رمان تبار زرین
جهت مشاهده پارت های منتشر شده از رمان تبار زرین وارد شوید
غرید: «سرسی-» تشر زدم: «ساکت لهن، حالا من حرف میزنم.»
دهانش را بست و دوباره اخم کرد.
چشمغرهای به او رفتم.
سپس به حرف درآمدم. «ناراحتم کردی، قلبم رو شکستی، باشه، فکر میکنم این رو فهمیدی. این کاملاً بلند و واضح اعلام شد گندهبک. بهم آسیب زدی. جداً میگم. اون مزخرفهایی که بهت گفتم، از روی ناراحتی بود. کاملاً باورنکردنی بودن. پس این رو هم درک میکنم. ولی من یه احمقم و قلبم من رو هدایت میکنه و همیشه خدا کارهای احمقانه میکنم. غمگین شدم چون خیلی عاشقت هستم و حرفهایی که بهم زدی خیلی برام دردناک بودن، اونقدر احمقانه بودن که دوباه اون کار رو کردم. قبل از اینکه فکر کنم دست به کار شدم. قلبم رو دنبال کردم، قلبی که درد میکرد و کاری رو کردم که واقعاً احمقانه بود. پس، آره، بابا بهت گفت عوضی چون میدونه که همه چیز از اول خوب شروع نشد ولی… عقلت رو به کار بنداز لهن. اون گذاشته اینجا بمونم. میدونه که من عاشقت هستم و میخواد که شاد باشم!» بلند شدم و نشستم، سرم را عقب انداختم و به سقف نگاه کردم. «برای کسی که به شکل باورناپذیری باهو-»
حرفم را تمام نکردم چون ناگهان روی پشتم دراز کشیده بودم و سارونگم با خشونت از سر راه کنار زد.
وای مرد.
لحظهای که لباس زیرم پاره شد روی چشمان پر از هوسش تمرکز کردم… آره، پارهش کرد و بدنم از جا پرید.
وای مرد.
هنگامی که خودش را روی من کشید، نفسم را بیرون دادم: «لهن.» همین حالا هم تحریک شده بودم چون برهنه و زیر بدن معرکه، سنگین و گرم پادشاهم بودم و همینطور به خاطر نگاه داغ توی چشمانش.
دستهایش آرام روی پهلوهایم کشیده شد و زیر رانهایم رفتند و از هم بازشان کردند. غرید: «من رو بخشیدی.»
«اوه… آره، خیلی وقت پیش. من فقط-»
حرفم را تمام نکردم چون دهانش روی دهانم نشست و بوسهای سوزان، خیس، طولانی و عمیقی را شروع کرد. بوسهای خیلی خیلی طولانی.
اوه آره.
آره، آره، آره.
دهانش را از روی لبهایم برداشت و من گیج و بینفس جملهام را پایان دادم: «خیلی خنگم!»
روی لبهایم زمزمه کرد: «نمیدونم اون یعنی چی عشق من، ولی اهمیت هم نمیدم.» سپس لبهایش روی گوشم زمزمه کردند: «سعی میکنم ملایم باشم ولی از وقتی که اولین بارم رو توی دوازده سالگیم تجربه کردم هیچ وقت این قدر منتظر نموندم، حتی نزدیک این هم نبوده. فکر نمیکنم بتونم.»
خودم را به او فشردم و گرههای لنگش را باز کردم، سرم را به سمتش برگرداندم و توی گوشش زمزمه کردم: «زحمت ملایم بودن به خودت نده عسلم، فقط میخوام دوباره حست کنم.»
منتظر نماند که برای دومین بار بپرسد و ناگهان آنجا بود.
وای خدا، عاشق احساسی بودم که شوهرم به من میداد.
زمزمه کردم: «بله.» این تنها چیزی بود که توانستم بگویم، دهانش روی دهانم نشست و سریع، غیرقابل کنترل و سخت به کارش ادامه داد، خودم را به او چسباندم و دستهایم را روی عضله شانه و بین موهایش بردم و بازشان کردم و دستم را بین موهای زیبایش کشیدم.
میدانستم که داشت خودش را کنترل میکرد، مثل همان لهن همیشگی صبر کرد تا من به رضایت برسم و جیغ بلند و خفه شدهام را در دهانش بکشم، عضلاتم منقبض شدند و او هم با غرش بلندی به رهایی رسید.
آره.
من آنجا بودم. درست همانجایی که نیاز بود باشم.
در خانه بودم.
بعد از اینکه نفس هر دویمان جا آمد، لهن همچنان رویم باقی ماند و لبهایش را به گوشم نزدیک کرد.
حینی که بازوهایش را به دورم میفشرد، زیر گوشم زمزمه کرد: «عاشقم هستی.»
آرام زمزمه کردم: «آره.»
