رمان قصاص پارت ۴۷
نوامبر 24, 2019
آخرین مطالب, رمان قصاص سارگل
شاید این مطالب برایتان مفید باشد
رمان قصاص نوشته سارگل
جهت مشاهده پارت های منتشر شده از این رمان از اینجا کلیک کنید
هاله با صدایی بغض دار میگه:
_آره داداش دستش و بگیر و برو فقط رفتی دیگه پشت سرتو نگاه نکنی ببینی خانوادت چه حالی دارن.هاکان رفت تو هم برو هر کسی هم خواست بهم آسیب برسونه دستش بازه چون من برادری ندارم که پشتم باشه.
به وضوح تغییر حالت هامون رو شاهدم.صورتش رو آهسته برمیگردونه و به هاله نگاه میکنه.به چشمهای آبی روشنی که حالا بارونی شده.
اون هم با همون نگاه معصوم و بیرحمش ادامه میده:
_من توی زندگیم دو تا مرد داشتم،دو تا مردی که مثل کوه پشتم بودن.تا وقتی هاکان بود کی جرئت متلک گفتن به خواهر عزیز دردونهش رو داشت؟تا وقتی هامون بود که میتونست به خودش اجازه بده نگاه چپ بهم بندازه؟مردهای زندگیم و این دختر ازم گرفت چون چشم نداشت ببینه من پشتم به کوه گرمه و اون بیکس و کاره.
صدای شکستن تیکههای باقی موندهی غرورم پردهی گوشم رو آزرده میکنه. حس میکنم از ساختمون بلندی به پایین سقوط کردم و به بدترین وضع ممکن متلاشی شدم اما هیچ کس حتی هامون متوجهی حالم نمیشه.
_عیب نداره داداش برو بچسب به زن و زندگیت اما اگه جایی شنیدی هاله از بیکسی و غصه مرد مبادا ناراحت بشی،سر خاکمم حق نداری بیای چون تو وفا نداری. راحت خانوادت و از یاد میبری!
نگاهم روی رگ برآمدهی گردن هامون ثابت میمونه،به سمت هاله قدم برمیداره و هاله با اشک ادامه میده:
_ ولی اگه فکر کردی من اون دختر و به حال خودش میذارم کور خوندی به خاطر تو به خاطر اون بچه خفه خون گرفتم اما دیگه اجازه نمیدم این دختر به ریش من بخنده. اجازه نمیدم قاتل داداشم صاف صاف برای خودش بگرده.
هامون که مقابل هاله میایسته تمام وجودم رو ترس برمیداره. خاطرهها جلوی چشمم جون میگیرن،خاله ملیحه با نگرانی از جاش بلند میشه و هاله نترس ادامه میده:
_بذار همه بفهمن با خواهرت دشمن شدی،حالا که تشت رسواییمون از بوم افتاده بذار همه بفهمن هامون پشت خواهرش و خالی کرد. بذار همه بفهمن هاله بیکس و…
حرفش قطع میشه و نفس توی سینهم بند میاد. خاله ملیحه هم دست کمی از من نداره.
به یاد ندارم هامون یک بار اینطور هاله رو در آغوش گرفته باشه اما الان…
دستهای ظریف هاله دور شونههای پهن هامون حلقه میشه و با عجز هق میزنه:
_تو دیگه تنهام نذار داداش!
از این فاصله هم متوجه ی تنگتر شدن حلقهی دستهای هامون میشم.
با صدای خش گرفته ولی مطمئنی جواب میده:
_تا زمانی که زندم محاله پشتتو خالی کنم.هیچ وقت نکردم،فقط تو برنگشتی تا پشتتو ببینی من همیشه بودم از این به بعدشم هستم.
_اما تو رفتی…از این خونه رفتی…رفتی با اون میخوای ما رو ول کنی.
با لحن آشنایی که مدام تسکین دهندهی دردهام بود اینبار کنار گوش هاله نجوا میکنه:
_من فقط خونهم و عوض کردم،به ذهنمم خطور نکرد ولت کنم.
_عوض شدی هامون،تو فقط داداشم نبودی، بابامم بودی.حامیم بودی،پناهگاهم بودی نه فقط برای من برای مامان و هاکانم تو بزرگترین پشتیبان بودی اما الان…هاکان رو کلا فراموش کردی،حقش این نیست که تو حتی سر خاکشم نری.حقش این نیست که تو پشت اون دختر در بیای.میشنوی؟ حق داداشم این نیست.
