رمان عشق ممنوعه استاد پارت ۱۱۹
2 هفته ago
آخرین مطالب, رمان عشق ممنوعه استاد
شاید این مطالب برایتان مفید باشد
جهت مشاهده پارت های منتشر شده از رمان عشق ممنوعه استاد وارد شوید
با عجله پشت بهش به طرف آیینه رفتم و درحالیکه خودم رو سرگرم نشون میدادم گفتم :
_فقط یه بار اتفاقی اسمش رو شنیدم فقط همین !!
تصویرش توی آیینه افتاد که اخماش رو توی هم کشیده و با کنجکاوی داشت نگاهم میکرد
_مامان معمولا خوشش نمیاد کسی اسمش رو صدا بزنه حتی بابامم با عزیزم و خانومم و اینا صداش میزنه حالا تعجب میکنم که تو از کجا شنیدی
عوووق خانومم و عزیزم !؟
هه پس خانوم سعی داره از گذشته و اسمش فرار کنه
توی فکر بودم که با دیدن نگاه کنجکاو و خیره اش به خودم اومدم و برای پیدا کردن حرفی نگاه ازش دزدیدم
_یادم نمیاد کجا شنیدمش
آهانی زیرلب زمزمه کرد و با حالتی که انگار باور نکرده سکوت کرد ، دوست داشتم سوالای بیشتری ازش بپرسم ولی میترسیدم بیشتر از این شک کنه
پس ترجیح دادم فعلا بیخیال شم چون از اونجایی که معلوم بود اطلاعات چندانی هم نداره
برای اینکه ذهنش رو سمت دیگه ای ببرم پشت بهش روی تخت دراز کشیدم و خطاب بهش گفتم :
_میشه بری میخوام بخوابم
بالای سرم ایستاد و شاکی گفت :
_چرا این همه میخوابی ؟؟ پاشو ببینم
_نمیخوام برو
ضربه آرومی روی باسنم کوبید و خشن گفت :
_پاشو حداقل کتابات رو یه مروری بکن فکر نکن نفهمیدم که به کل بیخیال درس و دانشگاهت شدی
_تایم امتحان ها که حالا حالا نیست
پتو رو خواستم روی خودم بکشم که با ضرب از دستم کشیدش
_هرچی که باشه ، پاشو بخون ببینم
روی تخت نشستم و غُرغُرکنان گفتم :
_ای بابا بیخیال شو دیگه
دست به سینه با اخمای درهم بالای سرم ایستاد ، میدونستم تا من رو مجبور به خوندن نکنه بیخیال نمیشه بره
داشتم با لب و لوچه آویزون نگاهش میکردم که با یادآوری چیزی چشمام برقی زد و خطاب بهش گفتم :
_کتاب هام که با خودم نیاوردم اونوقت چطوری توقع داری بخونم ؟!
چندثانیه پوکر نگاهم کرد
با دیدنش که اخمالو عقب گرده تا از اتاق بیرون بره لبخندی داشت کم کم روی لبهام جون میگرفت
که یکدفعه به سمتم برگشت و کنجکاو پرسید :
_ندیدی خدمتکارا اون چمدون سورمه ای کوچیکه رو کجا گذاشتنش؟؟
جفت ابروهام با تعجب بالا پرید ، الان چشه یکدفعه دنبال چمدونا میگرده ؟!
_هاااا نمیدونم
سراغ کمدا رفت و دونه دونه بازشون کرد یکدفعه با دیدنش ته کمد آخری با یه حرکت بیرونش کشید و روی تخت گذاشتش
و جلوی چشمای متعجبم زیپش رو باز کرد با دیدن محتویات داخلش دهنم نیمه باز موند و ناباور گفتم :
_ باورم نمیشه
نیشش باز شد و با تمسخر گفت :
_چرا ؟! چون که همیشه به فکرتم ؟!
کلافه چشمامو توی حدقه چرخوندم
_الان یعنی خیلی به فکرم بودی که پاشدی این همه کتاب رو با خودت آوردی ؟؟
جدی نگاهم کرد و گفت :
_آره خیلی !!
چشم غره ای بهش رفتم و با اشاره ای به چمدون پر از کتاب گفتم :
_معلومه
یکی از کتابا رو برداشت و به دستم داد
_جای اینکه هی بخوابی ، بشین قشنگ درست رو بخون
کتاب رو از دستش گرفتم و با اخمای درهم گفتم :
_ای بابا عجب گیری دادی ها
_یعنی چی ؟؟ سر کلاسات که نمیری امتحاناتم میخوای بیخیال شی ؟!
من فکرم درگیر چیزای دیگه اس و تازه دارم کم کم به انتقامم نزدیک میشم اون وقت آراد چه انتظارایی از من داره که توی این همه مشغله فکری بشینم درس بخونم
آخه مگه همچین چیزی امکان داره ؟!
برای اینکه بیخیالم بشه و بره سری به نشونه تایید براش تکون دادم و درحالیکه رو به شکم دراز میکشیدم کتاب رو جلوم باز کردم و گفتم :
_باشه بابا کچلم کردی
به طرف در اتاق رفت و بلند گفت :
_میرم ولی حواست باشه کلک نزنی چون چهارچشمی حواسم بهت هست
با بسته شدن در اتاق نفسم رو با فشار بیرون فرستادم و کلافه مشغول درس خوندن شدم