رمان معشوقه جاسوس پارت آخر
جهت مشاهده پارت اول تا اخر رمان معشوقه جاسوس وارد شوید
#نفس
بشقاب پر از سیب و پرتغالو روی پاش گذاشتم که معترضانه گفت: گفتم بیار خودم پوست میکنم نفس!
رو مبل کنار ویلچرش نشستم.
– هوس کردم واسه پدر شوهر گرامیم میوه پوست بکنم اشکالی داره؟
آروم خندید و سری به چپ و راست تکون داد.
– خیلوخب خودتم بخور.
یه دونه سیب برداشتم و توی دهنم گذاشتم.
همونطور که میجویدم ولوم تلوزیونو بیشتر کردم.
تنها کسی که تو این خونه روزه میشه رایانه، نیما که به قول خودش هیچوقت نمیشه، منم که همیشه زیاد میخورم بخاطر معده درد وحشتاکی که چند ماهه موقع گرسنگی زیاد سراغم میاد از این نعمت محرومم.
نمیدونم چقدر محو فیلم اکشن رو به روم بودم که وقتی به خودم اومدم بشقاب روی پام قرار گرفت.
نگاهی بهش انداختم.
خالی شده بود.
– من برم بخوابم.
نگاهمو به سمتش سوق دادم.
– خوب بخوابید.
لبخندی زد و ویلچرشو با استفاده از گزینههای روش به سمت آسانسور برد.
برخلاف تصور خودم و بقیه نیما پدر شوهر معرکهایه.
ویبرهی گوشیم توجهمو به سمتش که روی میز بود جلب کرد.
برش داشتم و روشنش کردم.
یه پیام از آرام بود.
بازش کردم که دیدم فرستاده ” فردا شب افطار خونهی ما دعوتید، شب بهت زنگ میزنم ”
لبخندی روی لبم نشست.
ایول مهمونی! اونم مهمونی یکی که داره مامان میشه!
لبخندم جمع شد.
خدا رحم کنه، رایان هوایی نشه خوبه.
به خنده افتادم که به خودم ثابت شد خودمم دلم میخواد.
آرام و رادمان نی نی داشته باشند اونوقت من و رایان نداشته باشیم؟ تازه بهترم هست بچهها باهم بزرگ میشند.
اینبار آشکارا خندیدم.
چه فکرایی میکنما!
با باز شدن در عمارت نگاهم به سمتش چرخید.
چه بابای حلال زادهای!
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.
– سلام، خسته نباشی.
کفشهاشو با دمپایی عوض کرد.
– سلام خانم؛ سلامت باشی.
بهش که رسیدم مثل همیشه رو پنجهی پا وایسادم و دستمو روی بازوش گذاشتم و کوتاه بوسیدمش.
با دیدن خاکی بودن آستین کتش گفتم: کجا بودی؟
کفشهاشو توی جا کفشی گذاشت.
– رفتم یه سری به پروژه بزنم.
– شربت یا قهوه؟
خندون و معترض نگاهم کرد که خندیدم.
– میخواستم ببینم حواست جمعه یا نه.
خندید و بوسهای به نوک بینیم زد.
– بخوابیم؟
– فعلا میرم حموم میام پایین یه فیلمی چیزی میبینیم بعد میخوابیم، هنوز سر ظهره.
باشهای گفتم.
از کنارم گذشت و به سمت آسانسور رفت که با لبخندم بدرقش کردم.
به سمت مبل رفتم و حالا که نیما نبود شومیز دکمهدار روی تاپمو درآوردم.
خودمو روی مبل پرت کردم و پاهامو روی میز گذاشتم.
شبکهها رو بالا و پایین کردم اما آخرش بیحوصله از چیز درست درمونی نداشتن تلویزیونو خاموش کردم و کنترلو کنارم انداختم.
منتظر عشق جانم روی مبل دراز کشیدم و سقفی که وسطش به حالت گرد نقش و نگار کاری شده بود رو ریز به ریز جذئیاتشو از زیر نظر گذروندم.
چندان علاقهای به خونهی حالت عمارت نداشتم اما رایان به قول خودش به این سبک معماری عادت کرده و میخواست خونمون حالت عمارت باشه منم مخالفتی نکردم.
