فرو کردم.
زیر لب با بغض و عصبانیت گفتم: من چه غلطی کردم؟ مطهره منو ببخش، منو ببخش خانمم نفهمیدم وگرنه هرگز اینکار رو نمیکردم، هرگز بهت خیانت نمیکردم.
#عـطـیــه
جزوهها رو بهش دادم و کنارش نشستم.
به لپ تاپ اشاره کرد.
– ببین خوبه؟
دقیق بهش نگاه کردم.
یه جاش رنگش نامناسب شده بود که تغییرش دادم.
از وقتی که مهرداد دیگه استادمون نیست و یکی دیگه اومده درس منو ایمان کمی افت کرده.
البته ربط بیشترش بخاطر مطهرهست.
نمیدونم چقدر توی فکر بودم که وقتی به خودم اومدم که ایمان داشت تکونم میداد.
سریع اشک توی چشمهامو پاک کردم و بهش نگاه کردم.
– بله؟
با اخم ریزی گفت: خوبی؟
با غم خندیدم.
– خوب بودنو تعریف کن ایمان.
نگاه ازم گرفت و سعی کرد خودشو مشغول جزوهها نشون بده.
– بهش فکر نکن خودتو سرگرم کن، اینطوری بهتر میتونی زندگی کنی.
خیره نگاهش کردم.
تو این مدت تنها دلخوشیه من کنار ایمان بودنه، اگه اون نبود نمیدونستم چجوری میتونستم دووم بیارم.
انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو بالا آورد.
– حرفی داری؟
آروم گفتم: نه، فقط میخواستم نگات کنم.
بازم به حرفهام عکس العملی نشون نداد و بلند شد.
به سمت آشپزخونه رفت.
– چایی میخوری؟
غم وجودمو پر کرد.
– آره.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
با کمی مکث به سمت آشپزخونه رفتم.
وارد شدم که دیدم دو شاخهی چای ساز رو توی پریز زد.
– ایمان؟
به سمتم چرخید.
– بله؟
– شب میخوام برم پیش ماهان و محدثه، میای؟
نگاه ازم گرفت و در یخچالو باز کرد.
– نه.
پوفی کشیدم و به سمتش رفتم.
– مهرداد نیست، رفته شمال.
اونور در وایسادم که نیم نگاهی بهم انداخت.
– درموردش فکر میکنم.
لبخند محوی روی لبم نشست.
بعد از اینکه آبی خورد در یخچالو بست.
#مـطـهـره
به سمتم اومد که مشتی بهش زدم اما جا خالی داد.
تا خواست بگیرتم لگدی به شکمش زدم که چند قدم به عقب رفت.
به سمتم دوید و تا خواست مشتی بهم بزنه با دست مانعش شدم و با زانو به شکمش زدم که خم شد اما یه دفعه دوتا پاهامو گرفت و روی زمین پرتم کرد که از درد آخی گفتم و از درد کمرم به خودم پیچیدم.
خواست روم بشینه که به بالا پریدم و با هردو پام لگدی به شکمش زدم که به عقب پرت شد.
سریع بلند شدم.
تا خواست بگیرتم لگدی به شکمش زدم که چند قدم به عقب رفت.
به سمتش دویدم و مشتشو گرفتم اما سریع چرخید و دستشو دور گلوم حلقه کرد.
نزدیک به گوشم گفت: مربیت منم جوجه.
خندیدم.
– درسته اما…
تو یه حرکت گردنش رو از پشت گرفتم و خم شدم که به شدت به جلوم پرت شد و صدای بمی توی سالن پیچید.
همونطور که چشمهاشو روی هم فشار میداد انگشت اشارهشو بالا گرفت و گفت: یه امتیاز بهت میدم.
مغرورانه نگاهی بهش انداختم.
یه دفعه پامو گرفت که جیغی کشیدم و تا بخوام بفهمم روی زمین پرتم کرد و روم خیمه زد.
– حریف من نمیشی عشقم اینقدر زور نزن یالا شرطو قبول کن.
لبخندی مرموزی زدم و یه دفعه پیشونیمو محکم به بینیش کوبیدم که صورتش جمع شد و بینیشو گرفت.
با تموم قدرت به کنار پرتش کردم و بلند شدم.
شروع کردم به خندیدن.
– نه عشقم، تو باید شرط منو قبول کنی.
با درد گفت: لعنت بهش!
باز خندیدم و به سمت حولهی کوچیک سفید روی سکو رفتم.
برش داشتم و عرق گردنمو باهاش خشک کردم.
کنارم اومد و بطری آبو برداشت و یه نفس سر کشید.
یه دفعه کمرمو گرفت و گونمو محکم بوسید که خندون چشم غرهای بهش رفتم.
خواست حرفی بزنه اما یه دفعه در باز شد که سریع به طرفش چرخیدیم و با رحیم رو به رو شدیم.
نیما سریع حوله رو روی شونههای لختم انداخت و با تشر رو به رحیم گفت: اینجا در نداره؟
هل کرده گفت: معذرت میخوام ارباب اینقدر هل بودم که نفهمیدم.
از غیرتی شدنش خوشم اومد.
با اخم گفت: حرفتو بگو.
– کشتی که دخترا رو باهاش میبردند…
مکث کرد که با اخم گفتم: ادامهش.
– یکی لو داده که کی و کجا اون محموله رو میبریم.
اخمهای هردومون شدید در هم رفت و خون چشمهای نیما رو پر کرد.
– کدوم حرو*مزادهای اینکار رو کرده؟
– نمیدونم ارباب اما نگران نباشید هیچ کسی گیر نیفتاد، عدهای توی آب پریدند و اونهاییم که نتونستند فرار کنند خودشونو کشتند.
نفس آسودهای کشیدم.
نیما: خوبه، یه جوری به اون عرب مفتخور بفهمون که بازم تعداد رو اوکی میکنم بهش میدم، بهش بگو پولش جایی نرفته.
– چشم ارباب.
نیما: میتونی بری.
باز چشمی گفت و رفت.
نیما دستی به ته ریشش کشید.
به زمین خیره شدم.
– میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
– به چی؟
بهش نگاه کردم.
– شروین رفته سمت کوروش، داره بهمون نارو میزنه.
پوفی کشید.
– بس کن مطهره!
عصبی گفتم: تو چرا اینقدر بهش اعتماد داری؟ چون دوست قدیمیته؟
سکوت کرد که بهش نزدیک شدم و چونشو گرفتم.
– ببین آقای من، پول بیرحمه، دوست موست هم سرش نمیشه، حتما فرهاد پول بیشتری بهش میده.
خیره نگاهم کرد.
– اگه حقیقت داشته باشه که میکشمش.
– من میتونم بفهمم که داره خیانت میکنه یا نه، به کاوه بگو امشب یه مهمونی بگیره، همه رو حتی کوروش و دشمنهای دیگهتو هم دعوت کنه، درضمن، دختر و پسرای دیگه هم باشند که خیلی شک برانگیز نشه، باشه؟
اخمی کرد.
– چی تو فکرته؟
لبخند مرموزی زدم.
– فقط میتونم بگم بهم اعتماد کن.
#ماهان
همونطور که سرمو با حوله خشک میکردم از حموم بیرون اومدم.
خواستم در کمد رو باز کنم اما با صدای گوشیم چرخیدم و به سمتش رفتم.
با دیدن اسم “کاوه” اخم ریزی روی پیشونیم نشست.
یه دفعه صدای محدثه بلند شد.
– ماهان واسه ظهر چی بپزم؟
بلند گفتم: هوس شامی کردم.
باشهای گفت.
با کمی مکث جواب دادم.
– سلام.
– سلام پسر، چند وقته معلوم هست کجایی؟
حوله رو روی تخت انداختم.
– چرا زنگ زدی؟
– بد اخلاق! ببین امشب یه پارتی توپ گرفتم.
بیتفاوت گفتم: خوش به حالت، به من چه؟
معترضانه گفت: عه ماهان! زنگ زدم بگم بیای.
پوزخندی زدم.
– برو رد کارت کاوه! دیگه حوصلهی اینجور کارا رو ندارم.
پوفی کشید.
– مهردادم گفته میاد.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– دست بردار کاوه! این چه شوخیه آخه؟
– بابا دارم راست میگم، میخوای به خودش زنگ بزن، گفت که شماله و نزدیکم هست پس میاد، خب پسرمون جرم کرده که دلش هوای کارای قدیمی کرده؟
اخمهام به هم گره خوردند.
آخ مهرداد! آخ! تو آخرش منو با این کارات دق میدی.
– باشه میام.
– با زنت دیگه؟
– معلوم نیست.
– باشه پس آدرسو واست میفرستم، فعلا خداحافظ.
– خداحافظ.
تماسو قطع کردم و گوشیمو به کف دستم کوبیدم.
تا کجا میخوای پیش بری داداشم؟
قبلا تو مواظب من بودی اما انگار نوبتش رسیده که من مواظب تو باشم! آخه احمق خودت بهتر میدونی که مهمونیای کاوه پاتوق خلافکاراست!
#مـطـهـره
زیپ لباسو پایینتر کشیدم که خط بالا تنم کمی دیده شد.
کلا اهل لباس مجلسی پوشیدن نیستم.
بیشتر طرفدار تیپ چرمم.
لباس تنگ چرم، شلوار چرم و چکمهی چرم.
دستکشهای انگشتی چرممو دستم کردم.
موهامم که قبلا فر درشت کرده بودم و آرایشی هم روی صورتم پیاده کرده بودم که به لطف خط چشمم چشمهام کشیدهتر و خوشگلتر شده بود.
ادکلن گرون قیمت خوشبویی که نیما واسم کادو خریده بود رو توی خودم خالی کردم.
یه چرخ به خودم دادم که دیدم همه چیز مرتبه.
با صدای در به سمتش چرخیدم که دیدم نیما وارد شد.
شلوار جین مشکی و لباس سفیدی که سه دکمهی بالاییشو باز گذاشته بود بیشتر از هر چیزی جذابش میکرد.
نگاهم به کلتش که دور کمرش بود خورد.
با لبخند به سمتم اومد.
– ملکهی من جذابتر شده!
خندیدم و گفتم: تو هم جذاب شدی لعنتی.
خندید و خواست حرفی بزنه اما نگاهش سمت یقهم رفت.
یه دفعه زیپشو گرفت و بالا کشید که اخمهام در هم رفت و معترضانه گفتم: نیما!
اخم ریزی کرد.
