رمان قصاص پارت ۴۱
نوامبر 24, 2019
آخرین مطالب, رمان قصاص سارگل
شاید این مطالب برایتان مفید باشد
رمان قصاص نوشته سارگل
جهت مشاهده پارت های منتشر شده از این رمان از اینجا کلیک کنید
دلخور نبودم اما داشتم کنایه میزدم!لبهای خشکیدهم رو با زبون تر میکنم و ادامه میدم:
_الکی تلاش کردیم اما دیر نشده،میدونم وجدانت قبول نمیکنه تنهام بذاری اما بهت قول میدم از پس خودم و دخترم بربیام.
_طلاق میخوای؟
با سر تایید میکنم،لبخند کجی کنج لبش میشینه،قدمی جلو میاد و زمزمه وار میپرسه:
_و چرا فکر کردی من طلاقت میدم؟
قدمی که اون جلو میاد رو من به عقب برمیدارم و در حالی که سعی دارم موضع خودم رو تکرار کنم مصرانه میگم:
_من طلاق میخوام هامون،میدونم تو هم خسته شدی لطفا…
هنوز حرفم تموم نشده دست تنومندش دور کمرم پیچیده میشه و بی مقدمه در آغوشم میکشه.
دست روی نقطه ضعفم گذاشته،با چشم بسته مینالم:
_نکن لطفا!
صدای محکمش رو کنار گوشم میشنوم:
_به خواب ببینی طلاقت بدم کوچولویخنگ.
ته دلم قنج میره و از این بابت به خودم لعنت میفرستم،قبل از اینکه توی این آغوش مسخ بشم،دستهام رو بالا میارم و به سینهش فشاری میدم.ازش فاصله میگیرم و با گونههایی گر گرفته ولی مسمم میگم:
_اما من طلاق میگیرم.
انگار حرفم براش مضحکِ،اون هم میدونه تا اون نخواد من حقی برای طلاق ندارم.
به سمت میزش میره و حالا که توپ توی زمینش افتاده با لحنی خونسرد میگه:
_امشب توی خونتی آرامش،قبل از اینکه به زور ببرمت،قبل از اینکه ازت به خاطر عدم تمکین توی دادگاه خانواده شکایت کنم با پای خودت مییای!
اون خونسرده و من از این همه زورگویی حرصم گرفته، مثل بچهها به زمین پا میکوبم و با صدایی عصیانگر میگم:
_خوب طلاق نده،به خدا این دفعه یه جوری میرم که رنگمم نبینی.یه روزی خودت از اون اسم تکراری توی شناسنامهت خسته میشی اما من تصمیمم رو گرفتم.میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم.
وقتی جملهم تموم میشه اخمهای درهم رفتهش رو میبینم،همینطور نگاه غضبآلودی که بهم خیره شده.
با فک قفل شدهای میغره:
_داری روی سگم و بالا میاری آرامش!
لحنم آمیخته به طعنهای آشکار میشه:
_راست میگی،من حق اعتراض ندارم،حق حرف زدن ندارم،حق تصمیمگیری ندارم.اما من دیگه نمیخوام به خاطر اینکه زیر دین شماهام خفهخون بگیرم.حاضرم شبها با یک لقمه نون خشک سرم رو روی یه بالش سخت بذارم تا اینکه سر بار زندگیتو باشم.قبول کن مادر و خواهرت بیشتر از من بهت نیاز دارن دیگه نمیخوام آینهی دق هاله باشم،نمیخوام خاله ملیحه هر شب با فکر اینکه پسرش یه قاتل رو عقد کرده فشارش بالا بره.فکر کردم اگه بمونم همه چیز حل میشه دیدی که نشد…دیدی که احساس جوون مردی تو برای نگه داشتن یه زندگی کافی نیست. دینی به گردن من نداری،بذار بهت بگم من حتی برادرتم بخشیدم،با اینکه تا عمر دارم زخمی که بهم زد تازهست،اما من بخشیدمش. رفتن من از زندگیت به نفع خودته الان عذاب وجدان میگیری که به حال خودم ولم کردی اما اگه بمونم تمام عمرم خودم رو به چشم یه زن مفلوک و بدبخت میبینم.یه بیچشمو رو که به خاطر راحتی خودش کلی آدم رو رنجوند.خود تو مگه چقدر دیگه میتونی زیر یک سقف با من دووم بیاری؟
هر آدمی حق داره زندگیش رو خودش انتخاب کنه.من نمیخوام این حقو ازت بگیرم و به خاطر خودم تو رو مجبور به یه زندگی تحمیلی بکنم.تو هم نمیتونی مجبورم کنی شخصیتم رو زیر پا بذارم و عمری سر به زیر توی خونهت بمونم و مدام به این فکر کنم که از زندگی با من چهقدر رنج میبری.