حدود بیست دقیقهای گذشت تا اینکه صدای آسانسور خبر از اومدنشو داد.
با یه حرکت روی مبل نشستم.
از پشت ستون بیرون اومد.
صورتش متاثر از بخار حموم گل انداخته بود و خواستنیترش میکرد.
همین که بهم رسید خودش کنارم انداخت و دستشو دور گردنم حلقه کرد.
– خانم من چطوره؟
انگشتهای دست راستمو توی انگشتهاش قفل کردم.
– خوبم، خواهر جناب عالی چطوره؟
خندید.
– خوبه.
دستش روی شکمم نشست.
– یعنی اینجا یه کوچولو نیست؟
خندیدم.
– نخیر.
نگاهش شیطون شد.
– بچه بیاریم؟
برخلاف خواستم واسه ناز کردن سرمو به شونهی محکمش تکیه دادم و گفتم: الان زوده.
سرشو خم کرد.
– اینکه دیدم داداشم داره بابا میشه منم دلم خواست.
شستشو روی شکمم کشید.
– اینکه یه کوچولو بهمون بگه مامان و بابا خوبهها، مثلا دختر باشه موهاش بلند بشه ببندیم، یا پسر بشه یه کت و شلوار کوچولو تنش کنیم.
دلم واسه حرفهاش ضعف رفت.
با ذوق گفتم: خیلی خوبه.
دستشو کنار صورتم گذاشت و سرشو به سرم تکیه دادم.
– آره، امشب دست به کار بشیم؟
آروم خندیدم.
خندید و چونمو گرفت و رومو به سمت خودش چرخوند.
– این یعنی آره؟
با ناز گفتم: تا شب درموردش فکر میکنم.
به نوک بینیم زد.
– ناز ماز حالیم نمیشه، من امشب کار خودمو میکنم.
از پرروییش خندون و پر حرص مشتمو به سینهی ورزیدهای که بخاطر باز بودن دکمههاش به چشم میومد کوبیدم.
خندید و یه دفعه بین بازوهاش گرفتم و لبشو با قدرت روی لبم گذاشت و بوسهی عمیقی زد.
کنترلو از کنارم برداشت و مثل همیشه روی مبل لش افتاد و پاهاشو روی میز گذاشت.
تلوزیونو روشن کرد.
کمی پایینتر رفتم و سرمو به شونش تکیه دادم.
بوی تنش و رایحهی شامپویی که استفاده میکنه عجیب به دلم میشینه.
یه شبکه رو آورد، تبدیل شوندگانو پخش میکرد اونم که خوراک رایان!
وقتی دیدم خیلی تو عمق و محو فیلمه شیطنت بد قلقلکم داد.
کمی خودمو بالا کشیدم و بوسهای به گردنش زدم که تکون خفیفی خورد.
– نفس؟!
زیر پوستی خندیدم و چیزی نگفتم.
گذاشتم چند ثانیه بگذره.
اینبار سر انگشت اشارمو روی سینش کشیدم که عمیق نفس کشید و چیزی نگفت اما وقتی دید دست برنمیدارم مچمو گرفت.
– نکن بذار فیلم ببینم.
سعی کردم نخندم.
– باشه عزیزم.
نفسشو بیرون فرستاد.
دستمو بالا بردم و با انگشتهام ته ریششو لمس کردم و آروم آروم پایین تا روی گلوش و گردنش اومدم.
مدام نفس عمیق میکشید و آخ که چقدر اذیت کردنش لذت بخش بود.
دست از گردنش برداشتم و روی رونش خطهای فرضی کشیدم.
صدای بلعیدن آب دهنشو شنیدم که لبمو گزیدم تا نخندم.
کمی خودمو بالا کشیدم و زیر گوشش آروم لب زدم: رایان؟
چشمهاشو بست و زمزمه کرد: نکن نفس روزمو باطل نکن!
ریز خندیدم.
– مگه روزت با یه لمس باطل میشه؟
دستشو روی گوشش گذاشت و آروم و پر حرص گفت: نه اما با کار بعدش چرا، باطل میشه.
رو به روی صورتش خم شدم و باز خندیدم.
