جهت مشاهده پارت اول تا اخر رمان معشوقه جاسوس وارد شوید
#نفس
آروم در اتاقو باز کردم که همراه با تقی که کرد بیاراده لبمو گزیدم.
پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم که طبق حدسم هنوزم خواب بود.
از فکر شیطانیای توی سرم بود آروم خندیدم و کنارش نشستم.
کیف لوازم آرایشمو روی میز گذاشتم و واسه مطمئن شدن گفتم: رایان؟
اما جوابی نداد.
قلبم از هیجان تند میتپید و به سختی خندمو کنترل میکردم.
همه به جز من و رایان و آرام و رادمان صبح خیلی زود رفته بودند کوهنوردی و از اونجایی که ما چهارتا واسه نسل الانیم و ضد سحر خیزی راضیشون کردیم بذارند بخوابیم اما به طور زجرآوری زودتر بیدار شدم، درست مثل روزهای تعطیلی مدارس که میخوای بیشتر بخوابی اما دقیقا همون ساعت بازم بیدار میشی حرص آوره.
با خودم گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که روز ولنتاینی این شیطنت به سرم زد.
امیدوارم باهام لج نیوفته که امروز چیزی بهم نده.
با شیطنت آروم خندیدم.
از توی کیف رژ لبمو برداشتم و درشو باز کردم.
خداکنه هنوزم مثل قبل خوابش سنگین باشه.
اول نگاهی به رادمان انداختم بعد مشغول کارم شدم.
رژلب قرمزمو به طور سخاوتمندانهای روی لبش کشیدم.
ریملمو برداشتم و آروی روی مژههای بلندش کشیدم.
با رژ صورتیم روی پیشونیش نوشتم ” I love you “
تکونی خورد که سریع رژ رو ازش دور کردم و نفسو تو سینم نگهش داشتم.
به پهلو غلت زد که نفس حبس شدمو رها کردم.
آروم بلند شدم و با احتیاط اون طرف نشستم.
رژ قرمزمو روی لبم کشیدم و بعد عمیق گونشو بوسیدم.
با رژ مایع جگری روی اون گونش نوشتم و کشیدم ” رایان ♡ نفس “
سر انگشتهامو بوسیدم و با صدای خفهای گفتم: جون لعنتی عجب دافی شدی!
دستمو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه.
گوشیمو از توی کیف درآوردم و ازش چندتا عکس گرفتم.
درآخر که دیگه خندم کم کم داشت غیر قابل کنترل میشد وسیلههای جرممو برداشتم و سریع از اتاق بیرون زدم…..
مشغول سرخ کردن سوسیسها بودم و آرام و رادمانم روی مبل نشسته بودند و خیره به گوشی درمورد این و اون تبادل نظر میکردند.
تموم مدت قیافهی رایان جلوی صورتم میومد و تا مرز خنده میکشوندم اما به سختی خودمو کنترل میکردم.
آقا هنوزم خوابه.
سوسیسها رو توی چهارتا بشقاب ریختم و روی اپن گذاشتم.
– بیا نون و بشقابها رو ببر.
از جاش بلند شد.
با صدای برخورد در به دیوار نگاهمون به سمت ته هال کشیده شد.
رایان بود اونم حسابی خوابآلود و با موهای آشفته.
به این سمت اومد و خمیازهای کشید.
– چه عجب زودتر از من بیدار شدید.
از شدت خنده نفسمو حبس کردم و در تلاش اینکه نخندم شکمم هر لحظه منقبضتر شد.
نزدیکتر که اومد و چهرش واضح شد اول اون دوتا با چشمهای گرد شده نگاهش کردند اما یه دفعه چنان زدند زیر خنده که دیگه نتونستم تحمل کنم و به تلافی این دو ساعت روی اپن خم شدم و از ته دل خندیدم.
رایان از شدت خنده از مبل روی زمین پرت شد و آرامم همونجا نشست و روی زمین ریسه رفت.
رایان هاج و واج نگاهمون کرد.