میخواد حرفی بزنه که دستم رو بالا میارم و خودم ادامه میدم:
_بیا و به طلاق رضایت بده بذار با دل خوش از هم جدا بشیم.من تصمیمم رو گرفتم،اگه رضایت بدی توی همین شهر دور از چشم تو برای خودم و دخترم یه زندگی جدید میسازم اما اگه بگی نه،میرم و طوری گموگور میشم که هیچ وقت نتونی پیدام کنی.
چنان مسمم حرف میزنم که نه تنها هامون،بلکه خودم هم متعجب میشم.تا این حد دلم جدایی از هامون رو میخواست؟نه… به خدا قسم نه.اما تا همین حد دوستش داشتم،تا همین حدی که به خاطر راحتی اون از خودش بگذرم.
سکوت سنگینش حالم رو منقلب میکنه،کیفم رو از روی صندلی برمیدارم و بدون نگاه کردن به چشمهاش میگم:
_فکراتو کردی خبرم کن!
به سمت در اتاق قدم میدارم و با صداش توقف میکنم:
_فکرامو کردم.
میایستم اما برنمیگردم،از صدای قدمهای محکمش میفهمم داره به سمتم میاد. با حس حضورش درست پشت سرم تنم منقبض میشه.
بازوهام رو میگیره و لبهاش رو درست کنار گوشم نگه میداره و با صدای مسخکنندهش تمام وجودم رو تسخیر میکنه:
_اگه بگم بدون تو نمیتونم چی؟
پمپاژ خون رو به قلبم حس میکنم،تنم از این حرف داغ میکنه و نفسهام به سنگینی میاد و میره.
_اگه بگم تمام این هفته که نبودی زندگی برام جهنم بود چی؟
نگو هامون….به خاطر خدا نگو…عمیق نفس میکشه و این بار با بیتابی زمزمه میکنه:
_اگه بگم دلم برای آرامشم تنگ شده چی؟
کاملا در آغوشم میکشه،درست مثل اولین باری که توی همین مطب بهم گفت بودنت حالم و خوب میکنه.
قلبم چنان به سینه میکوبه انگار میخواد به هامون بفهمونه تمام حرفهایی که بهش زدم از جانب عقلم بوده نه قلبم.
_برگرد خونهت آرامش به فکر منی،باید توی اون خونه کنار من باشی چون تو…
مکث میکنه و فریبندهتر ادامه میده:
_چون تو آرامش هامونی!
برخلاف قلبم پیش میرم و با آهسته به حرف میام:
_اینا رو از روی عذاب وجدان میگی؟هنوزم غیرتت اجازه نمیده زنت کار کنه.چون هنوز منو به چشم یه بچه میبینی که نیاز به مراقبت داره.
بدون رها کردنم قاطع جواب میده:
_نه!
_چرا همینطوره.ولم کن!
حلقهی دستهاش رو تنگتر میکنه.
_فکر کردی برام کاری داره دستتو بگیرم و توی خونه حبست کنم؟تجربهشو داری میدونی اگه بخوام میتونم.
میدونستم،سختترین دوران زندگیم همون موقعها بود مگه ممکن بود ندونم؟ ادامه میده:
_من انتخابت نکردم،هیچ وقتم در قلبمو… نه به روی تو،نه به روی هیچ دختری باز نکردم.
مکث میکنه،با یک حرفش من رو به اوج میبره و با حرف دیگهای از همون بلندی به پایین پرتم میکنه.
مکثش رو میشکنه و ادامه میده:
_قصد داشتم تا آخر عمرم هم باز نکنم اما تو به زور اومدی داخل و همون جا موندگار شدی. دارم بهت میگم جات کجاست برای اولین و آخرین بار.
