رمان معشوقه جاسوس پارت ۶۶
آوریل 7, 2020
آخرین مطالب, رمان معشوقه جاسوس
شاید این مطالب برایتان مفید باشد
جهت مشاهده پارت اول تا اخر رمان معشوقه جاسوس وارد شوید
#رادمان
به صندوق عقب زدم.
– بازش کن.
لبخند روی لبای سرخش غلیظتر شد و سوئیچو توی قفل چرخوند.
دست به سینه رونمو به ماشین تکیه دادم و منتظر عکس العملش خیره نگاهش کردم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یه دفعه در رو بالا زد که فکشم همراه باهاش پایین افتاد.
کشیده گفت: لعنتی!
بستهی نسبتا بزرگ پر از سیب زمینیو برداشت و صورتشو توش فرو برد.
نفس عمیقی کشید و بالا و پایین پرید.
– آخ جون چقدر سیب زمینی!
با خنده نوک اشارمو به یه تای ابروم کشیدم.
تند تند چندتاشو خورد و بسته رو زمین گذاشت و باکسو برداشت.
بعد از اینکه با لبخند پهنی نگاهم کرد و باعث شد اینبار با صدا بخندم در باکسو باز کرد که دهنش همراه با اَه طولانیای که گفت باز موند.
سریع لب صندوق نشست و دونه دونه لاکها رو برداشت.
دستش پر شد که همشونو انداخت و بازم تعداد دیگشونو برداشت.
دیدن ذوقش لذت بخش بود.
سر بلند کرد با جیغ خفهای گفت: این همه لاک واسه منه؟
با خنده گفتم: واسه خود خودته.
دستهای پر از لاکشو بالا گرفت و جیغی کشید.
بعضی وقتها شک میکنم این نوزده سالشه!
چندتا از سیب زمینیهاشو خورد و بازم لاکهاشو زیر و رو کرد.
آروم خندیدم.
میدونستم از دیدن سیب زمینی و باکس لاک ذوق میکنه اما فکر نمیکردم در این حد!
کنارش نشستم و با لبخندی از سر عشق به چهرهی غرق در خودش خیره شدم.
یه لاک قرمز برداشت و بازش کرد.
– واست بزنم؟
بهم نگاه کرد و با لبخند پر ذوقی سر تکون داد و لاکو جلوم گرفت.
ازش گرفتم و یه پامو بالاتر آوردم.
– دستتو بذار روی پام.
دستشو گذاشت که سعی کردم با دقت و بدون برخورد دستم به دستش واسش بزنم.
مشغول کارم با خنده گفتم: اگه اینجا اونجاش در زد کتکم نزن.
خندید.
– نمیزنم اما عوضش ناخونهای خودتو لاک میزنم.
سر بلند کردم و با اخم و خنده نگاهش کردم.
خندید و بازوشو بهم کوبید.
– کارتو انجام بده.
خندیدم و به کارم ادامه دادم.
آخرین انگشتشو لاک زدم و در لاکو بستم.
خیره به انگشتهاش گفتم: بدم نشدا!
همونطور که انگشتهاشو فوت میکرد با خنده گفت: از ترس اینکه ناخونهاتو لاک بزنم درست کشیدی.
از حرص خواستم فکشو فشار بدم اما یادم افتاد و زود عقب کشیدم.
نفسمو بیرون فرستادم و خیره به آسمون گفتم: خدایا کرمتو شکر؛ خیلی سخته.
– چی میگی؟
برگهی توی جیب کتمو درآوردم که نگاه کنجکاوش بهش دوخته شد.
– اون چیه؟
به سمتش گرفتم که تکونی به دستهاش دادم و بعد گرفتش.
دوست داشتم بدونم عکس العملش چیه.
برگه رو باز کرد و خط به خطشو خوند.
مشخصاتم بود اما با یه تفاوت اساسی؛ یه تفاوتی مثل…
سر بلند کرد و نگاه پر بهتشو به سمتم چرخوند.
– این جدیه دیگه؟ شوخی که نیست؟
با لبخند ابرو بالا انداختم.
با بهت خندید.
– رادمان تو…
باز به برگه و بعد به خودم نگاه کردم.
یه دفعه باکسو تو صندوق گذاشت و از جاش بلند شد و داد زد: بخدا مسلمون شدی؟ الکی که نیست؟
خندیدم.
– الکی چیه؟
جیغی کشید که از صدای گوش خراشش خندون چشمهامو روی هم فشار دادم.
– رایان چیه؟
– اونم آره.
تا خواست جیغ بکشه تند گفتم: نکش.