– حرف نباشه، خوش ندارم چاک لامصبت تو چشم اون لاشخورا باشه.
با اخمهای در هم به عقب هلش دادم و از کنارش رد شدم تا مانتومو بردارم اما یه دفعه از پشت بغلم کرد و به خودش چسبوندم که با حرص گفتم: نکن.
نزدیک گوشم گفت: قهر نکن دیگه، به جاش وقتی برگشتیم هرچه قدر میخوای اون زیپو بکش پایین.
خندم گرفت اما سعی کردم جدی باشم.
– نمیخوام، تازشم نگاه کنن چی میشه مگه؟ اصل اینه که مال توعه.
آروم خندید و زیر گوشمو بوسید.
– اینکه یه چیز ثابت شدست.
خواست دستشو روش بذاره که دستشو پس زدم و گفتم: آدم باش دیر شد.
باز خندید و ولم کرد.
یه دفعه سیلیای به پشتم زد که شاکی به عقب چرخیدم.
با ابروهای بالا رفته دستهاشو بالا برد و عقب عقب رفت که چشم غرهای بهش رفتم.
خندید و یکی از ادکلنهاشو برداشت و به قول معروف باهاش دوش گرفت.
از پشت بغلش کردم و چون قدش بلندتر بود رو پنجهی پام وایسادم.
سرمو تو گردنش فرو کردم و بوی عطرشو عمیق بو کشیدم که از بوی خوبش چشمهام بسته شدند.
دستهامو گرفت و گفت: ووروجک کار دستت میدما!
خندیدم و بوسهای به شاهرگش زدم، بعدم عقب کشیدم که به سمتم چرخید.
لبخندی زد و لپمو کشید.
– آخ من فدای تو بشم.
لبخندی روی لبم نشست.
– خدانکنه.
ساعت مچیشو برداشت.
– کلتتو برداشتی؟
لبمو گزیدم.
– نه یادم رفت!
کلتو از زیر بالشتم برداشتم و وقتی جاشو دور کمرم بستم سرجاش گذاشتمش.
مانتوی مشکی جلو باز بلندمو پوشیدم و شال مشکیمو روی سرم انداختم.
نیما کت مشکیشو پوشید.
کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون اومدیم و از پلهها پایین رفتیم.
با یادآوری قرصهام لبمو گزیدم و وایسادم که وایساد و سوالی بهم نگاه کرد.
– برو تو ماشین بشین من برم دستشویی.
خندید.
– برو.
به سمت در رفت که زود از پلهها بالا اومدم و وارد آخرین اتاق شدم.
قرصهامو از زیر میز که جا ساز کرده بودم برداشتم و نفس آسودهای کشیدم.
دکتر گفت این قرصها احتمال اینکه حافظم برگرده رو زیاد میکنند اما نیما اجازه نمیده بخورم چون میگه نمیخواد خاطرات قتل مامان و بابامو به یاد بیارم و بازم افسردگی بگیرم اما مهم نیست، من باید گذشتمو به یاد بیارم، حالا هر چه قدرم که آزار دهنده باشه.
باید از این سردردای هرشبم خلاص بشم.
هردو نوع قرص رو برداشتم و بستههاشونو سرجاش گذاشتم.
از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و قرصها رو با آب خوردم.
از خونه بیرون اومدم که دیدم توی ماشین نشسته.
نشستم که اول دوتا از محافظهامون که سوار موتور بودند راه افتادند و بعدم راننده.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
یازده بود.
******
همونطور که دستم دور بازوش حلقه بود وارد سالن عمارت شدیم.
مثل مهمونیهای همیشهی کاوه صدای آهنگ حسابی بالا بود و فضا تاریک و چراغهای رنگی میچرخیدند.
بوی گند سیگارم حسابی میومد.
مانتو و کیفمو تحویل دادم و بلند گفتم: برو به کاوه بگو چراغها رو روشن کنه خوشم نمیاد.
با دیدن کاوه که داره به سمتمون میاد ابروهام بالا پریدند.
چه حلال زاده!
با لبخند گفت: چاکر دوست دبستانی خودم.
نیما رو ول کردم که با خنده به طرفش رفت و همو بغل کردند.
چند بار به کمر هم زدن و از هم جدا شدند.
کاوه دستشو دراز کرد.
– سلام به بانوی جوان!
باهاش دست دادم.
– سلام، بیزحمت چراغا رو روشن کن خوشم نمیاد از فضا.
– ای به چشم.
بعد یه چیزی به مرد کاملا سیاه پوش رسمی کنارش گفت که احترامی گذاشت و توی بیسیمش یه چیزی گفت.
چیزی نگذشت که عمارت غرق در روشنایی شد و عدهای اعتراض کردند.
بیتوجه به اونها به سمت شروین رفتیم.
چقدر ازش متنفرم.
بهشون که رسیدیم بلند گفت: به! داداش خودم!
?
??
???
پوزخندی روی لبم نشست.
نیما انگار نه انگار که من بهش چی گفتم صمیمانه بغلش کرد و احوال پرسی کردند.
دست به سینه با اخم نگاهشون کردم.
نگاه شروین بهم خورد که لبخند چندشی زد و دستشو دراز کرد و گفت: سلام مطهره خانم.
بدون اینکه بهش دست بدم گفتم: سلام.
ابروهاش بالا پریدند و دستشو انداخت.
یه پسر با یه سینی مشروب بهمون نزدیک شد که من و نیما و شروین یکی برداشتیم.
رو به شروین گفتم: شنیدی که محموله لو رفته؟
کمی از مشروب خورد و سری تکون داد.
– آره، دارم در به در دنبال اون آشغالی که لومون داده میگردم، نگران نباشید پیداش میکنم.
نیما دقیق بهش زل زده بود.
بهش نزدیک شدم و رو به روش وایسادم.
– فهمیدم چند روز پیش، پیش کوروش بودی!
یه لحظه رنگ نگاهش عوض شد اما زود خودشو خونسرد نشون داد.
– اون گفت که برم، فکر میکرد اونقدر عوضی هستم که به داداشم پشت کنم.
نیشخندی زدم.
– که اینطور!
نگاهم به کوروش خورد که داشت با دخترای دورش میخندید و مشروب میخورد.
دخترا با وضع افتضاحی روش لم داده بودند.
نگاهمو سرد و بیرحم کردم و مبلو دور زدم و به سمتش رفتم که نیما بلند گفت: کجا؟
دستمو بالا بردم و با قدمهای محکم به کوروش نزدیک شدم که با دیدنم خندشو خورد و ابروهاش بالا پریدند.
رو به روش وایسادم که نگاهش گستاخانه روی بدنم چرخید که عصبی کفشمو روی مبل کنارش گذاشتم و تو صورتش خم شدم، چونشو گرفتم و سرشو بالا آوردم تا به چشمهام نگاه کنه.
با هوس توی چشمهاش گفت: ببین کی اینجاست! نترسترین زن قاچاق!
بیمقدمه گفتم: کامیونا رو کدوم قبرستونی بردی؟
خندید و به صورتم نزدیک شد.
– واقعا فکر میکنی…
نگاهش لبمو شکار کرد.
– کار منه؟
خواستم حرفی بزنم اما یه دفعه به عقب کشیده شدم که نیما رو با اخمهای شدید درهم دیدم.
– عقب وایسا.
بعد رو به کوروش گفت: باهات حرف دارم.
نگاه کوروش جدی شد.
به دخترای دورش اشاره کرد که همشون بلند شدند و رفتند.
شروین به کنارمون اومد.
خوب حرکاتشو زیر نظر گرفتم.
کوروش نگاه کوتاهی به شروین و بعد به نیما انداخت.
– میشنوم.
– کشتیامونو تو لو دادی؟
کوروش با جدیت گفت: شاید من ازت دزدی کنم اما هرگز پای پلیسو وسط نمیکشم نیما، اینو بکن توی گوشت.
نیما پوزخندی زد.
-انتظار داری باور کنم؟!
اخمهام از هم باز شدند.
اگه کار کوروش نیست پس کار کیه؟
نگاه مشکوکی به شروین انداختم.
یعنی ممکنه؟
کوروش بیخیال گفت: میخوای باور بکن میخوای نکن، بهتر از هر کسی میدونی که من اینقدر احمق نیستم که نفهمم پای پلیس وسط بیاد منم لو میرم.
انگار نیما کمی قانع شده بود.
– نظری داری که کار کیه؟
شونهای بالا انداخت.
– نه، این وظیفهی خودته که بفهمی نه من.
نگاه شروین به سمتم کشیده شد که کمی خیره نگاهم کرد و بعد زود نگاهشو ازم دزدید.
پوزخندی روی لبم نشست و کمی از مشروب خوردم.
دستتو رو میکنم کثافت.
#ماهان
با دیدن مهرداد با حرص به سمتش رفتم.
بازم معلومه مثل سگ مست کرده.
بهش که رسیدم دستمو محکم روی شونش کوبیدم و به سمت خودم چرخوندمش که ابروهاش بالا پریدند و با مستی و خنده کشیده گفت: سلام برادرم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بازوشو گرفتم و به سمت جای خلوت کشیدمش.
به ستون کوبیدمش و عصبی گفتم: معلوم هست اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟
خندید و کشیده گفت: چیه؟ عصبی هستی!
از حالش اشک توی چشمهام حلقه زد.
– فکر میکنی مطهره به این وضعت راضیه؟
خنده تو نگاهش پر کشید و فقط خیره نگاهم کرد.
کم کم خندید و تبدیل به قهقهه شد.
– مطهره؟
دستهاشو از هم باز کرد و داد زد: اون کجاست؟ هان؟ رفته! اگه براش مهم بودم نمیرفت، اون رفته منم میخوام برم.
بغضش گرفت.
– منم میخوام بمیرم ماهان.
دستمو محکم روی دهنش گذاشتم و با بغض گفتم: بسه لعنتی! اینطوری داری هم خودتو داغون میکنی و هم ما رو!
قطرهای از اشکش روی دستم چکید که بغضمو بزرگتر کرد.
دستمو برداشت و لب زد: دوسش داشتم، عاشقش بودم، دلم براش تنگ شده.
قلبم به آتیش کشیده شد.
بغلش کردم و چشمهامو بستم که اشکی از چشمم چکید اما دستهای اون فقط افتاده بودند.
– بسه مهرداد، با اینکارات مطهره دیگه برنمیگرده، اون رفته.