چه خوب که پشت سرم ایستاده و صورتم رو نمیبینه،محال ممکنه ببینه و نفهمه چهطور حرفهاش داره من رو به مرز دیوونهگی میکشونه. من امروز قرار بود بیام اینجا و اتمام حجت کنم،قرار نبود اون بغلم کنه،قرار نبود این حرفها رو بهم بزنه.اون هم الان… این همه فرصت داشت،چرا الان؟
_باشه مجبورت نمیکنم،حتی اگه بخوای ازم جدا زندگی کنی،حتی اگه طلاق بخوای…من یک قدم به سمتت برداشتم،بدون اجبار… بدون احساس دین،دیگه نوبت توئه آرامش،اونیکه باید فکرهاشو بکنه تویی.بهت فرصت میدم،یک هفته،یک ماه… هر چه قدر که تو بخوای اما حق نداری ازم انتظار داشته باشی که مواظبت نباشم.طلاقتم که بدم تو زن منی،کسی حق نداره نگاهت کنه.کسی حق نداره بهت فکر کنه،کسی حق نداره دستتو بگیره.
حلقهی دستهاش از دور شکمم باز میشن،ازم فاصله میگیره و بم و گیرا حرفش رو ادامه میده:
_پس هیچ وقت فکر نکن با طلاق گرفتن برای همیشه از زندگیم بری،صد سالم که بگذره باز تو زن منی و اون دختر هم دختر منه.
جوابی ندارم که بدم،جز یه سکوت عمیق و طولانی…بحث رو ادامه نمیده و میپرسه:
_میخوام دخترم و ببینم کجاست؟
بدون برگشتن،با صدایی که شک دارم متعلق به منه جواب میدم:
_خونهی مارال.
کتش رو از روی جالباسی کنج اتاق برمیداره و بدون نگاه انداختن به صورتم میگه:
_میرسونمت.
با حالتی گیج اعتراض میکنم:
_نه من خودم…
نمیذاره جملهم رو تموم کنه:
_سرظهره،درست نیست تنها برگردی!
لحنش همون لحن محکم و مقتدر همیشگیه ولی من،یک آرامش تازه متولدشدهم.حرفهاش،صداش،احساسش رو برای اولین بار شنیدم.اون هم من… همون دختر شونزده سالهای که این مرد یکی دوباری در ماه من رو به مدرسه میرسوند و من رو بهقدری بچه حساب میکرد که افتخار یک کلمه حرف رو هم بهم نمیداد.
حالا همون مرد،دلتنگ شده،برای من…اعتراف کرده دوستم داره،اون هم به من…بعد از سی و چهار سال سن عاشق شده،اون هم عاشق من!
* * * * * *
با دستمال کاغذی اشکهاش و پاک میکنه و میگه:
_حالم از خودم بهم میخوره آرامش.کاش امروز قلم پام خرد میشد نمیرفتم توی اون بیمارستان.خدا لعنتم کنه!
با اندوه بغلش میکنم و میگم:
_اون شخصیت خودش و نشون داد مارال،غصه نخور!
_اما همشون بهم به چشم یه خونه خرابکن نگاه کردن،آرامش تو شاهدی،میدونی از وقتی ازدواج کرد خودم و کشتم تا حتی بهش فکر نکنم.
آخه مگه تقصیر منه که عاشق شدم؟دیدی که خواستم با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم،هیچ وقت سر راهش سبز نشدم امروز هم اگه تو نمیگفتی برو نمیرفتم هیچکدوم از این حرفا رو هم نمیشنیدم.
متأسف به حرف میام:
_ببخشید تقصیر من بود،باور کن اگه میدونستم این طوری میشه هرگز نمیگفتم برو.
بینیش رو بالا میکشه و با صدایی پر از بغض میگه:
_دنیا همینه دوستی یه دختر پسر راهنمایی براشون جا افتادهتره تا عاشق شدن یه آدم بالغ. طوری باهام حرف زد انگار من از اون دخترای خرابم که زندگی بقیه رو نابود میکنم.برای اولین بار حس حقارت رو با تمام وجود حس کردم.اگه شوهرت نمیومد و اخطار نمیداد میخواستن تا شب حرف بارم کنن.