دستشو روی دهنش گذاشت و همراه با پریدنش جیغ خفهای کشید.
یه دفعه به سمتم اومد و تا خواست خودشو بندازه تو بغلم سریع دستهامو جلوی خودم گرفتم.
– نیا، محرم نیستیم.
خندید و سرشو خاروند.
– خیلی هم معتقد شدی که! بچه مثبتم شدی.
– وقتی اومدم این دین یعنی همه چیزشو قبول کردم ربط به بچه مثبتی نداره که.
کنارم نشست و با هیجان گفت: از کی؟
– همون وقتی که با رایان رفتم بیرون، چند روزی میشد که میرفتیم پیش حاج علی؛ بهتون نگفتیم که سوپرایز بمونه؛ حرفهای قشنگی میزد؛ حرفهاش مجبورمون میکرد کلی فکر و تجربه و تحلیل کنیم؛ من موندم وقتی اسلام اینقدر قشنگه تو چرا پسش میزدی؟
لبخند از روی لبش رفت و سرشو به زیر انداخت.
– جوونی و خامی دیگه، لذتهای دنیاییو به حرفهای خدا فروخته بودم.
با لبخند بهم نگاه کرد.
– اما کم کم دارم درست میشم؛ میبینی که؟
لبخندی زدم.
– آره.
بیشتر به سمتم چرخید.
– کی عروسی کنیم؟
نگاه ازش گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
– با این وضعیت بابام دست و دلم به جشن عروسی نمیره، به هوش بیاد ببینه بدون اون عروسی گرفتیم دلش میشکنه.
صداش با تاخیر به گوشم رسید.
– پس نامزد میکنیم وقتی بابات به هوش اومده عروسی میگیریم چطوره؟
لبخندی روی لبم نشست و بهش نگاه کردم.
– عالیه.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد اما رشتهی نگاهمون قطع نشد.
کی گفته چشم طرفت باید آبی باشه تا جذبش بشی؟ پس چرا من جذب این چشمهای قهوهای شده بودم و دوست نداشتم نگاه ازشون بردارم؟ چشمهایی که تو همون برخورد اول یه چیزیو تو دلم تکون داد.
حتی صدای گوشیمم نتونست نگاهمو به سمت دیگه پرت کنه.
تا خواست نگاهشو برداره سریع گفتم: برندار، نگاهتو میگم.
لبخندش عمیقتر شد.
خیره به چشمهاش گوشیو از جیبم درآوردم و بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم.
– بله؟
صدای زن انگلیسی زبان توی گوشم پیچید.
– آقای رادمان شاهرخی؟
اخم ریزی روی پیشونیم نشست.
– بله بفرمائید.
نگاه آرام سوالی شد.
– بهتون تبریک میگم، پدرتون به هوش اومده داریم منتقلش میکنیم به بخش.
به شدت از جا پریدم و با کنترلی که روی صدام نداشتم تقربیا داد زدم: چی؟ به هوش اومده؟
– بله.
انگار کل دنیا رو یه جا بسته بندی کردند یه راست انداختند توی بغلم.
با هیجان و سرخوشی به آرام نگاه کردم و تند گفتم: تا چند دقیقه دیگه اونجام.
اینو گفتم و قطع کردم.
از جاش بلند شد.
– چی شده؟
دستهامو توی موهام فرو کردم و بیاختیار داد زدم: بابام به هوش اومده آرام به هوش اومده!
با تعجب خندید.
– واقعا؟ بردنش بخش؟
قلبم از هیجان تند میتپید.
– دارند منتقلش میکنند.
دستهامو دراز کردم.
– کاش میشد بغلت کنم ولی نمیشه.
خندید.
– خب بغلم کن.
دستهامو انداختم.
– منو اغوا نکن.
باز خندید.
از خوشحالی گر گرفته بودم.
– بهتون تبریک میگم قربان.
با صدای افشین بهش نگاه کردم و به تلافی اینکه نمیتونستم آرامو بغل کنم اونو بغل کردم و محکم به کمرش کوبیدم.
– چاکرم.
از خوشحالی نمیدونستم چی میگم.
ازش جدا شدم و بیتوجه به نگاه متعجبش باهاش روبوسی کردم.
صدای خندهی آرام اوج گرفت.
ساق دستمو گرفت و به عقب کشیدم.
– به رایان زنگ بزن زودتر بریم.
سریع گوشیو از جیبم درآوردم و بهش زنگ زدم.
آرام بستهی سیب زمینیشو برداشت و با چهرهای که هنوزم خندون بود دوتا دونه ازشو توی دهنم گذاشت.