با بغض گفت: اما چرا حس میکنم زندهست؟ چرا حس میکنم کنارمه؟
– شاید کنارته و فقط تو نمیبینیش، اونم داره از حالت عذاب میکشه، چجور عاشقی هستی که عشقتو عذاب میدی؟ هان؟
از خودش جدام کرد که با دیدن صورت خیس از اشکش ماتم برد.
گریه کرد! بالاخره گریه کرد!
با بغض خندیدم.
– بالاخره گریه کردی.
با پاهای سست از کنارم رد شد اما یه دفعه افتاد که سریع زیر بازوشو گرفتم.
– بریم بالا آب سرد به صورتت بزنم حالت بهتر بشه.
مخالفتی نکرد که به سمت پلهها بردمش…
اونقدر سرشو زیر آب سرد کردم که حالش خیلی بهتر شد.
مستی دیگه مثل قبل توی نگاهش نبود.
خواستم حرفی بزنم اما به کنار هلم داد و از حموم بیرون رفت که پشت سرش رفتم.
روی تخت نشست، خم شد و دستهاشو توی موهاش که حسابی آشفته بودند فرو کرد.
کجاست اون مهرداد مدلینگ که دخترا واسش سر و دست میشکستند؟
– مهرداد…
– میخوام تنها باشم، برو بیرون.
نفس عمیقی کشیدم.
– پایین منتظرتم.
وقتی جوابی ازش نشنیدم از اتاق بیرون اومدم و با کمی مکث در رو بستم.
#مـطـهـره
– من برم دستشویی.
با خنده گفت: تو چرا اینقدر امروز دستشویی میری؟
خندیدم.
– خب دستشوییم میگیره.
خندید.
– برو.
خواستم برم که گفت: باهات بیام؟
– نه.
به کلت اشاره کردم.
– اینو دارم، نگران نباش.
سری تکون داد که به سمت پلههای مارپیچی که به راهروی اتاقهای بالا ختم میشد قدم برداشتم.
از پلهها بالا اومدم و وارد یه اتاق شدم که یه دفعه صدای جیغی بلند شد.
با دیدن صحنهی خاک بر سری رو به روم زود دستمو روی چشمهام گذاشتم و با خنده گفتم: معذرت.
بعدم بیرون اومدم و در رو بستم.
پسره با حرص بلند گفت: یه در میزدی!
شروع کردم به خندیدن و جوابشو ندادم.
آخه اینجا جای اینکاراست احمقا؟
در اتاق بعدیو باز کردم که با دیدن یه پسر که روی تخت نشسته و دستهاشو توی موهاش فرو کرده ابروهام بالا پریدند.
پسره حتی سرشو بالا نیاورد که ببینه کی اومده.
بیخیال این اتاق شدم و در رو بستم.
وارد اتاق بعدی شدم و چراغ دستشویی رو روشن کردم اما روشن شد.
با اخم چندبار خاموش و روشنش کردم اما درست نشد.
پوفی کشیدم.
انگار باید برگردم به همون اتاق.
از این اتاق بیرون اومدم و در اون اتاقو باز کردم.
بازم پسره عکس العملی نشون نداد.
وا! نکنه مرده؟!
بیخیالی زیر لب گفتم و چراغ دستشویی رو روشن کردم و واردش شدم.
بعد از انجام کارهای مربوطه از دستشویی بیرون اومدم که دیدم بازم همینطوره.
به سمتش رفتم و دستمو روی شونهش کوبیدم.
– مردی؟
یه دفعه یه جوری سرشو بالا آورد که گفتم مهرهی گردنش به دو نیم شد و چشمهاش چنان گرد شدند که با تعجب یه قدم به عقب رفتم.
– وا! چته؟!
حاضرم قسم بخورم که حتی به زور نفس میکشید.
هیچ حرکتی نمیکرد و شکه بهم زل زده بود.
با ابروهای بالا رفته گفتم: جن دیدی جناب؟
یه دفعه صدای گوشیم بلند شد که زیپ جیبمو باز کردم و بیرونش آوردم
پسره آروم آروم بلند شد.
با دیدن اسم “نیما” تماسو وصل کردم اما تا خواستم حرفی بزنم تند گفت: زود بیا پایین باید بریم.
با نگرانی گفتم: چی شده؟
– خبر رسیده پلیسا دارند میان.
نفسم بند اومد و با استرس گفتم: الان میام.
بدون توجه به پسره که با چشمهای پر از اشک شکه زیرلب یه چیزی زمزمه میکرد به سمت در دویدم که یه دفعه لب باز کرد و داد زد: صبر کن.
اما توجهی نکردم و به بیرون دویدم که صدای دادشو پشت سرم شنیدم.
– مطهره؟
سرجام میخکوب شدم و با بهت به سمتش چرخیدم.
این اسم منو از کجا میدونه؟!
به سمتم دوید اما یه دفعه صدای آژیر همه جا رو پر کرد که قلبم از کار افتاد.
سریع چرخیدم و تا تونستم دویدم که صدای پسره تو هیاهوی پایین گم شد.
********
#مــهــرداد
وارد خونه شدیم که گفتم: دیدمش ماهان، درست رو به روم بود.
با عصبانیت داد زد: بسه اینقدر نگو روانیم کردی.
داد زدم: میگم دیدمش، باهام حرف زد.
دندونهاشو روی هم فشار داد و به سمت پله هلم دادم.
– برو بگیر بخواب، باز مست کردی مطهره رو توهم زدی.
با عصبانیت به سمتش چرخیدم.
– قسم میخورم که خودش بود.
بلند و عصبی خندید.
– تو دیوونه شدی مهرداد!
اخمهاشو توی هم کشید و گفت: این بار چندمته که وقتی مست میکنی میبینیش؟ هان؟ اول؟ دوم؟ سوم؟
عصبانیتم خوابید و خیره نگاهش کردم.
آروم لب زدم: اما دیدمش.
با بیرحمی گفت: اگه دیده بودیش اگه واقعی بود چرا نموند؟ چرا نشناختت؟ چرا وقتی تو رو دید رفت؟ هان؟ چرا واینستاد که بگه تو اینجا چیکار میکنی؟
به سرش زد.
– یه کم فکر کن ببین با عقل جور در میاد یا نه.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– اما خیلی واقعی بود، انگار خود خودش بود.
چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید.
بازومو گرفت و به سمت پلهها بردم.
– چشمهات مست خوابند، شانس آوردی گیر پلیس نیفتادی وگرنه تا حالا تو مجازی پر شده بود و آبروت رفته بود.
از پلهها بالا آوردم.
– دیگه هم نبینم همچین غلطی بکنی.
توی اتاق انداختم.
– همین جا میخوابم، پایینم، حالت بد شد صدام بزن.
اینو گفت و درمو بست که روی تخت فرود اومدم.
اما دیدمش.
با کمی مکث بلند شدم و در کمدشو باز کردم.
یکی از لباسهاشو برداشتم و با دلتنگی عمیق بو کشیدمش.
کنار کمد فرود اومدم و همونطور که لباسشو بو میکردم چشمهامو بستم.
دلم برات تنگ شده دخترهی چموش.
#مـطـهـره
دستمالو روی زخم گونم کشید که از سوزشش اوفی گفتم و با صورت جمع شده دستشو پس زدم.
نفس عصبی کشید.
– چرا با پلیسه درگیر شدی؟
با عصبانیت گفتم: میخواست بگیرتم، وایمیستادم تا بهم دستبند بزنه ببرتم؟
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– نکشتیش که؟
شستمو به زخم کنار لبم کشیدم و سرمو به نشونهی نه بالا انداختم.
– صورتت…
– با شال پوشونده بودم.
نفس آسودهای کشید.
– خوبه.
مکث کردم و گفتم: شروین رفت؟
اخم ریزی کرد.
– چرا میپرسی؟
با تحکم گفتم: بگو.
– آره، بهش زنگ زدند گفتند مادرش رفته توی کما، وقتی رفت به یکی از بچهها گفتم بره تحقیق کنه راست میگه یا نه، اینم خبر آورد که راست میگه.
با شکاکی گفتم: از کجا معلوم اونم نقشه نبوده باشه؟ چون شاید میدونسته پیگیر میشیم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– اینقدر بدبین نباش!
پوزخندی زدم.
– حتما باید گیر بیوفتی تا باور کنی؟ ببین چی میگم، تو دست به کار نشی خودم میکشمش.
جدی نگاهم کرد.
– خودم میدونم دارم چیکار میکنم، لازم نکرده تو کاری بکنی.
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.
زیپ لباسو پایین کشیدم و از تنم درآوردم.
شلوارمو هم درآوردم و داخل سبد توی حموم انداختمشون.
همین که بیرون اومدم با نیمایی که بالا تنهش لخت بود رو به رو شدم.
– چیه؟
به سر تا پام نگاه کرد.
– بهت گفتم جلوی من لخت نشو وگرنه عواقب داره.
خندیدم و به سمت کمد رفتم.
– فعلا خوابم میاد، سرمم داره میترکه.
پوفی کشید و وارد حموم شد.
تاپ و شلوارکی برداشتم.
با یادآوری پسره طولانی به جلوم زل زدم.
کی بود که اسممو میدونست؟ انگار چهرهش واسم آشنا بود، چرا وقتی دیدم اینقدر شکه شد؟
*********
– مواظب خودت باش، زود برمیگردم.
لبخندی زدم.
– تو هم خیلی مواظب خودت باش، دلم برات تنگ میشه.
لبخندی زد.
سرشو جلو آورد و لبمو طولانی بوسید.
تا وقتی که سوار ماشین بشه و همشون از دیدم خارج بشند بهش نگاه کردم.
بالاخره رفت شمال و وقت تهران گردی دزدکی منم رسید.
با سرخوشی وارد سالن شدم که نگهبانها در رو بستند.
با دو از پلهها بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
یعنی راهیو توی خونه پیدا کردم که هیچ کسی نمیفهمه.
اون چیزهایی که میخواستم بپوشمو روی تخت انداختم.
به ساعت نگاه کردم.
هشت بود.
********
با لبخند به خیابون نگاه میکردم.
دلم تو اون خونه پوسید.
ولی چقدر ترافیکش کسل کنندهست.
با دیدن یه مغازه اون طرف خیابون که توجهمو کلی جلب کرد رو به راننده سریع گفتم: لطفا دور بزنید و جلوی اون مغازهی غذای محلی نگه دارید.
رانندهی بدبخت که دیگه از بس دور تهران چرخیده بود خسته شده بود چشمی گفت.