– چتونه؟ مگه دلقک دیدید؟
آرام با خنده داد زد: کار توعه نفس؟
از خنده نمیتونستم حرف بزنم و تنها اپنو بغل کرده بودم.
رایان: دیوونه شدید؟
رادمان همونطور که پیرهنشو تو مشتش گرفته بود به سختی کلماتو ادا کرد: یه… نگاه… به خودت… توی… آینه بنداز.
رایان با چهرهای سردرگم به سمت آینهی قدی کنار هال رفت.
دو دستمو محکم روی دهنم گذاشتم و با دو و خم شده از شدت خنده به سمت در حیاط دویدم.
تا اومدم دمپاییو پام کنم صدای دادش بلند شد.
– نفس بیچارت میکنم.
فرار رو بر قرار ترجیح دادم و پا برهنه با خنده جیغی کشیدم و توی حیاط دویدم که از سرمای زمین لرز تو تنم افتاد.
کمی که دور شدم چرخیدم.
دندون روی دندون سایید و دستشو به گونش کشید که اخم ساختگی کردم و خندون گفتم: عه! چرا پاکش کردی؟ اینقدر با دقت بوسیده بودمت!
یه دستش مشت شد و اون یکیش تهدیدوار به حرکت دراومد.
– من فقط تو رو بگیرم نفس.
اینو گفت و به سمتم هجوم آورد که جیغی کشیدم و بازم دویدم.
با خنده بلند گفتم: عزیزم چرا الکی عصبی میشی یه کم دقت کنی میبینی دختر کش شد.
غرید: جرئت داری وایسا.
سریع از پلهها پایین اومدم و از راه سنگ فرش شده داد زدم: خالد؟
با دو به همراه افشین از توی اتاقکشون بیرون اومد.
– چی شده خانم؟
سریع پشت یکی از ماشینها پناه گرفتم.
– این ارباب زخمیتو آروم کن میخواد بکشتم.
دستهای مشت شدشو روی کاپوت گذاشت.
– بیا اینجا ببینم.
طرهای از موهامو دور انگشتم پیچیدم و با ناز گفتم: دوست دخترم میشی خانمی؟
آتیش توی چشمهاش شعلهور شد.
اومد به سمتم بیاد که خالد نفس زنان بهمون رسید.
– ارباب؟
رایان بهش نگاه کرد اما خالد یه دفعه دستشو روی دهنش گذاشت و نگاهش پر از خنده شد.
نگاه از رایان گرفت.
– فکر کنم مسئله خصوصیه ارباب، با اجازه.
اینو گفت و فرار کرد.
رایان پلک روی هم گذاشت و نفس فوق العاده عمیقی کشید.
آروم ماشینو دور زدم و یه دفعه روی کمرش پریدم که بدبخت از جا پرید.
گردنشو سفت چسبیدم و نزدیک گوشش اغواگرانه زمزمه کردم: تو که دوست نداری عشقتو بزنی، عشقی که حسابی دوست داره هوم؟
مشتهاشو روی ماشین نگه داشت و سرشو کمی کنار کشید اما با شیطنت لبمو روی گوشش گذاشت و آروم لب زدم: رایان؟
دستشو روی گوشش گذاشت و چشم بسته گفت: نکن نفس، از کمرم بیا پایین.
دو طرف لبشو گرفتم و بوسهای بهش زدم.
با خندهی کنترل شدهای گفتم: تا حالا لب رژلبی نبوسیده بودم.
یه دفعه دستشو به عقب برد و موهامو توی مشتش گرفت که صورتم از سوزش درهم رفت و سعی کردم موهامو آزاد کنم.
– فسقلی حالا تو منو دست میندازی؟
اینبار صداش پر از خنده و حرص بود.
– صورت منو دفتر نقاشی میکنی هان؟ اونم تو روز ولنتاین؟
مرموزانه گفتم: ببین عزیزم اصلا به ذهنت خطورم نکنه که چیزی بهم ندی چون اگه اینکار رو بکنی عکسهای خوشگلی که ازت گرفتمو توی اینستا پخش میکنم.
با یه نفس پر حرص زبونشو به لبش کشید.