هامون سکوت میکنه و سکوتش جواب قانع کنندهای برای هاله نیست. برای همین ازش فاصله میگیره و با پشت دست اشک هاشو پاک میکنه.
_تو راهتو انتخاب کردی داداش،تهش ختم به اون دختر میشه نه ما.
هامون دلجویانه جواب میده:
_برای یک بارم شده سعی کن آرامش و درک کنی. اون سعی داشته از خودش دفاع کنه اگه این کارو نمیکرد…
_اجازه نمیدم تو خونهی من برعلیه پسرم حرف بزنی هامون.
این صدای محکم خاله ملیحهست که حرف هامون و قطع میکنه.
_هاکانم بدترین آدم دنیا هم که باشه باز پسرمه،برادر توئه.
هامون با کلافگی تن صداش رو بالا میبره:
_من یه برادر لاشی که دست به سمت ناموس مردم ببره ندارم.اگه آرامش اونو نمیکشت شک نکن خودم با دستای خودم خفهش میکردم.
نگاه ناباور هممون به هامون میخکوب میشه و اون بیپروا ادامه میده:
_حتی نمیخوای یه لحظه این احتمال و بدی که تربیت شدهی تو،تو زرد از آب دراومده.که اون پسرت انقدر شارلاتان شده که به خودش اجازه بده گوشه چشمی به سمت ناموس مردم داشته باشه.چه قبول کنی چه نکنی پسرت یه عوضی بود.
لبم رو چنان گاز میگیرم که دهنم طعم شوری خون رو به خودش میگیره.با صدای داد هامون گریهی یلدا بلند میشه و با ترس کودکانهش به بابای عصبانیش نگاه میکنه و با صدای بلند گریه میکنه.
سرش رو توی سینهم مخفی میکنم،خاله ملیحه با چونه ای لرزون و بغضی سنگین میگه:
_من شیر پاک به بچم دادم،چرا تو یه لحظه این احتمال و نمیدی که اون دختری که اون جا برات مظلوم نمایی میکنه مقصر همهی ایناست؟خود تو چند بار این دختر و یا پسر غریبه تو کوچه و خیابون دیدی؟
خاله ملیحه با این حرف چاقو رو درست توی شاهرگ غیرت هامون فرو میبره خشم آشنایی توی چشمهای سیاه هامون میدوه که باعث میشه تنم منقبض بشه و یلدا رو بیشتر به خودم فشار بدم.
درست طبق حدسم فریادش چهارستون خونه رو میلرزونه:
_این دلیل به هرزه بودن اون دختر نیست.تو که یک عمر به عالم و آدم درس دادی چرا نوبت به خودت که رسیده گوشاتو گرفتی و چشماتو بستی؟
صدای جیغ ترسیدهی یلدا بلند میشه.خاله ملیحه مثل هامون جواب میده:
_چرا نرفت پیش پلیس؟چرا همون شب نیومد و به ما بگه؟نگفت چون خودش هم به اندازه ی هاکان مقصر بوده.
_نگفت چون از قضاوتها و دل سیاه شما میترسید.نگفت چون ترسید به خاطر جرم نکرده محکوم بشه.آره اشتباه کرد اما تاوانی بزرگتر از اشتباهش داد. سعی کن اینا رو بفهمی مامان!من نه الان،نه دوسال دیگه زنم و طلاق نمیدم.
اما اگه بخوای کاری بکنی من و از دست میدی،هم منو هم دخترم و دیگه رنگ یلدا رو هم نمیبینی.
خاله ملیحه تازه متوجهی گریهی بی امون یلدا میشه. با اشک و حسرت به یلدا خیره میشه و به سمتم میاد.
بدون اینکه لحظهای نگاهم کنه یلدا رو ازم میگیره و صورتش رو پیدرپی میبوسه و بین بوسیدن هاش بریده بریده میگه:
_این بچه یادگار هاکانمه تو نمیتونی ازم جداش کنی!
نگاهم رو به هامون میدوزم.دستی به صورت عرق کردهش میکشه و آرومتر از چند لحظه قبل میگه:
_چنین قصدی ندارم.
خاله ملیحه با چهرهای خسته روی مبل میشینه و در حالیکه عطر یلدا رو با دلتنگی نفس میکشه اشکهاش جاری میشه.
