رمان تبار زرین
جهت مشاهده پارت های منتشر شده از رمان تبار زرین وارد شوید
سرم به سرعت حرکت کرد و از شوهرم به جادوگر نگاه کردم.
زن به زبان کورواکی پرسید: «شما سرسی کای کویین هستین؟»
دهانم را باز کردم تا جواب بدهم ولی لهن پیش از من و به تندی تشر زد: «ایشون داکشانا سرسی هستن، ملکه جنگجوی زرین حقیقی کورواک.»
جادوگر برای لهن سر تکان داد، لبخند کوچکی روی لبهایش نشست و نگاهش به سمت من برگشت.
سپس به زیر تای سارونگش دست برد و یک کاغذ تا شده قهوهای رنگ با لبههای کلفت بیرون کشید.
وقتی شروع به حرف زدن کرد، قلبم تندتند کوبید و سرم گیج رفت. «یک هفته پیش، به خلسه فرو رفتم و پیامی از سمت پدرت به من رسید.»
نجوا کردم: «وای خدای من، دستهایم در هم گره خوردند و تا روی سینهام بالا آمدند و نگاهم را به او دوختم.»
«به زبانیه که من متوجه نمیشم. اون رو همونطوری که شنیدمش نوشتم و به همون شکل هم به شما منتقل میکنم. اون منتظر یه جوابه و من سریع توی کورواک سفر کردم تا این پیام رو به شما برسونم. چون تا وقتی که پیام شما رو بهش نرسونم به خاطر افسونی که روی من گذاشته آزادی خودم رو ندارم.»
پرسیدم: «چی میگه؟» و زن سر تکان داد و کاغذ پوستی را باز کرد و با تردید شروع به انگلیسی حرف زدن کرد: «سرسی دخترم، من پدرتم. حدس میزنم متوجه شدی که تو رو به خاطر خوبی خودت و نوهم اونجا رها کردم. اگه اون عوضی باهات خوب رفتار نمیکنه به کسی که این پیام رو بهت میده بگو و من زمین و آسمون رو به هم میدوزم که یه راهی برای برگردوندنتون به خونه پیدا کنم. اگه درست رفتار میکنه به این زن میگی و همینطور میخوام اسم نوهم رو بدونم. و اگه درست رفتار نمیکنه، به اون مردک میگی که من یه راه جادویی پیدا میکنم که یه اردنگی جانانه به اون ماتحت جنگجوش بزنم. ولی به اندازه تمام دنیا امیدوارم که شاد باشی عزیز دل. عاشقت هستم دخترم سرسی و همیشه هم عاشقت میمونم.»
حینی که دندانهایم را به هم میفشردم و آب دهانم را قورت میدادم، چشمهایم را بستم.
لهن خیلی مختصر گفت: «میتونم فرض کنم معنی اون “عوضی” چی میتونه باشه.» و چشمهای من به سرعت باز شدند.
او قبلاً آن پیام را شنیده بود، معنایش را فهمید و به خاطر همین بود که تا این حد عصبانی بود.
گندش بزنند!
دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم ولی لهن جلوتر از من این کار را کرد و به جادوگر گفت: «حالا برو. همسرم فردا جوابش رو بهت میده. بعد از اینکه خورشید غروبش رو شروع کرد برگرد اینجا.»
زن سرش را تکان داد، نگاهی به حال و روز لهن (که به سختی میشد متوجهاش نشد) انداخت و خیلی سریع فرار را برقرار ترجیح داد.
وقتی شروع به حرف زدن کردم، در هنوز درست و حسابی پشت سرش بسته نشده بود. «لهن-»
ولی حرفم را تمام نکردم. و به خاطر این بود که او به سمت من خیز برداشت، دستم را محکم گرفت و من را به سمت اتاقمان کشید.
پیش از اینکه خودم را جمع و جور کنم و جیغ بکشم: «لهن! چه خبر شده؟» داشتم میدویدم تا به قدمهای خشمگینش برسم که حالا به پلهها رسیده بود.
غرید: «ساکت.»
اوه-اوه.
شاید دییندرا اشتباه میکردو شاید لهن نمیخواست یک نفر دیگر را پیدا کند تا بیصبری و خشمش را رویش خالی کند. شاید آن یک نفر قرار بود خود من باشم.
از راهپله بالا و به سمت اتاقمان رفت. من را چنان محکم به داخل هل داد که رسماً پنج قدم به داخل اتاق پرواز کردم. بعد از من وارد اتاق شد و در را محکم پشت سرش بست.
دوباره اوه اوه.
هنگامی که لهن شروع به جلو آمدن کرد یک دستم را بالا نگه داشتم و عقبعقب رفتم.