_چرا جوابشونو ندادی مارال؟تو که زبونت درازه چرا گذاشتی هر حرفی که میخوان بهت بزنن؟
نیشخندی روی لبش میشینه:
_چی باید میگفتم؟میگفتم راست میگی من عاشق شوهرتم اما دارم فراموشش میکنم؟ این شد توجیح؟
سکوت میکنم.بالشم رو توی بغلش میفشاره و مغموم ادامه میده:
_بهم گفت خانوادم تربیتم نکردن،گفت همین شماها آتیش به زندگی بقیه میندازین.با مظلوم نماییهاتون خونهی این و اونو خراب میکنین.گفت انقدر بیچشمورویی که به مرد متأهل نظر داری.تقصیر من چیه؟خواستم برم یلدا رو بدم دست هامون که محمد و دیدم.یلدا رو ازم گرفت و بحث سر این شد که بچه اول خاله بگه یا عمو من چه میدونستم زنش ما رو زیر نظر داره و از خندیدن من فکر دیگهای کرده.حالا من هیچ،من خونه خرابکن انقدر به شوهر خودش بیاعتماده؟
یه جوری المشنگه راه انداخت که اکثر دکتر پرستارهای اونجا فهمیدن قضیه چیه!
سری با تأسف تکون میدم:
_بیچاره محمد،حس میکنم خوشبخت نیست.
شونه بالا میندازه:
_دیگه برام اهمیتی نداره،هر چهقدر هم که اشتباه کرده باشم مجازاتم تا این حد سنگین نیست.به من چه که به خاطر ذهن بیمار اون خرد بشم؟
به طهورا حق میدم اما نه به اندازهی مارال.قطعا از دختری که عاشق هامون باشه متنفر خواهم بود اما مطمئنا نمیام توی یک جمع آبروی اون دختر و بیشتر آبروی خودم رو ببرم.
با افسوس نگاهی به مارال میندازم و میگم:
_متأسفم،به خاطر من اینطوری شد.هامون خواست منو برسونه و سر راه یلدا رو هم برداره که از بیمارستان بهش زنگ زدن.مجبور شد سریع بره فقط برای اینکه یلدا اذیتت نکنه خواستم زودتر ببریش پیش هامون.
با پشت دست صورتش رو پاک میکنه و میگه:
_مهم نیست،اتفاقیه که افتاده.
با دودلی میپرسم:
_وقتی طهورا اونطوری باهات حرف زد،محمد اونجا بود؟
جوابم منفیه.
_وقتی زنش خوب دقودلیش و خالی کرد اون موقع سر و کلش پیدا شد.اما اوضاع آروم نشد چون محمد بدجور باهاش بدرفتاری کرد. اون هم از دست من عصبیتر شد،تا اینکه شوهرت اومد خداروشکر با یک جملهش طهورا لالمونی گرفت.
بهم نگاه میکنه و با لبخند محوی ادامه میده:
_چرا همه انقدر از شوهرت میترسن؟تا اومد همهی دوستهای طهورا یه دفعه غیب شدن.نمیدونم رفتارشون یه چیزی بیشتر از حساب بردنه.مثلا از محمد حساب میبرن اما از شوهر تو میترسن.
خندهم میگیره:
_مگه لولوئه که ازش بترسن؟اگه ترسناک بود یلدا باید ازش میترسید مطمئنم با اینکه هنوز پنج ماهشه هامون رو به من ترجیح میده اگه زبون داشت حتما میگفت.
نگاهی به ساعت میندازه و میپرسه:
_نمیخواد بیارتش؟
سر تکون میدم:
_گفت آخر شب میارتش میخواست ببره خونهشون فکر کنم هاله و خاله ملیحه بدجور دلشون تنگ شده.احتمالا الان هاست که پیداش بشه.
_نفهمیدی آدرس اینجا رو چطور پیدا کرد؟
به یاد عصر لبخندی میزنم و پاسخ میدم:
_وقتی از سر کار برگشتم همسایهی کناریمون گفت”مبارک باشه دخترم” گفتم”برای چی؟” گفت “معلومه ازدواجت دیروز یه آقایی از تو میپرسید میگفت وقته اینجایی؟خونه مال کیه؟ چند نفر اینجا زندگی میکنن؟ جوون برازندهای بود معلومه خوشبختت میکنه خاطرهی شوهر قبلیام از سرت میپره.
مارال با خندهای کم جون میگه:
_حتما هامون بوده،عمدا اون طوری حرف زد تا من بیام سراغ تو و تعقیبم کنه.
تایید میکنم و همزمان صدای زنگ بلند میشه.
_حلالزاده سر رسید.
بلند میشم،تونیک بنفش رنگی به تن داشتم که فقط کمی تنگ بود.تنها شالی روی سرم میندازم و با قدم های تند از اتاق بیرون میرم و صدای مارال رو میشنوم:
_حالا زیادم هل نکن.