– امروز که صددرصد یه چیزی بهت میدم اما دوست دارم الان بدم، بریم توی اتاق درارم قشنگ و واضح ببینیش.
از اونجایی که ذهنم شدید منحرفه و مطمئنم خودشم لحنش منظور داره فکم قفل شد.
– باشه واسه خودت کاری باهاش ندارم.
– اوه عزیزم بهش برخورد، چند روز دیگه زیاد باهاش کار داری اون وقت بهت محل نمیده.
با گفتن بیشعوری مشتمو محکم به شونش کوبیدم و از کمرش پایین پریدم.
چرخید و با قیاقهی مرموزی دستهاشو پشت سرش به ماشین گذاشت.
– نظرت چیه خوشگلم؟ بریم ببینیش؟ تازشم صبحونه هم هنوز نخوردی سیر نیستی وقت خیلی مناسبیه واسش.
دست مشت شدمو بالا آوردم و دهنمو باز و بسته کردم اما هیچ تهدیدی توی ذهنم نیومد.
مشتمو انداختم و درمقابل نگاههای پر از پیروزیش با قدمهای تند و محکم به سمت پلهها رفتم.
با خنده بلند گفت: تصمیم اشتباهی گرفتی خانمم.
دستمو بالا بردم و جیغ زدم: خفه رایان.
خودمم خندم گرفت که سریع لبمو گزیدم.
بیشعور مثبت هیجده!
تو حال خودم داشتم قدم میزدم اما با دستی که روی پهلوهام نشست و یه دفعه بلندم کرد از ته دل جیغی کشیدم.
بین اون بازوهای گندش گرفتم که تازه به ریز میز بودنم در برابر این هرکول به طور کامل یقین پیدا کردم.
– آخ جوجهی من چقدر ریز میزهای فقط جون میده بغلت کنم.
ضربهای به دستش زدم.
– تو زیاد گندهای؛ حتی از برادرتم هیکلیتری، به کی رفتی؟
خندید.
– خوشگلم من اینطوری آفریده شدم تا تو رو تو بغلم حبس کنم.
سعی کردم نخندم و سرمو کمی به عقب چرخوندم.
– اونوقت من چرا اینطوری آفریده شدم؟
– بخاطر اینکه جز من تو بغل یکی دیگه جا نشی، ما دوتا مثل قفل و کلید میمونیم اما شاه کلیدم نمیتونه جای تو رو بگیره.
خندیدم و با لذت سرمو به سرش تکیه دادم و کلا تو بغلش ولو شدم.
– چرا من اینقدر دوست دارم؟
– تو به من بگو، چیکار کردی که اینطوری عاشقت شدم؟
دستمو از کنار صورتش توی موهاش سوق دادم.
– اگه دلیل داشت که اسمشو نمیشد گذاشت عاشقی، عشق همیشه ضد منطقه.
روی زمین گذاشتم که به سمتش چرخیدم.
– غول دوست داشتنی.
سعی کرد نخنده و با هر دو دستش موهامو پشت گوشهام بردم.
– مورچهی دلبر.
خندیدم که خودشم خندید و دستشو دور شونم حلقه کرد و به سمت ساختمون رفتیم.
دستگیره رو گرفتم تا در رو باز کنم اما با چیزی که دیدم چشمهام گرد شدند و رایان زد زیر خنده که زود دستمو روی دهنش گذاشتم و کنار دیوار کشیدمش.
با خنده آروم گفتم: هیس!
دستمو تو دستش گرفت و آروم لب زد: بیا خلوتشونو به هم نزنیم.
صدای پر حرص آرام بلند شد: بسه رادمان بهت رو دادم پررو شدیا!
رادمان شیطنتبار گفت: حرف نزن بذار تا نیومدند یه دل سیر عروسمو ببوسم.
– الان حال میده یهو وارد بشیم.
خندون گفتم: گناه دارند.
– کجاش گناه دارند من گشنمه!
بعد از رو به روم گذشت که با خنده و چشمهای گرد شده گفتم: رایان نرو.