زمزمه کردم: «لهن-»
با خشم گفت: «هشت ماه.» و من پلک زدم.
همانطور که عقبعقب میرفتم و لهن جلو میآمد، با لکنت پرسیدم: «چـ… چی؟»
«هشت ماه ملکه من، هشت ماهه که با هیچ زنی نبودم.»
وای خدای من!
دوباره پلک زدم و در کسری از ثانیه در مدتی به اندازه یک پلک زدن، چیزی که گفته بود مثل گلولهای به وجودم اصابت کرد.
وای… خدای… من!
نگاهم را به او دوخته شد و قلبم با سرعت زیادی شروع به تپیدن کرد.
به تخت خوردم و آن را دور زدم و به عقبنشینی ادامه دادم.
سپس زمزمه کردم: «واقعاً؟» و او چانهاش را بالا داد.
تشر زد: «واقعاً.»
وای خدا.
منمن کردم: «اوه…» همزمان هم خوشم آمد، هم متنفر شدم (بیشتر به خاطر اینکه من خودم را یک همسر و یا زنهایی که عاشقش بودند، به او نمیسپردم.) هم هیجانزده شدم و احساس عذاب وجدان شدیدی به وجودم غلبه کرد.
به دیوار برخورد کردم و خودم را یک وری کنار کشیدم تا به کنج اتاق رسیدم و خودم را روی دیوار دیگری کشیدم، او هم ایستاد و بدن بزرگش را چرخاند تا با من رو در رو بشود.
«سرسی من بهم گفت که این براش مهم بود…» خم شد و چشمانش ریز شدند. هیسهیسکنان گفت: «براش حیاتی بود که از بدنم در برابر هیچ زن دیگهای به جز خودش استفاده نکنم. بنابراین من هم از بدنم در برابر هیچ زن دیگهای به جز خودش استفاده نکردم.»
وای… خدا.
قلبم از تند تپیدن دست برداشت و شروع کرد مثل طبل و سریعتر کوبیدن.
زمزمه کردم: «لهن-»
«ولی خودش رو از من دریغ میکنه.»
گندش بزنند.
از پیش رویش کنار رفتم، از دیوار فاصله گرفتم و آرام و عقبعقب به سمت در راه افتادم.
لهن دوباره به سمت من برگشت. «بدنش رو از من دریغ میکنه، طلای وجودش رو از من دریغ میکنه. چنگالهاش رو از من دریغ میکنه. روحش رو دریغ میکنه و چون بچههای من رو به دنیا آورده، حتی وقتش رو هم از من دریغ میکنه.»
دوباره منمن کردم: «اوه…»
محکم به در خوردم و حتی به پیدا کردن دستگیره در نزدیک هم نشدم. لهن سریع حرکت کرد، من توی هوا طول اتاق را طی کردم و بعد روی کمرم به روی تخت قرار داشتم. لهن هم روی من خیمه زده بود. از نفس افتاده بودم، صورتش جلوی صورتم و شدیداً پریشان بود، واقعاً شدیداً عصبانی بود، هم او و هم آن روح طلایی وحشی و بیرحمی که در چشمانش میدرخشید.
و بعد ناگهان تغییر کرد. حالش طوری شد که درکش نمیکردم. چیزی که نمیتوانستم از آن سر در بیاورم. چیزی که به چشمهای او تعلق نداشت. توی آن چشمها جایش اشتباه بود.
به شکل فاجعهآمیزی اشتباه بود.
«من تو رو به زور به دست نمیآرم چون میدونم از این به عنوان دلیلی استفاده میکنی که دیگه هیچ وقت من رو نبخشی و حالا با اون اسمی که پدرت من رو باهاش خطاب کرد فهمیدم که تو دیگه هیچ وقت من رو نمیبخشی.»
هنگامی که روحی را در چشمانش دیدم که شکسته و خرد شده بود، دوباره زمزمه کردم: «لهن-»
حرفم را قطع کرد: «ولی پیش از این که رهات کنم که فقط ملکه مردم باشی و فقط همسری باشی که مادر توناهن و ایسیسه و من برم و به خاطر اشتباهی که کردم عذاب بکشم، باید این رو بهت بگم که وقتی فهمیدم ترکم کردی عذاب خیلی زیادی کشیدم.»
هم زمان با آب شدن قند در دلم، قلبم محکمتر کوبید.
بله، میدانستم داشتم چه چیزی در چشمانش میدیدم.
شکست.
خدایا.
باید جلوی همه اینها را میگرفتم. همین حالا.
دستهایم را از بدنش برداشتم و همانطور که از کلمه محبتآمیزی که دوست داشت استفاده میکردم، سعی کردم با ملایمت با او صحبت کنم. «عسلم-» ولی حرفم را قطع کرد.