غرید: «بگو.» و من چشمهایم را بستم و صورتم را برگرداندم و لبهایم روی گوشش نشستند.
«عاشقت هستم عزیزم.»
پیش از اینکه سرش بالا بیاید و دهانش دوباره لبهایم را اسیر کند، به سختی حرفم را گفته بودم. بوسهاش آرام، گرم و شیرین بود.
هنگامی که اتصال لبهایمان را شکست، پیشانیاش را روی پیشانیام گذاش و دستم از بین موهایش بیرون آمد و چانه ریش دارش را گرفت.
با صدای آرامی گفتم: «عذرمیخوام عزیزم.» و او چشمهایش را بست. نوک انگشتانم بیشتر فشار آوردند و او چشمانش را باز کرد. «خیلی کشش دادم و هرچی بیشتر طول میکشید-»
حرفم را قطع کرد: «باشه سرسی من.» چانهاش را جلو آورد تا لبهایم را ببوسد، بعد بلند شد و روی کمرش دراز کشید و من حالا روی او بودم و بازوهایش من را محکم گرفته بودند. زیر گوشم زمزمه کرد: «باشه.»
باشه.
وای خدا، عاشق وقتهایی بودم که این کلمه را میگفت.
آره، من خنگ بودم.
ولی نمیتوانستم همینطوری موضوع را رها کنم. او لهن من بود و لیاقت بیشتر از اینها را داشت. سرم را بلند کرد و یکی از دستهایش بالا آمد و موهایم را کنار زدند و آنها را در پشت سرم جمع کرد و نگه داشت.
«خوشحالم که فکر میکنی مشکلی نیست عزیزم، ولی من باید بدونم که درک میکنی که متأسفم.»
جواب داد: «درک میکنم.» صدایش به همان اندازه حالت صورتش ملایم بود.
لبهایم را لیسیدم و گفتم: «دلم برات تنگ شده بود.» چشمهایم را بستم، سرم را پایین آوردم و پیشانیام را روی پیشانیاش گذاشتم و بعد چشمهایم را باز کردم، محبت گرمی را در چشمان تیرهاش دیدم و ادامه دادم: «وقتی رفته بودم دلم برات تنگ شده بود و از وقتی هم که من رو برگردوندی دلتنگت بودم.»
لهن جواب نداد ولی بازویش که به دورم بود، فشاری به من داد.
دستم هنوز به روی چانهاش بود و وقتی دوباره شروع به صحبت کردم، انگشت شستم را روی لبهای زیبایش کشیدم. «نمیخوام هیچجایی به جز اینجا باشم.»
چشمهایش آرام بسته شدند و دستش که در موهایم بود، صورتم را پایین کشید و لبهایم روی دهانش نشست، سپس رهایم کرد من سرم را چند سانتیمتری بلند کرد.
نجواکنان پرسیدم: «ما خوبیم؟»
جواب داد: «بله سرسی، خوبیم.»
انگشت شستم دوباره روی لبهایش کشیده شد و بعد برگشت و همانطور که چشمهایم تماشا میکردند روی گونهاش انگشت کشیدم.
لهن با صدای آرامی گفت: «لیناس کاه لنساهنا.» و نگاهم به سمت چشمانش برگشت. وقتی دستش که تو موهایم بود بیرون کشیده شد و روی صورتم نشست و انگشت شستش آرام زیر چشمم فشرده شد، نگاهش گرم بود، لبهایش نرم بودند و صدایش ملایمتر بود. «اون اینجاست.»
حس کردم لبخندم لرزید، ریههایم منقبض شد و چشمهایم خیس شدند.
با صدای آرامی پرسیدم: «لهن من اون رو دوباره به زندگی برگردونده؟» دستش دوباره توی موهایم فرو رفت و پیش از اینکه بگذارد چند سانتیمتری سرم را عقب بکشم، صورتم را برای بوسه کوچکی پایین کشید.
و همان موقع بود که روح بیقید و بند و تندخویش را دیدم که برای من به روشنی میدرخشید و پیش از اینکه خودش بگوید، جواب را از نگاهش فهمیدم.
«بله سرسی من، اون داره دوباره برای من میدرخشه.»
زمزمه کردم: «دوهنو.» بعد به زمزمه کردن ادامه دادم: «حالا به چیزی که شک داشتم اطمینان پیدا کردم. شوهرم یه خداست. اون هر کاری میتونه بکنه.»
پیش از اینکه غلت بزند و من را روی کمرم بخواباند، نیش بازش را دیدم.
سپس زیر گوشم زمزمه کرد: «بذار ببینیم حقیقت داره یا نه.»
بیدرنگ جواب دادم: «باشه.» و صدای خنده او را روی پوست خودم شنیدم.
اوه آره.
من در خانه بودم.
***
بعد از اینکه توناهن را که تازه شیر داده بودمش پایین گذاشتم، لهن را تماشا کردم که به اتاقمان برگشت.