وقتی رسیدیم کرایه رو تمام و کمال پرداخت کردم و پیاده شدم که رفت.
به اسمش نگاه کردم.
غذاهای محلی بابا اصغر.
نمیدونم یه دفعه چی شد که انگار یه خاطرهای توی ذهنم جون گرفت که از سردردش چشمهامو روی هم فشار دادم و به چراغ ایستاده دست گذاشتم.
حس میکردم قبلا هم اینجا اومدم.
چیزی نگذشت که سردرد سریع از بین رفت که نفسهای عمیق کشیدم و اشک توی چشمهامو پاک کردم.
لعنت به این سردردا که ولم نمیکنند.
با قدمهای محکم همیشگیم وارد مغازه شدم که با دیدن ظاهر خیلی سادهش ابروهام بالا پریدند.
به تک رستوران مجللی که میریم عادت کرده بودم و اینجا واسم یه جوری بود.
به سمت مسئول پذیرش رفتم که بعضی نگاهها به سمتم چرخید.
از سعید تعریف غذای محلیشونو شنیده بودم واسه همینه که با دیدن اسم مغازه کنجکاو شدم که بیام اینجا.
مسئول پذیرش که یه خانم بود با لبخند گفت: سلام، بفرمائید.
– سلام، منو دارید؟
“البتهای” گفت و بهم دادش.
با دیدن آش دوغی که سعید میگفت سرمو بالا آوردم و گفتم: آش دوغ.
– یکی؟
سرمو تکون دادم.
سفارشو ثبت کرد و برگهی نوبتشو بهم داد.
نگاهمو اطراف چرخوندم که با دیدن یه میز خالی به سمتش رفتم.
کتمو به صندلی آویزون کردم و نشستم.
#نـیـما
با صدای گوشیم چشم از جاده برداشتم و از جیبم بیرونش آوردم.
اسم سعید رو صفحه خودنمایی میکرد.
پوفی کشیدم.
معلوم نیست باز این مطهره چه دست گلی به آب داده!
تماسو وصل کردم.
– بگو.
صدای پر استرسش بلند شد.
– چند دقیقه پیش بستهای واستون رسید ارباب، خواستم به خانم بدم اما هر جا دنبالشون گشتم پیداشون نکردم.
اخمهام شدید به هم گره خوردند.
– یعنی چی که پیداش نکردی؟
– فکر… فکر میکنیم که از عمارت بیرون رفتند.
خونم به جوش اومد و داد زدم: پس شماها چه غلطی میکردید؟ هان؟
با تته پته گفت: ارباب… ارباب بخدا ما کل خونه رو پوشش دادیم… نمیدونیم چجوری فرار کردند!
دندونهامو روی هم فشار دادم و غریدم: گوشیشو ردیابی کنید.
– کردیم اما انگار خاموشش کردند.
دست مشت شدمو چندبار به صندلی کوبیدم و رو به راننده با خشم گفتم: دور بزن.
چشمی گفت.
– به حسن گفتم تو کفشهاش ردیاب بذاره، برو پیداش کن و بیارش عمارت.
– چشم ارباب.
تماسو قطع کردم و با بدنی گر گرفته از عصبانیت چشمهامو بستم.
میدونم باهات چیکار کنم مطهره.
وای به حالت اگه یکی از اونا تو رو ببینند.
با لذت میخوردم.
غذاهای ساده هم حسابی خوشمزنا!
تمومش که کردم بلند شدم تا یه چیز دیگه سفارش بدم.
از امشب باید نهایت استفاده رو ببرم.
خواستم قدمی بردارم اما با باز شدن در توجهم بهش جلب شد.
با کسی که دیدم ابروهام بالا پریدند.
با نگاهم دنبالش کردم.
رو به مسئول پذیرش یه چیزی گفت که به اونم برگهی نوبتو داد.
پسره پشت بهم روی یکی از صندلیها نشست.
کم کم اخمهام به هم گره خوردند.
باید بفهمم منو از کجا میشناسه.
به سمتش رفتم.
از کنارش رد شدم و مستقیم جلوش روی صندلی نشستم که سرشو بالا آورد اما یه دفعه یه جوری بلند شد و به عقب رفت که صندلی افتاد و منم با تعجب نگاهش کردم.
نگاه عدهای به سمتمون چرخید.
پسره چندین بار پلک زد و دستی به چشمهاش کشید.
انگشت اشارشو به سمتم تکون داد و با لکنت گفت: نه نه! این… این دیگه ته دیوونگیه!
با تعجب گفتم: چته؟ چرا وقتی منو میبینی اینطوری میکنی؟ مگه جنم؟
با تعجب گفتم: چته؟ چرا وقتی منو میبینی اینطوری میکنی؟ مگه جنم؟
حاضرم قسم بخورم به زور نفس میکشید.
– من امروز دیگه مست نیستم پس چرا تو رو میبینم؟
اینبار اخم کردم.
– چی میگی؟
هراسون به سمت یه مرد که روی صندلی نشسته بود رفت و روی شونهش کوبید که بهش نگاه کرد.
به من اشاره کرد و گفت: شما اینو میبینید؟
مرده نگاهی بهم انداخت.
– آره.
بعد به پسره مثل اینایی که دیوونه میبینند نگاه کرد.
پسره تند به سمت یکی دیگه رفت و همین سوالو پرسید که مرده جواب داد: کور که نیستم! میبینم.
یعنی رسما هنگ کرده بودما!
پسره به سمتم دوید که سردرگم بلند شدم.
– تو چته؟
خواست بازوهامو بگیره که یه قدم به عقب رفتم و با تشر گفتم: اوی! مواظب کارات باش.
دو دستشو روی دهنش گذاشت و با چشمهای پر از اشک نفس بریده گفت: این امکان نداره! تو مردی!
با تعجب گفتم: جانم؟!
دستهای لرزونشو پایین آورد.
– مطهره تو… نه نه! نمیتونم باور کنم، تو…
پوفی کشیدم.
– تو رسما دیوونهای آقا پسر! منو بگو از کی میخواستم سوال کنم!
به سمت میزم رفتم اما یه دفعه بازوم گرفته شد و به عقب چرخیدم که با دیدن قطرههای اشکی که از چشمهاش پایین میومد تعجب کردم.
دستهای لرزونشو نزدیک به صورتم آورد که اخم کردم.
با گریه گفت: مطهره؟ تو چجور زندهای؟ چرا یه جوری نگام میکنی که انگار غریبم؟
حق به جانب گفتم: خب غریبهای دیگه.
با گریه خندید.
– داری سر به سرم میذاری؟ آره؟ مطهره اذیتم نکن! این همه مدت کجا بودی؟ نمیگی من دق می کنم.
ماتم برد.
– چی؟! این حرفهات یعنی چی؟
معلوم بود خودشم هنگه.
– تو چرا… مطهره تو چت شده؟ چرا یه آدم دیگهای شدی؟
با اخم تو صورتش دقیق شدم.
– تو از کجا منو میشناسی؟
بیشتر جا خورد و زمزمه کرد: چی؟
با حرص به تخت سینهش زدم و با تحکم گفتم: حرف بزن، یعنی چی که میگی من مردم؟ چرا جوری رفتار میکنی که انگار داری روح میبینی؟
گیج نگاهشو بین هردو چشمم چرخوند.
– تو…
– مطهره؟
با شنیدن صدای نیما قلبم وایساد و با وحشت به سمتش چرخیدم که از دیدن چهرهی کبود شدش یه قدم به عقب رفتم.
شنیدم که پسره زیرلب با بهت زمزمه کرد: نیما؟
همه تنها به ما نگاه میکردند و بیشتریا بلند شده بودند.
به سمتم پا تند کرد که با ترس گفتم: نیما من فقط میخواستم…
بهم رسید و چنان بازومو محکم کرد که آخم دراومد.
به عقب پرتم کرد و با صدای فوق العاده عصبی گفت: فقط برسیم خونه دارم برات.
دست لرزونمو روی قلبم گذاشتم.
این اولین باره که اینقدر عصبی میبینمش.
پسره بالاخره به حرف اومد.
– نیما؟ تو، مطهره؟ نه، یعنی چی؟
نیما چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
نگاه شکهی پسره رو ما دوتا میچرخید.
نیما دستشو تکون داد که سعید بازومو گرفت و به سمت در کشوندم که با تقلا گفتم: ولم کن میخوام باشم.
با صدای داد نیما خشکم زد.
– برو تو ماشین.
سعید از بهتم استفاده کرد و از مغازه بیرونم کشید.
#مــهــرداد
نمیدونستم این قضایا رو هضم کنم.
مطهره زندهست؟ نیما این وسط یعنی چی؟
با بهت گفتم: نیما تو… اینجا چه خبره؟
کبودی صورتش نشونهی بد عصبی بودنشو میداد.
سعی کردم بغضمو مهار کنم.
– مطهره زندهست؟
تو چشمهام زل زد.
– چه مرده باشه و چه زنده فرقی به حال تو نمیکنه مهرداد، پس پیش نگرد.
یه دفعه انگار تازه ویندوزم بالا اومد و مغزم شروع کرد به تحلیل کردن که آتیش خشم شدیدی تو وجودم شعلهور شد و به سمتش هجوم بردم.
یقهشو گرفتم و داد زدم: پس همه چیز کار تو بوده؟ هان؟ کثافت آشغال میکشمت.
دستمو از یقهش جدا کرد و داد زد: آره کار من بوده، خوب شد؟ راحت شدی؟ مرگ مطهره هم صحنه سازی من بوده…
انگشت اشارشو سمتم گرفت.
– اما، اون به طور قانونی و شرعی الان زن منه و کوچیکترین کاری بخوای بکنی ازت شکایت میکنم.
چنان شکی بهم وارد شد که لبام به هم دوخته و پاهام میخ زمین شدند.
رو به روم وایساد و بیرحم به چشمهام زل زد.
– مطهره فراموشی گرفته، از وقتی چشمهاشو باز کرد منو دید، پس به تنها کسی که اعتماد داره منم، پس سعی نکن گذشتهشو بگی چون باور نمیکنه و حتی ممکنه بکشتت، این مطهره دیگه اون مطهره نیست، هزار درجه باهاش فرق داره.
اینو گفت و منو تو مرداب بغض پرت کرد و با قدمهای بلند رفت.
پاهام سست شدند که سریع صندلیو گرفتم و اشکهام بیاراده روی گونههام سر خوردند.
مطهره زندهست… همهی چیز صحنه سازی نیما بوده، به تنها کسی که شک نکردیم!