– جانم داداش؟
با جواب دادنش سیب زمینیها رو سریع جویدم و قورت دادم.
– یه چیز میگم اما اگه بالای چرخ و فلکی حواست باشه از خوشحالی نخوای خودتو پرت کنی پایین زودتر بهمون برسی.
صداش خندون شد.
– چی میگی؟ حرفتو بگو.
کمی صبر کردم و درآخر یه دفعه گفتم: بابا به هوش اومده دارند منتقلش میکنند به بخش.
چند ثانیه صدایی ازش بلند نشد و صدای نفس اومد.
– رایان خوبی؟ چی شده؟
با دادی که یه دفعهای زد سریع گوشیو از گوشم فاصله دادم.
– بخدا اگه داری شوخی میکنی میکشمت رادمان.
– شوخی چیه بابا؟ بلند شید بیاین میخوایم بریم.
با سرخوشی نسبتا بلند گفت: دارم میام عشق داداش، دارم میام.
خندم گرفت.
– بدو.
اینو گفتم و قطع کردم.
#راوی
رادمان با شوق خاصی بیمقدمه وارد اتاق شد و جوری که نیما واسه یک آن از ترس لرزید گفت: سلام به پدر عزیزم.
نیما که تا قبل از ورود این وروجک مردی که هنوزم شیطنتهای بچگیشو تو سینه داشت تو خیال خود غرق بود و به وضعیتش فکر میکرد حالا پلک خوابوند و دست روی قفسهی سینه آروم خندید.
رایان از ترسیدن نیما ضربهای به سر رادمان زد و تشر زنان گفت: روانی بابا ترسید.
رادمان همونطور که سرشو ماساژ میداد چشم غرهای بهش رفت.
نیما چشم باز کرد و تا دو برادر رو کنار هم دید دل غمزدش آروم گرفت و لذت پدرانهی خاصیو چشید.
به سختی و به کمک دست کاملا روی تخت نشست.
هنوزم سرش کمی گیج میرفت و حالش درست و حسابی سر جاش نیومده بود.
دستهاشو از هم باز کرد و گفت: بیاین پسرای خوشگلم.
رایان و رادمان درست مثل پسر بچههای ذوق زده شده به سمت نیما رفتند و دو طرفش نشستند که نیما دست دور گردن هردوشون انداخت و بیتوجه به درد کمرش که نفسو ازش میگرفت با لبخند ملایمی نگاهشو بینشون چرخوند.
نفس و آرام که دیرتر از هردوشون به داخل اتاق اومده بودند با حرکات و رفتارهای رادمان و مخصوصا رایانی که تا به حالا ازشون ذوق بچگونهای ندیده بودند دست روی دهنش گذاشته بودند و آروم و زیر پوستی میخندیدند.
رادمان با شیطنت ذاتیش گفت: بگو ببینم بابا؛ اون دنیا چه خبر بود؟
رایان از مزه پروندنش اخم در هم کشید و تشر زد: هوی، درست صحبت کن.
رادمان صورتشو جمع کرد و با نگاهش برو بابایی بهش انداخت.
نیما با لبخند پر طمانینهای براندازشون میکرد.
همیشه آرزوی دیدن همچین لحظهایو داشت، اینکه ببینه دوتا برادر کنار همند.
رایان: حالت که خوبه؟ درد نداری؟
نه رادمان درمورد پای نیما بحثو باز میکرد و نه رایان، راستش هیچ کدوم جرئت پرسیدن و طاقت شنیدن واقعیت رو نداشتند و تنها به خود تلقین میکردند که مشکل بزرگی برای باباشون پیش نیومده که تا آخر عمر زمین گیرش کنه.
نیما از درد کمرش دستهاشو از دور گردنشون برداشت و به جاش یکی از دستهاشونو گرفت.
– خوبم نگران نباشید.
بیاختیار نگاهش به آرام افتاد که مطهره توی ذهنش جون بیشتری کرد.
هردوشون تند دستهاشونو انداختند و خندشونو خوردند.
نیما با تعلل لب باز کرد: مامانت کجاست؟
آرام بعد از نگاهی به رادمان گفت: تا اونجایی که خبر دارم خونه.
با ذهنی مغشوشتر شده گفت: چطوری شما دوتا رو اینجا گذاشتند رفتند ایران؟
به جای آرام رادمان جواب داد: نرفتند، اینجان.
نگاه مات و مبهوت نیما روی رادمان چرخید و رادمان ادامه داد: قرار شد تا وقتی که به هوش میای اینجا باشیم.