هامون به سمت من میاد و کنارم میشینه،نگاهی به صورت رنگ پریدهم میندازه و میپرسه:
_خوبی؟
نبودم،اصلا خوب نبودم و اگه میتونستم بیشک از پنجره فرار میکردم. اما من محکومم به قوی بودن،به تظاهر….با لبخندی مصنوعی سر تکون میدم.
چند دقیقهای سکوت بین جمعمون حکمفرمایی میکنه تا اینکه خاله ملیحه میگه:
_باشه.
همگی به صورت خاله ملیحه چشم میدوزیم،من با استرس،هامون بدون هیچ واکنشی و هاله با تعجب و ناباوری.
خاله ادامه میده:
_با شکایت هاکان من برنمیگرده،تو هم ثابت کردی خانوادت چه اهمیت و جایگاهی برات دارن.
هامون میخواد حرفی بزنه که خاله ملیحه اجازه نمیده:
_اما هر چه قدر هم به ما پشت کنی باز تو پسرمنی،یلدا هم نوهی منه اما اون دختری که پیشت نشسته هیچ وقت نمیتونه عروس این خونه باشه.حالا که خونهتو عوض کردی و راهت از ما جدا شده باشه برو زندگیتو بساز.از خدا میخوام پشیمون نشی!
هاله با صدای بلندی اعتراض میکنه:
_زده به سرت مامان؟یعنی میخوای اجازه بدی این دختر زن داداشم باقی بمونه؟
خاله ملیحه نگاهی به هاله میندازه و جواب میده:
_اون دختر فقط دختریه که هامون برای ازدواج انتخابش کرده هیچ وقت عروس من یا زنداداش تو نیست.چه الان چه ده سال دیگه حق نداره پاش و توی این خونه بذاره،هیچ جا به عنوان عروس من معرفی نمیشه.تو هیچ مهمونی حضور پیدا نمیکنه.
حالا که اینطوری انتخاب کردید همینطوری زندگی کنید من همینکه گاهی پسر و نوهم رو ببینم برام کافیه!
بیشتر از حرفهای خاله ملیحه نگاه نفرت بار هاله اذیتم میکنه به طوری که تحملم تموم میشه و درحالی که به سختی جلوی باریدن اشکهام رو گرفتم از جا بلند میشه و با نفسی تنگ شده آهسته خطاب به هامون زمزمه میکنم:
_بیرون منتظرتم.
مچ دستم رو میگیره و مثل خودم آروم جواب میده:
_بشین،الان با هم میریم.
با التماس نگاهش میکنم،رو به مادرش میکنه و میگه:
_یعنی دخترم و باید این طوری بزرگ کنم؟چی به اون به بچه یاد بدم؟کینه؟قهر؟
خاله ملیحه به من اشاره میکنه و با صدای بلندی جواب میده:
_من نمیتونم هر بار اون دختر و ببینم و طوری وانمود کنم که انگار هیچ مشکلی باهم نداریم.یه کمم منو درک کن. با هر دلیل و منطقی باز اون قاتل پسر منه همین که اینجا نشستم و همه چیز و به پلیس نمیگم ته صبوری کردنمه.ازم کار غیر ممکن نخواه هامون،اون دخترانتخاب توئه باشه،اما عروس من نیست!
پلکهام و محکم روی هم میفشارم.چشمام به طرز وحشتناکی میسوزن. دستی به گردنم میکشم،جسم سنگینی بیخ گلوم رو گرفته و قصد خفه کردنم رو داره.با التماس خواستهم رو دوباره تکرار میکنم:
_هامون،برم پایین منتظر بمونم!
دستاش و روی پاهاش میکشه و بلند میشه،سری با تایید تکون میده و خطاب به مادرش میگه :
_حالا که تو این طور میخوای باشه،هیچ وقت در این خونه رو به روی عروست باز نکن، اصلا هم به این فکر نکن ممکنه پسر خودت مقصر باشه.همه چیز همون طوری میشه که تو میخوای…
به سمت مادرش میره و یلدا رو از بغلش میگیره و اینبار خطاب به من میگه:
_بریم آرامش.
با قدمهای آهسته به سمتش میرم،چند لحظهای مقابل خاله ملیحه میایستم و با صدایی گرفته کلمات رو از کنار بغض سنگین چنبره زده به گلوم عبور میدم و بالاخره طلسم سکوتم رو میشکنم:
_بهتون حق میدم منو نبخشین اما اینو بدونید با وجود همهی اینا باز شما برای من همون خاله ی مهربونم هستید.بابت همهی این اتفاقات متأسفم خاله ملیحه،نمیخواستم اینطوری بشه.با این وجود بیصبرانه منتظر روزی میمونم که منو ببخشید.
