رمان قصاص پارت ۴۳
نوامبر 24, 2019
آخرین مطالب, رمان قصاص سارگل
شاید این مطالب برایتان مفید باشد
رمان قصاص نوشته سارگل
جهت مشاهده پارت های منتشر شده از این رمان از اینجا کلیک کنید
سری برای مشتری که ازم تشکر کرد تکون میدم و حینی که میخوام لحظهای به انگشتهام استراحت بدم لرزش موبایلم رو توی جیبم احساس میکنم.
نگاهی به مصطفی میندازم و وقتی میبینم سرش توی کامپیوتره موبایلم رو از جیب بیرون میارم و نگاهی به صفحه میندازم.
اسم محمد روی صفحه متعجبم میکنه،شمارهش رو توی گوشیم ذخیره داشتم اما اون خط جدیدم رو از کجا داشت؟سؤال مضحکی بود.وقتی آدرس خونهم رو پیدا کردن چطور خط موبایلم رو پیدا نکنن؟
دستم روی دکمه ی سبز میلغزه و تماس رو وصل میکنم،موبایل رو کنار گوشم میگیرم و میگم:
_بله.
_سلام آرا…ای لعنت به من،سلام زنداداش احوالتون چطوره؟بابا من از این الفاظ بدم میاد شوهرت گفته اگه یه بار دیگه با اسم کوچیک صدات کنم دندونهام و خورد میکنه.تهدیدش جدی بود.
میخندم و میگم:
_سلام آقا محمد خوب هستین؟
_از احوالپرسیهای شما اینه رسمش؟بیخبر بذاری و بری و خط عوض کنی؟به خاطر تو… ببخشید به خاطر شما رفتم دستبوس علیبابا و برگشتم.اون که هیچ نزدیک دوهفته ست دارم این هاپو رو تحمل میکنم جون تو…یعنی جون شما راه میرفت و پاچه میگرفت.کل بخش تا سایهای از دکترصادقی میدیدن تو هفت سوراخ قائم میشدن.آه یه گردان آدم دنبالته اینا رو همه اون دنیا ازت میپرسن.
لبخندم طعم تلخی زهرمار رو به خودش میگیره.اما لحنم هیچ تغییری نمیکنه،انگار برای کل عالم میتونم حفظ ظاهر کنم الا هامون.
_شما آه و نفرین پشت ما نندازید انشالله کس دیگهای هم نمیندازه.
_من غلط بکنم.اتفاقا کار خوبی کردی هامون نیاز به تنبیه درست حسابی داشت جای تو باشم اصلا برنمیگردم.
چشمهام گرد میشه و اون هم سریع به سبب رفع و رجوع حرفش برمیاد:
_البته روحیهی ما مردها یه خورده خشن تره شما خانمها مهربون ترید. میگم آرا…ای بابا،زن داداش یه عرضی داشتم.
چشمغرهی مصطفی رو نادیده میگیرم و با خنده میگم:
_امر بفرمایید.
لحنش خارج از شوخی شده و صداش جدی توی گوشم میپیچه:
_راستش ما،یعنی من و طهورا…
انگار یکی صداش میزنه که میگه:
_یه لحظه گوشی!
اضطراب میگیرم،نمیدونم چرا اما حس میکنم قراره بگه من و طهورا به بنبست خوردیم،میخوایم جدا بشیم.
با دوجمله کسی که صداش کرد رو رد میکنه و باز خطاب به من میگه:
_چی داشتم می گفتم؟
_از خودتون و طهورا…
_آها،راستش من و طهورا خیلی وقته دنبال کارای رفتنمونیم. من نمیخوام اما طهورا اصرار داره سالهای اول زندگیمون رو اونجا باشیم اگه شرایط جور شد برای همیشه بمونیم و اگه نه،بعد دو سه سال برگردیم.
آه از نهادم بلند میشه و میگم:
_یعنی میخواید برید؟آخه هامون فقط با شما…
لحنش رنگ غم میگیره:
_چیزی نگو آرامش بهخدا داغونم،خواهرم به یکی از خواستگاراش جواب مثبت داد خیالم از اون جمعه چون پسره فامیله و مثل کف دست میشناسمش این وسط دلم برای بابام میسوزه،نه میتونم با خودم ببرمش نه دلم رضاست که تک و تنها اینجا باشه.مهراوه مثل چشماش مواظبه اما من دلم ناگواره.از طرفی داداشم،نمیدونم چطور قراره ازش دور بمونم.