شب شده بود ولی شمعهای روشن اتاق را با نور ملایمی روشن کرده بودند. اگر خوششانس میبودم و سریع خوابم میبرد، میتوانستم چهار ساعتی بخوابم.
لهن زیر پتو آمد، خودش را کنار من کشید و یک بازویش را زیر سرم گذاشت و من را به پهلوی بلند، گرم و محکمش فشرد.
خیلیخب، لعنتی، ممکن نبود بتوانم بخوابم.
روی یک آرنجم بلند شدم و سرم را روی سینه او گذاشتم و در چشمهای تیره و دوست داشتنیاش نگاه کردم.
پرسیدم: «یه کارآموز رو مجبور کردی که چرم زینت رو برق بندازه؟» پلک زد.
«چی؟»
«کارآموزهای جنگجو. مجبورشون میکنی زینت رو برق بندازن؟»
دهانش به هم فشرده شد. «جنگجوهای در حال آموزش کارهای زیادی رو یاد میگیرن و انجام میدن، کاه لنساهنا. برق انداختن زین یکی از اونها نیست.»
نگاهم به شانهاش افتاد و زمزمه کردم: «اوه.»
«کاری که اونها یاد میگیرن-» نگاهم به چشمانش برگشت و ادامه داد: «اینه که وقتشون رو برای کارهایی که ارزش انجام دادن ندارن هدر ندن. کارهایی مثل برق انداختن زینها.»
نخودی خندیدم و بازوی لهن فشاری به من داد و لبهایش با لبخندی کشیده شدند.
سینهام را به او تکیه دادم و بازویم را به دورش انداختم. صورتم نزدیکتر شد.
پرسیدم: «واقعاً بکارتت رو توی دوازده سالگی از دست دادی؟» نگاهش بلافاصله محتاط شد، بنابراین با بازویم بدنش را تکان دادم. «لهن.»
مختصر جواب داد: «مینا.»
با چشمهایی که از تعجب درشت شده بودند، پرسیدم: «شوخی نمیکنی؟» به دقت من را نگاه کرد و سرش را تکان داد: «شوخی نمیکنم.»
همزمان با بیرون دادن نفسم گفتم: «وای. خیلی برای این کار جوان نبودی؟»
به بررسی کردن من ادامه داد و بعد گفت: «مربی یه جنگجو تصمیم میگیره که اون کی برای روبهرو شدن با تمام ماجراجوییهاش آمادهست. مربی من تصمیم گرفت من توی سن دوازده سالگی برای بودن با یه زن آماده بودم. بنابراین توی دوازده سالگی با یه زاکتو رابطه داشتم.»
حس کردم وقتی کلمه زاکتو را بر زبان آورد نگاهش روی صورتم تندتر شد، بنابراین سریع گفتم: «عزیزم، میدونم که به من خیانت نمیکنی. اگه مردی مثل تو که نیازش تا این حد زیاده تونسته هشت ماه به خاطر من تحمل کنه، من هیچ نگرانیای برای اینکه بری سراغ زاکتوها ندارم.»
سریع گفت: «نه، سرسی من، هیچ وقت نباید نگران این باشی که برم سراغ زاکتوها.»
به او لبخند زدم.
لهن هم به من لبخند زد.
سپس پرسید: «خنگ… یعنی چی؟»
دوباره هرهر خندیدم و توضیح دادم: «یه جور، میدونی، توضیحش سخته. به کسی میگن که کارهای احمقانه انجام میده، یه جور دست و پا چلفتی، یه جور سر به هوا، یه جور احمق، هیچ کدوم از اینها واقعاً برای اینکه به کسی آسیب بزنن کافی نیست. فقط، نمیدونم، یه خنگ یا…» سرم را به یک سمت کج و نیشم را برایش باز کردم: «من.»
دانلود آهنگ جدید مهراد جم بعدت منتشر شد لینک دانلود کامل آهنگ: https://b2n.ir/610421
با توجه به حفظ حقوق نویسنده این رمان
کانال اصلی تلگرام نویسنده این رمان زیبا برای دوستانی که مایل هستند پارت های این رمان را سریعتر از تمامی سایت ها بخوانند قرار داده شد.
همچنین فایل کامل این رمان در کانال اصلی نویسنده در حال فروش میباشد دوستانی که مایل به خرید فایل کامل این رمان هستند از طریق لینک زیر اقدام نمایند این رمان بصورت کامل در سایت و کانال منتشر خواهد شد بدیهی است زمان پارت گزاری رمان فوق با کمی تاخیر نسبت به کانال نویسنده جهت حفظ حقوق صاحب اثر انجام میگیرد(هر سه روز از زمان انتشار اخرین پارت منتشر شده در سایت مستر رمان)
پارت بزاد دیگه