حتی برنمیگرده تا نگاهم کنه،رو به هاله میکنم، به خاطر اشکی که توی چشمهام حلقه زده صورتش رو تار میبینم با این وجود لبخندی میزنم و میگم:
_تا آخر عمرم تو بهترین دوستم باقی میمونی،میدونم ازم متنفری حق هم داری.فقط امیدوارم هیچ وقت تو زندگیت تو شرایطی قرار نگیری که منو درک کنی.هیچ وقت هیچ مردی تو رو به چشم یه وسیله برای سرکوب احساس خودش نبینه، فقط ازت میخوام به این فکر کنی که یه دختر فقط در شرایطی میتونه قاتل بشه که کسی پا به حریمش بذاره.هاکان به اون حریم تجاوز کرد و من فقط…
اشکی از چشمم جاری میشه و با صدای ضعیفی ادامه میدم:
_من فقط خواستم از خودم دفاع کنم.
تمام مدت فقط نگاهم میکنم،بیشتر از این تحمل موندن ندارم.به سمت در میرم،لحظهی آخر صدای بغضدار هاله پاهام رو به زمین میخکوب میکنه:
_آرامش…
بیتاب برمیگردم،صورتش از اشک خیس شده و نگاهش هیچ ردی از نفرت چند لحظه قبل نداره.توی چشمهاش فقط عجز و دلتنگی موج میزنه. قدمی به سمتم برمیداره،تمام وجودم برای بغل کردنش پر میکشه اما خیلی زود پشتش و بهم میکنه، امیدم برای بخشیده شدن به یأس تبدیل میشه .
دستگیرهی در رو پایین میدم و بدون لحظهای مکث بیرون میزنم و بدون توجه به صدا زدن هامون پلهها رو به تندی پایین میرم.
به حیاط که میرسم با چند نفس پیدرپی سعی میکنم کمبود هوایی که بالا داشتم رو جبران کنم.بغضم سر باز میکنه و اشکام روون میشه،خانوادهی شوهرم من و به عنوان عروسشون قبول ندارن و من باید از این بابت خوشحال باشم،حداقل اینکه ازم شکایت نکردن.اما به چه قیمتی؟
بیچاره من،بیچاره هامون که باید یک عمر بین ما ایستاده باشه.هر مردی دلش میخواد گاهی با زن و بچهش به خونهی مادرش بره،اما من این حق و ازش گرفتم چون خاله ملیحه محاله روزی من و به عنوان عروسش قبول کنه.
صدای پای هامون رو میشنوم و لحظهای بعد صدای دلگرم کننده و نگرانش رو :
_خوبی؟
برمیگردم و دید تار شدهای نگاهش میکنم.سری به طرفین تکون میدم،توجهش به اشکام تلنگر میزنه تا با شدت بیشتری ببارن.
سرم رو روی سینهش میذارم و هق میزنم:
_خوب نیستم.
دستش دور شونهم حلقه میشه و کنار گوشم زمزمه میکنه:
_گریه نکن،گفتم که راهمون سخته.
دستم رو به لبهی کتش میگیرم و مینالم:
_از خودم متنفرم که اینطوری زندگیتو خراب کردم.
نفسی با کلافگی از سینه بیرون میده:
_اجازه نده این فکرهای مزخرف ذهنتو آزار بدن.اتفاق خاصی نیوفتاد قبل از این هم تو رفت و آمدی با خانوادم نداشتی از این به بعدم نداشته باش.من و داری بسته…
بین گریه میخندم.
_یعنی میگی از سرم زیادی؟
_من چنین حرفی زدم؟ولی میگم زیاد هم نیاز به آبغوره گیری نیست اونطوری که من شنیدم عروسها از خداشونه با خانوادهی شوهر قهر باشن… عه ببین تو گریه کردی دخترمم بغضش گرفت نگاه نگاه قیافهشو…!
به یلدا نگاه میکنم که لب برچیده و آمادهی گریهست.به محض اینکه نگاهم رو به خودش میبینه دهنش باز میشه و با حالت بامزهای گریه رو از سر میگیره.
هامون سرش رو در آغوش میگیره و در حالی که دلش برای یلدا ضعف رفته میگه:
_آخه مگه من مرده باشم تو اینطوری مظلومانه اشک بریزی.