مغموم میگم:
_پس چرا میخواید برید؟
_طهورا اینجا آرامش نداره.حتما دوستتون براتون تعریف کرده که دیروز چه آبروریزی توی بیمارستان راه انداخت.به خدا شرمنده ی مارال خانم شدم خواستم زنگ بزنم ازشون عذرخواهی کنم اما نتونستم.
زیرلب زمزمه میکنم:
_بهتر که زنگ نزدی.
میپرسه:
_چیزی گفتی؟
_نه،راستش و بخواین از رفتنتون خوشحال نشدم شما تنها کسی بودید که هامون بهتون اعتماد داشت و سفره ی دلش رو براتون باز میکرد.
توی دلم ادامه میدم :
_به قدری که از زندگی اجباری با زنش بگه.
صدای آزاد شدن نفسش رو میشنوم:
_واسه من تو دنیا هیچ رفیقی مثل هامون نمیشه،آرامش… یعنی زن داداش دو تا خواسته ازت دارم.نمیخوام روم و زمین بندازی.
حدس میزنم چه خواستهای داره و آروم میگم:
_تا چی باشه.
_آخر هفته یه شام دوستانه ترتیب دادم یه جورایی شام عروسی میخوام که بیای،میخوام که با هامون بیای.
نگاهی به مصطفی که هشدار میده قطع کنم میندازم و با دودلی میگم:
_آخه آقا محمد…
_آخه نداره،ببین شاید رفتم و برنگشتم دلت میسوزه که چرا نیومدی رومو زمین ننداز.
بخوام هم تواناییش رو ندارم پس ناچارا قبول میکنم و اون باز جدی میشه و میگه:
_خواستهی دومم اینه که بعد از مهمونی برگردی خونهت و هر اتفاقی که افتاد داداشم و ول نکنی،همونطوری که اون هر اتفاقی که افتاد ولت نکرد. هامون تلخه میدونم اما دوستت داره،هجده سالش نیست که حسش امروز باشه و فردا ته بکشه.یه مرد کامله،پشتت میمونه بهت قول میدم.
_اما زندگی با من اذیتش میکنه.
_عشقی که با سختی نباشه عشق نیست،ببین زنداداش صبح و شب سر هر چیز با طهورا جنگ دارم صد بار بهش گفتم خستم کردی صدبار هزار تا لیچار بارم کرده اما میبینی که؟ خاطرش و میخوام پاش وایستادم هامون هم پات وایمیسته تو بخوای اونم یه روزه بارش
رو میبنده و میبرتت هر جایی از دنیا که بخوای اما میدونی که خانوادش براش مهمن،داغونم که بشه دلت رو نمیشکنه پس دلش و نشکن و برگرد.بذار با خیال آسوده برم…به قول داداشم تو آرامش هامونی تا وقتی نباشی اون اعصاب هیچ کاری و نداره کم مونده با هرکی روبه رو شد دست به یقه بشه. به حرفام فکر کن آرامش باشه؟میخوام آخر هفته دوتاتون و با هم ببینم و برم.
_میام،با هامون میام.اما نیاز به زمان دارم نمیخوام دو سال دیگه نگاه هامون رو سرد ببینم باید با خودم کنار بیام،بیشتر از هر کسی میدونم که اگه برگردم هامون برام کم نمیذاره توی این مدت یه بارم نرفت اما من زنم،دلم میخواد شوهرم دوستم دوستم داشته باشه نه اینکه با اجبار…
مشتری کلی جنس جلوم میذاره و ناچارم میکنه مسیر حرفم رو از همونجا عوض کنم:
_باید برم،پنجشنبه حتما میام.
_با اینکه راضی نشدم اما باشه،به اون فسقلی بگو عمو دوستت داره.
نگاهی به یلدا که غرق خوابه میندازم و جواب میشم.
_حتما بهش میگم،به طهورا سلام برسونید.
بعد از خداحافظی مختصری تلفن رو قطع میکنم،مصطفی با تندی بهم متلک میندازه:
_سرکار جای صحبت با تلفن نیست اون هم یک ساعته.
هیچ جوابی بهش نمیدم،انگار رسم همینه.تا یکی مسئول بخشی شد به خودش اجازهی هر حرفی رو میده.مصطفی هم از این قضیه مستثنا نبود،حق داشت.بابت همین تذکرها پول میگرفت.
* * * * * *
_ببین اینو بدم به مامانم میتونه از بغلاش باز کنه.
کلافه نگاهی به مانتوی خاکستری رنگ میندازم.
_نمیشه،ببین تمام همکارهاشون هستن این مانتو اصلا رسمی نیست.