آرام حرف رادمانو صحیحتر کرد.
– البته فروردین قرار بود برگردیم.
لبخند محوی روی لب خشک و پوسته شدهی نیما جا خوش کرد.
– چرا اونها موندند؟
آرام خواست حقیقتو بگه که بخاطر رایانه اما رایان قبل از اون به حرف اومد.
– دلیلشو نگفتند، فقط میدونیم دوست داشتند بمونند.
بعد نگاهی به آرام انداخت و به مفهوم نگه داشتن حقیقت سرشو به چپ و راست تکون داد.
لبخند روی لب نیما جون بیشتری گرفت.
– که اینطور!
به طور اتفاقی حلقهی توی دست آرام توجهشو جلب کرد.
ظریف و خوش دست بود.
ابروهاش بالا پریدند و خطاب به رادمان گفت: حلقهی توی دست آرام مال توعه یا همینطور زینتیه؟
رادمان سر به زیر انداخت و نوک انگشتشو به کنار چشمم کشید.
– راستش کریسمس با اجازهای که اومدم بیمارستان ازت کسب کردم رفتم از آرام خواستگاری کردم.
آخر حرفش نیم نگاهی به نیما انداخت.
انتظار سرزنش و دلخوری داشت.
نگاه نیما با اخم ریزی بین هردوشون چرخ خورد.
سکوت سنگینی توی اتاق پیچیده بود و حتی نفس هم نگران واکنش نیما بود.
نفسهای آرام و رادمان سنگین شده بود.
نمنمک لبخند شیطنتباری روی لب نیما نشست و یه دفعه تلنگی به زیر چونهی رادمان زد که صورتش از درد جمع شد و کامل به نیما نگاه کرد.
نیما خندید و گفت: بگو ببینم چجوری خواستگاری کردی؟ اون مهرداد به پر و پات نپیچید؟
رادمان مبهوت از رفتار و حرف نیما آروم خندید.
– نه، از خداشم باشه دامادی مثل من داشته باشه، رفتم تو تونل وحشت ازش خواستگاری کردم.
قهقهی نیما از سر تعجب و دیوونگیه پسرش اوج گرفت که هر چهارتاشون از ترس از جا پریدند.
چندین بار به رون رادمان زد و با خنده گفت: تونل وحشت؟ هان؟
و به خندش ادامه داد.
رادمان و رایان از خندهی نیما به خنده افتاده بودند و آرامم تازه به خندهدار بودن روش خواستگاری رادمان پی برده بود.
نفس با بدجنسی زیر گوش آرام پر خنده لب زد: تا حالا به جنبهی طنزش فکر نکرده بودم نیما حق داره بخنده.
آرام درحالی که خودشم خندش گرفته بود چپ چپ نگاهش کرد.
پیج اینستاگرام:
خندهی نیما تمومی نداشت شاید از قصد بود تا ذهن همه رو از پرسیدن وضعیتش پرت کنه اما با ورود کسی که انتظارشو نداشت بیاد خندش به یک باره خوابید و نگاه متعجب همه روی مطهره افتاد.
با آرامش جلو رفت.
– انگاری حالت خوبه که اینجوری داری میخندی.
نیما نگاه کوتاهی به پشت سرش انداخت.
خبری از مهرداد نبود!
نوک انگشتهاشو روی چندتار سفید شدهی بالای گوشش کشید و صداشو صاف کرد.
– بیاقرار متعجب شدم و از اینکه مهرداد نیست متعجبتر!
مطهره دست رو میلهی جلوی تخت گذاشت.
– توی سالن نشسته.
نه تنها نیما بلکه بقیه متعجبتر از این نمیشدند.
– مهرداد اینجاست؟ داری سر به سرم میذاری؟
مطهره تابی به گردنش داد.
– نه.
آرام و نفس واسه جستن حقیقت به بیرون از اتاق سرکی کشیدند.
درست میگفت؛ مهرداد اینجا بود، روی صندلیهای چسبیده به دیوار نشسته بود و گوشیشو توی دستش میچرخوند.
نیما مبهوت چونشو لمس کرد.
– چطوری راضی شده بیای؟
– مهرداد هر چه قدرم ازت متنفر باشه نمیتونه منکر این بشه که تو منو نجات دادی.
سر پایین انداخت و همونطور که میله رو لمس میکرد گفت: همینطور من، اگه اون کار رو انجام نمیدادی شاید الان زنده نبودم.
لبخندی مات سوک لب نیما نشست.
– قبلا هم گفتم، حاضرم جونمم واست بدم.