چشمهاشو بست و کلافه دستشو چندبار به پیشونیش کشید.
– من خوابم میاد بهتره بریم بخوابیم.
بعد به مبل تکیم داد و از جاش بلند شد که دستمو روی دهنم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه.
همونطور که دستی بین موهاش و به گردنش میکشید به سمت آسانسور رفت.
اشارمو تکون دادم و با خنده آروم گفتم: تو خود شیطانی نفس! شیطان!
#سه_سال_و_اندیماه_بعد
#آرام
پشت رادمان پنهان شد و پاشو گرفت که با حرص گفتم: ای پدر صلواتی بیا اینجا ببینم.
پاشو به زمین کوبید.
– نمیتام سوپ دوست ندالم.
خسته از دست این بچه کمر صاف کردم و نفسمو بیرون فرستادم.
– امیرسام مامانو جوش نیارا بیا اینجا.
رادمان خنده کنان خواست بگیرتش ولی جیغ کشید و فرار کرد.
دستمو روی کمرم گذاشتم و درحالی که نفسم به زور بالا میومد گفتم: بگیر این سوپو بهش بده من دیگه نفسم بالا نمیاد.
به سمتم اومد و ظرفو از دستم گرفت.
گونمو بوسید و دستشو روی شکمم کشید.
– حرص نخور خانم من واسه بچه ضرر داره، برو بشین همراه مهران و مهرانه بازیش میگیرم میدم بهش.
پوفی کشیدم و به سمت صندلیهای توی آلاچیق رفتم.
از دست این بچه! به قول مامان درست مثل بچگیهای خود باباشه!
#نفس
تا به سمت نیما رفتند داد زدم: بابا بزرگو خیس نکنیدا!
اما کار از کار گذشته بود و هردوشون با تفنگهای آبیشون یه شلیک آب خالی کردند رو نیما که از جا پرید و تند لیوان قهوشو روی میز گذاشت.
خم شد که سریع با یه جیغ و خنده پا به فرار گذاشتند.
سعی کردم نخندم.
نیما با خنده گفت: ای پدر سوختهها جرئت دارید بیاین اینجا.
رایان از توی ساختمون دراومد که با دیدنش به سمتش دویدند و هم زمان گفتند: بابایی؟
همونطور که از پلهها پایین میومد با خنده گفت: دوباره شما دوتا فسقلی چه دست گلی به آب دادین؟
به سمت نیما رفتم.
– خیلی که خیس نشدید؟
خندون دستی به گردنش که خیس بود کشید.
– نه زیاد.
پاهاش بیشتر از چند سال پیش جون گرفتند اما هنوزم واسه کاملا سر پا شدن و درمان شدنش زمان نیاز بود.
به کمک میز از روی صندلی کنار آلاچیق بلند شد و بشقاب پر از سیبیو به سمت آرام گرفت.
– بگیر بخور جون بگیری، اینقدر دنبال این بچه ندو.
بشقابو گرفت و تشکری کرد.
– چیکارش کنم بخدا؟ سرما خورده چیزیم که درست و حسابی نمیخوره!
توی آلاچیق اومدم.
نیما بازم روی صندلی پشت میز نشست.
– بابا راست میگه، یه کم مراعات خودتو بکن تا این بچه دنیا بیاد.
با دستش خودشو باد زد.
– چی بگم؟ حالا شانس آوردم این یکی دختره.
– آقا جون؟
اومدم کنارش بشینم اما با جیغی که پشت سرم شنیدم از جا پریدم و شتابزده چرخیدم.
امیرسام بود که میخواست به نیما پناه ببره.
دستشو گرفت و نالید: آقا تونم منو از دست بابام نجات بده.
رادمان نفس زنان دم آلاچیق وایساد و به چوب دست گرفت.
صدای نفس پر حرص آرامو شنیدم.
نیما بغلش کرد و روی پاش نشوندش.
– اگه بگم اگه نخوری من ناراحت میشم، بازم نمیخوری بابا جون؟
– یعنی تاراحت میشی؟
آروم خندیدم و کنار آرام لب تخت نشستم.