_خوب میگم که بیا بریم بازار بخریم سر ماه که حقوق گرفتی پولم و پس بده.
چپ چپ نگاهش میکنم:
_بخوام یه مانتوی خوب بخرم باید کل حقوق ماه اولم و بدم.
_خوب همون مانتوی جدیدت رو بپوش همون که قدش بلند بود.
روی تختش میشینم و مینالم:
_نیاوردمش،خونهست.
میخنده و میگه:
_پس میمونه یه راه تا فردا رژیم بگیری مانتوهای من اندازت بشه.
باز هم از نگاه تند و تیزم بینصیبش نمیذارم.
_منظورت اینه که من چاقم؟
_وقتی مانتوهای من تو تنت جا نمیشه یعنی چاقی دیگه.
خدایا این و هامون کی میخوان بفهمن من با شنیدن این حرف عصبی میشم؟
_چه ربطی داره احمق جان؟من یک بار زایمان کردم معلومه هیکلم با تو فرق داره.
دستهاش و به نشونهی تسلیم بالا میبره و میگه:
_حالا یه دورهمی دوستانه که این حرفا رو نداره.
نگاهم رو ازش میگیرم.لعنت به من که به نزدیکترین دوستم دروغ گفتم اما دست خودم نبود هر کاری که کردم نتونستم بگم فردا شب برای مهمونی نه،یک جورهایی برای عروسی محمد دعوتیم.
یاد مانتوی سبزم میوفتم،آخرین مانتویی که به سلیقهی هامون با هم خریده بودیم و فرصت نشده بود بپوشمش، اگه اون بود…
به سرم میزنه که به خونه برم و مانتو رو بردارم و هم سرکی به خونه بکشم.
نگران هامون بودم،بعد از اون شب نه زنگ زد و نه اومد. فقط گاهی شبها پیام میداد و حال من و یلدا رو میپرسید به همین کوتاهی.
با دودلی میپرسم:
_برم خونه و مانتوم رو بردارم؟
با تکون دادن سرش استقبال میکنه.
_برو هامون که این موقع خونه نیست؟
_هامون نیست،اما خاله ملیحه که هست.
باز هم میخنده و با نیش شل شدهای میگه:
_تا دوسال پیش تو نبودی مامانت که خواب بود جیم میشدی بیرون هیچ کس هم نمیفهمید؟
به یاد اون روزها لبخندی میزنم و میگم:
_آره،اما بدبختی یه شب از همون شبها هامون مچم و گرفت.غلط نکنم اون موقعها شیفت شب بود،فرداشم که مامانم و دید بهش تذکر داد که حواستون به دخترتون باشه درست نیست نه شب از خونه بزنه بیرون.
به یاد مامانم آهی میکشم و ادامه میدم:
_وقتی از سر کار میومد انقدر خسته بود که شام نخورده خوابش میبرد.دیروز یه سر رفتم بهشت رضا حتی نمیتونی تصور کنی تا چه حد دلتنگ مامانمم.میدونی اگه اینجا بود چه کارهایی که برای یلدا نمیکرد همیشه دلش میخواست سروسامون گرفتن من و ببینه.
_هنوزم دیر نشده میتونی به زندگیت سر و سامون بدی.
سری تکون میدم.
_قصد دارم برگردم،این هفته خیلی فرصت داشتم که فکر کنم.بعد از مهمونی اگه هامون بخواد…
وسط حرفم جیغی از شادی میکشه.
_باورم نمیشه،بالاخره فهمیدی این به نفع جفتتونه.
بی اعتنا به شادی مارال ادامه میدم:
_البته اگه بخواد،یک هفتهست هیچ سراغی ازم نگرفته.
با بازوم میکوبه:
_خوب خره بهت مهلت داده تا فکر کنی،بلند شو… دیگه واجب شد بری خونه و یه لباس درست حسابی واسه فرداشبت روبه راه کنیم. یا اصلا میریم بازار تو که میخوای برگردی یه تیپ خفن میزنی و وقتی آشتی کردی از حساب هامون قرضت رو میدی چپ چپ نگاهش می کنم و چیزی نمیگم.این و میدونم حتی اگه برگردم زندگیم رو مثل سابق نمیگذرونم.
زمانی درس نمیخوندم به امید روزی که یک مرد پولدار من رو از خونهی فقیرانهم نجات بده.اما الان بزرگ شدم،با وجود هامون،با وجود یلدا دلم میخواد دستم نه توی جیب هامون که توی جیب خودم باشه.این هم شرط برای برگشتن،اینهمه من باهامون راه اومدم،اینبار اون مجبوره باهام راه بیاد
* * * * * *
کلید رو توی قفل میچرخونم،همزمان صدای مارال توی گوشم میپیچه:
_چیشد؟
با صدایی آهسته تشر میزنم:
_دندون رو جیگر بذار دارم میرم داخل.