اما توجهی نکرد و یه دفعه در رو باز کرد که صدای جیغ آرام بلند شد و افتادن یه چیزی به گوشم رسید.
از پشت سر رایان که به کنارش اومدم دیدم رادمانو از مبل انداخته پایین.
بازوی رایانو گرفتم و هم پاش خندیدم.
– ببخشید که خلوتتونو به هم زدیم.
آرام با حرص چندین بار رادمانی که میخندید رو زد و گفت: بیشعور همش باید قربانی پررو بودنت بشم.
لگدی بهش زد.
– گمشو برو یه جایی صبحونه بخور که چشمم بهت نیوفته.
رایان با خنده گفت: آخه خواهر من چرا از خجالت سرخ میشی؟ عادیه نگاه کن.
یه دفعه فکمو گرفت و بلافاصله لبمو شکار کرد که چشمهام گرد شدند و از خجالت گونههام گر گرفتند.
بوسهی عمیقی زد و عقب کشید.
– دیدی؟
لبمو گزیدم و با نیم نگاهی به اون دوتا مشتمو بهش کوبیدم که پررو خندید.
رادمان همون پایین تکیه به مبل پاهاشو دراز کرد و خونسرد گفت: دیدی؟ عادیه آرام جون.
هردومون هم زمان باهم دندونهامونو روی هم فشار دادیم.
– خوب معلومه که دوتاتون داداشید.
آرام از جاش بلند شد.
– بریم جایی که این دوتا نباشند صبحونه بخوریم خواهری.
– بری آبجی جونم.
بعدم لگدی به رایان زدم و به سمت آشپزخونه رفتیم.
دستهامونو که شستیم روی صندلیهای تک پایهی پشت اپن نشستیم و هرکدوم یه بشقاب برداشتیم.
نونو از اون طرف برداشت و وسطمون گذاشت.
– بخور جون بگیری خواهری هر چی فنه بتونیم روشون پیاده کنیم یه کم ادب بشند.
خندیدم و یه لقمه گرفتم.
رادمان دستشو محکم توی دست رایان گذاشت و بلند شد.
– امروز ولنتاینه آرام جون، یه کم مواظب باش.
آرام یه لقمه گرفت.
– تو فقط جرئت کن چیزی واسم نخری رادمان جون، اون وقت باید با عزرائیل سلام و علیک کنی؛ تازشم عمو ایمانم خیلی رو من حساسه بفهمه کاری کردی که من ناراحت شدم دمار از روزگارت درمیاره تازشم…
رادمان سریع دستهاشو بالا گرفت.
– باشه باشه این حجم از تهدید رو روسیه هم بر علیه فرانسه نکرده بود!
هردوشون آرنجهاشونو روی میز گذاشتند.
رادمان: اما خانمم اینجا جای صبحونه خوردن نیست باید بشینی کنارم یه چیزی از گلوم پایین بره.
لقمهای درست کردم و رو به روی رایان گرفتم که خیره به چشمهام با لبخند عمیقی لقمه رو توی دهنش برد.
آرام: پس همهی اینها رو ببر توی هال.
رادمان بشقاب خودش و آرامو برداشت.
بلند شدم و خواستم بشقابها رو بردارم اما رایان زودتر برش داشت که لبخندی روی لبم نشست.
– برو بذارشون بعد دستاتو بشور.
دور میز مبل نشستیم.
رادمان: بیاین فضا رو با یه آهنگ رمانتیک کنیم.
بعدم گوشیشو از روی مبل برداشت.
آرام لقمهای واسش گرفت و توی دهنش گذاشت.
نگاهی به رایان انداختم.
– میگما نمیخوای بری صورتتو بشوری؟
سری بالا انداخت.
– با عشق اینا رو روی صورتم کشیدی دلم نمیاد.
با خنده بازومو بهش کوبیدم.
– دیوونه!
خندید.
با بخش شدت آهنگ if you wana سری تکون دادم و بعد از قورت دادن لقمم گفتم: یعنی عاشق این آهنگم، از وقتی عاشق شدم متنای این اهنگ خیلی واسم معنی پیدا کردند.