نیما: آره خیلی زیاد چون من دوست دارم قوی بشی، بزرگ بشی، دوست ندارم مریض باشی.
امیرسام با مظلومیت به نیما نگاه کرد و چیزی نگفت که اینبار آرام آروم و پر حرص خندیدم.
نیما دستشو دراز کرد.
- سوپشو بده.
رادمان به سمتش رفت که امیرسام سرشو تو بغل نیما پنهان کرد.
– بابایی وقتی دادی برو کنار مامانی بشین توب؟
اینبار صدای خندهی هر چهارتامون بلند شد.
نگاهم به رایان افتاد.
درحالی که هردوتاشونو بغل کرده بود به این سمت میومد.
رادمان ظرفشو به نیما داد و همونطور که میخندید کفشهاشو درآورد و کنار آرام نشست.
امیرسام به زور میخورد و با هر قورتی که میداد صورتش جمع میشد بیچاره، هیچوقت رو حرف نیما حرف نمیزنه و با تنها کسایی که لج بازی نمیکنه نیما و عموم مهرداده.
رایان توی آلاچیق اومد و همین که نگاه بچهها به امیرسام توی بغل نیما افتاد حسود بازیشون گل کرد.
مهران: منم میتام… کنار بابا بزرک تونم باشم.
از اینکه میگه بابابزرک خندیدم، چه محکمم میگه بابابزرک! الهی قربون جفتتون برم، دو قلوهای خوشگل من.
جالبش اینجاست که مهران چشمهاش به مامانم رفته و قهوهایه اما چشمهای مهرانه شبیه من و رایان و بابامه.
تنها کسی که چشمهاش به نیما رفته امیرسامه.
هر سه تاشون عاشق نیمان، نیما هم حسابی عاشقشونه، جوری که اگه یه روز نبینتشون دلش طاقت نمیاره.
هنوزم مثل قبل نوبت به نوبت کنارمون زندگی میکنه.
بابا و مامان خودمم دست کمی از نیما ندارند، حالا که بخاطر سفر کاری مجبور شدند برند ترکیه هر روز تماس تصویری میگیرند.
نیما هر سه تاشونو تو بغل خودش نشوند و مثل همیشه لب به قربون صدقه رفتنشون باز کرد.
با صدای رادمان نگاه همه به سمتش چرخید.
– بابا خاله مطهرهست میخواد بچهها رو ببینه.
نیما دستشو دراز کرد.
– گوشیو بده.
#مطهره
به قفسهی سینم کوبیدم و با شوق گفتم: الهی قربونتون برم من با این زبون دو متر و نیمهتون که هیچ کدومتون نمیخواین از هم کم بیارید!
مهرداد با خنده گفت: ما فردا برمیگردیم تهران فداتون بشم اون وقت بیاین دربست تو خونمون بمونید کلا خونه رو منفجر کنید برید.
صدای خندم بیشتر اوج گرفت و اون سه تا شیطونم خندیدند.
مهرانه: باشه بابا مهرداد تونم، هرچی تما بگی.
با خنده لبمو گزیدم و با چشمهای گرد شده دستمو روی دهنم گذاشتم و به مهرداد که داشت از خنده ریسه میرفت نگاه کردم.
به سختی گفت: آخ آخ… این زبونت… به کی… رفته هان؟
امیرسام: مامان بزرگ تونم؟
از لحن گفتنش دلم رفت واسش.
– جونم فداتشم.
صورتش غمزده شد.
– به تور سوپ خورتم، اینقدر بد بود!
سعی کردم خندمو کنترل کنم.
– خب فدای اون چشمات بشم باید بخوری که زود خوب بشی.
نیما گوشیو بالا برد و درحالی که از خنده سرخ شده بود گفت: باید اینجا بودی میدیدی چجوری هر سه تاشون عمارتو رو سرشون گذاشته بودند، بس نیست اینقدر شمال موندید؟
مهرداد با تک سرفهای درست نشست و گفت: حتما کار داشتیم که اینجاییم فردا برمیگردیم.
نیما دستی به سبیل پشت لبش کشید.
– اوکی.
و باز گوشیو سمت بچهها گرفت.
یه کم که با بچهها و رایان و نفس و آرام و رادمان حرف زدیم قطع کردم.