_باشه قطع نکنیها.
در رو پشت سرم میبندم و با دلتنگی نگاهی به اطراف میندازم.
_همه چی مرتبه؟
وسط حس خوبم پارازیت میفرسته و باعث میشه توی دلم روح پر فتوحش رو مستفیض کنم.جواب میدم:
_نه،آینه شمعدونم نیست.
_اونو که نگفتم خنگ خدا،ببین گوشه کنار خونه سیگار سوختهای،آب شنگولی،بوی عطر زنونهای، لباس ز…
با حرص وسط حرفش میپرم:
_چرا مزخرف میگی مارال هامون اهل این حرفاست؟
_همهی مردا اهل این حرفان با چشم باز نگاه کن.
نگاهی با شک به اطراف میندازم و این بار به خودم فحش میدم که حرفهای مارال رو جدی گرفتم.
وارد اتاق خواب میشم،نگاهم روی تخت مکث میکنه.
_چرا ساکت شدی؟چی دیدی؟
با لبخند میگم:
_هیچی،دلم برای اتاقمون تنگ شده بود.
_چه غلطا ببین نمیخوای که در حین ارتکاب جرم دستگیر بشی؟زود یکی دو تیکه لباس بردار و بیا.
سر تکون میدم،حق با اون بود.با اینکه هامون این ساعت توی بیمارستان بود اما نباید با وقت تلف کردن ریسک اینکه هر آن ممکنه برسه رو به جون بخرم چون اصلا نمیدونم چطور باید توضیح بدم به خاطر بیلباس موندنم برگشتم من یک بار بارم رو بسته بودم هر چی که جا گذاشتم متعلق به من نبوده.
در کمدم رو باز میکنم و با دیدن کمد خالی خشکم میزنه.
حتی یک دونه از لباسهام داخل کمد نیست،کمد هامون رو باز میکنم،اونجا هم نیست.
این بار با یه دید دیگهای به اتاق نگاه میکنم،هیچ اثری از من نیست،نه لباسی،نه عکسی،حتی چند قلم لوازم آرایشی که روی میز بود هم نیست.
جای خالی گهوارهی یلدا مثل خار توی چشمم میره.
_چیشد برداشتی؟
بیاهمیت به صدای مارال به سمت اتاق یلدا میرم و بازش میکنم.خبری از کمد دخترم نیست،دریغ از عروسکی کوچیک که جا مونده باشه.
اشک به چشمم نیش میزنه،یعنی به همین زودی تسلیم شد؟به همین زودی تمام رد و اثرهای ما رو پاک کرد؟ خونه درست مثل همون روز اوله. حتی اون آینه و شمعدونی که عید خریده بودیم هم نیست. یعنی ما رو به کل از زندگیش حذف کرده!
_با توئم آرامش مردی؟
کنار دیوار سر میخورم،دنبال خونه نگشته بودم تا برگردم،بعد از حرفهای محمد منتظر یه اشاره از جانب هامون بودم تا برگردم اما اون تمام آثار منو از زندگیش پاک کرده.انگار قانع شده که زندگی بی من براش بهتر خواهد بود.
_به خدا نگران شدم،عه آروم بگیر بچه…آرامش یه چیزی بگو
شالم رو از دور گردنم باز میکنم و دستی به گردن داغ شدهم میکشم و با صدایی گرفته از بغض مینالم:
_تمام وسایلام و برداشته،لباسهام و،لوازم آرایشم و هر چی که مربوط به من و یلداست و از خونهش بیرون کرده.مارال انگار تصمیم گرفته واقعا طلاقم بده.
صدای متعجبش از اون ور خط به گوشم میرسه:
_چی داری میگی؟
صدای گریهی یلدا رو میشنوم.با صدایی گرفته میگم:
_یعنی به این راحتی همه چیز و فراموش کرد؟دریغ از یه نشونه…هیچ اثری از من توی خونه باقی نذاشته مارال.یک هفتهست سراغمو نگرفته،انگار واقعا میخواد از زندگیش حذفم کنه انگار قبول کرده….
_زود فکر بد به دلت راه نده حتما دلیلی برای کارش داره… اوف یلدا آروم نمیگیره بیا تو ماشین مفصلا حرف میزنیم.