بدون جواب دادن به مارال دمپاییهام رو میپوشم و نفسزنون در حیاط رو باز میکنم.
با دیدن علیآقا شالم رو درست میکنم و کمی پشت در میخزم و میگم:
_شما بودین؟سلام.
میفهمه معذب شدم و چشمهاش و به پایین میندازه و میپرسه:
_منتظر کسی بودین؟
هول میشم،مارال به دروغ به علیآقا گفته بود که طلاق گرفتم اما شوهرم یه مریض روانیه که تهدیدم کرده و تا زمان دستگیریش من به یه جای امن نیاز دارم.
با تته پته میگم:
_من… من نه منتظر کی میخوام باشم آخه؟
به لحن دستپاچهم شک میکنه.
_آخه بدون هیچ پرسشی در و باز کردین.
خجالت زده سکوت میکنم، نگاهی به داخل میندازه و میپرسه:
_مادر خوابن؟
سر تکون میدم:
_بله خوابیدن.
_ظهر بهش سر زدم گویا کمردرد داشت براش پماد گرفتم،چند تا از قرصهاشم تموم شده بود با یه کم خرتوپرت خریدم آوردم.برم بالا بدخواب میشه میدمش به شما.
باشهای میگم.از توی ماشینش دو تا پلاستیک بیرون میاره و به دستم میده،بهخاطر لباسم معذبم.قبلاها با کوتاهتر از اینها توی خیابون میگشتم اما حالا بعد از بلایی که هاکان سرم آورد و بعد از هشدارهای هامون دیگه دلم لباس های تنگ و کوتاه رو جلوی نامحرم نمیخواد.
فکر میکردم خداحافظی میکنه اما برخلاف تصورم،میپرسه:
_امروز رفتین سر کارتون؟
پلاستیکها رو روی زمین میذارم و جواب میدم:
_آره رفتم.
بازهم میپرسه:
_راضی بودین؟
باید بگم نه،حالم از مشتریهایی که به بهانهی خرید هر حرفی به آدم میزنن بهم میخوره اما فعلا به این شغل نیاز داشتم بنابراین میگم:
_آره کار خوبیه واقعا ازتون ممنونم.
سر تکون میده:
_چون مارال خانم گفتن خیلی به کار احتیاج دارید اینجا رو پیشنهاد دادم وگرنه شما هم مثل خواهر من.فروشگاهی که هر آدمی توش رفتوآمد میکنه جای مناسبی برای یه خانم جوون نیست.اگه بگم ممکنه ناراحت بشید اما اگه اونجا معذب میشید تا پیدا کردن شغل مناسب من حاضرم مخارجتونو…
وسط حرفش میپرم:
_نه علیآقا آدم مزاحم همه جا هست نگران نباشید مشکلی پیش نمیاد.
_پس اگه به چیزی احتیاج داشتید بهم بگید،دربارهی اجاره خونه هم بگم لزومی به پرداخت نیست. همینکه مادرم تنها نباشه کفایت میکنه البته من ترجیح میدادم خونه رو به کسی اجاره بدم که یک مرد همراهش باشه.دو زن تنها توی یک خونه خدایی نکرده ممکنه اتفاقی بیوفته دروغ چرا،همش دلواپسم.
لب باز میکنم تا حرفی بزنم که با دیدن ماشین هامون رنگ از رخم میپره.تند پشت در قائم میشم و هل شده به حرف میام:
_نه نه نگران نباشید من حواسم به مادرتون هست همسایهها هم رفت و آمد زیاد دارن… شما دیگه برید زیاد سرپا نمونین.
مشکوک بهم نگاه میکنه،ماشین هامون متوقف میشه.ته دلم وحشت میوفته. بیشتر از هامون از علیآقا میترسم ما بهش دروغ گفته بودیم و حالا… خدای من الان همه چیز برملا میشه.
_شما حالتون خوبه؟
جوابی بهش نمیدم. هامون در حالیکه یلدا رو بغل گرفته از ماشین پیاده میشه و با دیدن علیآقا اخمهاش در هم میره و با دیدن من چنان نگاه ترسناکی بهم میندازه که ناخواه بیشتر پشت در قائم میشم.
همه چیز خراب شد،علیآقا از این خونه بیرونم میکنه و جای به این خوبی رو از دست میدم تازه اگه از دست هامون جون سالم بهدر ببرم.