آرام: اصلا یه ریتم خیلی آرام بخشی داره.
یه لقمه گرفتم.
با خنده ادامه داد: یادته مثل دیوونهها نشسته بودیم ترجمش میکردیم بعد یادمون اومد توی گوگل اگه یه سرچ بزنیم ترجمهی متن این آهنگ واسمون میاره.
با دهن پر خندیدم و سری تکون دادم.
رادمان: امشب بریم خیابون گردی جاهای دیدنیو ببینیم بعد بریم کافه.
رایان سری بالا انداخت.
– نه، میریم شهربازی اونم جایی که من میگم.
رادمان: چرا؟
رایان خیره نگاهش کرد اما حرفی نزد که رادمان با چشمهای ریز شده بهش چشم دوخت.
سردرگم نگاهم بینشون چرخید.
یه دفعه رادمان لبخند عمیقی زد و کشیده گفت: اوکی، حله داداش.
مشکوک گفتم: چه خبره؟
رایان لقمهای توی دهنش گذاشت.
– هیچی خانمم داشتم با نگاهم راضیش میکردم بریم شهربازی.
یه مقدارم قانع شدم.
– راستشو…
رادمان: صبحونمون سرد شد یخ زد، آهنگم داره تموم میشه بخورید قبل از اینکه دیوارای محترم بیاین یه کم عشق کنیم.
آرام با ابروهای بالا رفته گفت: دیوارا؟
– آره درست مثل دیوار میمونند، بینمون میان تا به هم نزدیک نشیم.
زد توی سرش.
– خیر سرم خواستگاری کردم ازت اما وضع همونه.
خندیدیم.
آرام دستشو گرفت و بوسهای بهش زد.
– اینقدر حرص نخور زود موهات سفید میشه.
رو به رایان گفتم: شهربازی خز شد، کپنشو رادمان تموم کرد.
یه تای ابروشو بالا انداخت.
– کی گفته منم میخوام کار رادمانو بکنم؟ اگه میگم بریم اونجا چون خبر دارم ولنتاین که میشه بعضی از وسیلههاش نیمبها میشند، یه ساعتی میریم اونجا بعد میریم کافه یا رستوران یه چیزی میخوریم و کادوهامونو میدیم.
کاملا پنچر شدم.
رادمان: آره بابا خوبه، ولنتاینم مثل روزای دیگه.
با قیافهی آویزون نگاه ازش گرفتم و به خوردنم ادامه دادم.
تقصیر خودمه؛ خودم گفتم تا درمان نشدی حق نداری بیای خواستگاریم، وگرنه امشب مطمئن بودم یه سوپرایز بزرگی تو سر داشت.
نفس پر حسرتی کشیدم.
نفس دیوونه؛ چرا این شرطو واسش گذاشتی آخه؟
از بزرگی شهربازیای که توش بودم فکم پایین افتاده بود.
بعد از نوزده، بیست سالگی که از خدا گرفتم این اولین باری بود که بعضی از وسیلههای بازیو از نزدیک میدیدم و وای که چقدر بعضیهاش رعب انگیز بودند.
رک گفتم: میدونی رایان، من هیچ کدوم از اینا رو سوار نمیشم دلشو ندارم.
– مشکلی نداره خانمم.
از اینکه ترسو نثارم نکرد فهمیدم عاقلتر شده و شعورش بالاتر رفته.
با جیغ خفهای که آرام کشید با تعجب وایسادیم.
دست رادمانو کشید.
– برام سیب زمینی بگیر.
دستهامو به هم کوبیدم.
– آخ جون، منم میخوام.
رایان: پس بریم اون طرف.
راهمونو به سمت اون دکه کج کردیم.
ذوق تو چهرهی آرام موج میزد و رادمانم سعی میکرد نخنده.
همیشه دیوونهی سیب زمینی بوده و هست، یادمه هروقت میومد خونمون و تنها بودیم سیب زمینی درست میکردیم با سس میخوردیم.
رادمان دوتا سیب زمینی سفارش داد.
از فروشنده گرفتش و تا خواست حساب کنه رایان گفت: من حساب میکنم.