اما چرا؟
به خودم اومدم و سریع کتمو برداشتم و به بیرون از مغازه دویدم.
زندهست!… احمق من زندهست!
سوار ماشین شدم و همینطور که اشک دیدمو تار کرده بود ماشینو روشن کردم.
راه افتادم و با گریه خندیدم.
– میدونستم اون دخترهی چموش جون سختتر از این حرفهاست.
داد زدم: میدونستم به این راحتیا دل ازم نمیکنی.
گریم شدت پیدا کرد که کنار خیابون نگه داشتم و چشمهامو بستم، فرمونو توی مشتم گرفتم و صدای هق هق مردونهم اوج گرفت.
– مطهره تو زندهای، خانمم تو زندهای، مهم نیست که کجایی مهم اینه که زندهای، نگران نباش خودم از دست نیما نجاتت میدم… شاید منو به یاد نیاری اما منکه تو رو به یاد دارم.
با گریه خندیدم.
– تو همون دانشجوی فراری خودمی.
#مـطـهـره
وسط سالن پرتم کرد که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
تا حالا اینقدر ازش نترسیده بودم.
سریع چرخیدم و دستهامو ستون بدنم کردم.
با چشمهای به خون نشسته خم شد و یقهمو گرفت.
غرید: رفتی بیرون که چه گهی بخوری؟ هان؟ بهت نگفتم حق نداری وقتی نیستم پاتو از عمارت بذاری بیرون؟
سعی کردم بغضمو نشون ندم.
– فقط دلم گرفته بود، خواستم برم تهرانو ببینم، نیما چرا اینکارا رو میکنی؟ مگه بیرون رفتن من چشه؟
داد زد: چشه؟ احمق جون من بخاطر دشمنات اینجوری محدودت کردم، چرا اینقدر خری؟
از دادش بغضم بزرگتر شد.
– چه دشمنی آخه؟
یقهمو ول کرد و درست وایساد و عصبی چنگی به موهاش زد.
– نیما تو درمورد چی حرف میزنی؟ اون پسره چرا فکر میکرد من مردم؟
چشمهاشو بست و همونطور که دندونهاشو روی هم فشار میداد مشغول باز کردن دکمههاش شد.
با پاهای کم جونم بلند شدم و سعی کردم مثل همیشه محکم باشم.
– جوابمو بده، تو این همه مدت چیو داری ازم مخفی میکنی؟
لباسشو از تنش درآورد و یه دفعه با داد روی زمین پرت کرد.
به سمتم چرخید و با نگاه بدی گفت: این همه مدت سعی کردم همه فکر کنند تو مردی.
بهش نزدیک شدم و با جسارت به چشمهاش زل زدم.
– چرا؟
عصبی گفت: چون اون مهرداد…
ادامه نداد و به جاش گفت: لعنت بهش!
با اخم گفتم: بگو.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد بازومو گرفت و به سمت مبلها کشوندم.
کنجکاوی داشت وجودمو میخورد.
روی مبل هلم داد و خودشم رو به روم وایساد.
– به غیر ا من دو نفر دیگه هم هستن که تو رو دوست دارند.
ابروهام بالا پریدند.
– یکی همون پسرهی تو اون مغازه که اسمش مهرداده و یکی دیگه هم ایمان، پسر خالهی من، اما مهم یه چیز بود و اینم این بود که تو عاشق من بودی نه اونا، مهرداد برای اینکه تو رو مال خودش کنه میخواست بهت تجاوز کنه که اگه من دیر رسیده بودم کارتو تموم میکرد.
جا خوردم.
بهش نمیومد که اینقدر عوضی باشه!
– یه مدت بود که ما دعوای شدیدی کرده بودیم، تو واسه اینکه با من لج کرده بودی رفتی با ایمان ازدواج کردی.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– اما به یه هفته نکشیده من تو رو تهدید کردم که اگه ایمانو طلاق ندی میکشمش، ازش طلاق گرفتی و کم کم رابطهمون بازم خوب شد اما چند روز بعد اتفاق کشته شدن مامان و بابات اتفاق افتاد.
غم وجودمو پر کرد.
– تا چند وقت من تو رو پنهان کرده بودم اما مهرداد تو رو پیدا کرد و دزدید، میخواست به زور کتک و تهدید تو رو راضی به ازدواج کنه، بهت تجاوز کرد.
نفس تو سینم حبس شد و وجودم لرزید.
– یعنی… یعنی اون به من…
سکوت کردم که سری تکون داد.
با بهت از جام بلند شدم.
– اون پسره…
خود به خود دستم مشت شد.
بازوهامو گرفت.
– اما من تو رو پیدا کردم، فکر میکرد حالا که دخترونگیتو ازت گرفته من تو رو دور میندازم اما نمیدونست که آتیش عشق من بیشتر از این حرفهاست.
فقط خیره نگاهش کردم اونم با نگاه مظلومش سکوت کرد.
کم کم لبخندی روی لبم نشست.
– تو معجزهی زندگی منی نیما.
لبخند عمیقی روی لبش نشست و تو بغلش کشیدم که دستهامو دور کمرش حلقه کردم و با لذت چشمهامو بستم.
دستشو توی موهام کشید.
– خواستیم عقد رسمی کنیم که این اتفاق از پلهها پرت شدنت به پایین اتفاق افتاد، واسه همین اتفاقاته که میگم بهتره فراموشیت درمان نشه، اتفاقات عذابآور زیادیو دیدی.
کمی عقب کشیدم و سرمو بالا آورد و بوسهای به زیر گلوش زدم.
– خوشحالم که یه تکیه گاهی مثل تو دارم.
با لبخند نگاهم کرد.
– منم خوشحالم که بهم اعتماد کردی.
با لبخند چشمهامو بستم و سرمو به قفسهی سینهش تکیه دادم که چونهشو روی سرم گذاشت.
– دیگه نبینم بدون اجازهی من بیرون بری.
آروم گفتم: حالا که دیگه همه چیو فهمیدم بهتر میتونم از خودم محافظت کنم پس اینقدر دیگه محدودم نکن.
عمیق موهامو بوسید.
– قبوله به شرط اینکه زیر نظر من باشی.
لبخندی از ذوق زدم.
– قبوله.
#مــهــرداد
– اون دزد هممونو دست انداخت؛ دلم میخواد با دستهای خودم بکشمش.
محدثه با بغض خندید.
– یعنی واقعا زندهست؟
میون عصبانیتم لبخندی روی لبم نشست.
– آره، خانم من زندهست.
ماهان متفکر دستی به ته ریشش کشید.
– اما چرا اینکار رو کرده؟
پورخندی زدم.
– دیگه چرا؟
با ابروهای بالا رفته گفت: یعنی دوسش داره؟
فکرشم خونمو به جوش میاره.
– آره.
محدثه از روی مبل بلند شد.
– یعنی الان زنشه؟
عصبی چشمهامو بستم و سری تکون دادم.
?
??
???
ماهان عصبی خندید.
– چه نقشهای ریخته کثافت! کاش میشد ازش شکایت کرد.
چشمهامو باز کردم و شستمو به لبم کشیدم.
– نمیشه، عوضی همه جا نفوذ داره تازشم مدرکی ازش نداریم که ثابت کنه مطهره رو گول زده.
ماهان: باید یه جوری مطهره رو تنها گیر بیاریم و باهاش صحبت کنیم.
– خودمم همین فکر رو دارم.
نفس پر اضطرابی کشیدم.
– میترسم مطهره رو قاطی کثافت کاریاش کرده باشه.
با یادآوری یه چیز دست به سینه رو به روی ماهان وایسادم که سوالی بهم نگاه کرد.
با نیشخند کنج لبم گفتم: گفتم که دیشب دیدمش، اما تو باور نکردی.
چپ چپ بهم نگاه کرد.
– وقتی همش توهم میزنی انتظار داری باور کنم؟
محدثه با لبخند به دیوار خیره شد و گفت: هنوز باور نمیشه.
بهمون نگاه کرد.
– به عطیه بگم؟
سری تکون دادم.
– اما بهش بگو فعلا به کسی نگه.
باشهای گفت و گوشیشو از روی میز برداشت.
با اخم به میز خیره شدم.
بمیرمم نمیذارم زن منو با دروغ کنار خودت نگه داری… هرجور شده از چنگت درمیارمش، اینو بهت قول میدم نیما خان.
به ماهان نگاه کردم.
– به کاوه زنگ بزن بگو بیاد خونم.
اخم کرد.
– چی تو فکرته؟
– میفهمی.
******
#مـطـهـره
– رادمانو دارم میارم کنار خودم.
حرص وجودمو پر کرد.
– اون زنه هم میاد؟
خندید و روی پاش پرتم کرد.
– حسودی میکنی؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– حسودی چیه؟ من فقط شوهرمو واسه خودم میخوام.
باز خندید و چونمو گرفت.
– نه نمیاد، خودمم حوصلهی دیدن ریختشو ندارم.
با قهر نگاهمو ازش گرفتم.
– اصلا چرا باهاش ازدواج کردی؟
پوفی کشید.
– بهت گفتم که! ازم حامله شد، مامان و بابامم چسبوندنش به ریشم! وقتی هم که رادمان به دنیا اومد ازش طلاق گرفتم.
به گوشم نزدیکتر شد.
– بعدم که با تو آشنا شدم و شدی زندگیم.
سعی کردم لبخند پررنگ نشه.
لالهی گوشمو توی دهنش برد و بوسید که خفیف لرزیدم.
زبونشو روی شاهرگم کشید که چشم بسته گفتم: نکن نیما.
آروم خندید و دستشو به زیر لباسم برد که با حرص دستشو پس زدم و بهش نگاه کردم.
شروع کرد به خندیدن که با حرص به قفسهی سینهش زدم.
مچمو گرفت و کاملا روی خودش پرتم کرد که تو میلی متری صورتش قرار گرفتم.
سرمو کمی عقب بردم و گفتم: میترسم رادمان رابطهی خوبی باهام نداشته باشه.
لبخندی زد و موهامو پشت گوشم برد.
– نترس، بچهی مهربونیه.
شستهامو روی ته ریشش کشیدم.
– محمولهی شمال چی شد؟
– شروینو به جای خودم فرستادم، بدون سر و صدا فرستاده شد.
– عالیه!
پوزخندی زدم.
– حتما چون خودش بوده و میترسیده گیر بیوفته لو…
انگشتهاشو روی لبم گذاشت و با اخم گفت: ول کن دیگه!