باز آروم خندیدم.
به کمرم زد.
– برو یه شربت دبش درست کن بریم توی حیاط یه کم یاد قدیما رو زنده کنم.
سوالی نگاهش کردم.
– کدومش؟
چشمکی زد.
– میفهمی.
بعد گونمو بوسید و بلند شد و به سمت پلههای اتاق رفت.
با لبخندی که بیشتر موقعها از مهمون تبدیل به میزبان روی لبم شده بود بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم.
لبخندم رگهای از تلخی گرفت.
یه سال پیش آقا محسن، بابای مهرداد، فوت شد، خدا رحمتشون کنه؛ هر پنجشنبه هممون جامون تو بهشت زهراست اونم سر قبر آقا محسن و آقا جونم و آقا احمد بابابزرگ مهرداد.
از اینها گذشته اون سه تا وروجک که همه عاشقشونند، مرجان که هفتهای یه بار دوبار باید ببینتشون، مامان و بابای من و حدیثه و مامان و بابای محدثه آقا علی برادر محدثه هم که همیشه تماس تصویری زنگ میزنند، تعطیلاتم که میشه یا ما همگی میریم یزد یا اونا میان، البته ما بیشتر میریم چون مامانم دیگه زیاد نمیتونه راه بره و بهتره که دراز بکشه، بابامم که ماشالله چشم نخوره انگار نه انگار هفتاد سالشه.
در رابطه با عموهام و عمههام چندان رفت و آمدی باهم نداریم یکی از عمههامم که رفته آلمان زندگی کنه.
شربتو که درست کردم توی دوتا لیوان ریختم و به همراه پارچ توی سینی گذاشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت در رفتم.
دمپاییو پوشیدم و از ویلا بیرون اومدم که هوای شرجی اما نسبتا خنک به صورتم خورد و تا عمق وجودم رفت.
با گیتار به دست بودنش حیرت کردم و با خنده گفتم: میخوای بخونی؟
– چجورم عسلم.
- یه ساله واسم نخوندی دلم واسش خیلی تنگه.
بهش که رسیدم با لبخند سینیمو گرفت و روی میز گذاشت.
صندلیو درست کنارش کشیدم و نشستم.
نسیمی که از جانب دریا میوزید و صدای امواج لذت بخش بود و پر از آرامش، اونم کنار مردی که فقط واسم مرد نیست، یه تکیه گاه و همدم و همرازمه.
با کشیدن شستش روی تارها به خودم اومدم و نگاهمو به سمتش سوق دادم.
– اول من میخونم، بعدش…
یه کاور گیتار رو بالا آورد که با دیدن یه گیتار دیگه تعجب کردم و با خنده گفتم: نکنه میخوای منم بخونم؟
– نمیخوام، عاشقشم، حله خانمم؟
خندیدم.
– باشه قربونت برم.
لبخندی زد و گیتار رو زمین گذاشت.
گیتار خودشو روی رونش تنظیم کرد و با کمی مکث شروع کرد.
آرنجو به میز تکیه دادم و مشتمو زیر چونم زدم و با لبخند و عشق به تیلههای شبرنگ پراحساس رو به روم خیره شدم.
لب که باز کرد برای هزارمین بار مست صداش شدم.
– میشینم فقط رو به روتو… نفس میکشم عطر موتو… عسلتر شدی… خرابتر شدم حالا که نشستم پلوتو… نمیخواد بگی من میدونم… غزل خانم مهربونم، تو هیچی نگو… ته قلبتو… دارم توی چشمات میخونم… میچسبی بهم… خودت میدونی… مثل آتیش تو زمستونی… پر از زندگی… پر از عاشقی… مثل پنجره بعد بارونی…
از همون سال اول، ماه اول میدونستم تنها کنار مهرداد خوشبختم و فقط داشتم خودمو گول میزدم؛ اگه با اون زندگی نمیکردم، به اون نمیرسیدم، میشدم یه زندگی نزیسته!