– نه اصلا خودم حساب میکنم.
– عمرا داداش من حساب میکنم.
دندونهامونو روی هم فشار دادم.
خواستیم سیب زمینیها رو از دست رادمان بگیریم اما با تنهای که به رایان زد نتونستیم.
– حرف داداش بزرگترتو گوش کن عه!
– نفس زنمه، آرامم خواهرمه پس من پولشو میدم.
نگاه پر حرصی به هم انداختیم.
سری تکون داد که معنیشو فهمیدم و هم زمان با هم یه پس گردنی بهشون زدیم که نگاه متعجبشون بهمون دوخته شد.
آرام: اول سیب زمینی ما رو بدید بعد بحث کنید.
بعدم پاکتها رو از رادمان گرفت و یکیشو بهم داد.
مچمو گرفت و به جلو کشوندم.
پاکتشو بالا گرفت و با ذوق گفت: چقدرم زیاده نفس.
خندیدم و دیوونهای نثارش کردم.
نمیدونیم بالاخره کدومشون حساب کردند و اومدند.
رایان: دفعهی بعد من حساب میکنم.
رادمان: حالا تا دفعهی بعد.
همونطور که شریکی میخوردیم دور شهربازی قدم میزدیم.
خواستم دست رایانو بگیرم اما نذاشت که چشمهام تا آخرین حد ممکنه گرد شدند.
– چرا؟
تا خواست حرفی بزنه صدای آرام نگاهمونو به سمتش چرخوند.
– اصلا یه سوالی اول شب تا حالا مغزمو داره میخوره، شما دوتا داداش از وقتی که صبح رفتید بیرون نزدیک شب برگشتید چرا تغییر کردید؟
با اخم به هردوشون نگاه کردم.
– راست میگه، نمونشم الان که نذاشتی دستتو بگیرم، از اون وقت تا حالا هم پررو نشدید، حتی یه دستم دور گردنمون ننداختید.
رادمان شیطون بهمون نگاه کرد.
– اعتراف کنید که اگه نبوسیمتون یا بغلتون نکنیم دلتون تنگ میشه.
چشم غرهای بهش رفتم.
رایان: دمت گرم داداش حرف دل منو گفتی.
با حرص گفتم: تازشم کادوهاتون کو؟ من حتی چیز کاغذ کادو شدهای ندیدم.
هردوشون مرموز نگاهمون کردند.
– خدا به خیر کنه، چی تو کلههاتونه؟
رایان: فضولو بردن جهنم خانمم.
بعدم نگاه ازم گرفت و یه سیب زمینی خورد.
نفس پر حرصی کشیدم.
چرخ و فلکی توجهمو جلب کرد.
روش نورهای رنگی به شکل قلب خودنمایی میکردند و تو این دل تاریکی شب عجیب منتظرهی تماشاییو درست کرده بودند.
گاهی به شکل گل درمیومدند و گاهی هم به شکل حلقه که باعث شد آروم بخندم.
چقدر جالبه!
نمیدونم چقدر محو چرخ و فلک بودم که وقتی به خودم اومدم با ندیدن هیچ کدومشون دلم هری ریخت.
سعی کردم اصلا دست و پامو گم نکنم و الکی استرس به جونم نندازم.
سریع گوشیمو از کیفم درآوردم و به رایان زنگ زدم.
منتظر جواب دادنش جلو رفتم و اطرافمو کاویدم.
همین که جواب داد قبل از اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: کجا موندی؟
– تو یعنی نفهمیدی من کنارت نیستم؟
– داشتم با رادمان حرف میزدم.
با حرص گفتم: پس کار اون دوتا مجسمهی پشت سرمون چیه؟ اینطوری محافظتونند؟ اینا که از منم حواسشون پرتتره!
– حرص نخور قربونت برم، چرخ و فلکو میبینی؟
نگاهی بهش انداختم.
– آره.
– برو اونجا ماهم میایم.
با یه نفس عمیق گفتم: باشه.
قطع کردم و گوشیو توی کیفم گذاشتم.