نفس پر حرصی کشیدم و دستشو پس زدم.
– منتظر روزیم که دستشو برات رو کنم.
پوفی کشید.
**
همونطور که به کیسه بکس مشت میزدم و فکر میکردم دارم شروینو داغون میکنم زیرلب گفتم: صبر کن و ببین جناب شروین، مادر نزاییده شده که یکی بخواد منو دور بزنه.
با یه داد کیسه رو ول کردم و بعد گرفتمش.
دیگه جوری حرفهای شدم که دستکشش رو دستم نمیکنم.
بطری آبو برداشتم و یه نفس سر کشیدم.
همونطور که پارچههای دور دستمو باز میکردم به سمت تردمیل رفتم.
پارچهها رو انداختم و روی تردمیل وایسادم.
روشنش کردم و از حرکت آهسته شروع کردم تا اینکه تند شد.
اون پسره، نمیدونم چرا وقتی بهش فکر میکنم یه جوری میشم… یه غریبهی در عین حال شدید آشنا.
حس میکنم یه حفرهای توی قلبمه که اصلا پر نمیشه.
توی فکر بودم که با صدای در سالن بهش نگاه کردم.
با دیدن شروین اخمهام شدید به هم گره خوردند و تردمیلو خاموش کردم.
پایین پریدم و همونطور که به سمت حولهم میرفتم با تشر گفتم: مگه خونهی خودته که همینطور سرتو میندازی پایین میای تو؟
دست به جیب سر تا پامو برانداز کرد.
به حولهم چنگ زدم اما تا خواستم روی شونم بندازم از دستم چنگ زد و کنار انداخت که با غضب بهش نگاه کردم.
دست به جیب جدی گفت: واسه من بپا میذاری خانم مارپل؟
جا خوردم اما سریع خودمو به اون راه زدم.
– نمیفهمم درمورد چی حرف میزنی!
اون فاصلهای که بینمون بود رو هم پر کرد.
هیکلی بودنش باعث میشد آدم پشتش گم بشه.
– به نظرت اگه به نیما بگم چیکار میکنه؟
پوزخندی زدم.
– آره اصلا من اینکار رو کردم.
رو پنجهی پام وایسادم و به صورتش نزدیک شدم.
– میدونی چرا؟ چون فکر میکنم تو یه نقشهی بزرگ توی سرت داری، میخوای کم کم تموم باندا رو لو بدی و منحل کنی و خودت یه باند بزرگ تشکیل بدی که بشه تنها باند قاچاق ایران.
نزدیکتر شدم.
– نه؟
پوزخندی روی لبش نشست و نگاهش کوتاه لبمو شکار کرد.
– سخت در اشتباهی، تو یه خودخواه از خود راضیای هستی که فکر میکنه هر چی میگه درسته.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
یه دفعه کش پشت سرمو گرفت و به صورتم نزدیک شد.
تهدیدوار لب زد: یه بار دیگه بفهمم واسه من جاسوس فرستادی عواقبش پای خودته.
با نفرت بهش نگاه کردم.
– یه روز شاید باید واسه من کار کنی پس حواست به کارات باشی.
با خشم غریدم: من هرگز جلوی توی لاشخور خم و راست نمیشم.
خندید و سرشو کنار گوشم آورد.
– خواهیم دید… ملکه.
ولم کرد و چرخید و با قدمهای بلند ازم دور شد که با دستهای مشت شده به رفتنش نگاه کردم.
خودم میکشمت، ببین کی گفتم.
****
تا خواستم شلیک کنم یه دفعه یکی از پشت بغلم کرد که هفت تیر رو پایین آوردم.
صداشو کنار گوشم شنیدم.
– عصبی به نظر میای!
– من خوبم.
تفنگو بالا بردم و سه بار شلیک کردم اما همشون به جاهای پرتی شلیک شدند.
– دیدی گفتم عصبی هستی، هروقت اعصاب نداری تیرت به هدف نمیخوره.
بیطاقت تفنگو رو به روم پرت کردم.
– شروین اینجا بود.
– میدونم.
– خوشم نمیاد که به این راحتی نگهبانا اجازهی ورود بهش بدند.
تو گوشم آروم گفت: چرا؟
از هرم نفسش سرمو کنار کشیدم.
– دستمالیت که نکرده؟ کرده؟
نفس پر حرصی کشیدم.
– نه.
– پس الکی عصبی هستی.
نه، این زیادی مخش تاب داره هر چی بگی قبول نمیکنه! مجبورم خودم دست به کار بشم.
خودشو بهم کشید که معترضانه با حرص گفتم: نیما!
خندید و به جلو هلم داد که سریع دستمو روی میز جوری که تفنگ بین دستهام قرار گرفت گذاشتم.
دستشو دور شکمم حلقه کرد و خم شد.
– ولم کن.
بندهای تاپمو که پایین آورد دندونهامو روی هم فشار دادم.
نزدیک گوشم گفت: میدونی، من دلم یه نی نی کوچولو میخواد، میخوام بچهدار بشیم.
اخمهام شدید به هم گره خوردند.
– تو دیوونهای؟ نه؟ وسط این هیری ویری بچه میشه نقطه ضعف!
لباسمو پایین کشید.
– اما من دلم میخواد.
– هیچوقت حرف بچه نمیزدی!
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد.
– اما الان میزنم.
بوسهای زد که چشمهام بسته شدند.
گردنمو مکید که آروم گفتم: اما من نمیخوام نیما.
چنگی به پهلوم زد که از درد لبمو گزیدم.
پایین اومد تا رسید به کمرم.
موهامو جلوم انداخت و زبونشو روی کمرم کشید که دستمو مشت کردم.
من بچه نمیخوام.
دستمو عقب بردم و روی صورتش گذاشتم.
– نمیخوام نیما.
درست وایساد و به سمت خودش چرخوندم.
دستهاشو دو طرف بدنم به میز گذاشت.
– وقتی بچه بیاد واسه رادمان خیلی بهتره.
به عمق چشمهاش نگاه کردم و مصمم گفتم: تو از یه چیز میترسی!
خندید.
– من از چیزی نمیترسم.
– می…
یه دفعه در سالن به صدا دراومد که پوفی کشید و عقب رفت، منم سریع تاپمو درست کردم.
نیما پشت سرش نگهم داشت که چرخی به چشمهام دادم.
نیما: بیا تو.
در سالن توسط سیروان باز شد کمی بعد یه پسر بچه به داخل دوید.
– سلام.
یه دفعه نیما به طرفش دوید که تعجب کردم.
– سلام عشق بابا.
پس رادمانه.
رادمان تو بغلش پرید که نیما محکم بغلش کردم.
– آخ قربونت برم، کلی دلم برات تنگ شده بود.
رادمان گونهشو محکم بوسید.
- من خیلی بیشتر.
با لبخند به سمتشون رفتم.
نیما چرخید و به من اشاره کرد.
– همونی که درموردش گفته بودم.
خوشحالی چشمهای رادمانو پر کرد و دست هاشو به هم کوبید.
بعد دستشو دراز کرد.
– سلام خاله جون.
خندیدم و باهاش دست دادم.
– سلام نیم وجبی.
دست دور گردن نیما انداخت و شیطون گفت: بابام خیلی ازت تعریف کرده.
با هیجان خاصی ادامه داد: گفته کلی بازی بلدی.
با ابروهای بالا رفته و خنده به نیما نگاه کردم که خندید.
نگاهش به یه چیز پشت سرم خورد که با ذوق گفت: وای تفنگ! من عاشق تفنگم!
تعجب کردم.
نیما: تفنگ خودت کجاست؟
به سیروان اشاره کرد.
– دست این غول.
هم خندم گرفت و هم تعجب کردم.
رو به نیما اخمی کردم و گفتم: به بچهی چهار پنج ساله تفنگ دادی؟
با حرکت لب گفت: اسباب بازیه.
آهانی گفتم.
یه دفعه صدای یه زن پشت سرش بلند شد.
– سلام عزیزم.
اخمهای نیما شدید درهم رفت و چرخید که با یه زن اروپایی رو به رو شدم.
با لبخند بدون توجه به اینکه منم اینجام به سمتش رفت که اخمهام به هم گره خوردند.
همین که رسید خواست لب نیما رو ببوسه که سریع عقب کشید و به منی که انگار داشتم آتیش میگرفتم اشاره کرد.
زنه ابروهاش بالا پریدند و برخلاف چهرهی صمیمانهی چند ثانیه قبلش با مغروریت به سمتم اومد.
دستشو دراز کرد.
– سارام، زن قبلیه نیما.
به اجبار باهاش دست دادم.
– فکر کنم منو بشناسی و دیگه نیازی به معرفی نباشه.
پوزخند محوی زد و دستشو انداخت.
با دلخوری به نیما نگاه کردم که کلافه نفسشو به بیرون فوت کرد.
خوبه گفتی که نمیاد!
#مــهــرداد
ماهان دست به سینه گفت: خب، الان کاوه یه مهمونی ترتیب میده که اونا هم دعوتند… اما…
دور هال قدم زد.
– اما ممکنه که نیان چون مهمونی قبلیش لو رفت و پلیسا ریختند.
عطیه سری تکون داد.
– آقا ماهان درست میگند، منم به همین فکر میکردم.
– واسه همینه که به کاوه گفتم به همه یه پیشنهادی بده که نتونند دعوتشو رد کنند، این یه مهمونی نیست، یه معاملهست.
محدثه با اخم گفت: به نظرتون کاوه قابل اعتماده که همه چیو کف دستش گذاشتید؟
سر تکون دادم.
– اون همیشه پشتم بود، چندین بار من از منجلاب بیرونش کشیدم، کاوه درسته که دختر بازه اما نامرد نیست.
ماهان سری تکون داد.
– اینو راست میگه، میشه بهش اعتماد کرد.
بازم قدم زد.
– خب، به فرض که اومدند، بعدش چه نقشهای داری؟
خودمو روی مبل انداختم.
– میدزدیمش و میبریمش جایی که عقل جنم بهش نرسه، چه برسه به نیما.
همشون متعجب بهم زل زدند.
یه قند توی دهنم گذاشتم و چاییمو برداشتم.
ماهان: اما اونطوری که ازش تعریف کردی این مطهره دیگه اون مطهره نیست!
به رو به روم چشم دوختم و گفتم: شاید دیگه اون مطهره نباشه اما من هنوز همون مهردادم، همونی که اونقدر میجنگه تا به خواستش برسه!