– غزل خانم بذار آروم… بذارم سر رو شونت… میمیرم من واسه رنگ نگاه عاشقونت… غزل خانم نمیدونی چه حال خوبی دارم… که لازم نیست این احساسو همش یادت بیارم…
با چندتا نت دیگهای که زد تمومش کرد اما هنوزم صدای جذابش و نتهای موسیقی که به طور حرفهای پشت سرهم نواخته میشدند توی گوشم بود.
یه لحظه هم نمیخواستم نگاهمو از نگاهش بردارم، عشق میکردم که اینجوری بهش نگاه کنم و اونم بهم نگاه کنه.
تک به تک، لحظه به لحظهی اتفاقاتو مرور میکردم و درآخر به همراه سرنوشت رسیدم به خودش، اینجا این لحظه و تو این سن.
خم شد و همین که دستش کنار صورتم نشست و بوسهای به پیشونیم زد از لذت و آرامشی که تو کل وجودم پخش شد پلکهام روی هم افتادند.
صدای بم و مردونشو زیر گوشم شنیدم.
– بیست پنج شش سال زندگی کنار تو بزرگترین رحمتیه که خدا بهم داده.
آروم لب زدم: حتی اون دنیا هم این رحمت ولت نمیکنه، بدون تو حتی بهشتم جهنمه.
آروم و کوتاه خندید و بعد از بوسهای که به کنار لبم زد عقب کشید که چشمهامو باز کردم.
همونطور که گیتار رو از کاورش بیرون میاورد گفت: خب خانم نوبتیم باشه نوبت دوبل خوندنه.
خندیدم و گیتار رو ازش گرفتم.
– امیدوارم هنوزم صدام خوب باشه.
– تو همیشه صدات خوبه عشق دلم، همیشه جذابی.
باز خندیدم که خودشم همپام خندید.
پا روی پا انداختم و فرو رفتگی گیتار رو روی رونم تنظیم کردم.
– خب، چی بخونیم؟ البته چیزی که نتهاشو کاملا بلد باشم.
با لبخند شیطونی سرشو کمی کج کرد.
– فقط خود تویی چطوره؟ همونی که تو پارک از لذت آب ریختن رو اون دختره واسه خودت داشته میخوندی!
به خنده افتادم.
– تو هنوز یادته؟
با لحن و نگاه خاصی گفت: من همه چیو یادمه نفسم، تک تک ساعتهای اون سالو یادمه.
خنده از لبم پر کشید و جاشو به لبخند کوچیکی گوشهی لبم داد.
– بخونیم؟
چشمهامو کوتاه بسته و باز کردم.
– پس میخونیم، یک دو سه میگم شروع کن.
صدامو صاف کردم.
– یک… دو… سه.
تقریبا همزمان شروع کردیم.
نتها و آکوردهای این آهنگو حرفهای تر از بقیهی آهنگهایی که بلد بودم میتونستم بزنم و یادم بود… چون مگه میشد از این آهنگ خاطرهساز گذشت؟
با حرکت سرش هم زمان خوندیم: گذشتهها گذشت… چشاتو روش ببند آیندتو ببین… این زندگی درست مثل نگاه تو شیرین بعد از این…
لبخندم پررنگتر شد.
– این روزا قبل من از بینهایت وابستگی پره، تو هم مثل خودم عاشق شدی آره… حتما همینطوره
به اینجا که رسید با یادآوری کارش که گند زد وسط خوندنم و حس خوبم، خندم گرفت که انگار خودشم به همین فکر کرد که صداش رگهی خنده پیدا کرد.
– فقط خود تویی… هر چی که از تو نیست… هیچکی به جز تو نیست… فقط خود تویی… عزیزترین کسم… من به تو میرسم… من به تو میرسم… فقط خود تویی… هر چی که از تو نیست… هیچکی به جز تو نیست… فقط خود تویی… عزیزترین کسم… من به تو میرسم… ” من به تو میرسم! ”
پــایــان
دانلود کامل آهنگ جدید و زیبای رامین بهارستانی به نام دل نگرون لینک دانلود: https://xip.li/eKBoaX
دانلود جدید ترین آهنگ های پاپ , غمگین , شاد و … در سایت نگین موزیک حمایت از سایت ما یادتون نره دوستان
فوق العاده عالی
رمان خیلی عالی بود ممنون بابت این رمان زیبا