رایان دوست داشت این مکالمه بیشتر دامنه پیدا کنه.
هم کلام شدن مادر و پدرش بدون تشر و اخم براش لذت بخش بود.
مطهره واسه طفره رفتن از جوابی واسه حرفش گرهی روسریشو کورتر کرد و نگاهشو از پای زیر پتوی نیما تا چشمهای آبیش کشید.
– قبلا از اینکه بیام دکترتو دیدم.
یک آن شیطنت مخفی چشمهای نیما خوابید و نگاه ازش دزدید.
– کمرم چندان مشکلی نداره تا دو سه روز دیگه اون نیمه جونی که داره کاملا جون میگیره.
مطهره بیمحابا پرسید: اما پات چی؟
نیما جوابی نداد و حالا که تنها رایان و رادمان توی اتاق مونده بودند از نشنیدن جوابی بیطاقتتر شدند و قلبشون بیتابتر.
میون سکوتشون رادمان عزم جمع کرد و گفت: پات چی شده بابا؟
نیما آروم دستشو توی موهاش کشید که تارهای مشکی روی دستش لغزیدند و نگاه مطهره بیاراده حرکت دستشو برانداز کرد.
رایان: بابا؟
وقتی از به حرف اومدن نیما ناامید شد رو به مطهره گفت: مامان تو بگو.
مطهره نفسی گرفت و بیمکث گفت: عصب هردو پای نیما آسیب دیده؛ مشخص نیست کی بتونه دوباره سر پا بشه.
رادمان تموم نفس حبس شدشو از سینه بیرون فرستاد و خم شد و چشم بسته دستشو توی موهاش فرو کرد.
رایان از جاش بلند شد و همونطور که دستش توی موهاش ثابت مونده بود با حزن زمزمه کرد: خدا!
بالاخره چیزی که میترسیدند بشنوند رو شنیدند.
نیما درحالی که میخواست فقط خودش بار غمشو دوش بکشه خطاب به پسراش گفت: چیزی نیست بچهها، بیاین امیدوار باشیم که خوب میشم، هیچ چیزی غیر ممکن…
اما کلامش با ورود مهرداد و دخترا قطع شد.
– وقتشه بریم مطهره.
نیما اینبار برخلاف همیشه با دیدن مهرداد سکوت کرد و طعنه نزد.
مطهره چرخید و سری تکون داد.
مهرداد در جواب سکوت نیما بدون اخم و تخم و خیلی سر و سنگین گفت: بهتر باشی.
نیما تنها سر تکون داد.
حقیقتا نه دخترا و نه پسرا انتظار چنین رفتاری از جانب هردوشون نداشتند.
مطهره لب باز کرد حرفی بزنه اما با رفتن رایان به سمت مهرداد حرفشو خورد.
رایان خیره به چشمهای مهرداد گفت: تنها حرف بزنیم؟
مهرداد بیمخالفت باشهای گفت.
نگاه کنجکاو همه روی رایان میچرخید.
هردو از اتاق بیرون رفتند و کمی دورتر نزدیک ایستگاه پرستاری وایسادند.
مهرداد دست به جیب منتظر سکوت کرد.
نفس عمیقی کشید و جعبهی حلقه رو از جیب داخلی کتش بیرون آورد.
ابروهای مهرداد بالا پریدند.
– هنوز بهش ندادی؟
– نه قرار بود بریم کافه که شماهم بیاین اما وضعیت تغییر کرده، میشه به آقا ماهان زنگ بزنید همه بیان بیمارستان اینجا ازش خواستگاری کنم؟
مهرداد با لبخند پر طمانینهای سر تکون داد.
– زنگ میزنم اما گیر ندند بهمون؟
لبخند، روی لب رایان جون گرفت.
– نه خودم حلش میکنم.
با همون لبخند سر تکون داد.
رایان با تعلل مهرداد رو بغل کرد که واسه ثانیهای جا خورد.
– ممنون.
به خودش اومد و با لبخند پررنگی چندبار به کمرش کوبید.
– خواهش میکنم، کاری نکردم.
بیتظاهر که رایانو پسر خودش میدونست و بس.
رایان عقب کشید و بعد برگردوندن جعبه توی جیبش با شوقی که حالا توی لحنش به اوج خودش رسیده بود گفت: پس برم کارا رو هماهنگ کنم شما هم زنگ بزن.
از میزان شوق رایان کوتاه خندید.
– باشه.
رایان خیره بهش چند قدم عقب رفت و بعد چرخید و به سمت آسانسور دوید.