اخمهام یه لحظه هم از هم باز نمیشدند.
از روی حرص تند غذا میخوردم.
اینکه زن سابق شوهرت داشته باشه جلوت غذا کوفت کنه آتیشت میزنه.
نیما بالاتر از همه نشسته بود و رادمان هم وسط اون و سارا بود.
با صدای سیروان بالاخره سرمو بالا آوردم.
– ارباب؟
نیما غذاشو جوید و سوالی بهش نگاه کرد.
سیروان: یه لحظه میاین؟
نیما بلند شد و به همراهش کمی دور شد.
نگاه پر حرصی به سارایی که داشت غذا به رادمان میداد و کلی قربون صدقش میرفت انداختم.
درآخر بیطاقت بلند شدم و بعد از برداشتن یه دستمال کاغذی همونطور که لبمو تمیز میکردم با قدمهای تند به سمت پلهها رفتم.
با اخمهای درهم از پلهها بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
دستمالو با حرص توی سطل آشغال پرت کردم و مشغول باز کردن دکمههای لباسم شدم.
لباس و شلوارمو از تنم کندم و لباس خواب ابریشمی صورتی بلندمو پوشیدم و کمربندشو بستم.
خودمو روی تخت انداختم و دستمو زیر بالشت بردم.
زنهی عوضی معلوم نیست تا کی میخواد اینجا پلاس باشه!
حرص بند بند وجودمو پر کرده بود.
چیزی نگذشت که در باز شد.
سریع چشمهامو بستم و خودمو به خواب زدم.
صدای نیما بلند شد.
– مطهره؟
جوابشو ندادم.
در بسته شد و چند ثانیه بعد تخت بالا و پایین شد.
از پشت دستشو دورم انداخت و موهامو پشت گوشم برد.
– میدونم خواب نیستی.
بازم چیزی نگفتم.
گونمو بوسید.
– قسم میخورم که نمیدونستم قراره اونم بیاد، قرارمون این بود که فقط رادمانو بفرسته.
کمی تکون خوردم.
– ولم کن خوابم میاد.
بیشتر بهم چسبید که دندونهامو روی هم فشار دادم.
– زود دکش میکنم بره، پس حرص نخور.
اینبار با حرص چرخیدم و به عقب پرتش کردم که روی تخت افتاد.
– عوضی طلاق گرفته که میخواست لبتو ببوسه؟
بازومو کشید و روی خودش پرتم کرد.
– اون دید که تو هم هستی، فقط میخواست تو رو حرص بده.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– بهش بگو به نفعشه که دیگه نخواد منو حرص بده چون یهو میبینه با یه گلوله جوابشو میدم.
ابروهاش بالا پریدند.
– دوباره خشن شدی عشقم!
نفس پر حرصی کشیدم و خواستم از روش بلند بشم اما فشاری به کمرم وارد کرد که روش پرت شدم و دستم کنار سرش قرار گرفت.
کوتاه به لبم بعد به چشمهام نگاه کرد.
– میخوای حرص بخوره؟
– خیلی.
لبخند مرموز همیشگیشو زد.
– پس صدای نالهت بپیچه.
با ابروهای بالا رفته گفتم: چی؟!
چرخوندم و جای خودشو باهام عوض کرد.
همون طور که با یه دست بند لباسو باز میکرد گفت: صدای نالههات اونقدر بلند باشه که بره توی اتاقش.
با تردید گفتم: اما رادمان…
– اتاقش جداست، آخرین اتاقه، تازشم اون همیشه این وقت خواب میره.
کم کم لبخند بدجنسی روی لبم نشست.
طبق عادت همیشگیش سه دکمهی بالاییش باز بودند واسه همین بقیشو هم باز کردم.
لباسمو از هم باز کرد و دستشو روی شکمم گذاشت.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و مشغول بوسیدنش شد که چشمهام بسته شدند و موهاشو تو مشتم گرفتم.
زبونشو روی شاهرگم کشید و نزدیک گوشم گفت: فرداشب…
لالهی گوشمو توی دهنش برد.
– کاوه یه مهمونی…
زبونشو روی لبم کشید.
– گرفته.
اخمهام درهم رفت و به عقب بردمش.
با ضربان قلب بالا گفتم: تو که نمیخوای بری؟
نگاه تب داری به قفسهی سینهم انداخت.
– پیشنهاد خوبی داده، میخواد یه محمولهی توپو از اونور بیاره اینور، قرار شده با همه جلسه بذاره ببینه با کدوممون که شریک بشه بیشتر سود میکنه.
سرشو پایین برد و بوسهای به تنم زد.
نفس زنان گفتم: چجور محمولهای؟
زبونشو رو خط بالا تنم کشید که چشمهام بسته شدند.
– هروئین.
زبونشو کشید تا گردنم رسید.
همیشه اینجوری تشنهم میکنه، واسه همینه که رابطه داشتن باهاش لذت بخشه.
– میخوام یه خیریه بزنم.
فشاری به کنار رونم وارد کرد که آخی گفتم.
– واسه پولشویی؟
گردنمو مکید و اوهومی گفت.
نالهای کردم و همونطور که داشتم میسوختم آرومتر گفتم: قبلا که گفتی گشتم و آدمای مردهای که حسابهاشون هنوز بازه رو پیدا کردم، حدود دو هزار نفری میشند.
بندهای لباس زیرمو از روی شونم پایین آورد.
– مثل همیشه خوشحالم میکنی.
بین شونه و گردنمو عمیق بوسید که نفس زنان گفتم: نکن کبود میشه.
آروم خندید و همین بلا رو سر گردنم آورد و گفت: زنمی دوست دارم مهر مالکیتمو بهت بزنم.
سیلیای به رونم زد که آخی گفتم.
– حرفیه؟
تبدار خندیدم.
– نه، همه چیم مال توعه.
همه منتظر کاوه نشسته بودند.
منم یه پام رو پله بود و یه پامم پایین پله و به نرده تکیه داده بودم و ناخونامو سوهان میکشیدم.
نگاه خیرهی یکیو حس میکردم که درآخر با نگاه سردی سرمو بالا آوردم که با شروین چشم تو چشم شدم.
باز نفرت وجودمو پر کرد.
به سوهان کشیدنم ادامه دادم و جدی به چشمهاش خیره شدم.
اونم با گستاخی به صندلیش تکیه داد و نگاه ازم برنداشت.
وقتی دیدم قصد چشم برداشتن نداره نفس پر حرصی کشیدم و سوهانو توی جیبم گذاشتم.
صندلی کنار نیمایی که داشت حرف میزد رو بیرون کشیدم اما با صدای شروین بهش نگاه کردم.
– مطهره جون؟
– چیه؟
دست به سینه گفت: این کاوه که معلوم نیست کی بیاد، یه گیتار بزن برامون یه وقت پر کنیای بشه.
تو این چند وقت بخاطر علاقهی زیادی که به گیتار داشتم رفتم و فشرده یاد گرفتم.
– برو با یه چیز دیگه خودتو سرگرم کن من حال خوندن ندارم.
بعدم نشستم و لیوانیو برداشتم و پر از آب پرتغال کردم.
نیما تا خواست شیشهی مشروبو برداره سریع مچشو گرفتم و نزدیک به صورتش آروم لب زدم: باید هشیار باشی.
بهم نگاه کرد.
– میدونی که کمش مستم نمیکنه.
– اما به هرحال بهتره تو حال الانت باشی.
سری تکون داد که مچشو ول کردم.
درست نشستم و یه کم از آبمیوهمو خوردم اما با تیر کشیدن سرم لیوانو پایین بردم و لبمو به دندون گرفتم.
مطمئنم چند ثانیه بعد دردش بدتر میشه اما بعد از چند ثانیه خوب میشه.
سریع بلند شدم و رو به نیما گفتم: میرم دستشویی.
سری تکون داد که سریع از پلهها بالا اومدم.
باز تیر کشید که دستمو به دیوار راهرو گذاشتم و چشمهامو روی هم فشار دادم.
لعنت بهش!
با بدبختی وارد یکی از اتاقها شدم و خودمو به دستشوییش رسوندم.
قرص توی جیبمو درآوردم اما تا خواستم بخورم درد شدیدتر شد که با یه آخ سریع دستگیره رو گرفتم تا نیوفتم.
انگار مغزم اونقدر کار کرده بود که داشت میترکید.
مثل اینکه یه دفعه یه خاطرهای به ذهنت میرسه اینطور شده بودم اما اونقدر مفهوم نبود که بفهمم چیه.
از درد اشکهام پایین میومدند.
به زور یه قرصو توی دهنم گذاشتم و فرو دادم.
– چرا از اول بهم نگفتی؟ چرا با تعرضت سعی کردی اینو بهم بفهمونی؟
یه دفعه سردردم به یکباره خوابید که نفس زنان و چشم بسته دستگیره رو ول کردم و کنار در فرود اومدم.
این دیگه چی بود؟ انگار صدا توی سرم میچرخید، درست مثل فیلمای تخیلی!
آب دهنمو به زحمت قورت دادم و به کمک در بلند شدم.
آبی به صورتم زدم و یه کم که حالم بهتر شد از دستشویی بیرون اومدم.
همین که از پلهها پایین رفتم خواستم به سمت صندلیم برم اما نگاهم به یکی دم در خورد که از پوشش معلوم بود نگهبانه.
بهم اشاره کرد که برم.
با چهرهی سوالی به خودم اشاره کردم که سری تکون داد.
ابروهام کوتاه بالا پریدند و بعد از نگاه کوتاهی که به نیما که پشت بهم بود انداختم به سمتش رفتم.
بهش که رسیدم جدی گفتم: بله؟
از سالن بیرون رفت که اخمی کردم و پشت سرش رفتم.
– داشتیم بار جا به جا میکردیم که یه بار روی یه ماشین افتاد و کاپوتشو داغون کرد… آم… فکر کنم ماشین شماست.
اخمهام شدید به هم گره خوردند و با دو از پلهها پایین اومدم.
به سمت پارکینگ دویدم که پشت سرم اومد.
وای به حالتون اگه ماشین نازنین من باشه.
بهش که رسیدم سریع جلوش رفتم.
با دیدن اینکه سالمه نفس آسودهای کشیدم.
به مرده نگاه کردم.
– ماشین من…
یه دفعه دستمالی از پشت روی دهنم قرار گرفت و یکی گرفتم که واسه لحظهای نفسم بند اومد اما سریع به خودم اومدم و تقلا گرفتم.