سرم رو از سینهش جدا میکنم و با دلخوری میگم:
_من اینجا مثل ابربهار گریه میکنم عین خیالت نیست اون وقت به دخترت از این حرفا میزنی؟
مثل بچهها بغض کرده نگاهش میکنم،چند لحظهای به قیافم نگاه میکنه و شلیک خندهش بلند میشه و بین خندیدناش بریده بریده میگه:
_واقعا من دو تا دختر دارم. بیا اینجا بابایی بیا غصهت نگیره.
آغوشش رو برام باز میکنه و لحظهای چشمش به پیراهنش میوفته و خندیدنش قطع میشه.
شقیقهم رو میخارونم و مثل دختر بچهها منتظر تنبیهم میمونم.
نگاه تند و تیزی به صورتم میندازه و میگه:
_ببین چیکار کردی!
با پشت دست اشکای جا مونده روی صورتم رو پاک میکنم و میگم:
_حواسم نبود.
نگاهی به ساعتش میندازه.
_باید برای بدرقهی محمد بریم با این لباس کثیف پاشم برم اونجا بگم زنم هر چی رو صورتش بوده رو مالیده به لباس من؟اصلا کی به تو میگه این آتوآشغالا رو بزنی به صورتت؟نگاه کن… هم سیاه شده هم کرمی هم صورتی!
همهی اینا رو با لحنی به ظاهر عصبانی میگه، با خنده شونهای بالا میندازم:
_این اتفاق شتریه که در خونهی هر مردی میخوابه، زیاد سخت نگیر یه سر میریم خونه لباستو عوض کن.
نگاه چپی از گوشهی چشم بهم میندازه و چیزی نمیگه.به سمت در حیاط میره،دنبالش میرم و لحظهی آخر نگاهم رو با حسرت به ساختمون سه طبقهی خونمون میندازم.شاید دیگه هیچ وقت اجازهی اومدن به این خونه رو نداشته باشم.
خونهای که توش بزرگ شدم،با کلی خاطرهی خوب بچهگی.
فصل اخر
دستمالی از جعبه برمیدارم و سیاهی زیر چشمم رو پاک میکنم.پشت چراغ قرمز ترمز میکنه و باز نگاهی به ساعت میندازه.
_دیر میرسیم،پروازشون بلند میشه.
این بار جاهامون برعکس شده،منم که با خونسردی لبخند میزنم و میگم:
_نگران نباش اگه محمده که هواپیما رو نگه میداره تا تو برسی!
سکوت میکنه،به محض سبز شدن چراغ پاش و روی پدال گاز فشار میده و برعکس همیشه با سرعت به راه میوفته.
نگاهم به آینهست اما متوجه میشم که وارد کوچهمون میشه و همزمان میگه:
_خیلی تاکید کرد زودتر از خودش برسم اون وقت من هنوز میخوام برم خونه و لباس عوض کنم.آرامش وقت و تلف نمیکنیا میدونی که محمد…
حرفش رو قطع میکنه و ماشین متوقف میشه.سرم رو از آینه بلند میکنم تا بپرسم محمد چی؟ اما صحنهی پیش رو لالم میکنه.
با نگاهی مات به ماشین پلیس و دو مأموری که جلوی خونهی ما ایستادن خیره میشم.
در یک ثانیه همه چیز تغییر میکنه و خودم رو در مرحلهی باخت میبینم.یلدا رو به خودم فشار میدم و با ترسی که به جونم افتاده توی صندلی مچاله میشم.
با لکنت میگم:
_هاله گفته.
به نیم رخش نگاه میکنم و با دلی آشوب ادامه میدم:
_اومدن تا بندازنم زندان،هامون… هامون دخترم….
سکوت کرده،حتی یک کلمه حرف هم برای تسکینم نداره.ترس،حتی چشمهی اشکم رو هم خشک کرده. دوباره نگاهم رو به ماشین پلیس میندازم.هامون بالاخره قفل سکوتش رو میشکنه:
_اون ساختمون هفت تا واحد داره،آروم بگیر آرامش هاله نگفته.
سری به طرفین تکون میدم:
_تو ندیدی اما من دیدم چطوری با تنفر نگاهم میکرد.اونا به خاطر من اومدن.
میبینم چطور فکش قفل کرده،دستش رو دور فرمون مشت میکنه و کاملا جدی میگه:
_پیاده شو!