«پنج ماه با فکر اینکه تو رو تا ابد از دست دادم رنج کشیدم، شبها و روزها کابوس ناپدید شدن روحت رو از توی چشمهات میدیدم و میدونستم این خودم بودم که اون رو درهم شکستم و مجبورت کردم ازم فرار کنی. من، پادشاه تو، جنگجوی تو، لهن تو، کسی که مال تو بود در نهایت از دورتک بهتر نبودم.»
وای خدا.
شروع کردم: «لهن-» بدنم در زیرش آرام گرفت و دستهایم را به دورش پیچیدم.
«و حالا از وقتی که پیش من برگشتی روزها میگذرن ولی باز هم راهت رو به سمت من پیدا نمیکنی. و هر روزی که میگذشت و خبری از کاریم نمیشد که راهی برای برگردوندنت به خونه پیدا کرده باشه، ناامیدتر از قبل میشدم.»
دستهایم را روی جلوی تنش کشیده و بالا آوردم و دور گردنش حلقه کردم. «عزیزم، به من گوش-»
«عشق زرین من رفته بود. فرزندم هم باهاش بود. وقتی بچه من توی شکمش بزرگ میشد نمیدیدمش. هیچ وقت جنگجو یا دختر زرینم رو نمیدیدم، دیگه هیچ وقت بدنش رو که کنارم به خواب میرفت، حس نمیکردم.»
«لهن جدی میگم عسلم، لطفاً گوش-»
«بعد کاریم یه جادوگر پیدا کرد که تو رو به خونه و پیش من بیاره، ما چند صندوق طلا فقط برای اینکه تو رو به خونه برگردونه بهش دادیم.»
خدایا! واقعاً باید خفهخون میگرفت تا من بتوانم حرف بزنم!
مصمم گفتم: «لهن!» انگشتانم به گوشت گردنش فشرده شدند ولی باز هم نتوانستم حرفم را بزنم.
«و من این کار رو کردم، تو رو درهم شکستم و وقتی قدرت به دنیا آوردن بچههامون رو پیدا کردی، تنها امیدی که پیدا کردم این احتمال بود که الهه زرینم یه جایی توی وجودت زنده باشه.»
خدایا، این مرد من وقتی در تنگنا قرار میگرفت خفهخون نمیگرفت!
توی صورتش فریاد زدم: «لهن، لعنتی-!» ولی انگار کوچکترین صدایی هم از من در نیامده بود و او به حرف زدنش ادامه داد.
«ولی باز هم تو گمشده باقی موندی. هیچ وقت پیش من برنگشتی.»
همین بود، به اندازه کافی تحمل کرده بودم.
با تقلای زیادی پایم را روی تخت گذاشتم، کمرم را قوس دادم، دستم را روی شانههایش گذاشتم و او را روی پشتش به تخت زدم ولی خودم هم با او پرت شدم و با پاهایی در دو سمت بدنش رویش نشستم. انگشتانم به شانههایش چنگ انداختند و بالاتنهام به بالاتنهاش چسبید و صورتم فقط دو سه سانتیمتری با صورتش فاصله داشت.
فریاد زدم: «میشه… خفه… شی؟» دهانش بسته شد و به من اخم کرد. جیغ زدم: «خدایا!» پیش از این که دوباره به او نگاه کنم به بالای سرش نگاه کردم. «خدای ننه من غریبم بازی هستی تو!»
خبر خوب برای طرفداران این رمان حتما بخوانید:
با توجه به حفظ حقوق نویسنده این رمان
کانال اصلی تلگرام نویسنده این رمان زیبا برای دوستانی که مایل هستند پارت های این رمان را سریعتر از تمامی سایت ها بخوانند قرار داده شد.
همچنین فایل کامل این رمان در کانال اصلی نویسنده در حال فروش میباشد دوستانی که مایل به خرید فایل کامل این رمان هستند از طریق لینک زیر اقدام نمایند این رمان بصورت کامل در سایت و کانال منتشر خواهد شد بدیهی است زمان پارت گزاری رمان فوق با کمی تاخیر نسبت به کانال نویسنده جهت حفظ حقوق صاحب اثر انجام میگیرد(هر سه روز از زمان انتشار اخرین پارت منتشر شده در سایت مستر رمان)
جهت اتصال به کانال اصلی رمان تبارزرین با توجه به اطمینان از اتصال شما به تلگرام
اتصال به کانال اصلی تلگرام رمان تبار زرین کلیک کنید
دانلود کامل آهنگ جدید رامین بی یاک هوادار توام لینک دانلود: https://b2n.ir/319272
خدایا این رمان به طرز لعنتی عالیه مرسی از نویسنده ، مترجم عزیز و شما
عاشق سرسی و لهنم عالین