کم کم داشتم بیجون میشدم که تموم قدرتمو جمع کردم و آرنجمو محکم تو صورتش کوبیدم که دستهاش از دورم آزاد شد.
سریع چرخیدم و با لگد توی باغچه پرتش کردم.
بخاطر مادهی بیهوشی چشمهام تار میشدند اما سعی میکردم نفس بگیرم تا اثرشو بپرونه.
اون نگهبانهی عوضی به سمتم هجوم آورد که لگدی به زیر پاش زدم؛ با سر روی زمین پرت شد و آخی گفت.
سریع عقب رفتم و روشون اسلحه کشیدم.
نفس زنان با عصبانیت گفتم: کی بهتون دستور داده؟
هردوشون نیم خیز شدند و نگاهی به هم انداختند.
داد زدم: با شمام!
حرفی نزدند که عصبی ضامنشو کشیدم.
– باشه، حرف نزنید.
تا خواستم کنار پای یکیشون شلیک کنم درد بدی توی سرم پیچید که اسلحه از دستم در رفت و دنیا دور سرم چرخید.
دستمو روی سرم گذاشتم و همونطور که چشمهام سیاهی میرفت به ماشین دست گذاشتم اما یه دفعه پاهام سست شدند که یکی از پشت تو بغلش کشیدم و قبل از اینکه بیهوش بشم صدای آشناشو کنار گوشم که میگفت” ترسناک شدی خانمم” رو شنیدم و بعد از اون سیاهی مطلق!
#مــهــرداد
توی ون کشیدمش که خسرو و عماد سریع سوار شدند و ماهان به سرعت حرکت کرد.
بعد از اینکه دست و پاهاشو بستم روی صندلی نشستم و با دلتنگی تو بغلم گرفتمش.
سرمو تو موهاش فرو کردم و با لذت عطر موهاشو بو کشیدم.
– دلم برات تنگ شده بود موش کوچولوم.
ماهان با تعجب گفت: این واقعا مطهرهست؟! همونی که یه تار موشم من ندیدم؟!
اشک توی چشمهام حلقه زد و همونطور که به چشمهای بستهش زل زده بودم گفتم: نیما مطهرهی منو نابود کرده!
ماهان: غصه نخور داداشم، همه چیز حل میشه.
نفس پر غم و حرفی زدم و درمقابل نگاههای اون دوتا مطهره رو بغل کردم و چشمهامو بستم.
ماهان: کسی که مهرداد رو ندید؟
عماد: نه داداش خیالت راحت، من مواظب بودم.
چیزی نگذشت که با صدای گوشیم از آرامش افکارم بیرون کشیده شدم و چشمهامو باز کردم.
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم که دیدم کاوهست.
تماسو وصل کردم.
– الو؟
– تو دردسر که نیفتادید؟
– نه خیالت راحت.
نفس آسودهای کشید.
یه دفعه صدای داد نیما بلند شد که ابروهام بالا پریدند.
– خوبه، نیما متوجه نبودش شده، اسلحهشو کنار ماشین که دیده فکر میکنه یکی دزدیدتش، نمیدونی چه هیاهویی اینجا شده!
خواستم حرف بزنم که تند ادامه داد: من باید برم فعلا.
بعدم سریع قطع کرد.
گوشیو کنارم روی صندلی پرت کردم.
ماهان: کاوه بود؟
– آره، میگه نیما فهمیده.
پوزخندی زد.
– یعنی جوری تقاص پس بده که به غلط کردن بیوفته.
به مطهره نگاه کردم و همونطور که گونشو نوازش میکردم با کینهی درونم گفتم: به سختی تقاص پس میده.
************
#مـطـهـره
با سردرد چشمهامو باز کردم که بخاطر نور ریزشون کردم.
خواستم دستمو روی سرم بذار اما نتونستم تکونش بدم که دیدم روی یه تختم و کلا به تاج تخت بسته شدم.
کم هوشی از سرم پرید و با نگاه پر استرسی به اطرافم نگاه کردم که با یه اتاق رو به رو شدم.
سعی کردم با تقلا خودمو آزاد کنم اما لعنتی انگار با هر تکونم سفتتر میشد.
داد زدم: کدوم کثافتی جرئت کرده منو بدزده؟
تموم فکرم به سمت شروین میرفت.
با داد گفتم: آهای شروین کثافت، اگه کار تو باشه خودم میکشمت.
با باز شدن در دست از تقلا برداشتم و نفس زنان درحالی که از عصبانیت داغ شده بودم به در چشم دوختم.
با کسی که وارد شد اخمهام از هم باز شدند و شدید جا خوردم.
لبخندی زد و سینی به دست به سمتم اومد.
– ظهر بخیر.
سینیو روی میز گذاشت.
با صدای گرفته گیج گفتم: اینجا چه خبره؟
کنارم نشست.
– ببخشید که مجبور شدم ببندمت چون این مطهره با اون مطهره فرق میکنه، خطرناکه.
لب خشک شدمو با زبونم تر کردم.
حرفهای نیما توی ذهنم اکو شد.
دزدیدتت.
بهت تجاوز کرده.
کم کم چنان خونم به جوش اومد که انگار متوجهش شد و تعجب کرد.
– خوبی؟!
غریدم: به چه حقی منو دزدیدی آشغال؟ هان؟
نگاهش جدی شد.
– آروم باش باید باهات حرف بزنم.
داد زدم: تو غلط میکنی که میخوای با من حرف بزنی! قسم میخورم وقتی این دستم آزاد شد خودم بکشمت.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
عصبی گفتم: یالا ولم کن تا بدتر عصبی نشدم متجاوز.
یه دفعه به شدت چشمهاشو باز کرد و با بهت بهم خیره شد.
پوزخندی زدم.
– چیه؟ فکر کردی حالا که فراموشی گرفتم کاراتو نمیدونم؟
با بهت گفت: کی بهت گفته؟
باز پوزخندی زدم.
– نیما.
زمزمه کرد: امکان نداره!
نفس عصبی کشیدم.
– ولم کن قول میدم به نیما نگم.
بهم نزدیکتر شد که اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
خیره به چشمهام گفت: نیما چیا بهت گفته؟
به صورتش نزدیک شدم.
– فکر نکنم بهت ربطی داشته باشه!
– مطهره، خواهش میکنم بگو.
عقب کشیدم.
– حقیقت، همون چیزایی که باید میگفت.
– پس چرا زنش شدی؟
پوزخندی زدم.
– چون نامزدم بوده! حرفا میزنی آقا پسر!
چشمهاش گرد شدند اما چیزی نگذشت که اخمهاش شدید در هم رفت و غرید: چیا بهت گفته؟
خونسرد گفتم: اول بازم کن، بعد بهت میگم.
یه دفعه مشتشو محکم به تاج کوبید و غرید: میگم چیا بهت گفته؟
اخمهام درهم رفت.
– هوی، به من دستور ندهها!
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– بگو.
حالا که فرصت پیدا کرده بودم میتونستم ازش استفاده کنم.
– اول غذامو بده بخورم چون گرسنمه.
نفس عصبی کشید و سینیو برداشت و روی پام گذاشت که دیدم املته.
– دستهامو باز کن.
– من احمق نیستم مطهره.
بعد نونو تیکه کرد که گفتم: دستت…
حرفمو قطع کرد.
– شستم.
اصلا نگران نبودم یا نمیترسیدم چون یه حسی بهم میگفت بهم آسیبی نمیزنه.
لقمه گرفت و جلوی دهنم برد.
با کمی مکث دهنمو باز کردم که توی دهنم گذاشت.
بازم نونو تیکه کرد.
سرش پایین بود که از فرصت استفاده کردم و اجزای صورتشو از زیر نظر گذروندم.
اصلا بهش نمیخوره اینقدر عوضی باشه! یه متانت و آرامش خاصی توی چهرشه.
از عطرش بیاراده نفس عمیقی کشیدم.
بوی عطرش بیش از حد آشناست که توی مغز خالی از خاطراتم گیجم میکنه.
– چرا بهم تجاوز کردی؟
نگاهشو به چشمهام دوخت و با کمی مکث گفت: ترسیدم.
ابروهام بالا پریدند.
– از چی؟
لقمه رو جلوی دهنم گرفت که خوردم.
غم عجیبی توی نگاهش رشد کرد.
– ترسیدم از دست بدمت.
پوزخندی روی لبم نشست.
– تو از اولشم منو نداشتی.
با تحکم گفت: داشتم.
عصبی خندیدم.
– اینقدر زر نزن واسم لقمه بگیر.
دستشو کنارم به تاج تخت تکیه داد و به سمتم خم شد که با اخم کنار رفتم.
خیره به چشمهام گفت: تموم حرفهای نیما دروغه.
نگاهم یخ زد.
– تا بیشتر از این عصبی نشدم ببند دهنتو.
– تو بگو نیما چی بهت گفته تا من حقیقتو بهت بگم.
نگاه ازش گرفتم و پوفی کشیدم.
دارم بد عصبی میشم.
– مطهره، تو چجوری تونستی به نیما اعتماد کنی؟ چرا به کسی اعتماد کردی که نمیشناختیش؟
بهش نگاه کردم.
– چرا؟ چون وقتی چشم باز کردم اونو دیدم، وقتی حس میکردم بیکسم اون کنارم بود، اما تو کجا بودی؟ هان؟
معلوم بود بغض داره.
– هر چی بهت زنگ زدم جواب ندادی، نگفته بودی که کجا داری میری، نتونستم پیدات کنم.
اشک توی چشمهاش حلقه زد.
– مطهره، تو اوج وقتی که فکر میکردم دیگه قراره برای همیشه مال من بشی از دست دادمت، گمت کردم و بعد خبر مرگتو شنیدم.
لعنت به چشمهاش! نمیدونم چرا نمیتونم چشم ازش بردارم.
قطرهای اشک روی گونهش چکید.
– اگه باور نمیکنی که تموم حرفهای نیما دروغ و حرفهای من راسته میتونم بهت مدرک نشون بدم، تو منو دوست داشتی، دانشجوی من بودی.
اخمهام از هم باز شدند و در حینی که نمیتونستم حرفهاشو باور کنم بهتم زد.
خواست دستشو روی گونم بذاره که عقب کشیدم که دستش روی هوا موند و با بغض چشمهاشو بست.
قلبم بیدلیل تند میزد.
به حرفهاش نمیتونستم اعتماد کنم اما ته قلبم به حرفهای نیما تردید پیدا کرده بودم.
– ادامه بده.