تماس رو قطع میکنم و هندزفری رو از گوشم بیرون میکشم، جواب مارال سؤالی رو توی ذهنم ایجاد میکنه که از خودم میپرسم:
_چه دلیلی؟چه دلیلی ممکنه داشته باشه؟از هر راهی که میرم به یه جواب میرسم:
_اون منو از زندگیش حذف کرد.اما یلدا چی؟مثل روز برام روشنه که هامون یلدا رو دوست داره،درست مثل پدر واقعی حتی بیشتر از اون پس چرا…
اشکی که به مژههام آویزون شده رو با انگشت پاک میکنم و بلند میشم.حتما یه نشونهای از من توی این خونه هست،نمیتونه نباشه،هامون نمیتونه به این زودی منو از زندگیش پاک کرده باشه.
هر جا که به ذهنم میرسه رو میگردم،زیر تخت،زیر بالش،پشت کمد.عصبی میشم.روتختی رو با تمام توان میکشم و با اعصابی ضعیف داد میزنم:
_لعنتی.
به نفس نفس میوفتم،خوب من چه توقعی داشتم؟خودم رفتم،با پای خودم. خودم خواستم هامون فراموشم کنه خودم خواستم بی من زندگیش رو بکنه پس الان این ناراحتی چیه؟
سرم رو بین دستهام میفشارم،کاش قلم پام خورد میشد و نمیومدم.دنبال کیفم میگردم،این خونه دیگه برام دوستداشتنی نیست.این خونه زمانی برام مقدس و پر از خاطرات خوبه که متعلق به ما باشه.
خونهی هامون به تنهایی ترسناکه،بوی ترس میده،بوی انتقام…تداعی کنندهی روزهای وحشتناکی که پا به این خونه گذاشتم و…
کیفم رو از کنار در برمیدارم و روی دوشم میذارم و بدون مکث از خونه ی هامون بیرون میزنم.
خونهی ما نه،خونهی هامون!
جلوی خونهی خاله ملیحه دو جفت کفش هست،وقتی اومدم هم این کفشها بود.لابد مهمون دارن، حالا که من نیستم اوضاعشون بهتره چون تا قبل از این هیچ رفت و آمدی نداشتن حتی خاله ملیحه با خواهرهای خودش هم معاشرت نمیکرد !
میخوام از کنار در عبور کنم که صدای آشنای عمهی هامون این اجازه رو بهم نمیده:
_هامون باید بیاد و ازم عذرخواهی کنه،به خاطر اون زن فتنه گرش حرمت عمهش و زیر سؤال برد،حالا که اون دختر رفته کسی هم نیست که اونو علیه خانواده و فامیلش پر کنه صلاح اینه که تو هم به خودت بیای ملیحه هاکانمون رفت اما نذار یه فتنهگر دیگه به زندگی هامونت آتیش بندازه.
منظورش از فتنهگر کیه؟من؟تا حالا یک بار،یک کلمه،یک جمله به هامون گفتم که توهینی به خانواده و فامیلش باشه؟وجودم از نفرت پر میشه دلم میخواد درو باز کنم و بگم:به جای تهمت زدن برو قبرتو بکن و فکر آخرتت باش عجوزه نه اینکه…
صدای هاله رو میشنوم:
_آرامش پشت کسی حرف نمیزنه عمه.
لبخندی که میخواد روی لبم شکل بگیره با حرف بعدیش به کل پاک میشه.
_اون با مظلوم نمایی کارش و پیش میبره حتی منی که رفیقش بودم رو هم با حرفاش گول میزد تهش که دیدی چی شد؟ زندگیمونو جهنم کرد.
تلخ میخندم،از تو ناراحت نمیشم هاله،هیچ وقت. هرچهقدر از من متنفر باشی به همون میزان دوستت دارم.تو بهترین دوست من بودی و بهترین دوستم باقی میمونی.
_خدا توی همین دنیا جوابش رو بده.ملیحه… به تو دارم میگم،دست از این کارهات بردار و سر عقل بیا قبل از اینکه اون دختر دوباره پسرتو تصاحب کنه یه دختر خوب براش در نظر بگیر.
چشمهام از حدقه بیرون میزنه،مگه من مردم؟اصلا مگه من طلاق گرفتم؟خدا ازت نگذره زن مگه من چه نقشی توی زندگی تو دارم؟
_داداشم سی و چهار سالشه عمه مگه ما میتونیم تصمیمی براش بگیریم؟
_چرا نتونید؟مادرت میتونه مثل همون وقتی که هامون میخواست خونهشو جدا کنه و ملیحه نذاشت اینبار هم میتونه عروسی در شأن خانواده برای پسرش بگیره.